eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🕊» +و هیچ بعدِ "تو" آرام‌ بوده‌ دنیا!؟ -نـ‌ـه! 📲¦↫ ♥️¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه که رفت، خاله اقدس دستم را گرفت و مرا نشاند کنار خودش. _خب چه خبر دخترم؟ _سلامتی..... دستم را میان دستش گرفت و سکوت کرد که زیر چشمی به یوسف نگاه کردم. با لبخندی به لب، سر به زیر بود. اما همان لبخند ساده اش هم کلی حرف داشت. خاله طیبه برگشت و چنان دود اسپندی به پا کرد که نگو و نپرس. _بترکه چشم حسود و بخیل... الهی به پای هم پیر بشید. دود اسپند خاله طیبه همان سَم ریه های ناقص شده ی من بود. به سرفه افتادم که خاله طیبه تازه یادش آمد برای من دود غلیظ اسپند سَم است. دوید و جا اسپندی را از اتاق بیرون برد اما دود اسپند چند دقیقه ای ماندگار بود. وقتی برگشت نگران و دستپاچه بود. _وای خاک به سرم..... پاک یادم رفت که اسپند رو جلوی فرشته دود نکنم. نفسم میان سرفه ها گرفت که با دست به خاله، جای اسپری ها را نشان دادم. روی طاقچه. ولی به جای خاله، یوسف سریع برخاست و اسپری هایم را از روی طاقچه برداشت و آورد. اسپری ها را زدم که نفس عمیقی کشیدم. خاله اقدس در حالیکه شانه هایم را مالش می داد پرسید: _خوبی دخترم؟ _خوبم.... ممنون. خاله طیبه هم نشست و باز پرسید: _بهتر شدی؟ با صدایی گرفته جواب دادم: _بهتر می شم.... خاله شما برو چای بیار. _آخ آخ ببخشید اصلا پاک یادم رفت پذیرایی کنم.... دیگه امشب عروس خانوم ما هم نفسش گرفت، من چایی میارم. خاله محض شوخی گفت و رفت و لبخند را روی لب همه ی ما نشاند. سینی چای خاله که آمد، خاله اقدس گفت : 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [وسوگندبہ‌روز،وقتۍنورمیگیرد.. وبہ‌شب،وقتۍآرام‌مۍگیرد! کہ‌من‌نہ‌تورارهآکرده‌ام ونہ‌باتودشمنۍکرده‌ام...]🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بشین طیبه جان تا بریم سر اصل مطلب.... من خودم از همه بیشتر شوق دارم واسه همین رُک و پوست کنده می گم.... یه خطبه ی عقد ساده ی خونگی، با سلام و صلوات بگیریم تا این دوتا راحت برگردن پایگاه و هوای همدیگه رو داشته باشند.... بعد سال یونس هر وقت خودشون خواستن برن سر زندگیشون.... خونه ی ما هم دو طبقه است... طبقه ی بالا رو خالی می کنم و خرت و پرت هاش رو می ذارم تو انباری زیرزمینی و یه رنگ می زنیم تا آماده بشه. خاله طیبه فوری با خوشحالی گفت : _به به.... چی از این بهتر.... خاله اقدس نفس بلندی کشید و گفت : _به خدا بعد از شهادت یونس این اولین شبیه که از تَه دل خوشحالم. راست می گفت برق نگاهش با همیشه فرق داشت. خاله طیبه با ذوق صلوات فرستاد و این ختم کلام شد. یعنی به این سادگی! خودم هم تعجب کرده بودم. همان شب خاله اقدس با سلام و صلوات چادر سفیدی که برایم خریده بود را سرم کرد. چادر قشنگی بود. گل های ریز سرخش را دوست داشتم. با خوردن یک چای و شیرینی و میوه، خواستگاری ساده ی ما تمام شد. قرار شد یوسف با حاج آقای محل صحبت کند و تاریخ خطبه ی عقد را معین کند. و خاله همان شب، درست بعد از رفتن خاله اقدس و یوسف از درون صندوقچه ی قدیمی کنج اتاق یک قواره پیراهنی رنگ فیروزه ای برایم در آورد و گفت : _فرشته... بدو بیا که اندازه هات رو بگیرم و تا فردا شب برات یه پیراهن بدوزم. _خاله الان دیره واسه این کارا. _حرف نزن.... اونقدر ذوق دارم که امشب اصلا خوابم نمیبره.... میخوام همین امشب برات بُرش بزنم. در مقابل آن همه ذوق و شوقش نتوانستم چیزی بگویم و مقابلش ایستادم تا اندازه هایم را بگیرد. او هم اندازه ها را گرفت و همان شب با کلی بسم الله، بسم الله، و دعای خیر، بُرش پیراهنم را زد. و عجب دست پُر خیر و برکتی داشت خاله طیبه.... دعاهای خیرش، یک عمر در گوش جانم ماند: _الهی به پای هم پیر بشید.... _الهی خیر از جوونیتون ببینید.... _الهی از لیلی و مجنون برای هم عاشق تر باشید..... _الهی نفستون به نفس هم بند باشه..... _الهی همیشه خوش باشید..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«🌸🕊» ومافرزندان‌ڪسانۍهستیم‌کہ مرگ، راه‌آنها‌رانمۍشناسد چراکہ آنھـابه‌وسیلھ‌ۍمرگ درمسیرخداصعودڪرده‌اند 🌸¦↫ 🕊¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🕊» همیشه‌هوای‌دوستاشوتوجمع‌داشت که‌یوقت‌کسی‌باهاش‌شوخی‌بدنکنه، تومشکلات‌خیلی‌مردونه‌کنارت‌وایمیستاد؛ واولین‌کسی‌بودکه‌برای‌کمک‌آستین‌بالامیزد! ♥️¦↫ 🕊¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ حـرام‌باد‌مرا،زندگی‌‌بدون حســـــین:) ♥️¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
« ♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ چـَندیست‌درحـَریم‌تورآهـَم‌نمیدَهـَند مـَن‌بۍوفـٰاشدم‌توچـِراقـَھرمیڪنۍ‌حسـِین:)! ♥️¦↫ 🌸¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«💔🕊» بنویسیددرتاریخ‌کہ‌ما غمِ‌حاج‌قاسم برایمان‌تمام‌نشدنی‌است:؟ ـ ²⁹روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ... 💔¦↫ 🕊¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«💔🕊 » دلتنگم‌وبایدبپذیرم‌که‌دگرنیست دلتنگ‌توبودن‌خودش‌احساس‌قشنگی‌ست:) ـ ²⁸روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ.. 💔¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🧡🌱» اینجاکسی به غیر تو به ما محل نداد مابنده توایم فراموشمان نکن:) 🧡¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو شب بعد حاج آقای مسجد محل که از دوستان یوسف هم بود برای خواندن خطبه ی عقدمان آمد. خودش دفتر ازدواج داشت و دفترش را هم آورده بود. خطبه ی عقد را او خواند. و من چه دلشوره ی بی دلیلی داشتم. چندین بار صدای پاف اسپری ام را در آوردم و نگاه همه را سمت خودم خریدم. بار اول که خاله طیبه نگاهم کرد و مرتب اشاره می کرد نفس عمیق بکشم. نشد.... بار دوم فهیمه به شوخی و خنده اَدا در می آورد که یعنی الان وسط خطبه ی عقد، غش می کنم! و بار سوم یوسف نگاهم کرد و با آنکه تقریبا در یک ردیف اما با فاصله از هم نشسته بودیم، لب زد: _خوبی؟ سری با لبخند تکان دادم تا خیالش راحت شود. در همان دو روز فقط یک آینه و شمعدان خریدیم و حلقه ی ازدواج...عقدمان کمی عجله ای شد اما ساده بود. فهیمه دستی به صورتم کشید و اَبروانم را برداشت و بعد کلی به قیافه ی تغییر کرده ام خندید! نگاهم باز سمت سفره ی ساده ی عقدی رفت که خاله طیبه و فهیمه زحمتش را کشیده بودند و آینه و شمعدان خریدم را هم وسط سفره جا داده بودند. دل دل می کردم. اضطراب بی جهتی داشتم. یه حس و حال عجیب که نمی دانم اسمش را چی بگذارم. اما بالاخره رسیدیم به همان بله ای که همه چیز را عوض می کرد. نگاه همه به جز یوسف سمتم بود که گفتم: _با توکل بر خدا.... و با اجازه ی خاله طیبه.... بله. همه صلوات فرستادند و نوبت یوسف شد. او هم بی تامل بله را گفت و تمام شد! درست در همین لحظه تمام دلشوره ها رفت.... آن حال عجیب و غریب رفت.... سرنوشت گویی تغییر کرد و تقدیرم عوض شد! بعد از رفتن حاج آقا، همان چند نفر مهمانی که داشتیم، همان فهیمه و آقا یاسر، خاله اقدس و خاله طیبه، کادوهایشان را دادند و تبریک هایشان را گفتند. خاله طیبه یک النگو، خاله اقدس یک جفت گوشواره، فهیمه و آقا یاسر هم یک انگشتر هدیه کردند. و کمی بعد از دادن کادو ها، خاله طیبه بلند گفت : _بفرمایید بریم اون اتاق براتون چایی و شیرینی بیارم بفرمایید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کی‌شودقسمت‌من‌هم‌بشودکرب‌وبلا دلم‌عطرِحرمِ‌شاهِ‌ولامی‌خواهد . . 💔! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت: نگاهت‌روکنترل‌کن چشم‌به‌دل‌راه‌داره! چشم‌میبینہ‌اما‌دل‌میخواد..! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و وقتی خاله طیبه همه را بلند کرد و از اتاق بیرون، رو به یوسف گفت : _یوسف جان.... در اتاق رو می بندم تا می تونی در عوض این همه مدت که اذیتت کرده، یه کتک مفصل بزنش. و بعد با خنده به من نگاه کرد و درهای چوبی اتاق را به هم چفت کرد و رفت! یوسف داشت از حرف خاله طیبه می خندید که نگاهش کردم: _انگار شما هم بدتون نمیاد یه کتک مفصل به من بزنید! نگاهم کرد. _من گردنم از مو باریک تر.... شما بزن.... خدا که ما رو زد یه پامون شل شد... شما بزن اون یکی رو هم شل کن بلکه جفت پاهام شکل هم بشه.... اما گفته باشم.... دو پام شل بشه خودت باید جمعم کنی. بی اختیار از شوخی بی مزه اش گفتم: _یوسف! و نمی دانم چی در صدایم بود که لحظه ای رنگ نگاهش را حتی عوض کرد. _بله.... من خجالت زده و او بدتر از من سرخ شد. هر دو زدیم زیر خنده تا خودش گفت : _می گم یه جعبه شیرینی هم باید ببریم پایگاه. _فکر می کنی یه جعبه شیرینی بسه!.... کم میاد.... بهتره به جای شیرینی کل پایگاه رو غذا بدیم... مثلا آب گوشت. _آب گوشت!.... یک دفعه می خوای چایخونه بزنیم تو پایگاه.... منطقه جنگیه!... آب گوشت بدیم. و باز زد زیر خنده. حرصم گرفت. برخاستم و با همان چادر سفید روی سرم، با همان بلوز فیروزه ای که خاله طیبه برایم دوخته بود، سمتش رفتم و گفتم : _خیلی بد مسخره ام می کنی..... اون از لقب چارلی چاپلینی که یه بار من اشتباهی گفتم و تو هی تو سرم کوبیدی.... اینم از پیشنهادم. دو زانو، با فاصله از او نشستم که روی زانوی سالمش برخاست و گفت : _دور از جون شما.... من کی زدم تو سر شما..... اصلا من فدای سر شما. و بعد در یک حرکت عجیب، روی سرم را، روی چادر سفیدم را بوسید. آب شدم از خجالت. سر انداختم به زیر و او هم نشست دوباره سر جایش. انگار این یک حرکت هیجانی، بیش نبود. زیرا باز از خجالت سرخ شد و ریز خندید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💔🕊 » جـانازفـراق تـو این محنـت جـان تاکـی؟ ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ.. 💔¦↫ 🕊¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«💛🕊» بسم‌رب‌الرضا|❁ زیرِامضاے‌تمام‌شعرهایم مینویسم‌دل‌نوشت، تابدانندعشق‌رابایدفقط‌بادل‌نوشت:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💛¦↫ 🕊¦↫🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝