رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت47
صدای کف زدن بود و هلهله . نقل و گل بود که به هوا میرفت و روی زمین پخش میشد. مادر با دیدنم اشک شوق ریخت و زن دایی لبخند زد. اما هستی با یه سبد گل جلو اومد و سبد رو گذاشت پایین میز جلوی روم و گفت:
-از طرف حسامه. معذرت خواهی کرد.
اخمی کردم و گفتم:
-یکی طلبش ..... بهش بگو یه سالاد فلفلی مهمونش میکنم ....واسه چی نیومد آخه؟! عقدمم نیومد.
هستی سری تکون داد و یکدفعه با ذوق گفت:
-ولی عجیب تغییر کردی ها ...... سرتر از آرشی خدایی!
ذوق زده گفتم:
-اونکه بعله.
نگاهم رفت سمت آرش که کنارم روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشسته بود و با زن عمو پچ پچ میکرد. تا حرفش با زن عمو تموم شد هستی تبریک گفت و مارو تنها گذاشت. سرم رو از صدای بلند باندهای تالار، کج کردم کنار گوش آرش و گفتم:
-زن عمو چی میگفت؟
-هیچی میگفت بعد تالار یه سر بریم دم درخونه ی اونا بعد بریم خونه ی عمو بعد بریم خونه.
-چرا؟گوسفند میخوان بکشند ..... رسمه دیگه.
با افتخار گفتم:
-آره خب ..... با عروس به این خوشگلی ....که توی چشمه ، باید بکشند.
آرش سرش رو سمتم چرخوند. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-عروس یا داماد!!
باناز گفتم:
-عروس.
خندید:
-زیاد مغرور نشو .... منم کشته مرده زیاد دارم ها ....
غیرتی شدم و رگ حسادتم متورم شد:
-کی؟!
خندید و سکوت کرد. زیباترین شب زندگیم که براش دو هفته انتظار کشیدم مثل برق و باد تموم شد. بعد تالار، یه سر خونه ی عمو مجید رفتیم. از عمو و زن عمو خداحافظی کردم . مارو از زیر قرآن رد کردند و پشت سرمون یه کاسه آب ریختند. گوسفند بیچاره ای روهم برامون قربونی کردند که هیچ به قربونیش راضی نبودم. بعد یه سر به خونه ی ما زدیم. مادر با دیدنم گریه کرد و پدر بغضش رو فرو خورد. بعد پیشونی منو بوسید و به آرش گفت:
-مراقب دخترم باش آرش جان.
آرش سری تکون داد و باز اشک مادر روان شد و باز برای بار دوم با قرآن و یک کاسه آب بدرقه شدیم و اینبار همان هایی که از ما را تا آنجا بدرقه کرده بودند ، با ما خداحافظی کردند و تنها من و آرش سوار بر ماشین عروس، که همون ماشین آرش بود و همان شب، لقب ماشین عروس را گرفته بود، به منزل خودمان رفتیم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. علت سکوتمان را نمی دانم.
من کمی غمگین بودم با چاشنی همان اضطراب و دلشوره ی صبح . ولی آرش متفکرانه غرق در رویا بود.
درخانه را که باز کردیم، آرش کلید برق را زد. نگاهم در چیدمان خانه چرخید. سلیقه ی هستی و زن دایی بود. اونقدر زیبا بود که زیر لب گفتم:
-جبران کنم برات هستی جان.
اما هستی نبود تا بشنوه ....
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت47
روی اپن آشپز خونه پر بود از ظرف و ظروف چیده شده . سینی های مجلسی سیلور . سرویس قابلمه های چدن و تفلون. روی گاز پنج شعله ی فردار هم، کتری و قوری ، باز یک دست قابلمه و ماهیتابه. در کابینت ها هم باز بود و نمای چیدمان داخلشان آشکار. چرخی توی سالن زدم که آرش تکیه به اپن آشپزخانه نگاهم کرد و گفت:
_خودت ندیدی چه خونه ای برات چیدن؟!
_نه... دست هستی درد نکنه ... خیلی زحمت کشیده.
_میخوام باهات حرف بزنم الهه.
نشستم روی مبل راحتی توی پذیرایی و گفتم:
_بزن ... میشنوم.
جلو اومد و کمی دورتر از من روی مبل نشست. حالت متفکرانه اش دلم را میلرزوند که گفت:
_یه ... یه کاری به من پیشنهاد شده ... که ...
_چه کاری؟
سرش بالا اومد و نگاهش با آن تِم جدیت توی صورتم چرخید.
_باید چند ماهی از هم دور باشیم.
_چرا ؟! خب منم باهات میآم.
_نمی شه آخه ... کارش ایران نیست.
شوکه شدم:
_آرش!! اینو الان به من میگی!
_فقط بهم بگو واسه ی من صبر میکنی یا نه.
_ خب معلومه که واسه ی همسرم صبر م کنم.
لبخندی زد و کف دستش رو سمتم دراز کرد . پنجه ام رو کف دستش گذاشتم که مرا سمت خودش کشید. سرم رو به شونه اش تکیه داد و گفت:
_ اگه صبور میمونی میرم ... وگرنه ...
_ وگرنه چی؟
سرم سمت نگاهش بالا اومد و سر او از کنار شانه اش به سمتم چرخید. حلقه های نگاهش توی صورتم دور میزد که گفت:
_چرا چشمات امشب اینقدر خماره؟... چرا امشب میخوای دیوونه ام کنی؟
_تو زده به سرت !! خب امشب شب شروع زنگیمونه ...
_کاش امشب شروع زندگیمون نبود... کاش اینقدر زود مراسم نمیگرفتیم... کاش حالا همه چی جور نمیشد.
نگرانی ام ، بی دلیل نبود. دلشوره ام اوج گرفت:
_آرش چی میگی؟! چرا کاش؟! پشیمونی؟
_ نه ... اصلا ولی الان وقتش نبود ...
_وقت چی نبود؟
نفسش توی صورتم پخش شد:
_ دلم میخواست امشب مثل شب عروسی همه ، یه شب عادی بود ... یه شب خاطره انگیز .
_ مگه نیست؟!
آهی کشید که فشاری به سر انگشتان دستش دادم و گفتم:
_امشب بهترین شب زندگیمه ... چون کنار توام.
بعد از آغوشش جدا شدم و مقابلش قد علم کردم. چرخی با دامن پف دارم زدم و روبه روی نگاه حریصش دلبری کردم:
_هنوزم یه شب خاطره انگیز نیست!؟
لبخندش پهن شد:
_اینجوری با دل من بازی نکن الهه ... پشیمون میشی.
خندیدم:
_نمیشم.
_میشی... پشیمون میشی.
باز هم خندیدم:
_نمیشم .... نِ می شَم .
به سمتم خیز برداشت و من فرار کردم. دنبالم دوید و با حرص گفت:
_ خودت خواستی.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت47
ساعت دوم کلاس نداشتیم و باید می رفتم توی کتابخانه تا درس بخوانم که سیما را دیدم .مدتی بود که برنامه ی درسی من و او عوض شده بود و کمتر همدیگر را می دیدیم . در مسیر کتابخانه بودم که سمتم آمد و با چهره ای که غم از سر و صورتش می بارید گفت :
_کجایی تو؟
-سلام ...توی دانشگاه ، چطور؟
-بهنام اومده دنبالت می گرده .
بی اراده ، اخمی بین ابروانم جا خوش کرد:
-بهنام ! بهنام چکارم داره ؟!
سیما با آهی که حتی قلب مرا هم سوزاند گفت:
-من چه می دونم ...
-کجاست حالا؟
-بیرون دانشگاه منتظرته ...تو برو من به هومن میگم .
مجبور شدم کتابخانه و مرور درس هایم را کنسل کنم .
سیما درست گفته بود ، بهنام بیرون دانشگاه منتظرم بود که تا مرا دید با قدم هایی بلند و یه لبخند دهان گشاد ، سمتم آمد:
_سلام.
-سلام ...شما اینجا چکار می کنید ؟
-اومدم با شما حرف بزنم ، وقت دارید ؟!
-آره ... وقت که دارم ولی دلیلی برای صحبت نمی بینم .
نگاهش پر شد از التماس :
_خواهش می کنم .
سوز التماسش دلم را لرزاند .تامل کردم که باز اصرار کرد:
_خواهش کردم .
-خیلی خب ...کجا بریم ؟
-یه کافی شاپ نزدیک همین دانشگاه شما هست .
کوله ام را روی شونه ام جابه جا کردم که فوری دست دراز کرد و بی اجازه کوله ام رو از روی شونه ام برداشت .
مات و مبهوت این حرکتش شدم که به راه افتاد.
دیگر کارم از تعجب گذشته بود و دقیقاً می توانستم تک تک کلمات صحبتش را حدس بزنم . وارد کافی شاپ شدیم . کافی شاپ ، در آن ساعت خلوت بود و اکثر صندلی هایش خالی . یک کافی شاپ معمولی با دکوری ساده ، اما یه آکواریوم بزرگ و زیبا داشت که جلوهء خاصی به آن بخشیده بود. نزدیک همان آکواریوم ، پشت یک میز خالی نشستیم .
-خب من میشنوم .
-اول بهتره یه چیزی سفارش بدیم .
نگاهم رفت سمت مِنوی زیر شیشه ی میز و بی تفکر گفتم :
_یه لیوان چایی ، فقط .
اما بهنام برخلاف من با تفکری عمیق به گزینه های مِنو خیره شد .حرصم از اینهمه خونسردی گرفت .
-ببخشید ... میشه زودتر انتخاب کنید .
-بله ... بله ...منم یه فنجون قهوه با کیک قهوه .
از همان تفکر عمیق و نهایتاً انتخابی که داشت میشد بفهمم که چه آدم صاف و ساده ای است. سفارشات که تمام شد ، منتظر شروع حرف هایش بودم که خیره ام شد . عصبی از اینکارش با اخمی که نشان از نهایت عصبانیت و حرصم داشت گفتم :
-آقا بهنام ...حرفاتون رو بزنید ... میخوام برم دانشگاه درسم رو بخونم .
-سیما که گفت شما امروز دیگه کلاس ندارید .
-کلاس نداشته باشم ...میرم کتابخونه درس میخونم .
-میشه امروز ، وقتت رو به من بدی ؟
با همون اخم و جدیت پرسیدم :
_دلیلی نداره همچین کاری کنم .
کف دو دستم رو روی میز گذاشتم تا برخیزم که بی مقدمه گفت :
_خواستم در مورد خودم باهات حرف بزنم ... بابت حرف های دیشب مادرم واقعا معذرت میخوام ... اما امروز اومدم که ...
نمی دانم چرا همه به " که " که میرسیدند ، سکوت می کردند .
حالا این " که " شده بود نقطه ی اوج عصبانیتم .
عصبی صدام رو بلند کردم :
_که چی ؟
-که بهت بگم ... با من ...ازدواج میکنی ؟
می دونستم که تک تک رفتارش نشان از عشقی داره که نمی توانست پنهان کند ولی فکر نمی کردم به این زودی این سئوال را مطرح کند .
دوباره نشستم روی صندلی ام که ادامه داد:
-از همون روز اولی که دیدمت ... ناخواسته مجذوبت شدم ... دست خودم نبود ...میخوام نظرت رو بدونم .
سرم در مقابل نگاه مشتاق و منتظرش خم شد سمت میز:
_هیچ می دونید که مادرتون از من زیاد خوشش نمیآد ؟
_نه اینطور ...
خواست دلیل بتراشد که با جدیت گفتم :
-دقیقا اینطور هست .
سکوت کرد که ادامه دادم :
_شما فکر می کنید می تونید از پس رضایت مادرتون بر بیایید ؟
-آره ... چرا که نه... میتونم باهاش حرف بزنم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝