eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت390 نفسش را حبس کرد و دست به سینه به تماشایم ایستاد : _دست از سرم بردار..محض رضای خدا ...بذار به درد خودم بمیرم . و عصبی شد : _محض رضای خدا ،یه کم درست فکر کن ..تا کی به تمنا می گی صبر کنه ، خودت که ده سال صبر کردی به کجا رسیدی ؟هومن رفته این حقیقت زندگیته ...باهاش کنار بیا ...با صبر نمی‌تونی این حقیقت‌ رو عوض کنی . کلافه دو دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : _بس کن خواهشا ...به خدا دیگه توان ندارم که اینطوری فکر کنم ...نمی خوام فکر کنم که ده سال عمرم از دست رفت ... نمی خوام فکر کنم که ده سال پیر شدم و... گریه ام گرفت که پارسا خم شد سمت میزم و دو کف دستش را دو طرف میزم گرفت و سر خم کرد: _کی گفته پیر شدی ....تازه همسن و سال تو دارن ازدواج می کنن..مگه سی و یکسال هم سنیه ! _بسه ...اصلا نمی خوام اینطوری دلداریم بدی . _پس من منتظر جوابم هستم ..من مثل تو صبور نیستم که ده سال صبر کنم... تا الان چهار سال صبر کردم و دیگه صبری در کار نیست ...جواب می خوام نسیم . مکثی کردم و زیر نگاه پر از محبتش گفتم : _باید وکیل بگیرم. _کمکت می کنم ...بعدش . _بعدش ...خب ...خب... _خب چی ؟ _پشیمون نمی شی ؟ فکراتو کردی ؟ازدواج با یه زن شکست خورده ... عصبی گفت : _بس کن تا نزدم زیر این کاسه ی آش ... چهار سال صبر کردم حالا به من می گی پشیمون نمی شی ؟من جواب می خوام . سکوت کردم آنقدر که او دلخور از اتاقم بیرون رفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت391 آش خوشمزه ای بود ولی برای من انگار زهرمار بود.چند قاشقی بیشتر نخوردم و راه افتادم . پاهایم مرا می کشید سمت آشپزخانه. وسط پله ها ی زیرزمین بودم که صدای خنده ی تمنا را شنیدم : _عمو به منم آشپزی یاد میدی ؟ و صدای مهربان پارسا جواب داد : _شمافعلا با احتیاط همون کاهوها را خرد کن . در ورودی آشپزخانه ایستادم . فریبا با دیدنم چشمکی زد و آقای صرافی بلند سلام کرد و توجه بقیه را هم سمت من جلب .اما تنهاکسی که با یه اخم محکم توجهی نکرد پارسا بود.جلو رفتم و باجدیت گفتم : _خب شام حاضره ؟ به جای پارسا ، فریبا جواب داد: _بله . قاشقی برداشتم و بی جهت تست کردم . قورمه سبزی جا افتاده و عالی بود. سوپ مثل همیشه خوشمزه و کباب ها آماده ی کباب شدن و پلوها دم کشیده. با آنکه در تابستان ، میرزا قاسمی سرمیز سرو نمی گذاشتیم اما عمدا گفتم : _پس میرزا قاسمی چی ؟ فریبا باور کرد و با تعجب نگاهم : _میرزا قاسمی که توی لیست غذاها نبود! تکیه زدم به کابینت و دست به سینه منتظر جواب شدم . پارسا پیشبندش را باز کرد و بدون جواب دادن به من رفت سمت درخروج . تا آنروز آنقدر او را ناراحت ندیدم .قهر کرده بود ! فریبا هم متعجب شد : -چی شد یکدفعه؟! فکر کنم گفتی میرزا قاسمی ناراحت شد . نگاهی به تمنا انداختیم که کاهوها را با دقت خرد می کرد که آهسته گفتم : _مراقب دستات باش . و بعد دنبال پارسا رفتم . حدسم درست بود. در رختکن مخصوص کارکنان داشت حاضر میشد که گفتم : _خیلی لوس نیستی ! درکمدش را بست و بی توجه به من در آنرا قفل کرد و آمد سمت در .مقابلش ایستادم و راهش را سد کردم .کلافه سرش را از من برگرداند و گفت : _از فردا یه سر آشپز دیگه استخدام کن . -میخوام خودت بیای . -نخیر دیگه من نیستم . -هستی ... عصبی نگاهم کرد که لبخند زدم وگفتم : -کیک و چایی بخوریم و حرف بزنیم ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌هرچیزی یه چهره ملکوتی داره✨ 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌹خیلی درس می خواند، هلاک می کرد خودش را. هربار که بهش می گفتم: بسه دیگه. چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟ 🌹 می گفت: اذیتی نیست. اولا خیلی هم کیف میده، ثانیا وظیفمونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کس نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند. "شهید محمدعلی رهنمون" 🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت392 چشمانش را با نازی قهر آلود به رویم بست و گفت : _منت کشی در شان خانم مدیر نیست . -حالا ...فکر کن دلم هوس کیک و چایی کرده . -کافی شاپ کیک و چایی داره بفرمایید اونجا . -کیک و چایی با یه گپ دوستانه ... درحالیکه لبانش را غنچه می کرد تا کشش عضلات صورتش ، آنرا به لبخند نکشاند گفت : _بفرمایید . دستش به سمت پله ها اشاره کرد که راه افتادم و او پشت سرم آمد. پشت یکی از میزهای کافی شاپ نشستیم .سفارش کیک وچایی داد و بی نگاهی یا توجهی گفت : -می شنوم . -لااقل تا آخر هفته ....باشه ؟ -که باز آخر هفته بگی تا آخر ماه ؟ -نه بهت قول میدم آخر هفته جواب بدم . سینه اش را پر کرد از اکسیژن و گفت : _تا آخر هفته ... یه ثانیه ام بیشتر صبر نمی کنم ... اینم حالا بگم جوابت منفی بو د، با من تسویه میکنی تا من از اینجا برم . -دیگه چی ؟! سرآشپز به این خوبی رو واسه چی از دست بدم ؟ سرش بالا آمد و با جدیت نگاهش را چاشنی حرفش کرد: _سر آشپزی که دلش به کارش بند نباشه به دردت نمیخوره . لبخندم لو رفت : _تا حالا مگه دلت به کارت بند بوده ؟ همراه با مکثی چند ثانیه گفت : _نه ... دلم ... پیش تو بوده . فوری چشمانم را سمت فنجان چایم پایین آوردم وگفتم : _باشه ...آخر هفته جواب قطعی میدم . -اگه زودتر به نتیجه رسیدی ، من گوش شنوا دارم واسه شنیدن. باز لبخندم کشیده شد روی لبانم : _چشم ....چایتو بخور ...چه نازی هم میکنه حضرت آقا ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوش‌آمدید🌷 🌺صبح یعنی آغاز 🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام 🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح 🌼این راز برکت است که می نوازد 🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست 🌼سلام و درود بر شما مهربانان 🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای رزمنده جوان 👌🏻 مثل‌شهدا‌باشیم🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💍 ✨عشق یعنی: دیر بیاید زود برود...👌 گرتو نمی پسندی تغییر کن قضا را🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت393 دلم نمی‌خواست ولی عقلم این فرصت را رد نمی‌کرد. هیچ خبری از هومن نبود. سه ماه بود که قرار دادش تمام شده بود و نیامده بود و من هنوز هم با دلم می‌خواستم وفادارش باشم و با عقلم دنبال راهی برای جدایی . با یک وکیل صحبت کرده بودم .می‌گفت با چند جلسه‌ی دادگاه و شهادت حتی مادر می‌توان ثابت کرد که هومن مرا فریب داده و به این نحو شاید بتوان عقد را فسخ کرد. ذهنم درگیر ، قلبم درگیر ، خاطراتم درگیر و من گنجایش اینهمه درگیری را نداشتم . زودتر از آنچه فکرش را می کردم آخر هفته فرا رسید .درست شب قبل با مادر حرف زدم و از پارسا گفتم.از اینکه چقدر به تمنا توجه داره.از مسئولیت پذیریش . از کمک هایش در هتل به من و حتی از حمایت‌هایش و مادر فقط با غمی که در نگاهش موج گرفته بود. نگاهم کرد و آخر سر گفت : _بهت حق میدم نسیم ... برو ... وکیل بگیر ... من ..... من ازت حمایت میکنم .... حق داری . و بعد قبل از آنکه اشکش را ببینم از اتاق بیرون رفت . اصلا حال خوبی نبود حتی راحت هم نبود. چنان با خاطراتم درگیر بودم که حس می کردم تکه‌ای از قلبم را ،همان تکه‌ای که در سینه‌ام می‌تپید و نبض داشت ، را در اعماق خاطراتم جا گذاشته ام . فردای آنروز با حال غریبی به هتل رفتم .هنوز حلقه‌ام دستم بود. چندین بار خواستم که از دستم در بیارم و صدای هومن در خاطرم موج گرفت و نگذاشت . اول وقت پارسا به اتاقم آمد. در اتاقم را باز کرد و شاخه گلی سمتم گرفت : _صبح عالی متعالی ...تقدیم شما . شاخه گل را گرفتم که مقابل میزم ایستاد و گفت : _خب ؟ استرس گرفتم .دلشوره ای شدید و شاید حتی رنگم پرید : _میگم ...میشه ... عصبی گفت : _بازم ؟ _سخته به خدا سخته ... وا رفت .شانه هایش مقابل نگاهم افتاد و بی هیچ حرفی رفت سمت در و گفت : _با من تسویه کن می خوام برم . _پارسا ... فریاد زد : _همین حالا. چشمانم را بستم و درحالیکه با دست راستم حلقه ام را در انگشتم می‌چرخاندم ، یکدفعه آنرا از دستم بیرون کشیدم و گفتم : _قبوله . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت394 باورش نشد .قدمی به جلو آمد : _چی گفتی ؟ _گفتم قبول ولی .. می دونی که باید صبور باشی شاید کار دادگاه من و هومن خیلی طول بکشه . لبخندش واضح شد : _حالا دیگه صبورم . بعد دست درون جیب شلوارش برد و جعبه‌ی کوچکی سمتم گرفت . آن جعبه‌ی کوچک قرمز رنگ نشان از انگشتری داشت که منظورش واضح بود اما با اینحال با تردید گفتم : _این ..این چیه ؟ _مگه قبول نکردی ...خب پس این انگشتر فعلا نشون نامزدی . _نه ...خواهش می کنم ، نه. اخم کرد: _چرا ؟! _بذار این جریان بین من و تو مخفی باشه تا وقتی که همه چی قطعی شد . باز نفسش را محکم فوت کرد و گفت : _آخه به تو اعتمادی نیست . _بهت قول دادم ... مطمئن باش . چند ثانیه ای نگاه چشمان قهوه ای رنگش را در چشمانم جاری کرد و گفت : _باشه ... ولی پس این انگشتر پیش خودت باشه . _نه ... صدایش بالا رفت : _نه نداره دیگه . جعبه را روی میز گذاشت .در جعبه را به سمتم باز کرد و نگاهم روی انگشتر ظریف طلایی که درون جعبه بود نشست .لبخند زدم که گفت : _از فردا می‌ریم دنبال کارای دادگاه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت395 اصلا آرام نبودم . این بی تابی خودش انگار نشانه ای بود .ماه شهریور هم تمام شد و با شروع ماه مهر ، تمنا به کلاس چهارم دبستان رفت .هنوز هیچ کدام از کارکنان هتل ، پی به جریان من و پارسا نبرده بودند و از اعضای خانواده فقط مادر می دانست . ولی من دنبال رفت و آمدهای دادگاه و شاهد و این حرف ها ساعت ها و روزهایم را سپری می کردم ، در همان روزها اما پارسا هر چه می توانست خودش را بیشتر و بیشتر به تمنا نزدیک می کرد .تمام جلسات مدرسه اش را می رفت و انگار در نقش پدرانه ی پدری دلسوز چنان غرق شده بود که گویی خودش را از همان روزها پدر تمنا می دید . روند دادگاه هم خوب بود . پارسا با میلاد صحبت کرد و کپی قرارداد ده سال و 15 ساله ی هومن را گرفت و همان قراردادها باعث شد تا رای دادگاه به نفع من باشد .اما درست در همان روزها که اواسط دیماه بود ، حادثه ای مرا شگفت زده کرد. در اتاقم بودم و لیوان چایی ام را می نوشیدم که چند ضربه به در خورد : -بله . در باز شد و من نگاهم روی صورتش خشک شد و لیوان چایم لرزید . به سختی آنرا روی میزم گذاشتم و لب زدم : -ن ...نگین ! .وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . -پس هنوز منو میشناسی . جدی شدم تا حال پریشانم را پشت آن نقاب بزنم . جلو آمد و بی دعوت نشست روی مبل کنار میز و درحالیکه کیفش را از روی شانه اش برمی داشت و روی میز میگذاشت گفت : _شنیدم دنبال دادگاه و کارهای طلاقی . -به تو ربطی نداره . پوزخند زد: _داره ... نترس من ازت حمایت میکنم ... اومدم کمکت کنم دیوونه . -نیازی به کمکت هم ندارم ... بی کمک تو حقم رو میگیرم . پوزخندش به خنده تبدیل شد : _چقدر کم تحملی ... لااقل بذار ببین چی میخوام بگم بعد اعتراض کن . عصبی گفتم : _خب بفرمایید. -هومن فهمیده تو داری ازش جدا میشی ...تا چند روز آینده برمی گرده ایران . قلبم ایست کرد و او ادامه داد: 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝