هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_483
_آخه.... مادر هم سفارش کرده تو رو با خودم نبرم.
_خاله اقدس!
_بله....
_یوسف!
_کوتاه بیا فرشته... هیچ کی راضی نیست تو با من بیای.
_من چی پس؟.... اصلا خواست من مهم نیست؟!
نگاهش روی صورتم ماند.
_به نفعته فرشته خانم... بمون... قول می دم دو هفته دیگه بیام... باور کن راست می گم... زود به زود میام... هر دو هفته.... سه چهار روز می مونم و باز بر می گردم... خوبه؟
بغض توی گلویم نشست.
_یوسف داری راضیم مي کنی که نیام پایگاه؟!... چطور دلت میاد؟!
ساکش را همانجا کنج اتاق رها کرد و سمتم آمد.
مقابلم دو زانو نشست و دو دستم را گرفت و بعد به سر انگشتان هر دو دستم بوسه زد.
_پیت نفت نکنی.... پیت نفت رو بلند نکنی.... کار سخت نکنی.... به مامان هم سپردم که حتی تشک خوابت رو هم جمع نکنی....
و بعد از قافیه ی شعرگونه ی دستوراتش خندید:
_یوسفا.... چگونه شاعر شدی؟
از طنز کلامش خندیدم اما به خاطر بغض گلویم، اشکی هم از چشمانم فرو چکید که از چشمان یوسف دور نماند.
_فرشته جان....
_دلم برات تنگ می شه... برای شبای پایگاه که می اومدی کنار خاکریز پشت درمونگاه و برام کمپوت می آوردی.
با خنده نگاهم کرد و گفت :
_به خدا همه ی کمپوت هام رو برات جمع می کنم میارم.
و من باز با بغض ادامه دادم:
_واسه وقتایی که می اومدی حالمو بپرسی....
_زنگ می زنم حالتو می پرسم.
نگاهش کردم و اشک جمع شده در چشمانم را برایش به نمایش گذاشتم.
_برای نگاهت.... دلم تنگ می شه.
و اینجا بود که دستانش را گشود و مرا بغل کرد و زیر گوشم گفت :
_من بر می گردم فرشته جان..... تمام فکر و خیال های بد رو از ذهنت دور کن.... بر می گردم ان شاءالله.
ولی مگر آرام می گرفت دل رفتهام!
من خیلی بی تاب بودم.
تجربه ی داغ یونس آنقدر بدبینم کرده بود که نتوانم دوری یوسف را تحمل کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_484
راضی ام کرد تا بمانم.
ولی خودش حتی نفهمید با رفتنش چقدر باز حال مرا خراب کرد.
بعد از بدرقه اش، خستگی را بهانه ی خواب کردم و به طبقه ی دوم رفتم اما...
همین که در خانه ی بدون یوسف را گشودم، بغضم گرفت.
در را بستم و نشستم روی همان تشکی که صبح عمدا جمع نکرد و گفت که برای من پهن باشد تا استراحت کنم.
و من زانوی غم بغل زدم و از نبودش، آرام آرام گریستم.
باز خاطره ی اول ازدواجمان و رفتن یوسف به ذهنم خطور کرد.
و درست مثل همان روزهای سخت، نبودش برایم زجرآور بود.
قول داده بود که مرتب زنگ می زند و سه روز بعد زنگ زد.
و خاله اقدس از طبقه پایین صدایم کرد.
_فرشته... بیا یوسف زنگ زده....
و من دویدم سمت پله ها که خاله اقدس از صدای کوبش پاهایم بلند گفت :
_یواش نخوری زمین.
و گوشی را از روی طاقچه برداشتم و نفس زنان گفتم:
_الو... یوسف.....
_فرشته!... چرا می دویی آخه؟.... از اون پله های ناجور خونه می خوری زمین.
_مراقبم... تو خوبی؟
_من خوبم ولی اگه بخوای پله ها رو این جوری بیای پایین، دیگه زنگ نمی زنم.
_باشه خب.... حالا از خودت بگو.
_من خوبم... زنگ زدم حال تو رو بپرسم.
_من که خوبم....
آهسته تر از قبل پرسید:
_کار سنگین که نمی کنی؟
و قند در دلم آب شد با این سوالش.
_نه... مگه جرات دارم!
خندید.
_عزیزم این جور کارا جرات نمی خواد حماقت می خواد... یه وقت کپسول خالی بلند نکنی.
_نه... بیچاره خاله اقدس... مجبوره خودش بلند کنه....
_فکر کنم تا من بیام اون کپسول جواب می ده... برگشتم مرخصی خودم پُرش می کنم.
_کی میای پس؟
_تازه اومدم!
_زود بیا یوسف.... دلشوره می گیرم دیر بیای.
_چشم فرشته خانم.... دلشوره هم نگیر.... این منم که دلشوره می گیرم برای تو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خداوندا اگر لغزشی
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجھتاطلاع..
نہهیچوقتخونشھیدهدرنمۍرود،
خونشھیدبہزمیننمۍریزد.
خونشھیدھرقطرهاشتبدیلبہ
صدھاقطرهوھـزارهاقطرہبلڪہ..
بہدریایۍازخونمۍگردد
ودرپیکراجتماعواردمۍشود.
_شھیدمرتضۍمطهرۍ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#Story | #Profile
وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّامَتَاعُالْغُرُورِ
بلهزندگیدنیافقط
وسیلۀگولخوردناست…🌿
#آیهگرافی🦋
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_485
آنقدر دلتنگی کردم برایش که در آخرین تماسش قول داد، هر روز دو سه خطی برایم در سنگرش، در تنهایی خودش با خودش بنویسد.
و قول داد موقع برگشت تمام دست نوشته هایش را برایم بیاورد.
خاله طیبه و فهیمه در همان زمانی که یوسف نبود، مدام اصرار می کردند که کاموا بگیرم و یک دست لباس دخترانه یا پسرانه ببافم.
اما من حوصله ی هیچ کاری را نداشتم. ناچار خود خاله طیبه دست به کار شد و یک کاموای آبی آسمانی قشنگ گرفت تا یک بلوز دکمه دار و شلوار ببافد.
می گفت رنگ آبی را انتخاب کرده است چون هم دخترانه است و هم پسرانه.
و فهیمه که دست بکار شد.
در همان روزهایی که من تنها روزهایم با خاطرات یوسف پر می کردم و خاله طیبه و فهیمه با بافت کاموا، خبر رسید که آقا یاسر هم قصد کرده است که به جبهه برود.
نمی دانم چرا از همان لحظه برای آقا یاسر هم دلشوره گرفتم.
فهیمه هم چندان راضی نبود اما آقا یاسر مصمم بود که برود.
برای بدرقه ی آقا یاسر، یک شب با خاله اقدس و خاله طیبه به خانه ی آقای سلیمی رفتیم.
فهیمه بی اختیار می گریست و گریه اش بند نمی آمد.
اما خانم تسلیمی بسیار صبورتر از فهیمه بود و پیشانی پسرش را بوسید و با افتخار گفت :
_من خوشحالم پسرم خودش این راه رو انتخاب کرده.
چه روزهای سختی بود!
گاهی سر کوچه ها حجله ی شهادت خیلی از جوان ها را می دیدم و باز بی اختیار خاطره ی یونس برایم زنده می شد.
و همین دیدن ها، همین حجله ها، همین اعلامیه ی شهادت ها و پارچه های تسليت و شهادتت مبارک، داشت ضربان را از قلبم می گرفت.
خسته بودم از آن جنگ لعنتی که داشت کوچه به کوچه و محله به محله ی شهر را از جوانان با ایمان و پاک و خالصمان خالی می کرد.
و چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم شاید تا سال دیگر یا نهایت دو سال دیگر، این جنگ تمام شود.
آقا یاسر هم رفت و فهیمه هم مثل من بی طاقت شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️