eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نشستم پای کپسول اکسیژن و ماسکم را زدم. یوسف شیر کپسول را باز کرد و برایم بالشتی از روی رختخواب های خاله طیبه آورد و گفت : _دراز بکش.... چشمات رو چند دقیقه بزار روی هم.... اصلا بخواب.... به هیچی هم فکر نکن... باشه؟ سری فقط تکان دادم که لبخندی زد و مرا با آن همه محبتش شرمنده کرد. چشم بستم و او هم کنارم نشست. نمی دانم خوابیدم یا نه اما انگار چند دقیقه ای از دنیا جدا شدم. و نمی دانم چند دقیقه شد اما وقتی چشم گشودم، یوسف هنوز بالای سرم بود و نگاهم می کرد. دست چپم میان دستش بود. همان دستی که انگشتر عقدمان را در میان داشت. _الان چه طوری؟ با صدایی گرفته گفتم: _الان.. خوبم.... و همان موقع ادامه دادم: _یه چیزی بگم... یوسف؟ اخمی بین ابروانش نشست. _چی؟! _بوی حلوا... حالم رو بد نکرد.... اخم بین ابروانش محکمتر شد. _من خودم میدونم.... نباید عصبی بشم... اما... دست خودم نبود.... یاد یونس افتادم.... وقتی همه ی کارهامون رو کرده بودیم... کارت عروسی رو گرفته بودیم.... لباس عروس من آماده شده بود.... بغض کردم که یوسف عصبانی شد. _الان واسه چی داری گریه می کنی آخه؟ و من بی توجه به عصبانیتش گفتم : _جنگ شد.... یونس ولی قول داد میره تا قبل مراسم بر میگرده.... ولی بر نگشت.... یوسف کلافه شد. اشکان من آشفته اش کرده بود. و من زیر نگاه تندش ادامه دادم: _از الان حالم بده یوسف..... نرو... تو رو خدا تو دیگه حرفم رو گوش کن... تو نرو.... بذار بعد از مراسم برو. _کدوم مراسمو میگی آخه؟!... مراسم سالگرد یونس که همین امشبه. _مراسم خودمون. کلافه دستی به صورتش کشید. _لا اله الا الله..... فرشته تا مراسم ما یک ماه مونده!.... من الان به خاطر سالگرد یونس هم دو هفته است که تهرانم! باز داشت نفسم می گرفت که قبل از آن گفتم : _خواهش میکنم.... به خاطر من نرو. و یوسف ماسک را روی دهانم کشید و گفت : _فعلا استراحت کن.... بعدا حرف می زنیم. از همان زیر ماسک جواب دادم: _نه... همین الان بگو..... من دارم از همین الان دق می کنم.... دیگه توان ندارم این اتفاقات دوباره بیافته. با گریه میگفتم و گریه نفسم را قطع میکرد. یوسف با دستش محکم ماسک را روی صورتم نگه داشت و عصبی گفت : _بس کن فرشته..... الان حالتو ببین! و به ثانیه نکشید که آرام‌تر از قبل ادامه داد : _نفس عمیق..... باشه... میمونم.... نفس عمیق. همان؛ میمانمی ‌؛ که گفت آنقدر آرامم کرد که نفس های عمیقم منظم شود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 + قنفذ ! چرا ایستاده ای ؟! دستان فاطمه را از دامان علی کوتاه کن - اما چگونه؟ +با تازیانه ؛ با غلاف شمشیر بزنیدش علی را بیاورید 🥀 شـهـادت اولــیــن شــهــیــد راه ولایــــــــت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بــر عــمــوم شــیــعــیــان تــســلـیـت بــــاد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻 💚💛وقتی ناراحتی، 💛💚ميگن خدا اون بالا هست 💚💛وقتی نااميدی، 💛💚ميگن اميدت به خدا باشه 💚💛وقتی مسافری، 💛💚ميگن خدا پشت و پناهت 💚💛وقتی مظلوم واقع باشی، 💛💚ميگن خدا جای حق نشسته 💚💛وقتی گرفتاری، ميگن 💛💚خدا همه چيو درست ميکنه 💚💛وقتی هدفی تو دلت داری 💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت 💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه 💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا ‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آنقدر کنارم ماند تا نفس هایم منظم و متداوم شد. چشم بسته بودم. اما خواب نبودم ولی انگار یوسف فکر کرد خوابم. سرش را جلوی صورتم آورد و صورتم را آهسته بوسید. زمزمه اش را شنیدم که مثل لالایی خواب آوری، خوابم کرد. _فقط بخواب فرشته.... من می رم به کارا برسم. و رفت. گرچه بعد از رفتنش، چشم گشودم اما سکوت خانه باز خوابم کرد. نمی دانم شاید یک ساعتی شد که بیدار شدم و حالم بهتر شده بود. ماسک را از روی دهانم برداشتم و شیر کپسول اکسیژن را بستم. باز چادر سر کردم و رفتم خانه ی خاله اقدس. در نیمه باز حیاط خانه ی خاله اقدس را با دستم به جلو هل دادم که یوسف نگاهش به من افتاد. داشت به شوهر عاطفه خانم کمک می کرد که با دیدنم، سمت من آمد. _واسه چی اومدی باز؟! _حالم خوبه.... _برو فرشته جان.... اینجا بوی روغن و غذا اذیتت می کنه باز حالت بد می شه. زل زدم در چشمانش و گفتم: _بهت گفتم از بوی روغن حلوا نبود.... کلافه سری تکان داد. _خیلی خب... حالا نمی شه به خاطر من بری و استراحت کنی؟ لبخند زنان گفتم: _نه... گفتم خوبم.... سری از دست لجبازی ام تکان داد و من مقابل چشمش وارد خانه شدم. گرچه حرف خاله اقدس و خاله طیبه هم، حرف یوسف بود، اما من بدجوری روی حرف خودم، یه لنگه پا، ایستاده بودم. اما دیگر کاری به من نمی دادند! همه می گفتند، « نه .... تو نه، فرشته جان... تو استراحت کن ». و آنقدر نشستم و استراحت کردم که شب شد! خانم ها منزل خاله طیبه بودند و و آقایان منزل خاله اقدس. دو باند بزرگ از مسجد آوردند و یکی را گذاشتند در حیاط خانه ی خاله طیبه. مداح مسجد اول قرآن خواند و بعد دعای کمیل.... شب جمعه بود و دعای کمیل فضیلت داشت. بعد از دعا هم روضه ی حضرت علی اکبر امام حسین و رسید به شهادت یونس. و بی اختیار نام یونس، گذشته ها و خاطرات را جلوی چشمانم ورق زد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
Gole Chadore Goldaret - Mahmoud Karimi.mp3
3.4M
گل چادرِ گلدارت اگر میتوانی بمانی...بمان💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• باید مُــــرد... براے دلِِ ڪودڪے ڪہ ملتمسانہ میگفت: كَلّمینے يا أمّاھ😭 اَنا ابنُڪَ الحُسَين 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مراسم سالگرد یونس هم به خوبی به اتمام رسید. قیمه ی خوش طعم شوهر عاطفه خانم عالی شده بود. و در کل مراسم خوبی بود. اما من از فردای همان شب می ترسیدم. می ترسیدم یوسف به پایگاه برگردد. نگران بودم بی دلیل. شب قبل دیگر او را ندیدم و نشد که با او حرف بزنم اما همین که صبح شد و از خواب بیدار شدم، چادر سر کردم و رفتم خانه ی خاله اقدس. زنگ در را چند بار پشت سر هم زدم که صدای خاله بلند شد. _اومدم.... و همان صدای خاله اقدس دلم را لرزاند. اگر یوسف در خانه بود اصلا نمی گذاشت که مادرش تا پای در بیاید. تا در باز شد، عجولانه پرسیدم: _یوسف کجاست خاله؟ _یوسف!.... چه طور؟! _خاله..... رفته؟ _کجا فرشته جان؟ می دانستم خاله می داند. کلافه از اینکه نمی خواست اسم پایگاه را بیاورد گفتم: _خاله اذیتم نکن.... یوسف الان کجاست؟ _صبح زود رفت. _رفت؟!... رفت پایگاه؟! خاله کمی نگاهم کرد و گفت : _گفت می ره اداره. _واقعا رفت اداره؟!... یعنی شب برمی گرده؟ _نمی دونم... ساکش رو که برد. اگر ساک دستی اش را برده بود یعنی رفته بود پایگاه. انگار پاهایم سست شد و افکارم باز رنگ سیاهی شک و بدبینی گرفت. _فرشته جان.... چی شده دخترم؟ اشکانم جاری شد. _نگران بودم.... بهش گفتم نرو... تو رو خدا نرو.... قول داد ولی پای قولش نموند. خاله اقدس با شنیدن این حرفم مجبور شد لب باز کند به.... _خب.... راستش به منم گفت که تو خیلی نگرانی واسه همین ازم خواست بهت نگم ولی گفت اگه خیلی پیگیر شدی یه چیزی رو بهت بدم. _چی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا جانتان را 🌷به آسمان عشق پرواز دهید 🌷ریه‌هاتان را از اکسیژن مهربانی پرکنید 🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید 🦋امروزتون مملو از آرامش🦋