eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘 آرزو میکنم تو را اینکھ رفیقم باشے :))💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی
من دلم به شما خوشه، به يه دوستی كه داره وفا خوشه ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مانتوام را درآوردم و موهایم را با دو دست از دو طرف تکان دادم .فریبا از درون آینه نگاهم کرد : _خاک تو سرت نکنن. -وا ...چرا؟! -با این تیپ و قیافه و خوشگلی ... نمیتونی دل هومن رو ببری ... چقدر تو بی سیاستی ! حالا بیا نشونت بدم همین نگین چطوری دلبری میکنه . -من از دخترای لوس و لوند خوشم نمیآد. -دیوونه ... واسه من که نمیخوای لوندی کنی واسه شوهر خودته . -فریبا سرم درد گرفته ، همین اول مهمونی میذارم میرم ها. -بریم بابا ...بریم که تو تا زهرمارمون نکنی این مهمونی رو ول نمیکنی . تا از در اتاق پرو بیرون آمدیم ، چشمم خشک شد . مردی با کت و شلوار مشکی وسط سالن ، درست رو به روی من که کنار در اتاق پرو بودم ایستاده بود و با استاد نیکو حرف میزد .دلم ریخت .خشکم زد : _چی شده ؟ -فریبا ...هومنه ! -کی ؟! نه بابا ...هومن کجا بود! -وای خدا خفه ات کنه فریبا ... هومنه . -کو؟ با دست نشانش دادم که صدای فریبا هم از تعجب بلند شد : _وای خدا این اینجا چکار میکنه ! -وای چرا من خر نفهمیدم ، وقتی استاد نیکو دعوته خب اینم دعوت میشه دیگه ... وای فریبا گفتم دلشوره دارم . -خب حالا هنوز که تو رو ندیده ... -چکار کنیم پس ؟ -میخوای مانتو و شالتو سر کن، یواشکی میریم ، توی محوطه حیاط ...اونجا یه عده هستند ... آره اونجا بهتره . فوری برگشتیم به اتاق پرو درحالیکه مانتوام را میپوشیدم و زیر لرزش خفیف دستانم به فریبا ناسزا می گفتم ، شالم را هم سر کردم .سرم را پایین انداختم و با احتیاط از کنار هومن گذشتم . قلبم آنقدر تند میزد که گفتم الانه که از صدای ضربان ناجور قلبم متوجه ام شود. یا پاهایم طوری میلرزید که فکر کردم الانه که پاشنه ی بلند کفشم بلغزد و نقش زمین شوم و هومن مرا ببیند.با هزار بسم الله از سالن بیرون زدم و وقتی روی ایوان بزرگ خانه ایستادم ،نفس حبس شده ام را بلند فوت کردم و دستم را روی سینه ی پر از آشوبم گذاشتم . -خب حالا ...چت شده تو! چرا اینقدر ازش میترسی . -پوستم رو کنده ...ده بار پرسید قاطیه ، گفتم نه ...وای خدا ...اگه بفهمه چه غلطی کنم ..وای این چه کاری بود من کردم . -بسه نسیم ...گند زدی به مهمونیمون . عصبی چرخیدم سمتش : _برو ...تو به من چکار داری ، برو خوش باش ... من بدبخت شدم رفت . -دیوونه حالا که تو رو ندیده آخه . -میدونم که میبینه ....اصلا شب .....شب چه جوری زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، میفهمه که ... -کاری نداره ....میریم دو تا کوچه پایین تر ، آدرس اونجا رو بهش بده . سرم تیری کشید .فریبا بازویم را گرفت و کشید سمت یکی از میزهای خالی و گفت : _باشه بابا ...اصلا ما فعلا دور از همه میشیم ...بشین تامن برم لااقل واسه خودمون یه چیزی بیارم بخوریم . نشستم روی صندلی و درحالیکه از شدت ترس و دلهره ، دستانم میلرزید ، به فریبا که سمت خانه میرفت نگاه می کردم که یک لحظه چیزی به یادم آمد. اگر هومن فریبا را هم می دید متوجه ی من میشد.فوری از جا پریدم و دویدم سمت پله های ورودی خانه که مانع ورود فریبا به خانه شوم که با آقایی ، محکم برخورد کردم .لیوان شربت میان دستش روی پایش افتاد و پایین شلوارش را خیس کرد. -وای ببخشید معذرت میخوام ...خیلی خیلی ببخشید . -نه طوری نیست . -واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه . -اشکالی نداره . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور خجالت زده عقب ایستادم و گفتم : -بازم عذر میخوام . -نفرمایید ...من هم حواسم اصلا به شما نبود ... و گرنه این اتفاق نمی افتاد. خواستم سمت صندلیم برگردم که مرد جوان گفت : -هاتفی هستم ...از آشنایتتون خوشبختم . نگاهم به دستش بود که پیش رویم دراز کرده بود.قدمی به عقب برداشتم و گفتم : _خوشبختم. دستش راجمع کرد و گفت : _تنهائید؟ -نه ..دوستم الان میآد. بعد با دست میز خودم را نشان دادم که همراهم آمد و پشت میز نشست . به ظاهر لبخند زدم ولی توی دلم به فریبا ناسزا می گفتم . -خب ...شما خودتون رو معرفی نکردید. -من ...من نسیم افراز هستم . لبخندش پهن شد: _ افراز ...خانم افراز چه افتخاری دادید به من که باهاتون آشنا بشم ...شما از دوستان نگین هستید ؟ -بله . -من پسر دایی نگینم . لبانم از تعجب باز شد که فوری روی هم بستمشان و گفتم : _خوشبختم ...شما هم دانشجو هستید ؟ تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت: -نه خدا رو شکر ...راحت شدم . چشمکی زد و ادامه داد: _دیگه حالم از درس و استاد و دانشگاه بد میشه... اخمی از تعجب توی صورتم نشست : _چرا ؟ -خب من به آخرش رسیدم دیدم بازم هیچی نیست . -آخرش !! خندید: _آخر آخرش دیگه . -آخر آخرش کجاست ؟ صدای خنده اش بلندتر شد : _آخر آخرش کجاست به نظرتون ؟ -نمیدونم . -شما سال چندم هستید ؟ -من اول . -همون ...از انرژی مضاعفتون برای تحصیل پیداست .حالا آخرش میخواهید به کجا برسید؟ -به لیسانس ...حوصله ی ادامه تحصیل ندارم . -خوب کاری میکنید ....به نظر من توی ایران موندن و درس خوندن ، آدم رو به هیچ جا نمیرسونه . -شما توی ایران درس خوندید ؟ -نه ... -واقعا؟ -بله ...توی یکی از دانشگاه های انگلیس ....چطور ؟ از حقارت فکری ام در مقابلش آنقدر خجالت کشیدم که خودم را جمع کردم و گفتم : _چه عالی ...شاید منم پس ادامه تحصیل دادم . -همین الان که گفتید میخواهید فقط مدرک لیسانستون رو بگیرید. -خب الان که شما رو میبینم فکر میکنم منم باید تا آخر آخرش درس بخونم تا مثل شما از هر چی درسه متنفر بشم . اینبار از خنده منفجر شد . _چقدر مرز جدی و شوخی شما ظریفه ...طنز خیلی بامزه ای بود. نفهمیدم کجای حرفم اینقدر بامزه بود.من حقیقت را گفتم و او از خنده منفجر شد .نگاهم روی صورتش بود که ادامه داد: _شاید از سال آینده با دانشگاه شما همکاری کنم. _تدریسی؟ سری تکان داد و کفت : _بله. آدم خوش خنده و خوشرویی بود ، هم صحبت شدن با او باعث شد حتی از یاد ببرم که چرا دنبال فریبا دویدم و با او برخورد کردم ، اما خیلی زود همه چیز را بخاطر اوردم. میان صحبت هایش داشت تدریس و دانشگاه های ایران را با روند تحصیل در خارج از کشور مقایسه میکرد و من از طنز نقدش به خنده افتاده بودم که صدایی توجهه ام را جلب کرد. _ببخشید مزاحمتون شدم. سرم برگشت سمت صدا. لبخند از لبم پرید. نگاهم توی چشمان یخی و سرد هومن مات شد ، از جا برخاستم که هاتفی گفت : _امری داشتید ؟ _با شما نه... با سرکار خانم امری داشتم. اقای هاتفی از پشت میز برخاست و گفت : _حالا سر فرصت با هم بیشتر صحبت میکنیم .... راستی ... 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
«مۍگٌفت: مِثلِ‌ࢪَزمندھ‌شـبِعَمَلِیاٺ بہ‌دٌنیـانَگا‌ھ‌ڪُن...🌿 هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎ ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲⁣⁣⁣ دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••💚🌿''↯ ‌- دلم‌ڪہ‌تنگ‌مےشود‌نظربہ‌ماه‌مےڪنم :)) درون‌ماه‌نیمہ‌شب‌،تورا‌نگاه‌مےڪنم🌿-! 🚛⃟☘¦⇢
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . :)🚶🏿‍♂ ‌‌ شاید .. - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' ‌