᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
آرزو میکنم تو را
اینکھ رفیقم باشے :))💔
#یارفیقمنلارفیقلہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی
#بیوگرافی
من دلم به شما خوشه،
به يه دوستی كه داره وفا خوشه
#حسینجان ♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت139
مانتوام را درآوردم و موهایم را با دو دست از دو طرف تکان دادم .فریبا از درون آینه نگاهم کرد :
_خاک تو سرت نکنن.
-وا ...چرا؟!
-با این تیپ و قیافه و خوشگلی ... نمیتونی دل هومن رو ببری ... چقدر تو بی سیاستی ! حالا بیا نشونت بدم همین نگین چطوری دلبری میکنه .
-من از دخترای لوس و لوند خوشم نمیآد.
-دیوونه ... واسه من که نمیخوای لوندی کنی واسه شوهر خودته .
-فریبا سرم درد گرفته ، همین اول مهمونی میذارم میرم ها.
-بریم بابا ...بریم که تو تا زهرمارمون نکنی این مهمونی رو ول نمیکنی .
تا از در اتاق پرو بیرون آمدیم ، چشمم خشک شد .
مردی با کت و شلوار مشکی وسط سالن ، درست رو به روی من که کنار در اتاق پرو بودم ایستاده بود و با استاد نیکو حرف میزد .دلم ریخت .خشکم زد :
_چی شده ؟
-فریبا ...هومنه !
-کی ؟! نه بابا ...هومن کجا بود!
-وای خدا خفه ات کنه فریبا ... هومنه .
-کو؟
با دست نشانش دادم که صدای فریبا هم از تعجب بلند شد :
_وای خدا این اینجا چکار میکنه !
-وای چرا من خر نفهمیدم ، وقتی استاد نیکو دعوته خب اینم دعوت میشه دیگه ... وای فریبا گفتم دلشوره دارم .
-خب حالا هنوز که تو رو ندیده ...
-چکار کنیم پس ؟
-میخوای مانتو و شالتو سر کن، یواشکی میریم ، توی محوطه حیاط ...اونجا یه عده هستند ... آره اونجا بهتره .
فوری برگشتیم به اتاق پرو درحالیکه مانتوام را میپوشیدم و زیر لرزش خفیف دستانم به فریبا ناسزا می گفتم ، شالم را هم سر کردم .سرم را پایین انداختم و با احتیاط از کنار هومن گذشتم .
قلبم آنقدر تند میزد که گفتم الانه که از صدای ضربان ناجور قلبم متوجه ام شود.
یا پاهایم طوری میلرزید که فکر کردم الانه که پاشنه ی بلند کفشم بلغزد و نقش زمین شوم و هومن مرا ببیند.با هزار بسم الله از سالن بیرون زدم و وقتی روی ایوان بزرگ خانه ایستادم ،نفس حبس شده ام را بلند فوت کردم و دستم را روی سینه ی پر از آشوبم گذاشتم .
-خب حالا ...چت شده تو! چرا اینقدر ازش میترسی .
-پوستم رو کنده ...ده بار پرسید قاطیه ، گفتم نه ...وای خدا ...اگه بفهمه چه غلطی کنم ..وای این چه کاری بود من کردم .
-بسه نسیم ...گند زدی به مهمونیمون .
عصبی چرخیدم سمتش :
_برو ...تو به من چکار داری ، برو خوش باش ... من بدبخت شدم رفت .
-دیوونه حالا که تو رو ندیده آخه .
-میدونم که میبینه ....اصلا شب .....شب چه جوری زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، میفهمه که ...
-کاری نداره ....میریم دو تا کوچه پایین تر ، آدرس اونجا رو بهش بده .
سرم تیری کشید .فریبا بازویم را گرفت و کشید سمت یکی از میزهای خالی و گفت :
_باشه بابا ...اصلا ما فعلا دور از همه میشیم ...بشین تامن برم لااقل واسه خودمون یه چیزی بیارم بخوریم .
نشستم روی صندلی و درحالیکه از شدت ترس و دلهره ، دستانم میلرزید ، به فریبا که سمت خانه میرفت نگاه می کردم که یک لحظه چیزی به یادم آمد.
اگر هومن فریبا را هم می دید متوجه ی من میشد.فوری از جا پریدم و دویدم سمت پله های ورودی خانه که مانع ورود فریبا به خانه شوم که با آقایی ، محکم برخورد کردم .لیوان شربت
میان دستش روی پایش افتاد و پایین شلوارش را خیس کرد.
-وای ببخشید معذرت میخوام ...خیلی خیلی ببخشید .
-نه طوری نیست .
-واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه .
-اشکالی نداره .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت140
خجالت زده عقب ایستادم و گفتم :
-بازم عذر میخوام .
-نفرمایید ...من هم حواسم اصلا به شما نبود ... و گرنه این اتفاق نمی افتاد.
خواستم سمت صندلیم برگردم که مرد جوان گفت :
-هاتفی هستم ...از آشنایتتون خوشبختم .
نگاهم به دستش بود که پیش رویم دراز کرده بود.قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
_خوشبختم.
دستش راجمع کرد و گفت :
_تنهائید؟
-نه ..دوستم الان میآد.
بعد با دست میز خودم را نشان دادم که همراهم آمد و پشت میز نشست . به ظاهر لبخند زدم ولی توی دلم به فریبا ناسزا می گفتم .
-خب ...شما خودتون رو معرفی نکردید.
-من ...من نسیم افراز هستم .
لبخندش پهن شد:
_ افراز ...خانم افراز چه افتخاری دادید به من که باهاتون آشنا بشم ...شما از دوستان نگین هستید ؟
-بله .
-من پسر دایی نگینم .
لبانم از تعجب باز شد که فوری روی هم بستمشان و گفتم :
_خوشبختم ...شما هم دانشجو هستید ؟
تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت:
-نه خدا رو شکر ...راحت شدم .
چشمکی زد و ادامه داد:
_دیگه حالم از درس و استاد و دانشگاه بد میشه...
اخمی از تعجب توی صورتم نشست :
_چرا ؟
-خب من به آخرش رسیدم دیدم بازم هیچی نیست .
-آخرش !!
خندید:
_آخر آخرش دیگه .
-آخر آخرش کجاست ؟
صدای خنده اش بلندتر شد :
_آخر آخرش کجاست به نظرتون ؟
-نمیدونم .
-شما سال چندم هستید ؟
-من اول .
-همون ...از انرژی مضاعفتون برای تحصیل پیداست .حالا آخرش میخواهید به کجا برسید؟
-به لیسانس ...حوصله ی ادامه تحصیل ندارم .
-خوب کاری میکنید ....به نظر من توی ایران موندن و درس خوندن ، آدم رو به هیچ جا نمیرسونه .
-شما توی ایران درس خوندید ؟
-نه ...
-واقعا؟
-بله ...توی یکی از دانشگاه های انگلیس ....چطور ؟
از حقارت فکری ام در مقابلش آنقدر خجالت کشیدم که خودم را جمع کردم و گفتم :
_چه عالی ...شاید منم پس ادامه تحصیل دادم .
-همین الان که گفتید میخواهید فقط مدرک لیسانستون رو بگیرید.
-خب الان که شما رو میبینم فکر میکنم منم باید تا آخر آخرش درس بخونم تا مثل شما از هر چی درسه متنفر بشم .
اینبار از خنده منفجر شد .
_چقدر مرز جدی و شوخی شما ظریفه ...طنز خیلی بامزه ای بود.
نفهمیدم کجای حرفم اینقدر بامزه بود.من حقیقت را گفتم و او از خنده منفجر شد .نگاهم روی صورتش بود که ادامه داد:
_شاید از سال آینده با دانشگاه شما همکاری کنم.
_تدریسی؟
سری تکان داد و کفت :
_بله.
آدم خوش خنده و خوشرویی بود ، هم صحبت شدن با او باعث شد حتی از یاد ببرم که چرا دنبال فریبا دویدم و با او برخورد کردم ، اما خیلی زود همه چیز را بخاطر اوردم. میان صحبت هایش داشت تدریس و دانشگاه های ایران را با روند تحصیل در خارج از کشور مقایسه میکرد و من از طنز نقدش به خنده افتاده بودم که صدایی توجهه ام را جلب کرد.
_ببخشید مزاحمتون شدم.
سرم برگشت سمت صدا. لبخند از لبم پرید. نگاهم توی چشمان یخی و سرد هومن مات شد ، از جا برخاستم که هاتفی گفت :
_امری داشتید ؟
_با شما نه... با سرکار خانم امری داشتم.
اقای هاتفی از پشت میز برخاست و گفت :
_حالا سر فرصت با هم بیشتر صحبت میکنیم .... راستی ...
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
«مۍگٌفت:
مِثلِࢪَزمندھشـبِعَمَلِیاٺ
بہدٌنیـانَگاھڪُن...🌿
هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎
#واقعاࢪاسٺمیگفٺا...
#سخنبزرگان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت:
"حُسین"برای ماهمون دوربرگردونیہ↻
ڪہوقتی از همهعالم و آدممیبریم.!
برمونمیگردونہبہزندگی. :)♥️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••💚🌿''↯
-
دلمڪہتنگمےشودنظربہماهمےڪنم :))
درونماهنیمہشب،تورانگاهمےڪنم🌿-!
🚛⃟☘¦⇢ #رهبرانھ
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خداجانم #انگیزشی
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
شبِعملیات
تاکهفهمیدنرمزِعملیات
'یاابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشونروخالیکردن...
تابالبِتِشنھ
بزنندبهدلِدشمن . . :)🚶🏿♂
شاید #تلنگر ..
- ایکاشیهذرهشبیهشونباشیم،خب؟!
#شادیروحشونصلواتِمشتی🖐🏾🍃'