eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 گلوم شده بود کویر لوت .خشک و بی آب . به زحمت با صدایی خفه گفتم : _کاری از دست هیچ کس بر نمیآد عموجان ... اون پاکت رو هم بردارید ... من از اولشم برای پول با آرش ازدواج نکردم که حالا بخوام بخاطر پول ببخشمش ... از من بخشش هم نخواید ، نفرینش نمی کنم ولی ببخششی در کار نیست . صدای گریه زن عمو بلندتر شد : _نگو الهه ... به خدا نادونی کرده ...تا تو نبخشی من یکی آروم نمی شم ... این پاکت پول هم اصلا قابلتو نداره ...اگه نگیری شرمندگی ما بیشتر می شه . سکوت کردم که زن عمو پاکت کوچکتری روی میز گذاشت وگفت : -اینم ... و باز بغض کرد: _عکساتونه ... خواستم بندازم دور ولی عموت نذاشت . آهی کشیدم و سمت پاکت عکس ها رفتم .نمی دونم چرا دلم می خواست اون عکس های ممنوعه رو یه بار دیگه ببینم . چرا؟ چرا میخواستم خودمو با دیدنشون حسابی زجر بدم ؟ یکی از عکس ها رو از پاکت بیرون کشیدم . با زوم به بازوی آرش ،چسبیده بود و رو به دوربین ، لبخند زده بودم .چشمم توی حلقه های روشن نگاه آرش خشک شد . نگاهی که توی اون عشق رو تصور میکردم و در واقع نقشه ای بود برای فریب من . دستانم لرزید .طاقتم کم شد . با همون پاکت عکس ها از روی مبل برخاستم و گفتم : _ببخشید من حالم بده .. با اجازه . رفتم به اتاقم تا توی تنهایی خودم زار بزنم . در اتاق رو قفل کردم و پاکت عکس ها رو روی زمین خالی . چهار زانو نشستم بالای سر خاطرات پر پر شده ام . تک تک عکس ها رو برداشتم و با دقت نگاه کردم . هرعکسی که می دیدم ، پتک محکمی توی سرم فرود میومد.گاهی آغوش آدم ها گرمه اما نه از عشق ، گرمای فریبنده ای داره که تنت رو می سوزونه و تو عشق تفسیرش میکنی . گاهی نگاه آدما ، تعبیری داره که فریبه ولی تو به محبت تاییدش میکنی ... چرا؟شاید نباید زیادی هم خوش باور بود .گاهی باید حتی گمان بدهم داشت . تا غافلگیر نیت شوم بعضی ها نشویم . وقتی به خودم اومدم ، همه ی عکس هارو دور تا دورم چیده بودم و با چشمانی بارونی بهشون خیره شده بودم . لبانم از هم باز شد و زبانم خودش با عکس آرش درد و دل کرد: -چطوری آقای فریبکار ! مالزي خوش میگذره ؟ اونجا آدماش نامردن یا هنوز مرد پیدا می شه؟ تو که می دونستی من دوستت دارم ... اونقدر که حاضر شدم تموم پشتوانه ی زندگیمو ، مهریه ام رو ببخشم ... پس چرا باز رفتی ؟ لااقل به دل این عاشق رحم می کردی ؟ حس کردم معده ام تیر کشید . درد گرفت .سوخت . دستمو محکم روی معده ام فشردم .صدای خوش آمدگویی پدر و مادر همزمان با حال دگرگون شدن حال من برخاست . عمو و زن عمو در شرف رفتن بودند . تحمل کردم و باز برای فراموشی درد معده ام ، چشم به عکس ها دوختم که یک لحظه حالت تهوعی عجیب سراغم اومد. سرم چنان سنگین شد که حس کردم سنگینی کره ی زمین روی سر من است .فوری در اتاق رو باز کردم و به سمت دستشویی رفتم . پاهایم سست شده بود و قدم هایم کند . به در دستشویی که رسیدم ، حالم بهم خورد. خون بود که روی روشویی را قرمز کرد . ترسیده فریاد زدم : _مامان!! 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهم روی برق تیزی چاقو بود که چطور گوشت روی گونه ی پدرام را شکافت . یک خط بزرگ که از زیر چشم که تا نزدیک لبش رسید . -این از من به تو یادگاری بمونه تا یادت باشه امانت دار خوبی باشی کثافت . و بعد لبه ی خونی چاقوی ضامن دار و در بین ناله های پدرام که از درد به خودش می پیچید با گوشه ی یقه ی پیراهن خود پدرام پاک کرد و چاقو را بست و با خونسردی گفت : _اینم از تو برای من ، یادگاری میمونه ...چطوره ؟ چاقو رو در جیب پالتواش گذاشت و سرش چرخید به سمت من که وحشت زده داشتم نگاهش می کردم .دست دراز کرد سمتم و با اونکه با من خیلی فاصله داشت گفت : -زود باش ، خیلی کار دارم . کف دستش سمتم دراز بود و هنوز مفهومی برایش پیدا نکرده بودم و پاهایم هنوز جان رفتن نداشت که خودش چند قدمی به عقب برگشت و دستم را گرفت و همراه خودش کشید و همانطور که مرا همراه قدم های تند و سریع مردانه اش کرده بود ، بلند گفت : _مسعود این کثافت رو ببر درمونگاه صورتشو بخیه بزنه ... با من تماس نگیرید تا خودم بهتون زنگ بزنم وگرنه ممکنه تا شب بیفتید زندان . به پاترول رسیدیم . در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم . هنوز فکر می کردم شاید خواب میبینم .شاید هنوز شب است و از شدت سرما دارم خواب های غیر واقعی میبینم . گنگ و گیج بودم . بدنم سرد بود و از شدت این سرما با ترسی از صحنه ای که دیدم و ضعف ناشی از بیشتر از بیست و چهار ساعت گرسنگی به لرز شدیدی افتادم . هومن سوار ماشین شد و همانطور که دستش روی سوئیچ ماشین بود ، نگاهی به من انداخت. دوباره از ماشین پیاده شد و پالتویش را درآورد و به سمتم گرفت : _بنداز رو خودت . و مجدد پشت فرمان نشست .چشمانم رو بستم و سرم رو تکیه دادم به لبه ی صندلی و پالتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم . بیدار بودم و هنوز لرز خفیفی داشتم که دندان هایم را بهم میزد که گفتم : _بخاری رو روشن کن ...خیلی سردمه . صدای استارتی که زد ، شنیده شد و بعد از چند دقیقه ، بخاری ماشین روشن . دست و پای یخ زده ام داشت گرما میگرفت و خاطر ناراحتم ، آرامش که خوابیدم .آسوده ترین خوابی که انگار در همه ی سال های زندگیم داشتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝