رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت48
جلوی تلوزیون نشسته بودم که مادر با اخم نگاهم کرد:
_تو که میگی کار داری واسه چی پس اینجا نشستی؟!
_مادر من ، قرار نیست خودکشی کنم... سرم درد میکرد، نشستم سرم کمی بهتر بشه.
مادر باز با همان اخم جوابم رو داد:
_حالا میومدی عروسی چی میشد؟
صدای عصبی هستی رو شنیدم:
_مامان!! ولش کن ... سرش درد میکنه... دیرمون شد ... الان عروس و داماد میرسن تالار ، ما هنوز تو خونه ایم.
مادر چادرش رو سر کرد و گفت:
_غذا توی یخچال هست.
حتما میخوردم. اونقدر غصه و بغض داشتم که اشتهام باز شده بود واسه غذا !!
فقط واسه خیال راحت مادر گفتم:
_باشه.
مادر و هستی رفتند که روی مبل ولو شدم. نفسم توی سینه سنگین بود و حالم خراب. نگاهم به قاب خطاطی شده ی روی دیوار افتاد . همان بیت مشهوری که در وصف حالم نوشته بودم.
" مجنون شدم بیا که تو لیلای من شوی
تصویر عاشقانه ی صحرای من شوی "
زیر قاب با خطی شکسته اسم الهه رو به عنوان امضام حک کردم. هیچ کس جز هستی راز اون خط های شکسته رو نفهمید. هیچ کس حتی نپرسید امضای هنری ات چیه؟ تا بگم ، تا راز سر به مهر قلبم رو فاش کنم و بگم " الهه " .
از وقتی یادم میآد ، دوستش داشتم. از همون دوران بچگی . همون وقتی که من دوست داشتم کنار خاله بازی های الهه و هستی باشم و الهه دوست داشت همراه پسر عمو هایش پا به توپ باشه . بزرگتر که شدیم او رفیق گل کوچیک پسر عموهایش شد و من تنها ناظر تنهایی خودم. دلم میخواست او را از جمع پسر عموهایش بدزدم . گاهی تذکری میدادم ولی پشت گوش میانداخت و گاهی نگاهی ، چشم غره ای ، توبیخی ولی فایده نداشت . الهه مرا نمیدید و در عوض خوب میدیدم که چطور دور آرش میچرخه. همان روزها حس کردم که چقدر اسم آرش را از زبانش میشنوم و اسم خودم را نه !
بهانه ای جور کردم تا خط و خطاطی رو به او بیاموزم اما نشد. شاگردی داشتم که حتی از پشت ابیات عاشقانه ای که به اسم آموزش ، حرف دلم را میزد ، حال قلبم را نمی دید.
" شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل ، تنهایی ست "
" این چیست که چون دلهره افتاد به جانم
حال همه خوب است اما من نگرانم "
" آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست
بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست "
همه ی این ابیات رو نوشتم. و پای کشیده شدن قلمش روی کاغذ ، حرف به حرف ، با صدای قرچ قرچ کشیده شدن قلم روی کاغذ. حالمو برایش صرف کردم. نگاهش کرد. لرزش خفیف دستم را زیر نگاهش دید ولی نفهمید حال قلبی که خون پر استرس به رگ دستم جاری کرد. همه ی این ابیات قاب شد اما به دست خودم روی دیوار دلتنگی اتاقم ... خرابترم کرد. خرابتر از اینکه نفهمید چطوری دلم را ربوده و با من عتاب کرد. لقب " متحجر " را نثارم کرد و ازم به قدر فاصله ی زمین تا ماه دور شد و دور شد ... و راز قلبم همچنین مسکوت ماند و ماند.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت48
سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت :
_حالا نظرت رو میگی ؟
-نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید .
-حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟
بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم :
_اگه میتونی بگو .
-اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟
سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت :
_پس منتظر باش .
سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم :
-ممنون از دعوتتون ... من باید برم .
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
_الان ؟ سر ظهره ...
-دو ساعته که داریم حرف می زنیم .
-می شه دعوتت کنم به ناهار؟
شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم :
_نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟
با لبخند در جوابم گفت :
_نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه .
مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد:
_خواهش می کنم قبول کن .
نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم .
دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت :
_"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم
، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را "
کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد .
ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم :
_ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه .
-چرا ؟!
-هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه .
گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت :
_می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟
-نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم.
-تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت .
-باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم .
او هم از پشت میز برخاست و گفت :
_پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت .
-نه ...خودم میرم .
-نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم .
بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝