eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
«♥️🌸 » بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ محکم‌گره‌بزن‌دل‌مارا‌به‌زلف‌خویش ای‌دستگیر‌درگنه‌افتاده‌ها‌حسین:) ♥️¦↫ 🌸¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم سمت یوسف رفت که با سکوت و سری که پایین انداخت بود انگار منتظر معذرت‌خواهی من بود! و من ناچار گفتم : _بابت حرفهام..... ببخشید. گرچه یه کم لحنم تند بود و به معذرت خواهی نمی خورد اما یوسف با لبخند سر بلند کرد. انگار او هم دقیقا دنبال معذرت‌خواهی من بود! _خواهش می کنم خدا ببخشه. و خاله بالاخره رضایت داد. _خب خدا را شکر..... حالا یوسف جان ما دیگه مزاحم نمی شیم... بریم فرشته. و خاله برخاست. _کجا حالا به این زودی؟... یه چایی شیرینی، میوه ای، چیزی.... ما امسال به خاطر یونس سفره ی عیدمون رو پر نکردیم... واسه همین قابل دار نیست. _نگو اقدس جان... ان شاءالله امسال برای تو و یوسف سال شادی باشه.... سال دامادی آقا یوسف باشه.... _همین طور برای شما.... ان شاءالله فرشته ی منم حالش خوب بشه.... _ممنون خاله. _پس با اجازه.... خاله این را گفت و جلوتر از من راه افتاد. برگشتیم خانه که تا چادرم را از سرم در آوردم خاله باز شروع کرد. _امسال دیگه اخلاقتو عوض کن فرشته.... من طاقت این لج ولجبازی‌های تو رو با یوسف ندارم. _من لج و لجبازی کردم!.... من فقط گفتم می خوام برم پایگاه. _هر چی گفتی... به قول خودت، فرمانده ی پایگاه می گه نه یعنی نه.... پس بشین خونه استراحت کن. _فرمانده ی پایگاه!.... اون فرمانده ی پایگاه هم باشه تو محوطه پایگاه فرمان بده... من تو بیمارستان صحرایی هستم... فرمان اون به من ربطی نداره. خاله با حرص نگاهم کرد. _باز شروع کردی تو؟! _چی گفتم مگه؟!... شما از همون اولش هم طرف یوسف بودید.... کلا من خواهرزاده ی شما نیستم.... شما خاله ی یوسفید..... _آره خاله ی یوسفم....نزدیک یه ماه تو بیمارستان بودی، هر روزش رو این پسره دنبال کارت دویده بعد حالا که سر پا شدی بهش می گی بی شعور! _کاراش خوب ولی اون حرفش بی شعوری تمام بود.... به اون چه اصلا اگه من بخوام خودمو بکُشم؟! ..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🕊» گوشه چشمی، نظری، گربکند حضرت عشق قسمت ما بشود لطف وصفای کرمش:) 🎞¦↫ 💔¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«🌹🍃» وچـادرۍمـاندن... عشـق مـۍخـواهـد!:) 🌹¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«💛🕊» بسم‌رب‌علـے"؏ جز‌مهر‌علی‌علیه‌السلام در‌دل‌من‌خــــــانه‌ندارد:) 💛¦↫ 🕊¦↫🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔸 چگونه از غیبتی که کردیم توبه کنیم؟
- با شوق وصل دست ز عالم فشانده‌ایم جز تو به شوقِ ما چه کسی می‌دهد جواب :)💚 - 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . به وقت مرگ می آیی به بالینم یقین دارم شروع وعده های توست پایانی که من دارم♥️🌱 . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _به اون چه؟!.... بدبختیش مال اونه..... کی برات کپسول اکسیژن پیدا کرد؟... کی آورد خونه؟.... _خب از این خوش خدمتی ها نکنه. و خاله حرفی زد که گوش هایم هم هنگ کردند. _خب دوستت داره آخه... چرا نمی فهمی اینو؟! هل شدم.... انگار دست و پایم را گم کردم یک لحظه اما فوری با اخم جواب دادم : _یه دختری مثل من با یه ریه ی نصف و نیمه، به درد یوسف نمی خوره. و قبل از آنکه خاله حرف دیگری بزند، به اتاقم رفتم. در اتاق را که بستم نشستم کنج اتاق و نمی دانم چرا خاطرات یونس برایم تداعی شد. « باز هم قسمت نشد رنگ موهایت را ببینم... شاید اصلا قسمت هم نیست!» کلافه و غمگین در کمدم را باز کردم و یکی از شانه های سری که برایم خریده بود را روی موهایم زدم. و انگار سوختم باز. _کجایی؟.... وسط بهشت؟.... یادت رفته من فرشته ات بودم؟!.... این همه گلسر برایم خریدی که ندیده رنگ موهای منو، بری بهشت؟! اشک هایم روی گونه هایم را پوشاند. _یونس!.... دلم برات تنگ شده.... نامه ات رو هنوز دارم... ولی چرا حتی یک بار هم خوابت رو نمی بینم؟ همان موقع در اتاق باز شد. خاله طیبه بود و دیر بود برای پاک کردن اشکانم یا برداشتن شانه ی سری که روی موهایم بود! _فرشته!... باز نشستی گریه می کنی که! _بذار تنها باشم خاله.... دلم گرفته.... جلو آمد و کنارم روی دو زانو نشست. نگاهش رفت سمت شانه ی روی سرم. _این همونیه که یونس برات خریده بود؟ سری تکان دادم و خاله هم صدایش غصه دار شد. _خدا رحمتش کنه.... چه پسر نازنینی بود واقعا!.... ولی فرشته جان چاره چیه؟.... مادر و پدرت رفتند..... یونس رفت.... چاره چیه؟... ما زنده ایم و باید زندگی کنیم. _من زندگی نمی خوام.... دیگه بعد یونس نمی خوام حتی زنده بمونم. _لوس نشو.... خود یونس هم راضی نیست همچین کاری کنی.... از خدا جلوتر نزن دیگه.... مراسمتون هی عقب افتاد.... آخرشم یونس گرفتار شد و فقط دو سه روز قبل از مراسمتون رفت خرمشهر..... اینا همش حکمت خداست فرشته..... کسی نمی دونه چی قراره بشه ولی از اولش خدا می خواست این طوری بشه.... پس با خدا نجنگ..... قربون اشکات برم.... یوسف هم پسر بدی نیست به خدا.... تو کم حرصش ندادی.... از همون اعلامیه ها گرفته تا همین مریضی. _الان اینا رو چرا بهم می گی؟! نگاه خاله فرق کرد. _می گم که اگه یه وقتی.... یه خبری شد.... آمادگی داشته باشی. با حرص گفتم : _چه خبری مثلا؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تو دعای ابوحمزه ثمالے‌ یـه جآیی میگه: خدایــا !..... 🌱•° هروقت تصمیم گرفتم شب را به عبادت‌تو بگذرانم خوابی عجیب بر چشمانم حاکم شد؛ نکند دوست نداشتی که در محضرت بآشم؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _مثلا خواستگاری... چیزی. نمی دانم چرا دلم ریخت. ضربان قلبم بالا رفت اما نخواستم مثل دفعه ی قبل، با فکرهای بیخودی تنها موجب حال خراب خودم شوم. _بیخود.... اولا یوسف هیچ وقت همچین کاری نمی کنه.... ثانیا.... من بعد از یونس... نگفته خاله سرم داد زد: _اینقدر بعد یونس بعد یونس نکن.... یونس رفت ولی خدا خودش می دونه که یونس هم راضی نیست که تو به خاطرش ازدواج نکنی. _خاله!..... الان حرفی شنیدی؟... کسی چیزی گفته؟ _نه ولی می گه من می دونم. _خاله بس کن تو رو خدااااا.... همون دفعه ی قبلی بسمه. خواستم برخیزم که خاله دستم را محکم گرفت و گفت : _دفعه ی قبلی چی؟! _هیچی بابا... بذار برم اصلا حوصله ی این حرفا رو ندارم. و چنان دستم را کشید که مجبور به نشستن شدم. اخم های محکمش را نشانم داد و باز گفت : _فرشته اگه نگی من می دونم و تو.... سکوت کردم و خاله فریاد زد: _باتوام... فرشته! _دفعه ی قبلی هم کلی فکر می کردم قراره یوسف بیاد خواستگاری من اما یونس اومد.... خاله دیگه حرف یوسف رو نزن نمی خوام اصلا به این چیزا فکر کنم. باز تا روی دو زانو بلند شدم، دستم را کشید. _بشین ببینم.... یعنی چی که فکر می کردی یوسف میاد ولی یونس اومد؟! کلافه بودم. نمی خواستم حرف بزنم ولی خاله هم دست بردار نبود. _فرشته نگی می رم به اقدس می گم از زبون یوسف حرف بکشه ها. هل شدم. از خاله طیبه بعید نبود. _وای تو رو خدااااا.... ولم کن خاله.... دست از سر من و یوسف بردار.... اخم کرد باز. _می گی یا نه؟ نالیدم از غصه. _بابا فکر می کردم یوسف عاشق شده ولی یونس عاشق شده بود.... حالا ولم می کنی یا نه. خاله لبخند شیطنت آمیزی زد. _پس دوستش داری. کلافه شدم از دست خاله و خواستم برخیزم که باز دستم را کشید. _اَه بشین دیگه... _ولم کن تو رو خدا خاله.... غلط کردم یه چیزی گفتم. خندید. _چه غلط خوبی!..... آخه یوسف هم یه چیزایی گفته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حالِ دلِ شکسته .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شڪرخدا‌که‌درپنآه‌حسینیم عالم‌ازاین‌خوب‌تر‌پنآه‌ندارد..♥️!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
〖🌱💔〗 حسین‌جان.. دل آدمی مگـر چقدر تحمل ندیدنـت را :) -أبکی‌من‌فِراق‌الحسین🕊- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روزی نو، طلوع آفتابی تازه برای یک روز جدید. بزنید در دل زندگی، گاهی خطر کنید‌، خودتان را عاری از هر گونه غم کنید. امروزتان را متفاوت شروع کنید. صبح چهارشنبه بخیر🌸
این وعدہ خداست ڪہ حق الناس را نمے بخشد! خـون شهدا حق الناس است نمے دانم با این حق النـــــاس بزرگے ڪہ بہ گردن ماســــــت، چہ خواهیم ڪرد. ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شـرط عشــق جنون است... ما که ماندیم مجنون نبودیم....😭 «یاحبیب الباکین» که درقبر خندید محمدرضا حقیقی ..🖤🥀🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آنهايی كه ولايت فقيه را قبول ندارند؛ در هـر مقامـی كه باشند، سرنگون خواهند شد! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 کنجکاو شدم و فوری پرسیدم: _چی گفته؟ خاله لبخند زد و با انگشت مرا نشانه رفت. _دیدی؟!.... دوستش داری پس. _وای خاله.... اصلاً به من چه، هر چی که گفته.... این بار دیگر برخاستم که خاله طیبه گفت : _اقدس می گفت قبل از اونکه برای یونس بیان خواستگاری تو، بارها با یوسف در مورد تو حرف زده... هر بار هم یوسف لبخند زده و سکوت کرده اما وقتی یونس می گه که می خواد بیاد خواستگاری تو، اقدس از یوسف می پرسه که تکلیفش چیه با خودش.... می گه عصبی شد و گفته نه، قصد و نیتی نداره.... اقدس می گه من شک کردم به یوسف که حتما به خاطر یونس سکوت کرده، بعد از به هم خوردن نامزدی یوسف و فهیمه هم خود یوسف به اقدس گفته بوده.... گفته، من اشتباه کردم که با زندگی فهیمه بازی کردم ..... دلم با فهیمه نبود! حس کردم خشک شدم. ایستاده نفسم گرفت. ضربان قلبم بالا رفت و اسپری هایم همراهم نبود. چرخیدم سمت خاله و با همان نفس نصفه و نیمه پرسیدم: _شما اینا رو.... از خاله اقدس.... شنیدی؟! خاله سری تکان داد و ادامه. _اقدس بعد از شهادت یونس بهم گفت.... گفت انگار فرشته اصلا از اولش هم قسمت یونس نبود! داشتم خفه می شدم. چرا ؟؟؟ _خاله.... اسپری.... منو.... بیار. خاله یک دفعه رنگ از رخش پرید. _وای الهی بمیرم... چی شد؟! دوید سمت کیفم. _کیفت کجاست فرشته؟ _نمی... دونم.... با کمک خاله تا اتاق پذیرایی رفتم و تا پیدا شدن کیفم ، نشستم زیر ماسک اکسیژن. این حقیقت آنقدر سخت بود که نفسم را بگیرد. خاله دیگر حرفی نزد و من تا شب حالم بد بود. چرا خاله این حرف ها را زد؟! کاش نمی گفت... کاش این حرف را نمی زد..... سوختم.... سوختم از این تقدیر مُهر خورده!.... و دلم بیشتر از همه برای یونس سوخت! بغضی گلویم را گرفت که شکسته نمی شد. و من چقدر دوست داشتم بروم جایی مثل همان پایگاه، دور از همه و بین تپه های خاکی اش از ته دل فریاد بزنم: _خداااااا..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« 🌹📿» نگاه‌سرمایہ‌گذارۍ‌خدا عمرسرمایہ‌موقت‌است‌و‌فقط‌سودش‌براۍ ما‌مۍماند.اگرجاۍخوبۍسرمایہ‌گذارۍ شود‌ویا‌اصلا‌سرمایہ‌گذارۍنشود‌بہ‌هرحال اصل‌سرمایہ‌ از‌بین‌مۍرود! باید‌بدون‌فوت‌وقت‌آن‌را‌بہ‌کار‌گرفت. نباید‌منتظر‌فرصت‌خوبۍ‌باقۍماند. بهترین‌جاۍنقدوپرسود‌براۍ‌سرمایہ‌گذارۍ، "بنگاه‌سرمایہ‌گذارۍ‌خداست" 📿¦↫ 🌹¦↫
پیام‌خدابہ‌تو: [بنده‌من.. من‌براۍتو‌درهاۍبزرگۍ باز‌می‌کنم‌ولۍتو‌در‌کنار‌ آن‌درکوچک‌نشستہ‌اۍو غمگینۍ...؟!]
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا شب حالم بد بود. فهیمه و آقا یاسر آمدن و رفتند، حالم خوب نشد.... خاله اقدس آش پشت پای یوسف را آورد اما حالم همچنان بد بود.... روز اول عید این چه حقیقتی بود که خاله طیبه گفت و حالم را گرفت! شب شده بود و من با همان حال خراب هنوز زیر ماسک اکسیژن بودم که خاله کنارم نشست و گفت : _بهتر نشدی؟ سری به علامت نفی بالا دادم. آه غلیظی کشید و نگاهم کرد. _یوسف هم رفت..... چی بگم از دست این زندگی. فوری ماسکم را برداشتم و قبل از اینکه باز حرف از یوسف را شروع کند گفتم: _تو رو خدا دیگه از یوسف حرف نزن خاله. _چرا؟! _عه!.... نمی بینی حالمو؟ _به یوسف بیچاره چه مربوط! با حرص گفتم : _همه ی بدبختی های من به اون ربط داره.... به خدا ازش یه چیزی بگی میذارم میرم خونه ی فهیمه. اخم کرد. _وا!.... چقدر تو بی خودی با این بچه می جنگی؟! با حرص جیغ کشیدم: _ولم کن خاااااااله. بلند شد و از کنارم رفت. اصلا حالم را نمی فهمید. حق هم داشت... از آتش درونم بی خبر بود. نمی دانستم هنوز آتش درونم را چه بنامم؟ این آتش حسرت بود.... عشق بود.... یا حتی دلخوری یا نفرت. چند روزی گذشت. کم حرف شدم. خاله فکر میکرد با او قهر کرده‌ام اما من با زندگی و تقدیر خودم مشکل داشتم. اینکه چرا یوسف سکوت کرد؟ چرا یونس به خواستگاری من آمد؟ چرا من قبولش کردم؟ چرا عاشقش شدم؟ چرا رفت؟ چرا مراسم ازدواجمان سر نگرفت؟ هزار چرا و چرای دیگر.... با ناراحتی از این همه چرای زندگی من، چند روزی را مثل افسرده ها سپری کردم. عید آن سال برای من عید خوبی نبود.... می ترسیدم کل سالم به همان تلخی و افسردگی باشد. سیزده بدر سال 60.... با خاله طیبه و فهیمه و آقا یاسر رفتیم بیرون شهر.... خاله اقدس را هم به خاطر تنهایی اش با خودمان بردیم. شاید آن روز اولین روزی از عید سال 60 بود که بعد از یک دوره ی طولانی مریضی، کمی حالم بهتر شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀