eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 صبح شده بود. حالم خوب بود اما کمردرد و دل دردی داشتم که به قول مادر منتظر صبحانه و آن کاچی مقوی فرستاده شده از سمت او بودم. بیدار بودم اما حوصله ی برخاستن از جام رو نداشتم اما با سر و صدایی که آرش به راه انداخت مجبور شدم نیم خیز شوم. چمدان رو روی سرامیک ها کشید و در حالیکه تند تند لباس هایش رو درونش می چید گفت: _صبح بخیر خانوم. _صبح بخیر... کجا به سلامتی! _مسافرت دیگه. _وای نگو آرش ... من دارم از گرسنگی غش میکنم تا صبحانه نخورم حوصله ی چمدون چیدن ندارم، تازه ... پاتختی چی میشه؟ بی اونکه حتی لحظه ای مکث کند و وقفه ای در چیدن لباس هایش ایجاد کند گفت: _تو نیا ... من میرم. خندیدم: _ آره شوخی با مزه ای بود ‌... ماه عسل بدون عروس! لحظه ای کف دو دستش رو دو طرف چمدون گرفت و سرش رو به سمتم چرخوند: _شوخی نبود، ماه عسلم نیست... نمیخواستم اینطوری بشه ... ولی شد ... بهت گفتم دیشب ... می خوای همسرم باشی یا نه.... خودت گفتی آره ... وگرنه نمی ذاشتم اینجوری بشه. گیج شدم کمرم رو صاف کردم و نشستم روی تخت: _چی میگی؟! منظورتو نمیفهمم. آهی کشید و گفت: _من امروز بلیط دارم واسه مالزی... با دوستام اونجا یه رستوران زدیم. _خب اینو که دیشبم گفتی، گفتی یه کار پیدا کردی خارج از ایران .... منم گفتم منتظرت میمونم. _نمون ... کارم معلوم نیست تا کی طول بکشه ... شاید یه سال یا دو سال ایران نیام. پتو رو محکم از روی پام پس زدم: _آرش چی داری میگی تو؟! یه سال!! از تخت پایین اومدم و رفتم مقابلش، طرف دیگه ی چمدون، نشستم. سرش رو از من برگردوند و باز تند تند لباس هاش رو تو چمدون چید . حرفی که زد، و این چمدونی که اونقدر برای چیدنش عجله داشت اونقدر عصبی ام کرد که تیشرت میون دستش رو محکم گرفتم و پرت کردم اون طرف: _بهم بگو این کارات چه معنی میده... همین حالا آرش. نفس بلندی کشید و زل زد تو چشمام و گفت: _من به پول خونه و ویلای پدرم و آقاجون نیاز داشتم ... با وکالت تو همه رو گذاشتم برای فروش ... فعلا با سرمایه ی دوستام رستوران پا گرفته اما قراره به زودی، وقتی پول فروش ویلا و خونه به حسابم ریخته شد ، منم سهمی توی رستوران داشته باشم ... لبام از شدت تعجب از هم باز شد و صدای خفه ای از لبانم خارج: _آ... آرش!! _متاسفم الهه ... نمیخواستم اینطوری بشه ...ازت ممنونم که با فداکاری تو، سرمایه یِ کار من جور شد ... اگه پدرم حرفم رو گوش کرده بود، کار به اینجا نمیکشید که پای تو رو هم به زندگیم باز کنم. لبام لرزید، نفسم اسیر سینه ای شد که هنوز با عشق آرش درگیر بود و نمیخواست باور کند که چقدر ساده بود که نمایش او رو به عشق تفسیر کرده. اشکام روی صورتم دوید: _تو چیکار کردی آرش! تو! با زندگی من چیکار کردی عوضی! من دوستت داشتم. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین فکر می کردم اگر با بهنام بروم زودتر می رسم ولی اشتباه فکر کردم .ماشین بهنام خیلی دورتر از رستوران پارک شده بود؛ و تا به ماشین رسیدیم کلی زمان از دست رفت .اما باز به خودم گفتم که لااقل با ماشین زود میرسم ولی از شانس من ، خیابان یک طرفه بود و تا انتهای آن رفتیم تا بتوانیم دور بزنیم و بعد چراغ قرمز و ترافیک و ...تا عقربه های ساعت رسید به ساعت 3 . سر خیابان دانشگاه رسیده بودم که از ماشین پیاده شدم و فوری گفتم : _ممنون من خودم میرم . -کجا ؟! بذار یه جا پارک کنم باهات بیام به هومن در مورد این تاخیر توضیح بدم . لبم را از شدت اضطراب زیر دندان هایم گرفتم و کمی فکر کردم . راست می گفت ، این کار لااقل توجیهی بود برای دیر کردم . اما تا بهنام ماشین را پارک کرد و سر خیابان دانشگاه رسیدیم ، ده دقیقه ای طول کشید و دیگر اثری از ماشین هومن نبود . با اضطراب گفتم : _وای رفته . -شاید کارش توی دانشگاه طول کشیده ...می خوای یه سری به دانشگاه بزنیم ؟ شایدجلسه ای داشته باشه . دستپاچه بودم و با آنهمه اضطراب قدرت تصمیم گیری نداشتم که بهنام گفت : _پس بریم یه سر به دانشگاه بزنیم . با این حرفش تقریبا دویدم سمت دانشگاه که او هم خودش را به من رساند و اول از همه کوله را از روی شانه ام برداشت و گفت : _سنگینه ، بذار برات بیارم . ساعت سه و نیم بود که رسیدیم دانشگاه . اما خبری از هومن نبود که نبود . دلشوره ای گرفتم که حتی از چشم بهنام هم پنهان نماند . -چرا اینقدر نگرانی !؟ مگه نمیگی سیما بهش گفته ، خب حتما گفته و اونم گفته که میره خونه ، چون فکر کرده ، من تو رو می رسونم . -پس بهتره زودتر برگردم خونه . چند قدمی از او دور شدم که گفت : -صبرکن ... من می رسونمت. -نه مزاحم شما نمیشم ....خداحافظ. -میگم صبرکن ... اینجوری که خیلی بده ... می رسونمت ، اینجوری زود ترم میرسی . ناچاراً باز همراه بهنام شدم . ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر شد که بهنام مرا به خانه رساند. از ماشین که پیاده شدم گفت : -منتظر نشونه ای که بهت دادم باش . لبخندی ظاهری ، میون آنهمه اضطرابی که مثل مار در وجودم می پیچید ، به لب آوردم و گفتم : _برای همه چی ممنون . -می خوای بیام به دایی و زن دایی توضیح بدم . -نه ...اصلا ...فکر کنم خودم توضیح بدم بهتره . لبخندی زد و گفت : _پس اینقدر اضطراب نداشته باش ... وقتی تو رو اینجوری میبینم ، منم اضطراب میگیرم . لبخندم را کشدارتر کردم و گفتم : _نه اضطراب ندارم ...خداحافظ. سمت خانه رفتم . با کلید توی کیفم در خانه را باز کردم و برای بهنام دست تکان دادم . در حیاط را که بستم ، دویدم . از وسط چمن ها می دویدم تا زودتر به خانه برسم . در ورودی خانه را که باز کردم صدای گریه ی مادر ، پاهایم را خشک کرد. -هومن چقدر بهت گفتم ، اینقدر این دختر رو اذیت نکن . صدای عصبی هومن بلند شد : _من !!من چکارش کردم ؟! یعنی واسه خاطر یه کلمه ی " جوجه اردک " گذاشته رفته ؟! آرام کفش هایم را از پا درآوردم و از راهروی کوتاه ورودی گذشتم و در خانه را باز کردم . مادر ایستاده داشت می گریست ، پدر عصبی کنار تلفن نشسته بود و خانم جان داشت با تسبیحش ذکر می گفت . یه لحظه نگاه همه جلب من شد ، به جز هومن که پشتش به من بود . اما با دیدن سکوت آنی و نگاه خیره ی بقیه ، سربرگرداند و با دیدنم خشمی هولناک به صورتش نشست ، با دو قدم بلند سمتم آمد و بی معطلی ، طوری که حتی خودمم غافلگیر شدم ، چنان توی گوشم زد که پرت شدم روی زمین . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝