eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
9.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کیک خوردیم .شام خوردیم .اما من حالم عجیب بود .عجیب و پر ابهام .ابعاد ناشناخته ای از حس گنگی در وجودم سرک می کشید . این احساس که مادر لبخند میزد و خوشحال بود ، آرامش عمیقی را به قلب مضطربم می داد اما هی مقابل این احساس داشتم کم کمک به جدال بر می خاستم . بعد از شام وقتی به اتاقم رفتم و قبل ازخواب لباسم را عوض کردم ، مادر مرا دید . از اتاقم بیرون آمدم و سمت سرویس ته راهرو میرفتم که گفت : _نسیم . -بله. -چرا لباستو عوض کردی ؟ -خب ... تولد تموم شد دیگه . مادر سرش رو با دلخوری اندکی کج کرد: _چه حرفیه ، یه خانوم شوهر دار باید تازه موقع خواب برای همسرش دلبری کنه. آب شدم ازخجالت . چرا مادر نمیخواست احساس مرا درک کند ؟ این حرف ها ، راهکارها ، برای زمانیست که دو نفر زن و شوهر رسمی باشند ، نه من و هومن ! فقط برای فرار از دست مادر گفتم : _شب بخیر . و دویدم سمت انتهای راهرو . مسواکم را زدم و برگشتم که مادر را باز در راهرو دیدم .انگار منتظر بود تا من قطعا سمت اتاق هومن بروم . به ناچار سمت اتاق هومن رفتم و در را باز کردم و گفتم : _شب بخیر. مادر شب بخیر گفت که در اتاق رو بستم .چشمانم به هومن افتاد .لبه ی تختش نشسته بود . به جلو خم شده بود و آرنج دستانش را روی پاهایش گذاشته و پنجه هایش را در هم قلاب کرده بود. سرش بالا آمد و نیم نگاهی به من انداخت .هیچ اثری از هومن چند دقیقه پیش توی صورتش نبود. این بشر هزار و یک ُبعد پنهان داشت که قابل شناخت نبود. -دفعه ی بعدی که مادر گیر داد ، لباس خواب بپوشی ، یه بهونه میآری و جلوی روی من با اون لباس سبز نمیشی . -به من چه .. اصرار مادر بود ...تازه خودت همین چند دقیقه پیش گفتی هر چی مادر خواست انجام بدیم . -فکر کردم لااقل عقل توی کله ات هست . اون لباسی بود که پوشیدی واقعا !؟ خجالت نکشیدی ! تمام غرورم را با آن کلمات شست و برد . عصبی گفتم : _خودش اون لباس رو به من داد ، گریه کرد که بپوشم ...چکار باید میکردم ؟! چشمانش رو برایم ریز کرد و جواب داد: -چکارش رو نمیدونم ولی دیگه تو رو با اون قیافه نبینم . دلخور زیرلب غر زدم : _چه بدبختی گیر کردم ها! ....مامان یه چیزی میگه ، تو یه چیزی میگی ، من بدبخت هم باید به هردوتون جواب پس بدم. بالشتم رو برداشتم و با فاصله از هومن روی زمین دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم . طولی نکشید که بوی سیگارش را از زیر همان پتو استشمام کردم : _خفه ام کردی بسه ... چقدر سیگار میکشی. -سرتو از زیر پتو در نیار تا خفه نشی . -لااقل فکر خودت باش ...من که به مادر نمیگم ... ولی ریه ات رو داغون کردی . -به تو ربطی نداره . داشتم زیر همان پتو خفه میشدم . هوا خفه بود و نفسم تنگ . به اجبار پتو را پس زدم و نشستم روی زمین : _بسه دیگه ...نفسم بند اومد به خدا. بی خیال حرفم ، پک محکمی به سیگارش زد که حرصی تر شدم و از جابرخاستم .شجاع شدم .دلم خواست رو در رویش بایستم و اعتراض کنم . -میگم خاموشش کن . انگار اصلا مرا نمیدید . یکدفعه یک وسوسه به جانم افتاد و دست دراز کردم و در یک حرکت ناگهانی سیگار را از بین انگشتانش کشیدم . متعجب شد که گفتم : _خوبه منم بکشم . -بکش تاخفه شی . ته سیگارش را بین لبانم گذاشتم و پک زدم. یه لحظه حس کردم دود غلیظی وارد حلقم شد که راه نفسم را گرفت . به سرفه افتادم .داشتم خفه میشدم که هومن باخنده محکم بین دو شانه ام کوبید و گفت : _بسه تا خودت رو نکشتی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آنقدر سرفه کردم که اشکم سرازیر شد . دو زانو روی زمین نشستم و هومن لبه ی تخت به تماشای من : _یعنی در طول عمرم ، همچین صحنه ی بامزه ای ندیده بودم ...همچین سیگار و از دستم کشیدی که شک کردم که نکنه سیگاری هستی و بعد دیدم نه بابا ...احمق تر از اونی هستی که فکر میکردم...دود سیگار و قورت دادی ! بلند بلند خندید و گفت : _می خوای یادت بدم ؟ -مگه از جونم سیر شدم که یاد بگیرم . باز خندید : _لااقل اگه یاد بگیری که خودتو خفه نمیکنی ! -نه ممنون همون تو ، توی یه اتاق 15 متری سیگار میکشی بسه ، منم بکشم که هر دو دراثر کمبود اکسیژن میمیریم . از روی تخت برخاست و در آستانه ی در بالکن ایستاد .نگاهش رو به حیاط بود و باز هویت ناشناخته ی دیگری زیر پوستش گنجید . سر جایم دراز کشیده بودم ولی نگاهم سمت او بود .نور چراغ های حیاط توی صورتش بود و نیمرخش سمت من . موهای خرمایی روشنش زیر نور چراغ های حیاط به طلایی میزد و چهره اش در هاله ای از جذبه مردانه ای به دور دست ها خیره بود . جدیت نگاهش باعث ترسم میشد .مغزم در تحلیل چهره اش با افکار گذشته ای که در بایگانی حافظه ام بود ، داشت تلاش مضاعف میکرد. چرا پدر فکر کرد من و هومن به درد هم میخوریم ؟ یعنی من میتوانستم کسی مثل او را با اینهمه جدیت و سرسختی ، یا این زبان تلخ و سرزنش کننده بپذیرم ؟ اصلا ملاک های من چه بود؟ مطمئنا اولین ملاکم عشق بود . عشقی مثل عشقی که در آشنایی کوتاه من و بهنام به وجود آمد و بعد ... اما هومن حتی ذره ای محبت هم نداشت چه برسد به عشق ! آه کشیدم که نگاهم کرد. شاید آهم بلندتر از یک آه معمولی بود. از نگاهش که چند ثانیه ای روی صورتم تمرکز کرد ، غافلگیر شدم که گفت : _به مادر نگی ولی ... ولی ماند و مکثی طولانی که مجبور شدم خودم بپرسم : -ولی چی ؟ -عمه مهتاب امروز بهم زنگ زد . باتعجب پرسیدم : _چکارت داشت ؟ سری تکان داد و ناراحتی اش را پشت اخمی پنهان کرد : _دلم میخواست یه دادی سرش میزدم که لااقل فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی ها یادش بیاد . -چی شده ؟ -زنگ زده در کمال پررویی ... میگه سیما و بهنام میخواهند عقد رسمی کنند منتظرن ، فدای سرم که متتظرن . -چی ؟یعنی چی منتظرن ؟! صدایش در رگه هایی از عصبانیت فرو رفت : _یعنی لباس مشکی هاتون رو در بیارید تا اونا عقد کنن. هین بلندی کشیدم که ادامه داد: _برگشته میگه یه جوری مادرت رو راضی کن لباس مشکی شو در بیاره ...منم با خودم درگیر بودم که تا خودش زنگ نزده به مادر چطوری بگم که اومدم دیدم تو لباس مشکی تو در آوردی ، کفری شدم . لبانم از هم فاصله گرفت .تازه علت عصبانیت هومن برایم آشکار شد .نیم خیز شدم و پرسیدم : _خب تو یه حرفی به عمه میزدی ، میگفتی الان که وقت عقد کردن نیست ، ناسلامتی برادرش فوت کرده . -ای بابا، برگشته به من میگه یه رسم خوبی که اروپایی ها دارن اینه که از این طرف مرده رو خاک میکنن از یه طرف اومدن خونه لباس مشکی شون رو در میآرن ...دلم میخواست بگم بمیرم واسه تو که چقدر مشکی پوشیدی !...یعنی خیلی خودمو نگه داشتم که چهار تا لیچار بارش نکردم ...عمه ی مار و ببین ، فکر کرده ، هفت جد و آبادش سوئدی بودن ... ندید بدید همینان دیگه . اونقدر با حرص و عصبانیت حرف میزد که دلم برایش سوخت . رگ گردنش انگار ورم کرده بود که از جا برخاستم . دست در جیب شلوارش برد و سیگار دیگری به لب گذاشت که مقابلش رسیدم . سیگارو از بین لبانش کشیدم و گفتم : _تو رو خدا نکش هومن ...به خدا ضرر داره . -سر درد دارم ...آرومم میکنه. -اگه تو بکشی ، منم میکشم تا جلوی چشمات خفه شم . -خب بکش ، فوقش خفه میشی میمیری دیگه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...
🌱 !. خدایا🖐🏽 بگیرازمن✨ آنچھ‌ڪھ ♥ راازمن‌میگیرد...💔 این‌روزهاعجیب‌دلم🌤 به‌سیم‌خاردارهاۍ‌دنیا گیرڪرده‌است:)!!⛓ 🍃🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
「❤️」 وضعیت بیـوگرافی‌هـا عجیب شدھ‌! ڪمی‌نَقـٰاش،اندڪی‌شـٰاعر،بازیگربہ‌مقدارِ‌لـٰازم، یڪ‌قـٰاشق‌مربا‌خوری‌خواننده! 😐' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|{🚶🏻‍♂}|• - - ‌ڪه حــاج خانم حواسش باشہ چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/: ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش حتما باید دست ساز باشه🙄! ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے ڪه داره میده ...🚶🏻‍♂ ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂! - !! !!! 👀⃟🔥¦⇢ •• 👀⃟🔥¦⇢ ••
💕 کُره زمین 🌎برای من معناندارد من به دورشمامیگردم آقـا✨❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بی توجه به حرفش بالبخند گفتم : -عوضش اگه تو مثل چند دقیقه قبل بهم بخندی اشکال نداره . نیشخند روی لبش برچیده شد .چشمان روشنش را ازم گرفت و با اخم گفت : _برو بخواب حوصلتو ندارم نسیم . -میدونم ناراحتی ،عصبی هستی ،حتماً عمه اعصابت رو بدجوری بهم ریخته ولی بجای سیگار کشیدن بهتره فکر کنی ببینی چطوری به مادر بگیم قبل از اونکه عمه زنگ بزنه و خودش با مادر حرف بزنه. چشم چپش را تنگ کرد و با نفرت گفت : -به روح بابا اگه زنگ بزنه ... میدونم چه آبروریزی راه بندازم ... اگه شوهر خودش میمرد هم همینکارو می کرد؟! چنان با عصبانیت و حرص حرف میزد که ترسیدم از شدت عصبانیت ،کاری غیر معقول انجام دهد . -به جان مادر ...منتظرم فقط زنگ بزنه... امروز لال شدم هیچی به روش نیاوردم ولی اگه یه زنگ به مادر بزنه ، آبرو حیثیت خودشو ، شوهرشو با اون پسره ی چشم چرونش رو میبرم .فکر کردن همه مثل خودشون بی رگ هستن...اگه خانم جون بفهمه سکته میکنه . سری تکان داد و با تاسف گفت: -بیچاره پدرمن ...دو تا خواهر داره که انگار آرزوی مرگشو کردن . نگاه خیره ام توی صورت عصبی هومن بود و او همچنان میگفت : ای خدا سرم ... بده به من اون سیگار لعنتی رو سرم درد گرفته . -نه هومن ...نه ....بسه دیگه ...حالا میخوای خودتو خفه کنی که چی ....عمه عاقل میشه ؟! کلافه دستی به صورتش کشید و گوشه ی چشمانش را مالش داد که گفتم : _خوابت میآد برو ...خسته ای ...بخواب حالت بهتر میشه . این بار بود که اطاعت کرد.خودم هم باورم نشد .روی تخت دراز کشید که گفتم : -نگران نباش اگه زنگ بزنه من باهاش حرف میزنم ، نمیذارم مادر بفهمه. سکوتش باعث شد، بحث را تمام کنم .چند دقیقه ای کنار در بالکن ایستادم .نسیم خنک بهاری میوزید .توری در بالکن را کشیدم و نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن . سرکی کشیدم .انگار خوابیده بود. با آنکه قدرت تحملش بيشتر از من بود و به او حق می دادم که از حرف عمه مهتاب عصبی و دلخور شود. بدجوری عصبی بود . نسيم خنک بهاری ازتوری دربالکن وارد اتاق شد .سوز سردی با خود داشت که یه لحظه حس کردم باعث لرز هومن خواهد شد.خم شدم و پتوی پایین تختش را تا روی گردنش کشیدم .خواب بود.به همین زودی !خسته تر از آن بود که نشان میداد . پوزخندی به لبم نشست ،آنقدر تودار بود که حتی خستگی و خواب را هم نمیشد از چهره اش خواند ، چه برسه به احساساتش . سر جایم دراز کشیدم و چند دقیقه ای خیره اش شدم . واقعا خوابیده بود. مبهم ترین مردی بود که شناختش برای من سخت تر از شناخت عجایب جهان بود.کم کم چشمان خسته ام ، تار شد و من هم چشم بستم و خوابیدم و صبح از یادم رفت که چه قولی به هومن دادم .شاید او هم از یادش رفت تا تاکید کند و همین باعث شد که یه اتفاق باز دل خوشی های کوچکمان را لگد مال کند . سر ظهربود .هومن هر روز برای سرکشی از کارهای هتل به هتل سر میزد و هنور برنگشته بود .من هم مشغول آشپزی بودم که تلفن زنگ خورد و مادرگوشی را برداشت : _ الو ... سلام مهتاب جان خوبی؟ اسم مهتاب مثل جرقه ای بود که در سرم زده شد .دنبال به یادآوردن مطلبی گمنام بودم که به اسم مهتاب در ذهنم گنگ و گمشده بود که مادر ادامه داد : -آره ...ممنون ...سیزده به در ...معلوم نیست ،نه شاید بریم همین حیاط خودمون یه آتیش روشن کنیم ،حوصله ی بیرون رفتن ندارم ... به سلامتی ...چه خبره ؟ یکدفعه یادم آمد ولی بی وقت بود .نگاه مادر رنگ باخت. شانه هایش افتاد و ناچارا تکیه زد به مبل : _سیما و بهنام ؟! ...برای کی ...خب 25 فروردین که چهلم منوچهر میشه . نگاهم روی صورت مادر بود و دلم پر از دلواپسی. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دستانم را فوری شستم و خشک نکرده رفتم سمت مادر . بی رمق گفت : _باشه . و بی خداحافظی گوشی را قطع کرد. حالش گویای همه چیز بود. نگاه خیره مانده اش به رو به رو و افکاری که گویی در مغزش تلاطم ایجاد کرده بود ، بی دلیل پرسیدم : _چی شده ؟ همه چیز را فهمیدم ولی چرا پرسیدم نمی دانم .صدایش لرزش قبل از شکستن بغض را داشت : -باورم نمیشه ... زنگ زده میگه چهلم منوچهر رو بگیرید که ما مراسم داریم ... میشه آخه؟! فوری خم شدم و دست مادر را گرفتم : _ولش کن مادر جون ، عمه اروپایی فکر میکنه ، فکر کرده اگه مراسم عقب بیافته حتما بهنام پشیمون میشه . اشکانش بی شکستن بغضش جاری شد : _میگه نمی خوام مثل مراسم خواستگاری نسیم همه چی خراب بشه ...میگه لباس مشکیمو در بیارم برم مراسمشون تا به دلشون بشینه ... دل همه مهمه جز دل من ! مگه منوچهر خواهر نداره ، مگه مادر نداره ....اینا چرا اینجوری میکنن! درحالیکه با کف دستم کمر مادر را آرام مالش می دادم گفتم : _مامان جون تورو خدا آروم باش ...الان هومن بیاد تو رو اینجوری ببینه میفهمه یه آبروریزی راه میندازه. فوری گفت : _نه ...هومن نفهمه ها ... بفهمه یه الم شنگه ای میکنه که نگو. -میدونه خودش ....عمه اول به اون زنگ زده . نگاه مادر رنگ باخت : _به هومن ! -آره ، دیشب خیلی حرصی بود. -آخ آخ ...هومن شاید توی خیلی چیزا بی خیال باشه ولی لااقل توی این چیزا حساسه ..کم چیزی که نیست ...پدرش بوده ...منوچهر ....کجایی ...ببینی که چه زود پیرهن مشکی شون را با لباس سفید عقد عوض کردند ...میگم چهلم منوچهر 25فروردینه ، میگه دیره .... یا زودتر بگیرید یا لباس مشکی تون رو در بیارید بیایید عقد بهنام . مادر آه بلندی کشید که برای ارامش قلبش لازم بود. همان موقع در خونه بازشد .هومن بود. تا در را باز کرد ، چشمش به مادر افتاد .مادر فوری کمرش را صاف کرد و اشکانش را پاک : _خوبی هومن جان ؟ -سلام . با تعجب نگاهمان کرد : _شما خوبید ؟ -آره پسرم ... بیا تو چرا ماتت برده ! -به نظرم حالتون یه جوریه . -نه ...نه خوبم . هومن شال گردن و پالتویش را آویز کمد جا رختی کرد و دمپایی های مردانه اش را پوشید . مادر سمت آشپزخانه رفت که هومن تا نزدیک من جلو آمد و آهسته پرسید : _چی شده؟ فوری گفتم : _هیچی ...کمرش یه کم درد میکرد، داشتم کمرش رو مالش میدادم . نشست روی مبل و گفت : _کمرش ! به سرعت سری تکان دادم که نگاهش به گوشی تلفن کنار دستش افتاد . گوشی را برداشت که قلبم ایست کرد. داشت بی جهت ، لیست تماس ها را چک میکرد که فوری دست دراز کردم و گوشی را از بین دستش کشیدم .اخمی از اینکار نصیبم شد : _چکار میکنی ؟ -تو چکار میکنی ؟ -میخوام زنگ بزنم . -دروغ میگی . مادر سینی چایی آورد و گفت : _باز چی شده ؟ سینی را گذاشت روی میز که هومن دقیق خیره ی صورت مادر شد : _عمه زنگ زده ؟ -عمه! نه ...چطور؟ کف دستش را سمت من دراز کرد و نگاهش را به من دوخت : _بده به من گوشی رو . -میخوای چکار؟ گره اخمش را ریزتر کرد: _ به تو چه ربطی داره ...میگم بده به من گوشی رو . -خب از گوشیت زنگ بزن . مادر اینرا گفت و هومن عصبی جواب داد: _ شما دو تا چتونه؟! میگم با تلفن خونه میخوام زنگ بزنم . رنگ از صورت مادر پرید و هومن یکدفعه گوشی را محکم از دستم کشید .نگاه من و مادر روی صورتش بود.دروغ گفته بود. واضح بود. داشت تماس ها رو چک می کرد.مادر زیرلب گفت : _ تو چکار به تماس ها داری ! -محض اطلاع . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
🔸 ارزش عمل 🔻 دو تا کلمه حرف که عمل کنی تو را نجات می‌دهد. هزار کلمه که یاد بگیری و عمل نکنی فایده‌ای ندارد. 👤 📝
گفت:وقتی ،‌تو فراقِ‌‌معشوقش گریه میکنه وَ دِلـش تنگ‌ِشه‌💔...، معشوقش از راهِ‌ دور‌ حِس‌ میکنه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💡 ••📻••‌به‌قول‌ استاد پناهیان : مانندڪودڪۍڪہ‌انگشت‌پدر رادرخیابان‌در‌دست‌گرفته...🌱 وقتۍ‌از‌خانه‌بیرون‌مۍآییدسعۍ‌کنید انگشت‌خدا‌رادردست‌بگیرید واین‌انگشت‌رارها‌نکنید(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نوشتھ بـود.. بھشت؛پـر از گناھڪارانے اسٺ ڪھ از رحمتِ خدا•• مایوس نشدھ بودنـد؛ • • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور گوشی را پرت کرد روی مبل خالی سمت راستش و نگاهش به من افتاد : -عمه چی زر زده ؟ ترسیده فقط نگاهش کردم که مادر گفت : _هیچی هومن جان زنگ زد حالم رو پرسید . و هومن بی توجه به حرف مادر بلند سرم داد کشید : -با توام ....میگم عمه چی زر زده . -هیچی . -چرا همچین میکنی؟ میگم زنگ زد حالم رو بپرسه . -چرته ..کی تا حالا حال شما واسش مهم بوده که حالا مهم باشه ...اصلا کی توی این خونه واسش مهم بوده که حالا مهم باشه ، نسیم رو دزدیدن ، زنگ زده میگه ، به فکر پسر من باشید که داره دق میکنه ...دق میکنه به جهنم ...پدرم فوت کرده ... پدرم . پدرم رو با تاکید گفت و ادامه داد: _بهنام اگه نمیتونه دو شب خودشو نگه داره به ما چه ...واسه عقد اون ما باید لباس مشکی مون رو دربیاریم که چی بشه ؟! مادر آرام دستش را روی دست هومن گذاشت و گفت : -آروم باش هومن جان ..حالا که طوری نشده ، 25 فروردین وسط هفته است ، میشه جمعه ی قبلش چهلم رو بگیریم تا اونا هم زودتر به مراسمشون برسن . فریاد عصبی هومن ، ضربان قلبم را تندتر کرد: _میخوام نرسن صد سال ... یه روزم چهلم رو عقب نمیندازیم ، پیرهن مشکی هاتونم درنمیآرید ...فدای سرهمه مون که بهنام میخواد چه غلطی بکنه ...هیچ کدومتونم حق ندارید جواب تلفنای عمه رو بدید ...خودم الان میرم تکلیفم رو باهاش روشن میکنم . و یکدفعه از جا برخاست که مادر همپایش بلند شد : -هومن جان ... بگیر بشین تو رو خدا ، دردسر درست نکن ... سر قضیه ی بهم خوردن خواستگاری نسیم و بهنام ندیدی پدر خدا بیامرزت چقدر صبوری کرد. -من پدرم نیستم ...پدرم کوتاه اومده که اینا سوارمون شدن ،...چه حقی دارن واسه ما تعیین تکلیف کنن ...اگه پسرشون نمیتونه دو هفته خودشو نگه داره بره یه زن صیغه کنه ، چرا زنگ زدن به ما ؟ مادر محکم توی صورت خودش زد: -خاک به سرم هومن این حرفا رو یه جایی نزنی تو رو قرآن ... عمه ات همینطوری هم از ما دلخوره . یکدفعه انگار روی هومن بنزین ریخته باشند ، چنان فریادی کشید که گوشهایم سوت کشید و قلبم تیر . -چه دلخوری ! بدهکارم شدیم ! من باید تکلیفم رو با اینا روشن کنم . بعد میز جلوی رویش را دور زد و رفت سمت کمد جالباسی ، مادر با ناله گفت : _هومن تو رو خدا ، ...ارواح خاک منوچهر ...هومن جان . نگاه ملتمس مادر به من افتاد: _ نسیم جان برو نذار بره ...به خدا اگه یه دعوای خانوادگی بشه نه من طاقتشو دارم نه خانم جون و آقا جون . هومن رفته بود و من دویدم . در خانه را با ضرب باز کردم و درحالیکه میدویدم فریاد زدم : _ هومن. ایستاد. وسط چمن های حیاط ایستاد که خودم را به او رساندم و مقابلش ایستادم : _بی خیال شو ...مادر حالش خوب نیست . -برو اونور تا یه چیزی هم به تو نگفتم ها . کف دستانم را بالا آوردم و گفتم : _آروم باش هومن ...آروم باش تو رو خدا. سرم عربده کشید: _ برو اونور تا نزدم توی گوشت ... اینجوری میخواستی نذاری مادر نفهمه . -نشد ... مادر گوشی رو برداشت . -پس زر الکی نزن . رفت سمت ماشین که دویدم و خودم را باز همراه گام های تند و بلند مردانه اش کردم ، بازویش را محکم چسبیدم و گفتم : _تو رو خدا ...الان عصبی هستی ... یه چیزی میگی ، دعوا میشه ... ولش کن . -چی رو ول کنم ...حرمت پدرم رو نگه نداشتن ...ما آدم نیستیم فقط اونا آدمن! درحالیکه با هردو کف دست ، به سینه اش فشار میدادم تا از ماشین دورش کنم گفتم : _ اینجوری حال مادر بدتر میشه ، قلبش درد میگیره ...اگه یه بلایی سرش بیاد خودت پشیمون میشی ...عمه که عین خیالش نیست . چشمانش رو لحظه ای بست و نفس تند و عصبی اش را توی صورتم خالی کرد. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نفسش توی صورتم خورد که چشم گشودم و یکدفعه محکم مرا کنار زد و گفت : _نه نمیشه ... هرچی فکر میکنم میبینم اگه لال بشیم اینا پررو تر میشن . باز بازویش را گرفتم و کشیدم: _هومن. محکم هولم داد عقب که پرت شدم کف حیاط .سوار ماشین شد که با یک گاز تا سمت درهای پارکینگ عقب رفت که برخاستم و دویدم سمت درها. با ریموت درها را باز کرده بود که پشت ماشین ایستادم و گفتم : _به خدا نمیذارم بری . سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت : -برو کنار تا با ماشین لهت نکردم ...گمشو اون طرف. -نمیرم به خدا ...نمیرم . و صدای ناله ی مادر از پنجره شنیده شد ، ناله بود یا فریاد یا بغض : _هومن ...جان من کوتاه بیا . -ولم کنید بابا ... یه عمره کوتاه اومدم ، 15 ساله با حرفاش کوتاه اومدم ، دیگه نمیتونم . و بعد یه گاز تند گرفت و دنده عقب اومد. چشمام را محکم بستم و سرم رو از ترس خم کردم . جدی جدی بود. اونقدر که با سپر ماشین محکم به پاهایم زد و پرتم کرد و فریاد زد : _بهت میگم گمشو اون طرف . نقش زمین شده با گریه گفتم : _خیلی بیشعوری . مادر فریاد زنان از خانه بیرون آمد و درحالیکه بلند بلند میگریست گفت : _هومن چکار کردی ! ترجیح دادم روی زمین بمانم تا مانع رفتن هومن شوم و شدم . مجبور شد از ماشین پیاده شود. اما نه با نگرانی ، باحرص و عصبانیت . ولی مادر از او جلو زد و زودتر سراغم آمد : _الهی بمیرم ... خوبی نسیم جان . گریه ام از درد نبود .از حس سرد نگاه هومن بود که حتی نتوانسته بودم مقابلش بایستم . یعنی وقتی عصبانیتش به اوج می رسید ، هیچ احساسی جز نفرت وجودش را پر نمی کرد . شاید اگر مادر نبود با ماشین از رویم رد هم میشد . مادر بالا ی سرم نشست و در حالیکه سرم را سمت سینه اش کج کرده بود فریاد زد : _بخاطر حرف مفت یه نفر قراره ما رو هم بکشی ؟ اینجوری میخوای حامی ما باشی ؟ هومن عصبی نگاهمان کرد: _چیزیش نشده بابا ...گفتم میره کنار که کله شق نرفت دیگه . یعنی این خونسردی هومن داشت دیوانه ام میکرد . مادر بازویم را گرفت و بلندم کرد و با عصبانیت گفت : _ماشینو خاموش کن ... به قرآن اگه بری دیگه توی این خونه رات نمیدم . روی پاهای خودم ایستادم که هومن نفس بلندی کشید و نگاهم کرد. آرامتر به نظر میرسید .حرف مادر اثر کرد. ماشین را خاموش کرد و در عوض مشت محکمی وسط کاپوت ماشین کوبید : _الان نرفتم ولی ببینمش هرچی سر زبونم بیاد بهش میگم . مادر درحالیکه دستم رو گرفته بود و مرا با خودش سمت خانه میبرد گفت : _نمیبینیش . بعد نگاه مهربانش را به من دوخت : _خوبی نسیم ؟ سری تکان دادم ولی خوب نبودم .دست و پایم دردی نداشت ولی قلبم چرا .توقع این حرکت را از هومن نداشتم .حتی اگر به عنوان همسر هم فرض نکنیم که فرض نکردم ، به عنوان یک همخونه ، لااقل باید ترمز میکرد.قلبم بدجوری شکسته بود. برگشتم خانه و روی مبل نشستم . هومن هم برگشت اما پالتویش را در نیاورد .با همان پالتو جلو آمد و نگاهم کرد. عمدا نگاهش نکردم و سرم را سمت پنجره چرخاندم و ترجیح دادم آن بغض لعنتی را حالا نشکنم . -حالت خوبه ؟ این سئوال آنقدر جای تعجب داشت که سرم بی تفکر برگردد سمتش : _مهمه ؟ یا آرزوی مرگم رو داشتی ؟ اخم ریزی کرد: _چرت نگو باز. با همان بغض نشسته توی گلویم گفتم : _کشتن من که آرزوته فکر کنم . با لحنی طلبکارانه گفت : _خودت پریدی جلوی ماشین . صدایم بالا رفت : _ترمز زیر پات بود. گوشه ی لبش به یه لبخند نامحسوس بالا رفت : _ترمز زدم که زنده ای دیگه . نشد که نشکند .بغضم شکست و درحالیکه از جا برمیخاستم تا به اتاقم بروم گفتم : _نمیزدی خب تا لااقل به آرزوت میرسیدی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از صبح بخیر ها برای۴تابانوان
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
•••❀••• بہ‌قَمَـࢪِفـٰاطِمیّون‌شٌھࢪَٺ‌داشت...♥️ یڪی‌ازشٌࢪوطِ‌عَقدَش‌این‌بـود ڪه‌مدافعِ‌حَࢪَم‌باقے‌بِماند...🍃 میگفٺ: مَـن‌حـاضِࢪَم مِثل‌عَـلی‌اڪبَرِ‌امـٰام‌حٌسِین(؏) اِربـاًاِربـاًبِشَم‌وݪۍناموسِ‌شیعہ حِفظ‌بشـہ...💔 آخَـࢪِش‌هَم دَࢪحـالِ‌خٌنثی‌ڪࢪْدنِ‌ بٌمب‌بـودڪه‌منفجرشـد وَقِسمتی‌ازبَدَنِش‌تیڪه‌تیڪه‌شد... شـھیدحٌـسِین‌هـࢪیࢪےٖ🖇🌱 🕊᷍‌♥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
!🤌🏻✨ دنیاجایِ‌قشنگ‌تری‌میشد‌اگه آدما‌یادمی‌گرفتن‌اونیکه‌چادرسرشه اُمبل‌نیست !🧕🏻❌ اونیم‌که‌ریش‌داره‌ازدزدایِ‌مملکت‌نیست !🧔🏻❌ و‌ اونیکه‌چادرسرش نیست بی دین و ناپاک نیست !👩🏻❌ اونیم‌که‌ریش‌نداره‌ نامرد و هوسباز نیست!👨🏻❌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧛‍♂ برعکسِ شیطان عمل کن! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا