eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
«♥️🕊» نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:) ♥️¦↫ 🕊¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ صبحتون بخیر عزیزان 🎥حسین الکایی 🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاطره ی آن آمپول تقویتی و دل درد و کمردرد من، تنها خاطره نبود....شروع یک جریان جدید بود که شاید اوایل حتی متوجه آن نبودم. چند هفته ای که یوسف به مرخصی آمده بود، خیلی خوش گذشت. توجه یوسف به من، به زندگی، به تفریح حتی،... به همه چی،.... زیبا بود. عادت کرده بودم به اینکه صبح ها با بوی نان تازه ای که او می گرفت از خواب بیدار شوم. سر سفره ای که چیده بود بنشینم.... ناهار با هم غذایی درست کنیم... گاهی هم یک بشقاب برای خاله اقدس می فرستادیم. بعد از ناهار یک چرت کوچک بین وعده، بعد از ظهر با هم بیرون می رفتیم و برای شام چیزی می خریدیم. در آن مدت کوتاه مرخصی یوسف، کمی تنبل شدم. چون یوسف سعی می کرد کمکم باشد و من به خاطر کمک هایش، کمتر کار می کردم. ظرفها همیشه پای او بود. محال بود در خانه باشد و در شستن ظرف ها کمک نکند. رختخواب ها هم که به خاطر سنگین بودن، خودش جمع می کرد. گاهی هم جارو زدن خانه را هم انجام می داد. من فقط و فقط آشپزی می کردم و به قول خاله طیبه کمی چاق شدم! حتی یک بار خاله طیبه رو در روی خودم به یوسف گفت : _یوسف جان یه کم خانمت رو اذیت کن خب خاله جان... چیه هی کمکش می کنی فردا پس فردا تنبل میشه... اون‌وقت تو میری پایگاه و ایشون میمونه و کلی کار. یوسف با محبت نگاهم کرد و من مقابل نگاه خاله جواب دادم: _تنبل نمیشم خاله جان چون قراره این دفعه خودم باهاش برم پایگاه. خاله متعجب به یوسف خیره شد. _آره یوسف. بر خلاف تصورم، یوسف تنها سری تکان داد و گفت : _هنوز هیچی معلوم نیست خاله. و من چقدر حرصم گرفت از شنیدن این حرف. و باز همان شب، بعد از برگشتن به خانه، بحثمان شد. _یوسف یعنی چی به خاله گفتی هنوز هیچی معلوم نیست! یوسف اورکتش را آویز جالباسی کرد و بالای سر علاءالدین روشن وسط اتاق ایستاد. _الان دیره... فردا حرف بزنیم؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مدت هاست فرمان جها‌د صادر شده است! اونهایی که میگن "وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد"... ╔═════ ೋღ
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین جمله ی ساده کلی معنی داشت. چادرم را آویز کردم روی اورکت نظامی اش و گفتم: _یعنی چی فردا حرف بزنیم؟!... مگه حرفی هم هست که زده بشه؟!.... شما گفتی این دفعه تنها برم پایگاه، دفعه ی بعد تو رو هم می برم و قول دادی. نشست روی زمین و تکیه زد به پشتی. _من اگه دوست داشته باشم خانمم تو خونه بمونه چی؟ باورم نشد. مات نگاه جدی اش شدم. _یوسف!.... تو قول دادی. کف دستش را زمین گذاشت و گفت : _بیا اینجا بشین فرشته جان. با حرص و عصبانیت جلو رفتم و روبه رویش نشستم که دستم را گرفت. _به خاطر خودت میگم.... کار تو درمانگاه سخته... همین چند روز پیش یادته چه کمردرد و دل دردی داشتی؟.... خب آخه اونجا که من نمیتونم بیام وسط درمونگاه بگم این آجر گرم رو بدید به همسرم حالش خوب بشه. _من اونجا نمیذارم کسی بفهمه حالم بده..... _خب آخه چرا؟!... چرا میخوای بیای و درد و کار سخت درمونگاه رو تحمل کنی؟! چشم در چشمش گفتم: _چون میخوام پیش تو باشم. لبخند قشنگی زد و نگاهم کرد. _یوسف میمیره واسه این کارات فرشته.... ولی به خدا نمیخوام اذیت بشی.... من اگه یه روز بیام ببینم حالت بده و نمیتونم جلوی اون همه آدم، کاری برات بکنم، دیوونه میشم. _نگران نباش... اونجا خودم هوای خودمو دارم. نگاهش توی صورتم چرخید. _فرشته.... تا خواست چیزی بگوید گفتم: _نه یوسف.... هیچی نگو.... من میام... تو هم قول دادی منو ببری.... زیر قولت نزن... _باشه.... پس اگه اومدی و من دیدم اذیت میشی حتی اگه خودت هم حرفی نزنی.... می فرستمت خونه.... دیگه حق لجبازی نداری فرشته.... دیگه اونجا باید به حرفم گوش کنی.... باشه؟ _باشه ولی به شرطی که تو هم نخوای بیخودی بهانه بیاری و منو بفرستی خونه. _باشه.... منم بهانه نمیارم اما اگر دیدم و احساس کردم داری خودتو اذیت میکنی دیگه هیچ رحمی نمیکنم. _قبول. نفس عمیقی کشید از دستم و گفت : خدایا به خیر بگذرون با این فرشته ای که به من دادی. و من با پررویی تمام، در جوابش گفتم : _فرشته است. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ دلخوشم‌باتواگرازدورصحبت‌میکنم باسلامی،هرکجاباشم‌زیارت‌میکنم.. ♥️¦↫ 🌸¦↫
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 کاش همانجا آن حرف یوسف را جدی می گرفتم اما نگرفتم و عواقبش شامل حالم شد. حقیقتا کار درمانگاه کمی سنگین بود اما من به خاطر کنار او بودن، حاضر بودم این سختی را نه تنها تحمل کنم بلکه حتی به رو هم نیاورم. مرخصی یوسف رو به اتمام بود. یک ماه تمام شد و من با خاطرات خوشی که از بودن، کنار یوسف داشتم، مصمم شدم که همراهش به پایگاه برگردم. خبر رفتن من هم به پایگاه به گوش خاله طیبه و فهیمه هم رسید. و یک روز که یوسف برای کار اداری به اداره رفته بود، هر دو با هم به دیدنم آمدند. خاله طیبه با سرسنگینی خاصی نشست و فهیمه در عوض کمی باب شوخی رو باز کرد. _خب شنیدم میخوای با آقا یوسف برگردی پایگاه؟ سینی چای را روی فرش گذاشتم و گفتم: _اگه خدا بخواد بله.... خاله نفس پری کشید انگار از دستم دلخور بود و فهیمه به جای او هم حرف زد. _آخه خواهر من... فرشته جان... بشین سر خونه زندگیت از اینکارا نکن. _کدوم کارا؟! _همین که میخوای دنبال یوسف راه بیافتی بری پایگاه. _چه اشکالی داره؟ و این بار خاله با حرص جوابم را داد: _اشکالش اینه که تو الان مثل گذشته ها نیستی... خانوم شدی... عاقل شدی.... آخه دختر اگه یه بلایی سرت بیاد چی؟ _چه بلایی میخواد سرم بیاد؟! و خاله با حرص کف دستش را محکم زد روی ران پایش. _اِی خدا..... و فهیمه باز ادامه داد : _فرشته.... اگه باردار باشی چی؟.... اگه یه بلایی سر خودت آوردی چی؟... با اون ریه های داغونت... نکن این کار رو... بشین تو خونه‌ات... یوسف هم میره و بر میگرده. _فهیمه جان اگه دیدم حالم بده بر میگردم خب.... خاله باز حرص خورد و فهیمه باز ادامه داد: _فرشته جان.... اگه حالت بد بشه تا برسی خونه... با این همه راه و دوری یه بلایی سر خودت و بچه‌ات میاری که.... من خودم الان با قبل کلی فرق کردم.... زود خسته میشم... زود کمر درد میگیرم.... خب توانم کم شده.... باید مراقب خودم و بچه باشم. چشمانم روی صورت فهیمه خشک شد. _بچه! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫