«🌸📸»
بینِکنایههابگوبازمزمه
میپوشمشفقطبهعشقِفاطمه..
📸¦↫#پروفایل
🌸¦↫#چـادرانـهـ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_777
#مهتاب
برخاستم از روی صندلی و گفتم:
_رابرت انگشتر نامزدی رو....
و هنوز همه ی حرفم را نزده گفت :
_حرفشم نزن مهتاب.... گفتن مهریه رو نباید پس بگیری.... اون مال توعه.
لبم را از زیر ماسک گزیدم تا مقابلش گریه نکنم. فقط خدا می دانست که من چقدر دوستش داشتم و حتی به روی خودم نیاوردم که چه چیزی شنیده ام که می خواهم نامزدی ام را بهم بزنم.
او تازه مسلمان بود و احتمال خطا یا اشتباه داشت اما من نمی خواستم از همان ابتدا با این ذهنیت یک عمر کنارش زندگی کنم که فکر کنم او هر لحظه دارد به من خیانت می کند!
از اتاقش که بیرون آمدم، گریستم. حالم خیلی بد شد. به سختی تا حیاط بیمارستان رفتم و نشستم روی نیمکت همیشگی.... چقدر خاطره بود که باید همه را از ذهنم پاک می کردم و البته باید به مادر و پدر هم خبر می دادم.
دو روز از تصادف رابرت گذشت و من با چه مقاومتی سعی کردم که به دیدنش نروم. او به بخش منتقل شد و حالش رو به بهبودی بود اما حال روحی اش تعریفی نداشت.
آنقدر که یک روز حتی مدیریت هم مرا خواست!
_خانم صلاحی.... با این که حال دکتر آنژه بهبود پیدا کرده اما درخواست یک ماه استعلاجی کردند!
نگاهم مات و مبهوت ماند و او ادامه داد :
_من حتی به ایشون گفتم که با یک هفته استعلاجی ایشون موافقم ولی یک ماه نه... اما ایشون اصرار دارند که یک ماه استعلاجی داشته باشند و می گویند که توانایی روحی شون کم شده نه جسمی.... من از نامزدی شما با دکتر آنژه باخبرم.... خواستم بدونم... بین شما مشکلی به وجود آمده؟!
سر به زیر انداختم و گفتم:
_به نظرم.... زوده برای گفتن این حرف.... اما بهتره به ایشون یه ماه استعلاجی بدید و.....
سر بلند کردم و مصمم گفتم:
_به من هم ده روز مرخصی.
چشمان مدیر بیمارستان گرد شد.
_ده روز!... خانم دکتر من نمی تونم تیم جراحی عمومی بیمارستانم رو تعطیل کنم.... اگه اتفاقی افتاده بفرمایید شاید بتونم کمکتون کنم وگرنه.....
_ببخشید ولی منم حال روحی خوبی ندارم واقعا.... در ضمن من از شروع کارم تا به امروز، حتی مرخصی هم نرفتم.... خواستم درخواست کنم لااقل یک هفته به بنده لطف بفرمایید و مرخصی بدید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌸📿»
هیچکسبہهیچمرحلہاۍاز
معنویتنرسید،مگردرحرممطهر
امامحسین(ع)ویادرتوسلبہ
آنحضرت:)
🌸¦↫#منبرمجازی
📿¦↫#علامہطباطبایۍ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«💛🕊»
بسمربالرضا|❁
دوریاتقلبِمراسختبدردآوردهاست
التیامدلِبیچارهفقطپابوساست..
💛¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
🕊¦↫#چهارشنبههایامامرضایی
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«♥️🕊»
اخلاص،یعنـۍخـالص بودنـتم نبیـنند:)
♥️¦↫#پروفایل
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_778
#مهتاب
چند ثانیه ای گذشت تا مدیر بیمارستان گفت :
_باشه... انگار ناچارم... اما خواهش می کنم وقتی برگشتید با روحیه و نشاط کامل برگردید.... اعصاب و روان یک پزشک جراح باید آرام باشه تا توان جراحی های سخت و طولانی اتاق عمل رو داشته باشه.
_چشم.... حتما.... می تونم از امروز برم مرخصی؟
سری به ناچار تکان داد که از همان اتاق مدیریت به خانه برگشتم.
چقدر خسته بودم انگار و نیاز به استراحت داشتم. روز اول تماما استراحت کردم و شب با مادر و پدر تماس برقرار کردم. با آنکه تصميمم برای بهم زدن نامزدی ام با رابرت قطعی بود اما باز نتوانستم به پدر و مادر حرفی بزنم و تنها ماجرای تصادف رابرت را گفتم و اینکه در بیمارستان بستری است.
مادر و پدر را ناراحت کردم با این خبر اما شاید باید دعای خیر مادر و پدرم برای رابرت هم شنیده می شد.
روز دوم اما با آنکه خانه بودم و کمی از ساعات روز را به کار در خانه و مرتب کردن خانه گذراندم اما باز حوصله ام سر رفت و ناچار سراغ گوشی ام رفتم و تا آنلاین شدم پیام های مادر در واتساپ برایم آمد.
پیام های عجیبی بود!
_مهتاب!.... رابرت چطوره؟.... از حالش ما رو با خبر کن.
از این نگرانی مادر کمی تعجب کردم و جواب دادم.
_خوبه... بهتره نگرانش نباشید.....
و مادر نوشت.
_دیشب خواب مامان اقدس رو دیدم.... بهم گفت خیلی خوشحاله واسه تو که نامزد کردی ولی ازت دلخور بود چرا شوهرتو توی بیمارستان تنها گذاشتی..... مگه تو بیمارستان نیستی؟!
ماندم چه جوابی بدهم. مکث کردم در پاسخگویی که مادر باز پرسید:
_بیمارستان نیستی درسته؟.... چون تو وقتی بیمارستان باشی از بس سرت شلوغه وقت آنلاین شدن نداری..... چرا خونه ای؟!... حالت خوبه؟
_خوبم... یه کم سرماخوردم... رابرت هم بخاطر سرما خوردگی من نمی تونم پیشش باشم.
_خلاصه از من گفتن بود که مادر جونت از دستت ناراحته که چرا پیش شوهرت نیستی.
سکوت کردم و تنها راه برای فرار از مادری که داشت ذره ذره از زیر زبانم حرف می کشید، این بود که بگویم:
_مامان من باید الان برم.... به بابا سلام برسون.
و نت گوشی ام را فوری خاموش کردم و گوشی را انداختم روی مبل. این خواب مادر خیلی برایم عجیب بود.
اینکه اموات از اتفاقات خبر دارند واقعیت داشت اما اینکه مادرجون اقدس با آنکه من قصد داشتم نامزدی ام را بهم بزنم، باز هم رابرت را همسرم می دانست، جای سوال بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_779
#مهتاب
بخاطر تیزهوشی مادر هم که شده ناچار شدم در آن چند روز مرخصی ام دیگر آنلاین نشوم و چقدر سخت بود!
روزهایم را با گل کاری در حیاط کوچک جلوی خانه می گذراندم و بی جهت آنقدر خودم را خسته می کردم که سراغ گوشی نروم.
اما هر روز به بیمارستان زنگ می زدم و حال رابرت را از پرستاران بخش می پرسیدم.
روز سوم مرخصی من بود که از پرستاران بخش شنیدم که رابرت مرخص شده است و برای استراحت یک ماه استعلاجی گرفته است.
خیالم از بابت سلامتی اش راحت شد اما درست دو روز مانده به اتمام مرخصی ام، مستر عدالت باز به من زنگ زد.
چندان احساس خوشایندی از او و تماس هایش نداشتم ولی تنها بخاطر تنهایی اش در این کشور، جوابش را دادم.
_سلام دخترم.
_سلام...
_می خواستم ببینمت..... من دارم با دکتر تابنده چند روزی می رم ایران.
_به سلامتی.....
_می تونم کاری کنم که تو هم از طرف دانشگاه و بیمارستان همراه ما بیای.
_ممنون جناب عدالت ترجیح می دم همین جا بمونم.
_دکتر تابنده در مورد اون فیش بهم گفت.... با نامزدت چکار کردی؟
سکوت کردم لحظه ای و او باز پرسید:
_نکنه قصد نداری نامزدی تو باهاش بهم بزنی؟....ریسک بزرگیه..... می دونی که این جور آدما درست بشو نیستن.
_جناب عدالت این مسئله کاملا شخصیه.... خودم بهتر می دونم چکار باید بکنم... امر دیگه ای ندارید؟
_چرا چرا.... خواستم بهت بگم اگه بخوای، می تونم از طرف تو برای خانواده ات، نامه ای یا سوغاتی، چیزی ببرم.... اگه خواستی تا آخر هفته، هر چی می خوای که ببرم و برام بیار.... البته آدرس رو هم بفرست.
_ممنون از لطفتون ولی.....
و هنوز نگفته، فوری گفت :
_برای تشکر تو این حرفو نزدم... جدی گفتم.... شاید تو نتونی حالا حالاها بری ایران ولی یه سوغاتی که برای خانواده ات بفرستی کلی اونها رو شاد می کنی.... و من می تونم خبری از تو ببرم و دل خانواده ات رو شاد کنم.
_چشم اگه خواستم چیزی بفرستم براتون میارم... ممنون از توجه شما.
بعد از تماس جناب عدالت، کلا از پیشنهاد ایشان صرف نظر کردم که زنگ خانه ام به صدا در آمد....
اول حدس زدم شاید رابرت باشد اما وقتی از چشمی در به بیرون نگاه کردم با دیدن خانمی محجبه متعجب شدم.
در را باز کردم و پرسیدم:
_بله؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_780
#مهتاب
نگاه روشن خانم جوان به من بود و نگاه من روی صورت او.
_شما خانم دکتر صلاحی هستید؟..... نامزد دکتر آنژه؟
خشکم زد. اصلا هر قدر خاطره ها را زیر و رو می کردم، چهره ی آن خانم جوان به یادم نمی آمد.
_ببخشید شما؟!
خندید:
_اوه.... بله باید اول خودم رو معرفی می کردم... ببخشید.... امکانش هست چند دقیقه وقت به من بدید.
_بفرمایید....
وارد خانه شد و روی مبل نشست. مقابلش نشستم و او با لبخندی که از روی لبانش جمع نمی شد نگاهم کرد و گفت :
_کِلِر هستم.... مدیسون کِلِر....
و چقدر آن اسم آشنا بود!
و خیلی زود یادم آمد و نفسم گرفت. ترجیح دادم دیگر به او نگاه نکنم. سرم را پایین انداختم که ادامه داد :
_من امروز برای یک تشکر فوق العاده ای که به دکتر آنژه بدهکار بودم به بیمارستان آدن بروک رفتم اما اونجا متوجه شدم که دکتر دچار یک تصادف شدند و برای درمان، تا یه ماه به بیمارستان بر نمی گردند..... از کادر بیمارستان آدرس منزل دکتر رو خواستم گفتن دکتر خیلی حال روحی خوبی ندارن و احتمالا با دادن آدرس توسط کادر بیمارستان به شدت برخورد می کنند... اونجا بود که یکی از پرستاران بهم گفت که دکتر بخاطر مسائل شخصی با نامزدشون دچار مشکل شدند و به همین خاطر حال روحی خوبی ندارند.
پوزخندی زدم و با خونسردی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
_خانم کلر من وقتی برای شنیدن این حرفهای شما ندارم، علاقه ای هم ندارم.... لطفا از خونه ی من برید بیرون.
_صبور باشید خانم دکتر..... این تیپ و قیافه ی محجبه ی من براتون جالب نیست!
_خیر خانم... جالب نیست... بفرمایید.
_من مسلمان شدم.... دکتر آنژه کمکم کرد تا مسلمان بشم... اینم براتون جالب نیست؟!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_من متوجه شدم شخصی ناشناس فیش پرداختی ایشون رو از مسئول ساختمانی که من اونجا کار می کردم، با دادن یک مبلغ پول، گرفته.... همون موقع فهمیدم که کسی می خواد دکتر آنژه را خراب کنه.... تا تونستم خودم رو از اون محیط کثیف و شیطانی نجات بدم اومدم دنبال دکتر آنژه.....
با عصبانیت گفتم :
_خانم کلر لطفا سراحتا بفرمایید الان برای چکاری اینجا اومدید؟
_اومدم بگم شما قطعا دچار سو تفاهم شدید.... اومدم بگم چند سال قبل، یک پزشک جوان به دیدنم آمد.... درست وقتی که من درمانده شده بودم و از خودم و از کارم و از همه ی آدم های اطرافم بیزار بودم.... این دکتر جوان با دیدن درماندگی من.....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_781
#مهتاب
سکوت کرد لحظه ای. احساس ناراحتی را در چهره اش می دیدم که آرام اشکی از چشمانش افتاد.
_اون دکتر جوان با آنکه فیش تهیه کرده بود اما بخاطر عجز و ناتوانی و روحیه ی افسرده ی من، از اتاق بیرون رفت و حتی حرفی هم به مسئول پذیرش نزد..... دیگه اون دکتر رو ندیدم تا چند وقت پیش که به دیدنم اومد..... از پذیرش خواسته بود به قدر یک صحبت چند دقیقه ای با من بهش وقت بدن ولی اجازه ندادن و اون مجبور شد یک فیش تهیه کنه تا با من حرف بزنه... اون به من گفت که مسلمان شده... به من گفت خدای مسلمان ها اونقدر بخشنده هست که حتی من.....
و گریست!
بلند و پر صدا. آنقدر که نفسش گرفت و همراه نفسی ادامه داد:
_به من آدرس مرکز اسلامی لندن رو داد... اما متاسفانه من اجازه ی رفتن به اونجا رو نداشتم.... یعنی آدم هایی که می خواستن منو توی اون خونه برای منافع خودشون نگه دارن به من این اجازه رو ندادن..... من فقط تونستم با شماره ای که دکتر آنژه به من داده بود تماس بگیرم و در مورد سوالاتم با مسئول اونجا حرف بزنم..... خیلی دلم می خواست مسلمان بشم و از شر اون کثافت خونه، خلاص.... اما نمی تونستم.... نه اجازه ی خروج از اون ساختمان به من داده می شد و نه اجازه ی.....
مکثی کرد و تیغه ی بینی اش را با انگشتش بالا کشید.
_دکتر آنژه به دادم رسید..... اون اومد و با سر و صدا راه انداختن تمام عوامل اون ساختمان رو تهدید به حمله ی تروریستی کرد.... اون به دروغ گفت من مسلمان شدم و می خوام با ایشون ازدواج کنم و اگر همچین اجازه ای به من ندن، نه تنها دکتر آنژه بلکه چند نفر از دوستان صمیمی و مسلمانش حاضر هستن اون ساختمان رو با بمب با خاک یکسان کنند!.... در حالیکه من اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم.
مات و مبهوت حرفهایش بودم که ادامه داد :
_دکتر آنژه اون روز با به جان خریدن خطر بزرگی، آمد و این حرفها رو زد و خدا خواست که همه ی کادر اون مرکز تفریحی چنان ترسیدند که دقیقا فردای همون روز منو از اون جا بیرون کردن.... من تنها جایی که داشتم برم، مرکز اسلامی لندن بود..... اونجا با مسئولش حرف زدم.... از من پذیرایی کردن.... کمکم کردن یک سوئیت خارج شهر اجاره کنم.... و حتی کمکم کردن که مسلمان بشم و برای کار منو به یک رستوران اسلامی معرفی کردن.
و اینجای حرفش باز گریست.
_من آزاد شدم خانم دکتر..... شما نمی دونید من چه زندگی نکبت باری داشتم..... آزادی فمنیستی که این همه براش تبلیغ می کنند دروغی بیش نیست..... من گول همین شعارها رو خوردم و افتادم توی راهی که زندگیم رو به تباهی کشوند.... اونها با شعارهای فمنیستی می خوان ما رو برده های خودشون کنند تا براشون منفعت داشته باشیم... اونا مریضی و بیماری ما براشون مهم نیست.... تا وقتی جوان باشیم و زیبایی داشته باشیم ما رو به خدمت می گیرن و با اعتیاد به مواد مخدر ما رو وابسته به خودشون می کنند تا مجبور باشیم بهشون خدمت کنیم..... من الان یک زن مسلمانم..... شخصیت، احترام، آبرو، آزادی .... همه چیز دارم و چقدر خوشحالم که خدا منو با دینش نجات داد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_782
#مهتاب
حرف هایش که تمام شد، نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت :
_وقتی از دکتر آنژه شنیدم که عاشق دختر مسلمانی شده.... به شما حسادت کردم..... حسادت کردم به دکتر آنژه که اینقدر راحت خدا را شناخت..... من خیلی سخت به اینجا رسیدم که مسلمان بشم..... اما حالا که شما رو از نزدیک می بینم احساس می کنم چقدر دکتر آنژه حق داشته..... حق داشته که با دیدن شما.... نگاه با حیاتون و البته زیبایی حجابتون، عاشق بشه.... براتون آرزوی خوشبختی می کنم..... از طرف من به دکتر آنژه سلام برسونید و بگید، مَدیسون، قرآن به زبان انگلیسی رو خریده و هر شب با خدای خودش عاشقانه حرف می زنه.... بگید بهش توی همه ی دعاهای من، اسمی از ایشون خواهد ماند تا روزی که زنده باشم.... ایشون لطف بزرگی در حق من کردن.
انگار روی پاهای خودم بند نبودم!
اصلا اختیار دست یا پاهایم با من نبود!
برخاستم و بی هیچ حرفی تا کنار در همراهی اش کردم و او با لبخند خداحافظی کرد و رفت و من تا در را بستم، روی تنه ی در سُر خوردم و سمت زمین سقوط کردم!
حالا کم کم ذهنم داشت شنیده ها را تحلیل می کرد.... و چه سو تفاهمی داشت رفع می شد.
فوری سمت تلفن دویدم و با فیشی که دکتر تابنده برایم آورده بود به همان ساختمان تفریحی زنگ زدم و سراغ خانم مدیسون کلر را گرفتم و پاسخی که شنیدم مرا میخکوب کرد.
_ایشون دیگه اینجا کار نمی کنن.... از اینجا رفتن.
باز به همین هم قانع نشدم. شماره ی دفتر مرکز اسلامی لندن را هم گرفتم با آقای شریعتمداری حرف زدم و از او در مورد خانم کلر پرسیدم و شنیدم که گفت:
_بله.... ایشون اینجا اومدن مسلمان شدن.... ما کمکشون کردیم تا بتونن یه سوئیت کرایه کنند و کار پیدا کردن....
گوشی از دستم افتاد و بعد از چند باری که صدای الو الو گفتن آقای شریعتمداری آمد، تماس قطع شد و با صدای بوق اشغال تلفن، من هم نشستم کف زمین و زار زدم.
_رابرت!.... منو ببخش.... زود قضاوت کردم.
حالم خیلی بد بود. احساس عذاب وجدانی داشتم که رهایم نمی کرد. باید جبران می کردم.
اما قبل از آن باید سراغ کسی می رفتم که خواسته بود به زور ذهنیت مرا نسبت به رابرت خراب کند.
آماده شدم و اول به بیمارستان رفتم. انگشتر رابرت و کادوی شب عیدش را برداشتم و در مقابل نگاه های متعجب خیلی از همکارانم، دویدم و از بیمارستان خارج شدم.
یکراست با قطار بین شهری به لندن رفتم و منزل مستر عدالت.
همین که در خانه اش را برایم باز کرد با جدیت نگاهش کردم.
_چرا همچین کاری با زندگی من کرديد؟!
متعجب شد که گفتم :
_قضیه ی اون فیش برای من رو شده.... ولی قصد و غرض شما از اینکار، نه....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_783
#مهتاب
وانمود کرد تعجب کرده است و ناچارا گفت :
_بیا تو ببینم چی می گی.
وارد خانه اش شدم. تنها بود و مرا دعوت به نشستن کرد که گفتم :
_همین امروز خانم کلر همونی برام فیش ازش آوردید اومد دیدنم..... اون همه ی جریان رو برام تعریف کرد... اینکه مسلمان شده و رابرت کمکش کرده... زنگ زدم به دفتر اسلامی لندن که حرفاش رو تایید کردن.... حالا می خوام بدونم شما چرا می خواید بهم ثابت کنید که نامزد من خوب نیست.... نگید که بخاطر دکتر تابنده دارید زندگی منو بهم می ریزید.
خندید و نشست روی مبل کنار دستش.
_بشین مهتاب....
این بار نشستم روی مبل که گفت:
_دوست داشتم با ما بیای ایران..... می خواستم از نزدیک خانواده ات رو ببینم ولی انگار قسمت نمی شه.
_کاری نداره.... دیدن مادر و پدر من با یک تماس تصویری هم می شه.
و تا گوشی ام را از کیفم بیرون کشیدم صدایش بالا رفت.
_تو الان چی گفتی؟!!
_گفتم با تماس هم می شه.
_نه..... گفتی مادر!
_بله مادرم.....
نگاهش روی صورتم ماند. برخاست و گفت :
_می شه اسم و فامیل مادرت رو بگی؟!
کنجکاو از آن همه بیقراری که يکدفعه در صورتش نشست گفتم:
_فرشته.... فرشته عدالت خواه.
نگاهش وحشت زده روی صورتم ماند و زیر لب زمزمه کرد :
_خدای من!..... خدای من.....
_ببخشید چیزی شده؟!
_مادرت زنده است؟!
این بار من چشمانم گرد شد.
_جناب عدالت!.....این چه حرفیه.... معلومه که مادرم زنده است!
دوباره برگشت سمت صندلی اش و خودش را روی آن انداخت.
_فرشته!.... خدای من.....
_شما مادرم رو می شناسید؟!
دستش را روی پیشانی اش گرفت و گفت :
_می خوام باهاش حرف بزنم..... می تونی تماس بگیری..... بیا بیا از تلفن خونه ی من تماس بگیر.....
_آخه..... الان؟!..... نمی شه که....
_چرا؟!
_من باید جایی برم کار دارم.... اسم و فامیل شما رو به مادرم می دم و ازش اجازه می گیرم بعد شماره اش رو به شما می دم.... بهتر نیست؟
_کی؟!.... زیاد دیر نباشه.... همین امشب.....
_باشه... همین امشب......
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️✨»
اۍکـہمـراخـوانـده ای
راه نشـانـم بـده..!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››