eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سوره اسراءآیه۸۲
سلام🍃 صبحتون زیبا امروزتون 🍃 پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🍃
-🌿- -محراب‌ مسلمان‌، ازمیدان‌‌جنگـ‌اوجدانیست! محل‌نماز‌رامحراب‌می‌نامند؛ محراب‌‌هم‌یعنۍابزارجنگـ(:🌱!
وقتی از همه ناامیدی او را بخوآن ... اجابتت می‌کند🦋 :) ۶۶ نمل
°•🦋⃝⃡❥•° جوان‌ها؛👤 بہ‌شماتوصیہ‌میڪنم.. اگرمیخواهیدهم‌دنیاوهم‌آخرت داشتہ‌باشید⇓ بخوانید..[⏰] ‌-------•|📱|•-------‌
تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟ تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟ صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج [صائب تبریزی]
جز همین زخم خوردن از چپ و راست زین طرفها چه طرف بر بستم؟ جرمم این بود :من خودم بودم ! جرمم این است :من خودم هستم ! [قیصر امین پور] ❥︎•••
هر چندکه این جام پراز جور و جفا بود خوردیم ولی حرمت ساقی نشکستیم [علیرضاآذر] @تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟ تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟ صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج [صائب تبریزی] ❥
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از شدت عصبانیت از حرف هومن ،فقط سکوت کرده بودم که خانم جان با عصایش به پایم زد : _بلند شو برو پیش شوهرت ببینم. -ولم کنید خانم جون ...چه شوهری! محکمتر به پایم کوبید : _بلندشو نسیم ، زنم اینقدر لجباز ! با حرص از جا برخاستم و اجباراً با فاصله کنار هومن نشستم . آقا جان که انگار هنوز گیج بود و قضیه را نگرفته بود ، پرسید : _ بابا اینجا چه خبر شده ! مادر جواب داد: _ آقاجون ...هومن قضیه ی خودشو نسیم رو به نسیم گفته . - جداً؟! مادر با ذوق سر تکان داد. نمی فهمیدم کجای این قضیه ذوق داشت .تحمل آدم سرد و بی روح و یخی مثل هومن ، ذوق داشت یا گریه ؟! خانم جان یک سینی چای آورد و گفت : _همین امشب یه کرسی درست میکنم وسط خونه ، دور کرسی بشینیم و تخمه بشکنیم ...بلند شو آقای من ... بلند شو میز کرسی رو از زیر زمین بیار. آقا جان با تعجب گفت : -من !!..من نه کمر دارم نه زور .. به آقای داماد مجلس بگید. هومن شوکه شد : _من!! -بله شما ...شما که الان با دُمت گردو میشکنی. -به جان خودم اگه دم داشته باشم و گردو بشکنم ...شما الان توی قیافه ی غمزده ی من بدبخت ، قایق های غرق شده ام رو نمی بینید . مادر بالشت کنار دستش را محکم پرت کرد سمت هومن که خورد توی سرش و باعث خنده ام شد.هومن یه نگاه چپ چپی به من کرد و بعد رو به مادر گفت : _چرا همچین میکنی مادر؟ -بلندشو ...گردوها رو که شکستی و خوردی و گرنه واسه چی باید حرفاتو به نسیم میزدی ؟ _حالا بدهکار تونم شدم ؟ حرف های هومن یکی در میان ، بوی کنایه و تمسخر میداد و اینها همه عوارض اجباری بود که توی این قضیه حس می کردم . اجباری که 15 سال قبل باعث شد تا هومن بخاطر محرمیت پدر به من ، زیر بار این عقد برود و حالا حتی از شنیدن کنایه هایش عذاب می کشیدم .گویی تحمیل شده ای بیش نبودم . ناراحت و دلخور از این جو خفقان ، از جا برخاستم و گفتم : _ من سرم درد میکنه میرم بخوابم . و بعد راهی یکی از اتاق های خانه ی خانم جان شدم .خانه ی کلنگی و دو طبقه که در هر طبقه دو اتاق خواب داشت . وارد یکی از اتاق ها شدم و از روی رختخواب های گوشه ی اتاق یه پتو و بالشت برداشتم و کف اتاق دراز کشیدم . پتو را روی سرم کشیدم تا بخوابم که سر و صدای هومن و مادر نگذاشت : _چکار میکنی مادر من؟! -بهت میگم تو هم برو استراحت کن . -بابا من نه خوابم میاد نه استراحت میخوام ، چکارم دارید آخه. -اِ ....لوس نشو ... برو ببین نسیم چش شده که رفت تو اتاق . -به نسیم چکار دارید ؟ شاید بخواد بخوابه . -پس تو هم برو بخواب . -ای بابا ...من خوابم نمیاد. -تو خسته ای ، رانندگی کردی ،الان حالیت نیست ، بخوابی بهتره ... برو ببینم . و بعد در اتاق باز شد و صدای مادر آهسته شنیده شد : _از اتاق بیرون نیای ها. خنده ام گرفته بود.انگار اشتباه کرده بودیم که به بقیه گفتیم .حالا این بقیه بودند که نمی گذاشتند ما راحت باشیم . هومن کلافه در اتاق چرخی زد و زیرلب غر: _ لعنت به این سفر و این شانس ...مگه من خرس قطبیم که همش بخوابم ...چقدر بخوابم آخه؟! بی اختیار صدای خنده ام از زیر پتو بلند شد که هومن را عصبی تر کرد: _هی ...صداتو ببر تا خودم خفه ات نکردم ... ببین چه بلایی بخاطر تو سرم اومده . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب عید بود . مادر جان عکس پدر رو گذاشته بود وسط کرسی و چند تا پیاله تخمه و یه بشقاب میوه روی کرسی . تکیه به بالشت دایره ای خانم جان به عکس پدر خیره شدم و حرف های بعد از ظهر مادر توی گوشم زمزمه شد : -منوچهر آرزوش بود که روزی رو ببینه که تو ، قضیه ی عقدت با هومن رو متوجه بشی ....خیلی دوست داشت خودش بهت توضیح بده که توی شرایط اون موقع لازم بود که اینکار انجام بشه ... نمی دونی وقتی فهمیدم خود هومن بهت همه چی رو گفته ،چقدر خوشحال شدم . صدای خانم جان در خاطر ذهنم نقش بست : -نسیم جان ...پس این هومن کجاست ؟ -نمی دونم . -خب برو ببین چرا نمیآد. -ولم کن تو رو خدا خانم جان ... من چرا برم ، هروقت دلش خواست ، میآد دیگه . -اِ...تو همسر شی . باحرص گفتم : _بس کنید تو رو خدا ... من از شنیدن این کلمه بدم میآد ... مافقط به هم محرمیم همین . مادر و خانم جان هردو شوکه شدند. طولی نکشید که آقا جان درحالیکه از سرما پنجه هایش را دورهم می پیچید وارد خانه شد و گفت : _عجب سرده بیرون... نشست کنار کرسی و در حالیکه پاهایش را دراز می کرد گفت : _پس هومن کو. همه سکوت کردند که خدا رو شکر قبل از اصرار مجدد مادر یا خانم جان ، هومن از راه رسید.تا خم شد که کنار آقاجون بنشیند ، مادر بلند گفت: _اونجا نه ... برو اون طرف . با دست سمت مرا نشان داد.نمی دانم چرا از اینکه بقیه این محرمیت را اینقدر جدی تلقی می کردند ، عصبی شده بودم .هومن اطاعت کرد و کنارم نشست .آهسته خودم را کمی عقب کشیدم و سرم را گرم شکستن پیاله ی تخمه کردم . نگاه همه روی عکس پدر بود که جایش خیلی در بین ماخالی بود.شب عید بود مثلا ،اما همه سکوت را ترجیح می دادند وگه گاهی آهی از داغ غیر منتظره ی پدر سر می دادند. مدت طولانی دقیقه ها گذشتند و به سکوت سپری شد تا آقاجان گفت: _هومن جان یه سیب پوست بگیر ببینم بلدی. هومن اطاعت کرد . بعد از پوست گرفتن سیب، سیب را به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و گفت: -بلدم یا نه ؟ آقا جان باخنده گفت : _آفرین پسر ...نمره ات بیست...اما من نباید ازت تعریف کنم ، بده زنت تا اون بهت نمره بده . هنوز با این اسم آشنا نبودم که هومن پيش دستی سیب را روی پاهایم گذاشت که زیرلب گفتم : _میل ندارم . مادر که انگار گوش هایش بیشتر برای شنیدن حرف های من و هومن تیز شده بود گفت : _دست هومن رو رد نکن نسیم جان . نگاهم بی دلیل ، یه لحظه رفت سمت هومن . بی تفاوت به رو به رویش خیره بود. برشی از سیب برداشتم و آهسته گفتم : _ممنون. جوابی نشنیدم .همون موقع خانم جان گفت : -خب دیگه بسه تخمه شکستید ...بیایید شام بخوریم ، بخوابیم که خسته ایم . هومن تنها کسی که بود که اعتراض کرد: -ای بابا شماها چقدر میخوابید ، گفته باشم من بیدارم . خانم جان باز گفت : _اتفاقا تو که از همه ی ما بیشتر خسته ای ، شام خوردی برو استراحت کن . -ای بابا ...ظهر به زور استراحت کردم ، شب به زور بخوابم ...خب بگید من زیادی ام دیگه. مادر لبش را گزید و اشاره ای به هومن کرد که حرفش صحیح نیست .هومن سکوت کرد و خانم جان یه یاعلی گفت و برخاست سمت آشپزخانه ، بعد مرا صدا زد: _نسیم جان بیا کمکم . فوری برخاستم .چند تا بشقاب چینی گل سرخ روی دستم گذاشت و آهسته توی صورتم گفت : _حالا که می دونی ...اینقدر بدخلق نباش ... محرم هومنی چرا اینقدر ناز میکنی ...دل شوهرتو بچسب بلکه توی این خونه یه خبر شادی شد . -خانم جان بس کنید توروخدا ....این عقد فقط واسه محرمیت بوده نه عشقی هست نه ازدواجی ، بی خودی دلتون رو صابون نزنید . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
... ⃠🚫 وقتی‌بمیرم،تلگرامم‌افلاین‌میشہ🔇 دیگہ‌توصفحہ‌ام‌عکسی‌نمیزارم،🖥 کہ‌لایک‌بشہ‌وکامنت‌بزارن♥️ گوشی‌ام‌خاموش‌میشہ‌وهیچ‌پیامی؛ ازدوست‌وآشنانمیاد..📬🍂 پس‌چی‌میمونہ؟؟!!🤔 ←قرآنی‌کہ‌وقتی‌زنده‌بودم‌خوندم🌿 ←پنج‌وعده‌نمازی‌کہ‌میخوندم 🖇 ←احترامی‌کہ‌بہ‌پدرومادرم‌گذاشتم🍭 ←حجابم‌رورعایت‌کردم 🧕 ←دروغ‌نگفتم‌وتهمت‌نزدم 💛 ←کارهاۍخوبی‌کہ‌کردم 🌱🎨 ←همه‌کارهایی‌کہ‌اینجاانجام‌دادم ←درقبرآنلاین‌خواهدبود؛⏳🌈 چقدرحواسمون به لحظاتمون تواین دنیاهست رفیق🤔😔!!!! ‌‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🏴 أیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاء َ كجاست آنكه خون شهيد كربلا را انتقام كشد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
CQACAgQAAx0CUiYkAwADpGEf0NlWXsB-eAWrVRDmioY0QY4pAAJMAQACJo8gUyG36nsHd6d0IAQ.mp3
4.51M
شهادت امام سجاد(علیه السلام ) تسلیت باد 🖤🕊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه نکنید! آقا داره میاد...😭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین‌شاٺ‌بگیرید📸 هرشہیدی‌کہ‌اومد‌ 5 ‌صلوات‌بهشون‌هدیہ‌کنید!🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از شامی که تماما با اخم و تخم خانم جان بخاطر جوابی که از من شنید ، اولین نفر ، خستگی را بهانه کردم و به اتاق خواب رفتم که مادر سراغم اومد: _چی شده نسیم جان ؟چرا ناراحتی ؟ عصبی جواب دادم : _مادرجان ، عزیز من ، نمی فهمم چرا شما و خانم جان فکر می کنید چون حالا من فهمیدم که یه عقدی بین من و هومن خوندید پس حالا باید مثل یه کسی که نامزد کرده رفتار کنم ....من قبل تر از اینم شک کرده بودم که پدر و شما با این تعصبات دینی و اعتقادی همینطوری یه دختری رو به سرپرستی قبول نمی کنید ، درحالیکه یه پسر بزرگ دارید ...درحالیکه مدام به من از حجاب و نماز و محرم و نامحرم میگفتید ...فقط یه محرمیته همین ...واسه اینکه من و هومن بتونیم توی یه خونه زندگی کنیم اما نه به اسم زن و شوهر ....تو رو خدا تمومش کنید ...من دیگه اعصاب و کشش این بحث رو ندارم ...به خدا نمیتونم . غباری از غم توی صورت مادر نشست . به زور یه لبخند چاشنی این غم کرد تا لااقل روح مهربانی مادری اش را زنده کند : _باشه دخترم ... باشه ...حق با توئه ...ما نباید آرزوی محال داشته باشیم ...من فقط دلم رو الکی خوش کردم که شاید ... شاید حالا که منوچهر پیش ما نیست ولی با دیدن شما ... به آرزویش برسه . وا رفتم .شانه هایم افتاد و درحالیکه بغض توی گلویم پنجه میکشید به شکستن گفتم : -می دونم پدر خیلی دوست داشت که من و هومن ... نشد . حتی گفتن یه اسم ، یه اعتبار یا یه مسئولیت برایم سخت بود .مکث کردم و بعد ادامه دادم : _ولی غیر ممکنه ... به خدا غیر ممکنه . -لااقل بخاطر من ... یه سال ... یه سال فکر کنید نامزدید . کلافه لبانم رو از هم باز کردم و از بین لبان نیمه بازم ،نفس محکمی کشیدم که مادر ادامه داد: _جان من نسیم ... یه سال ...بعدش هر تصمیمی بگیرید من لال میشم . التماس مادر با اشک پیوند خورد.دلم یه جوری برایش می سوخت . به چه رابطه ی سرد و یخی دل خوش کرده بود ! من و هومن و ازدواج؟! خنده دار بود واقعا! فقط بخاطر شرایط روحی اش گفتم : _باشه ..ولی کاری نکنید که مجبور بشم قبل یه سال نه بگم . -باشه ...باشه.. فوری اشکانش رو پاک کرد و از روی رختخواب های ته اتاق چند بالشت و پتو برداشت و گفت : -شب بخیر . نگاهم رفت سمت باقی پتوها . پتو که نبود جز یه لحاف بزرگ بود و دو بالشت . فوری از اتاق بیرون رفتم و گفتم : _مادر ... دوتا بالشت و یه لحاف گذاشتید؟ -آره دیگه . -مامان هومن اینجا نخوابه ها ... من راحت نیستم . -کجا بخوابه پس ؟ یه اتاق خانم جان و آقاجان یه اتاق من ، یه اتاقم شما دیگه . -اینجا که چهار تا اتاق داره . -اون رو خانم جان درش رو قفل کرده ، شده انباری ، کلی خرت و پرت توش ریخته . چشمانم چهار تا شد. -خب پس من توی پذیرائی میخوابم ، زیرکرسی . -کرسی رو جمع کردیم ، بخاری برقی زیرش رو هم قراره بذاریم توی اتاق من که سرده . باحرص گفتم : _مامان! شما همین چند دقیقه پیش قول دادی. -خب سر قولم هستم ..گفتم یه سال دیگه . و بعد رفت .هاج و واج وسط راهرو ایستادم . انگار حرف توی گوش نه مادر می رفت نه خانم جان .کلافه برگشتم به اتاق .عصبی لحاف را پهن کردم و بالشتی برداشتم و در حالیکه پشت به در ورودی اتاق دراز می کشیدم ، غر زدم: _باشه ...حالا که اینطوره من میدونم چکار کنم . تمام لحاف را دور خودم پیچیدم و چشمانم را بستم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور طولی نکشید که هومن آمد. او هم داشت زیر لب غر میزد : _سردرد گرفتم از دست این قوم یاجوج و ماجوج ...اینا دیگه کی هستن بابا ..میگم نره میگن بدوش ... بلند شو ببینم ... چه راحتم خوابیده ! -چی میگی ؟ سرم را از زیر لحاف بیرون کشیدم که هومن گفت : -پس من کجا بخوابم ؟ -تو ماشین . عصبی نگاهم کرد: _کور خوندی ، تو برو تو ماشین . -من اول اومدم ... -اول و دوم نداره ... بلند شو ببینم ، یه لحاف به این گنده گی پیچیدی دور خودت ! کلافه نشستم و گفتم : _قرارمون این نبود ... قرار نشد واسه خاطر دل مادر هرکاری کنیم ... این چه وضعیه آخه! اینا چرا همه چی رو جدی گرفتن . پوزخند زد و درحالیکه دست به کمر نگاهم می کرد گفت : _15 ساله که اینا جدی گرفتن ، پس فکر کردی من الکی گفتم میخوام زنم رو طلاق بدم بقیه نمیذارن . یه لحظه خشکم زد . یاد حرف های آنشب هومن افتادم .سرم رو آرام کج کردم خلاف جهتی که هومن ایستاده بود و گفتم : _چه بدبختی گیر کردم ها ! -بله ...حالا ببین من چه بدبختی هستم که 15 ساله توی این بدبختی گیر کردم . ازحرفش خنده ام گرفت : _خیلی خب حالا ...الان تکلیف امشب چیه ؟ میری تو ماشین یا نه ؟. -مگه فقط همین امشبه ؟! فردا شب چی پس فردا شب چی ؟ ...ولم کن بابا... من که همینجا می خوابم ، تو ناراحتی برو تو ماشین . بعد درحالیکه دکمه های پیراهنش را باز میکرد گفت : _والله به خدا ... هر روز یه بهونه یه دردسر یه بدبختی . داشت پیراهنش را در می آورد که گفتم : -خب حالا ...فعلا رعایت کن ...من اینحام مثل اینکه . با نگاهم به پیراهنش اشاره کردم که گفت : -تو چشماتو ببند ...من عادت دارم قبل خواب راحت بخوابم . بعد دست انداخت تا تیشرتش را هم در بیاورد که با فریاد لحاف را روی سرم کشیدم : -بی حیا ...خجالتم خوب چیزیه واقعا ... ای خدا ... منو نجات بده . بی توجه به من و سروصدا وحرف هایم ، بالشتی برداشت و انتهای لحاف دراز کشید و لحاف را محکم طرف خودش کشید : _بده به من این لحاف رو ... -هومن نکن اینطوری ...یخ میزنم . -به درک ... برو تو ماشین بخواب . -من نمیرم تو برو . -منم نمیرم ... پس بخواب حرف نزن . کلافه نالیدم : _ای خدا ...چه بدبختی ام من . در حالیکه پشتم به هومن بود. آهسته کمی عقب رفتم تا لااقل کمی از لحاف را روی خودم بکشم که هومن عصبی گفت : _به من نچسبی ها ... دستت به من بخوره میزم زیر گوشت . -وا ...چه بی جنبه ! -همینه که هست . از ترسم انتهای لحاف را که تا روی شانه ام بیشتر نمی رسید ، روی خودم انداختم و زیرلب آهسته نجوا کردم: _خدایا خودت نجاتم بده ...من چه میدونستم قراره این طوری بشه وگرنه اصلا نمیذاشتم این راز لعنتی فاش بشه ... ای خدا ... تو بخیر کن . -ساکت میخوام بخوابم ... بسه دعا خوندی ، بگیر بخواب ببینم . زیرلب چند تا غر بهش زدم و همراه با آهی از اینهمه دردسر ، چشم بستم . اما تمام شب از شدت سرما ، خواب برف و بوران می دیدم . صبح بعد از نماز صبح ، وقتی هومن از اتاق بیرون رفت ، بالاخره لحاف را صاحب شدم و در گرمای مطبوع آن به خوابی عمیق فرورفتم . هیچ فکر نمی کردم که این راز سر به مهر ، با فاش شدنش فصلی جدید برای زندگی من باز کند.خصوصا که مادر و خانم جان با حرف ها و دستوراتشان به اجبار ، موجب اتفاقاتی جدید میشدند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مژده امام حسین(ع) به دوست‌دارانش 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
⋱⸾💔✨⸾ ✍.. ؛ میگفت:↓ فڪرت‌كھ شد امـام زمان،، دلـت‌میشھ امـام زمانے عقلـت‌میشھ امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌میشھ امام زمانے تمام‌زندگیت میشھ امام‌زمانے رنگ آقارومیگیرےكم‌کم... فقط اگه توے فكرت‌دائم امـام‌زمانـت‌باشه... خودتودرگیرامام‌زمان‌کن‌رفیق تا فکر گناه هم طرفت نیاد!!