هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت396
_اما قصدش موندن هم نیست ...میخواد تمنا رو ازت بگیره و با خودش ببره ...دلم برات سوخت چون با اونکه هنوز خودم مادر نشدم ولی میدونم که تنهایی دلیلی که تونستی ده سال رو سپری کنی ، دخترت بوده ... دلم نیومد بهت نگم ... من یه ماهی ایرانم و بعد باید برگردم ....خواستم بهت بگم تا وقت داری از تهران بری ... بری یه جایی که دست هومن بهت نرسه .
حس کردم دیگر چیزی نشنیدم .نفسم بالا نیامد .قلبم نزد .چشمانم ندید و گوشهایم نشنید . فقط همان یک جمله ی "می خواد تمنا روازت بگیره و با خودش ببره " کار خودش را کرد. از حال رفتم .تمام امیدم ، زندگیم ، تمنا بود. تمنا نفسم بود ، جانم بود .اگر تمنا نبود می دانستم که حتی یک روز هم زنده نخواهم ماند .
نفهمیدم چی شد. نگین کی رفت و چه کسی بقیه را خبر کرد اما وقتی بهوش آمدم ، همه دورم بودند. از خانم لطفی رزویشن هتل گرفته تا فریبا و سایه و پارسا .فریبا جرعه ای آب قند به زور در دهانم ریخت و گفت :
-فشارت افتاده ...از بس کار میکنی ... یه جرعه دیگه بخور .
لیوان را پس زدم و به سختی گفتم :
_خوبم ... برید بیرون ...
همه متعجب شدند که با فریادی بلند هم گریستم هم داد کشیدم :
_گفتم برید بیرون .
همه رفتند جز پارسا . در را بست و طلبکارانه نگاهم کرد. آهسته می گریستم که جلو آمد و لیوان آب قندم را برداشت و گفت :
_یه کم دیگه ....
فریاد زدم :
_ولم کن ...
خونسرد بدون حتی ذره ای ناراحتی گفت :
-چی شده ؟
گریه ام شدت گرفت .دردم حالا بروز پیدا کرده بود :
_هومن ...فهمیده می خوام ازش جدا بشم ... می خواد تمنا رو ازم بگیره.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌«حکم ماموریت»
🔺️از: فرماندهی کل قوا
🔻به: افسران جوان جنگ نرم و دانشجویان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت397
-کی گفته ؟
-نگین .
-نگین !
-همسر عقدی هومن ...کسی که باهاش رفت سوئد .
اخمی جدی روی صورت پارسا ظاهر شد :
_بهت زنگ زده ؟ شماره تو رو...
وسط حرفش پریدم وبا حرص گفتم :
_اون اینجا بود ...گفت هومن تا چند روز دیگه برمی گرده ...می خواد بیاد تمنا رو ازم بگیره ...
صدای فریاد و گریه ام بلند شده بود که پارسا گفت :
-خیلی خوب ...آروم باش ... با وکیلت حرف می زنیم ...یه راهی پیدا می کنیم .
فریادم محکمتر شد :
_هیچ راهی نیست ... یه بار دیگه قبل از این ماجراها ازش پرسیده بودم ، گفت شاید بتونی با دلایلی قاضی رو قانع کنی که هومن فریبت داده ولی نمی تونی حضانت تمنا رو بگیری . اگه هومن بفهمه و اقدام قانونی کنه ... قانونا حضانت تمنا به اون تعلق داره ... مگر ثابت بشه که هومن نمیتونه سرپرست خوبی برای تمنا باشه ، و شرایطش رو نداره .... که متاسفانه هومن همه ی شرایط حضانت رو داره.
پارسا آهی سر داد و چرخید و پشتش را به من کرد .
و درحالیکه دو کف دستش را روی سرش می گذاشت آهسته گفت :
_خدای من !
چشمانم را بستم وآهسته گریستم .قابل توضیح نبود که چه حالی شدم .
با اصرار پارسا هتل نماندم و برگشتم خانه . عصبی و افسرده .
مادر تعجب کرد ولی حرفی به او نزدم .کیفم را گوشه ای پرت کردم و با همان مانتو و شلوار خودم را انداختم روی مبل :
_خوبی نسیم ؟
سری تکان دادم که مادر گفت :
_چرا اينقدر زود اومدی ؟
-حالم خوب نبود.
-چی شده؟
-هیچی ...فقط سرم خیلی درد می کنه .
مادر لیوان چایی برایم آورد که صدای زنگ در بلند شد . حس کردم روح از جسمم پر کشید تا مادر گفت :
_تمناست .
چشم بستم و با یک نفس عمیق روح را به جسمم برگرداندم .گوش هایم را تیزکردم و صدای پاهایش را شنیدم و فریادی که سر داد:
_مامانی ...مامانی .
-سلام دخترم .
-سلام ... مامانی من امتحان ریاضی ام رو بیست شدم .
-آفرین دخترم .
-خانم معلم یه برگه داده که اگه مامان امضا کنه برم آزمون المپیاد ریاضی .
بغض با نفسم گره خورد و تمنا همچنان می گفت :
_مامانم اومده؟!
-بله عزیزم .
-آخ جون ... وای مامان ...امروز یه مسئله ی سخت ریاضی رو حل کردم ، خانم معلم گفت که ... چرا .... چرا گریه می کنی ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود به امروز خوشآمدید🌷
🌺صبح یعنی آغاز
🌼آغاز یک عبور و دریچه یک سلام
🌺گوش کن ... در نبض کودکانه صبح
🌼این راز برکت است که می نوازد
🌺به حرکت سلام کن و درود بفرست
🌼سلام و درود بر شما مهربانان
🌺روزتون را با انرژی مثبت این کلیپ آغاز کنید
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه حل شیخ رجبعلی خیاط برای راننده تاکسی🚖
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت398
چشم باز کردم و بالبخندی که فقط راهی برای فرار از واقعیت بود نگاهش کردم :
-از خوشحالیه دخترم .
خم شد و از کیفش برگه ای در آورد و سمتم آمد .
-ببین مامان ...هیچکی نتونست حلش کنه ....من حلش کردم .
بجای دیدن برگه ی ریاضی ، او را در آغوش گرفتم و در حالیکه بی اختیار بلند می گریستم گفتم :
_تمنا جان ...تمنای من .
-مامان چی شده ؟!چرا گریه می کنی ؟!
مادر هم متعجب شد و من همچنان میگریستم . مادر جلو آمد و تمنا را از آغوشم جدا کرد و گفت :
_مامانت زیادی خوشحال شده ... برو لباس هاتو عوض کن تا باهم ناهار بخوریم .
تمنا که سمت اتاقش رفت ، مادر با اخمی جدی گفت :
_راستشو بگو چی شده .
اشکانم را پاک کردم و به زحمت گفتم :
_هیچی .
-هیچی ؟! ...دروغه ...چی شده نسیم ؟
-گفتم که هیچی ...سرم درد می کنه و...
مادر فریاد زد :
_نسیم .. به من دروغ نگو.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم :
_وکیلم می گفت اگه هومن برگرده میتونه حضانت تمنا رو ازم بگیره و من...
باز صدایم گره خورد به بغض که مادر عصبی گفت :
_غلط می کنه ...مگه من بذارم ... 10 ساله نیست حالا بیاد حضانت تمنا رو بگیره ؟! آروم باش ...نمی ذارم همچین غلطی کنه، حالا بلند شو دست و صورتتو بشور که بچه ام امروز خیلی خوشحاله تو ذوقش نزن .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت399
چند روزی حالم بد بود .اما باحرف های مادر و قوت قلبی که به من می داد حالم بهتر شده بود که باز اتفاقی دیگر از راه رسید .
درست وقتی تنها یک جلسه تا حکم دادگاه برای جدایی من از هومن باقی مانده بود ، این اتفاق رخ داد . بهتر است بگویم اتفاق آمد .
از اتاقم بیرون آمده بودم و چرخی در هتل می زدم تا بر همه ی کارها نظارت کنم که خانم لطفی سمتم آمد :
-خانم افراز .
-بله .
-یه آقایی توی لابی هتل می خواستن شما رو ببینند ...خودشون رو معرفی نکردند ولی چهره شون به نظرم خیلی آشنا بود .
ستون های قلبم ریخت و آوار شد بر سر همه ی امیدی که به خودم می دادم .
با پاهایی لرزان سمت لابی رفتم .از دور دیدمش روی کاناپه ای لم داده بود و چمدان بزرگش کنار مبل بود و با آنکه حتی جلوتر نرفتم تا چهره اش را ببینم اما حالم از همانجا بد شد .
حس کردم لرز کردم .حس کردم نفسم تند شد .
چشم بستم و با یک نفس عمیق دوباره جانی تازه به قلبم بخشیدم .
جلو رفتم و رو به رویش ایستادم . خودش بود . هومن بود .قلب احمق من باز با دیدنش تند زد ولی نگاه سردم فقط در چشمانش خیره شد .لبخندی به کنج لبش آورد . شقیقه هایش چند تار موی سفید داشت .کمی چاق تر شده بود اما هنوز هم برای قلبی که احمقانه بخاطرش می کوبید ، عزیز بود .
-سلامت کو ؟
سمت مبل رو به رویش رفتم و نشستم ، سرم را از نگاهش پایین گرفتم و آهسته گفتم :
_سلام .
پوزخند زد و ژست قدرتش را بخاطر بهم زد و به جلو خم شد و گفت :
-انگار از دیدنم خوشحال نشدی ؟!
نگاهش نمی کردم که خودش را به جلو کشید و درحالیکه دستانش را در هم قلاب می کرد گفت :
_نسیم ! با توام ... انگار هنوز صفت کر و لالیت رو داری.
عصبی گفتم :
_که چی حالا ؟
-که چی حالا ؟! یعنی چی که چی حالا ؟!
اینبار سربلند کردم و نگاهش کردم .
از نگاه سردم آنقدر تعجب کرد که اخم به جای لبخند ، روی صورتش ظاهر شد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از اثار وجود فرهنگ بی حیایی و فرهنگ لیبرالی، قبح شکنیه
قبلا به نگاه های شهوت آلود میگفتن "هیزی"
اما الان میگن " کراش" با افتخار میان فردی رو که روش کراش داشتن رو فریاد میزنن...
سخنان تأمل برانگیز دکتر #حسنعباسی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت400
-چه استقبال با شکوهی ! بعد از ده سال اومدم ....
نگذاشتم حرفش را بزند و عصبانی دستم را در هوا تکان دادم :
_وای نگو که باید برات گوسفند میکشتم و تمام هتل رو بادکنک می زدم ...فکر کردی هنر کردی که برگشتی ؟....من حتی یه کلمه از تو به تمنا نگفتم ...و نمی خوام که بگم ... برگرد برو همون جایی که تا حالا بودی ...من و تمنا نیازی به تو نداریم .
خشم هم به چهره ی جدیش اضافه شد . باز لم داد به مبل و نگاه دقیقش روی اعضای صورتم چرخید و پایین آمد و جایی میان دستانم نشست :
_حلقه ات کو ؟
-درش آوردم .
نفسش حبس شد:
_کی بهت ...
عصبی صدامو بلند کردم:
_من تا سه ماه بعد از ده سال هم صبر کردم ولی نیومدی ....خسته شدم از این انتظار بی خودی ، از قرارداد 15 ساله ای که هنور 10 سالت تموم نشده امضا کردی ....من آدمم ، همسر می خوام ، نه یه اسم که توی زندگیم باشه و هیچ وقت کنارم نباشه .
تاج ابروانش به هم نزدیک تر شد :
_خب ...حالا کی به جای من اومده؟
-هنوز نیومده ...دنبال کارای طلاقمم ... دنبال دادگاه و ...
عصبی خندید :
_دادگاه ! من زنده ام و برگشتمو تو دنبال طلاقی !
صدای عصبی اش را بالا برد :
_گفتم کی به جای من اومده ؟
-پارسا .
-کی ؟!
-پارسا کاملی .
لبانش از تعجب از هم فاصله گرفت ، انگار توقع شنیدن هر اسمی را داشت جز سر آشپز هتل .
و یکدفعه نفسش را ازبین لبان نیمه بازش فوت کرد و گفت :
_اشتباه بزرگی مرتکب شدی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
{ خدایا بیکار بودی ما رو آفریدی؟! }
✖️به پوچی رسیدم !
✖️افسردگی گرفتم !
✖️این زندگی چقدر مزخرفه آخه ؟
✖️سهم ما از زندگی جز بدبختی و بیچارگی چیه ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝