رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت45
انگار همه چیز با یه وکالت نامه درست شد. آرش باز شد همون آرش قبل از عقد. باهم افتادیم توی کارهای مراسم ازدواجمون. تالار دیدیم. آتلیه دیدیم. با یه آرایشگاه قرار داد بستم. لباس عروس پرو کردم. مادر و هستی هم با کمک زن دایی توی خرید جهیزیه بودند. همون خونه ای که عمو به نامم کرده بود و من وکالت دادم به آرش، شد خونه ی شروع زندگیمون.
شوق مثل پیچکی وحشی تارو پود قلبم رو زیر و رو میکرد . همون دو هفته تا مراسم ازدواج نمیگذشت. روزهاش شد روزهای ابدی و شب هاش ، شب های اصحاب کهف!
هر روز با خیالاتی عاشقانه از خواب بیدار میشدم و با همون خیالات روز رو شب میکردم ، تارسیدم به همون روز .... همون روزی که آرزوی هر دختریه که مراسمش بهترین باشه. خودش تک باشه. خاطر هاش قاب قاب روی هم سوار بشه و یه عمر به عکس های اون روز خیره بشه. اما من بازم دلشوره ی عقد رو گرفته بودم. همون حال کوفتی سراغم اومده بود. همون دلشوره هایی که انگار یه بحرانی سر راهته و یه خبری قراره بشه. هی نفس تازه میکردم و ریه هام رو غرق در نفس های پر از اضطرابم . آرایشم تمام شده بود و لباس سفید پف دارم رو پوشیده بودم. اونقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم غرق در غرور به چهره ام در آیینه خیره شدم. تحسین بقیه خانوم های سالن که بماند.
همون موقع بود که حس دیگه ای هم درون ظرف قلب نگرانم ، ریخته شد. شوق برای دیدار با آرش و آمد. با کت و شلوار مشکی زیبایی که اونقدر به او میآمد که لحظه ای شک کردم که من زیبا تر شده ام یا او. دسته گلم رو تقدیمم کرد ، لبخندش ظاهر شد:
-از حالا؟
چی ازحالا؟
-دلبری دیگه ..... تاشب طاقت نمیآرم ها.
خنده ام گرفت. حالا ذوق و شوقم با اون نگرانی بالا رفته بود.
سوار ماشین گل کاری شده ی آرش به سمت آتلیه رفتیم. صدای آهنگ بلند ضبط ماشین آرش ، همراه با تپش های مضطرب قلبم ، بلند شد:
شدی ماه شبام تو ای یار.
ازجون دل من چی میخوای
هر جا میپرسن از یار.
میگم تویی جونم ای وای
اخ یه دل دارم یه دلدار.
شدم عاشقت انگار...
تو فقط لب تر کنی.
می میرم روزی صدبار...
سرش رو هم با آهنگ تکون میداد و لب میزد:
-یه دل دارم یه دلدار...
چقدر از اون ژستش با کت و شلوار دامادی تو تنش، با چشمکی که گه گاهی میزد تا بیشتر برام دلبری کنه ، ذوق زده شده بودم. انگار تمام خوشبختی همون لحظه نازل شد. یکباره و دفعی و من مغرور از اینهمه عشق، سرم رو بالا گرفتم و دسته گلم رو از شیشه پایین پنجره بیرون بردم و در هوا تکون دادم. رسیدیم آتلیه. باکمک آرش از ماشین پیاده شدم. حالا وقت ثبت این خوشبختی بود. در مقابل تیک تیک های بلند عکس در آغوش آرش فرو رفتم و در تک تک عکس هام، از نگاه میخ شده ی آرش روی صورتم، لذت بردم. گاهی هم در گوشم زمزمه هایی میکرد:
-اینجوری نکن الهه .... دیوونم کردی دختر .... جانم به این ژست قشنگت ...کی میره اینهمه راهو!!
گاهی وقتی خانم عکاس دستور خنده ای مستانه میداد ، این حرف های آرش بود که باعث خنده ام میشد نه دستور عکاس. مطمئن بودم که تک تک عکس هامون قشنگ میشه. با دلبری های من و نگاه خریدار آرش و عکاس حرفه ای . حتما قشنگترین خاطره ها رو برام ثبت میکرد و ثبت کرد ...ثبتی به یاد موندی برای همه ی عمر...
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت45
تا حاضر شدم و سوار ماشین ، ده دقیقه بیشتر نشد ولی انگار اون ده دقیقه برای هومن اندازه ی یک ساعت طول کشید که تا در ماشین رو بستم فریاد زد :
_میذاشتی فردا تشریف می آوردی .
-من که زود اومدم .
با عصبانیت فرمان ماشین رو چرخوند و زیر لب غر زد .نجوا بود ولی سوت سین هایش رو خوب می شنیدم . که لقمه ای که مادر گرفته بود رو از کوله ام بیرون کشیدم و آروم زمزمه کردم :
_لقمه میخوای ؟
جوابی نداد و من از ترس سکوت کردم و در عوض از فرصت استفاده برای مرور سئوال و جواب هایی که فریبا فرستاده بود.
به دانشگاه رسیدیم . کتاب به دست وارد کلاس شدم و ترجیح دادم وانمود کنم که وقت نداشتم کنفرانس رو آماده کنم . هنوز هومن نیومده ، با ورودم به کلاس ، سراغ فریبا رفتم و با لبخندی از سر شوق گفتم :
-شاهکار کردی دختر .
-سئوالا خوب بود؟
-عالی ...
فریبا بیشتر از من ذوق کرد و گفت :
-سورپرایزش کن پس .
با چشمکی گفتم :
_نقشه دارم واسش حالا ببین و کیف کن .
طولی نکشید که هومن آمد و سکوت حاکم شد . با همان کیف چرم قهوه ای رنگش . و آن ابهت پر جذبه ای که کلاس را به سکوت وا داشت. پشت میزش که نشست ، نگاه سرد و یخ زده اش رو اول از همه به من دوخت و با یه لبخند نامحسوس گفت :
_خب خانم افراز ، منتظر کنفرانستون هستم .
در حالیکه ژست متعجبی به خودم می گرفتم گفتم :
_اما ...فکر کردم که ... دیروز ... با حرفی که ... گفتید هرچی صلاحه ....
صدای عصبی اش توی کل کلاس پیچید:
-بهونه می آورید خانم افراز ؟ می خواید بگید شما دیروز با من بودید ؟ حتماً منم گفتم کنفرانستون رو کنسل کنید ؟!
صدای خنده و تمسخر بچه ها بلند شد.
می دونستم ...می دونستم که زیر قولش می زنه ، از او بعید نبود .فقط متعجب از قولی که داد و حالا زیرش زد ، نگاهش کردم که مصمم و جدی ، البته با همان لبخند نامحسوس گفت :
_مجبورم یک نمره ی منفی براتون بذارم تا ....
نگذاشتم ادامه ی " تا " را بگوید . از جا برخاستم و گفتم :
_من کنفرانسم رو آماده کردم استاد.
سرش متعجب بالا آمد و خیلی زود با جدیت ، تعجب نشسته در نگاهش را پس زد :
-پس منتظریم .
مصمم سمت سکوی کلاس رفتم و ایستاده مقابل همکلاسی هایم گفتم :
_دوستان عزیز ... من مبحث کنفرانس ام رو با طرح سئوال و جواب ارائه میدم . اولین سئوال من از شما اینه ، لطفا بفرمایید که سیستم عامل چیست ؟
بچه ها بحث رو به شوخی گرفتند و یکی گفت :
-عاملی که باعث سیستم میشه .
صدای خنده ی همه به هوا برخاست که با صدای فریاد بلند هومن ، یکدفعه سکوت برقرار شد :
_دلتون نمره ی منفی میخواد ؟
نگاهی به برگه ی سئوالاتم کردم و مصمم زل زدم به چشمان آقای لطفی ، بامزه ی کلاس که سعی کرد ، جواب ها را سمت شوخی و خنده بکشاند و گفتم :
_نرم افزاری است که وسیله ی بین کاربران با سیستم کامپیوتری ست . دستورات را از کاربران دریافت و با پردازش آن ها و ترجمه به زبان قابل درک کامپیوتر ، آن ها را اجرا می کند .
اما سئوال دوم ، به نظر شما با توجه به این تعریف ، اهداف سیستم عامل چیه؟
اینبار سکوتی متفکرانه در جمع حاکم شد و با سکوت همه ، باز هم خودم مجبور به جواب شدم :
_ الف) ایجاد یک سطح ارتباطی بهتر بین کاربران و سیستم .
ب) بهترین و اقتصادی ترین نحوه استفاده از سخت افزار.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝