رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت139
مانتوام را درآوردم و موهایم را با دو دست از دو طرف تکان دادم .فریبا از درون آینه نگاهم کرد :
_خاک تو سرت نکنن.
-وا ...چرا؟!
-با این تیپ و قیافه و خوشگلی ... نمیتونی دل هومن رو ببری ... چقدر تو بی سیاستی ! حالا بیا نشونت بدم همین نگین چطوری دلبری میکنه .
-من از دخترای لوس و لوند خوشم نمیآد.
-دیوونه ... واسه من که نمیخوای لوندی کنی واسه شوهر خودته .
-فریبا سرم درد گرفته ، همین اول مهمونی میذارم میرم ها.
-بریم بابا ...بریم که تو تا زهرمارمون نکنی این مهمونی رو ول نمیکنی .
تا از در اتاق پرو بیرون آمدیم ، چشمم خشک شد .
مردی با کت و شلوار مشکی وسط سالن ، درست رو به روی من که کنار در اتاق پرو بودم ایستاده بود و با استاد نیکو حرف میزد .دلم ریخت .خشکم زد :
_چی شده ؟
-فریبا ...هومنه !
-کی ؟! نه بابا ...هومن کجا بود!
-وای خدا خفه ات کنه فریبا ... هومنه .
-کو؟
با دست نشانش دادم که صدای فریبا هم از تعجب بلند شد :
_وای خدا این اینجا چکار میکنه !
-وای چرا من خر نفهمیدم ، وقتی استاد نیکو دعوته خب اینم دعوت میشه دیگه ... وای فریبا گفتم دلشوره دارم .
-خب حالا هنوز که تو رو ندیده ...
-چکار کنیم پس ؟
-میخوای مانتو و شالتو سر کن، یواشکی میریم ، توی محوطه حیاط ...اونجا یه عده هستند ... آره اونجا بهتره .
فوری برگشتیم به اتاق پرو درحالیکه مانتوام را میپوشیدم و زیر لرزش خفیف دستانم به فریبا ناسزا می گفتم ، شالم را هم سر کردم .سرم را پایین انداختم و با احتیاط از کنار هومن گذشتم .
قلبم آنقدر تند میزد که گفتم الانه که از صدای ضربان ناجور قلبم متوجه ام شود.
یا پاهایم طوری میلرزید که فکر کردم الانه که پاشنه ی بلند کفشم بلغزد و نقش زمین شوم و هومن مرا ببیند.با هزار بسم الله از سالن بیرون زدم و وقتی روی ایوان بزرگ خانه ایستادم ،نفس حبس شده ام را بلند فوت کردم و دستم را روی سینه ی پر از آشوبم گذاشتم .
-خب حالا ...چت شده تو! چرا اینقدر ازش میترسی .
-پوستم رو کنده ...ده بار پرسید قاطیه ، گفتم نه ...وای خدا ...اگه بفهمه چه غلطی کنم ..وای این چه کاری بود من کردم .
-بسه نسیم ...گند زدی به مهمونیمون .
عصبی چرخیدم سمتش :
_برو ...تو به من چکار داری ، برو خوش باش ... من بدبخت شدم رفت .
-دیوونه حالا که تو رو ندیده آخه .
-میدونم که میبینه ....اصلا شب .....شب چه جوری زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، میفهمه که ...
-کاری نداره ....میریم دو تا کوچه پایین تر ، آدرس اونجا رو بهش بده .
سرم تیری کشید .فریبا بازویم را گرفت و کشید سمت یکی از میزهای خالی و گفت :
_باشه بابا ...اصلا ما فعلا دور از همه میشیم ...بشین تامن برم لااقل واسه خودمون یه چیزی بیارم بخوریم .
نشستم روی صندلی و درحالیکه از شدت ترس و دلهره ، دستانم میلرزید ، به فریبا که سمت خانه میرفت نگاه می کردم که یک لحظه چیزی به یادم آمد.
اگر هومن فریبا را هم می دید متوجه ی من میشد.فوری از جا پریدم و دویدم سمت پله های ورودی خانه که مانع ورود فریبا به خانه شوم که با آقایی ، محکم برخورد کردم .لیوان شربت
میان دستش روی پایش افتاد و پایین شلوارش را خیس کرد.
-وای ببخشید معذرت میخوام ...خیلی خیلی ببخشید .
-نه طوری نیست .
-واقعا متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه .
-اشکالی نداره .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت140
خجالت زده عقب ایستادم و گفتم :
-بازم عذر میخوام .
-نفرمایید ...من هم حواسم اصلا به شما نبود ... و گرنه این اتفاق نمی افتاد.
خواستم سمت صندلیم برگردم که مرد جوان گفت :
-هاتفی هستم ...از آشنایتتون خوشبختم .
نگاهم به دستش بود که پیش رویم دراز کرده بود.قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
_خوشبختم.
دستش راجمع کرد و گفت :
_تنهائید؟
-نه ..دوستم الان میآد.
بعد با دست میز خودم را نشان دادم که همراهم آمد و پشت میز نشست . به ظاهر لبخند زدم ولی توی دلم به فریبا ناسزا می گفتم .
-خب ...شما خودتون رو معرفی نکردید.
-من ...من نسیم افراز هستم .
لبخندش پهن شد:
_ افراز ...خانم افراز چه افتخاری دادید به من که باهاتون آشنا بشم ...شما از دوستان نگین هستید ؟
-بله .
-من پسر دایی نگینم .
لبانم از تعجب باز شد که فوری روی هم بستمشان و گفتم :
_خوشبختم ...شما هم دانشجو هستید ؟
تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت:
-نه خدا رو شکر ...راحت شدم .
چشمکی زد و ادامه داد:
_دیگه حالم از درس و استاد و دانشگاه بد میشه...
اخمی از تعجب توی صورتم نشست :
_چرا ؟
-خب من به آخرش رسیدم دیدم بازم هیچی نیست .
-آخرش !!
خندید:
_آخر آخرش دیگه .
-آخر آخرش کجاست ؟
صدای خنده اش بلندتر شد :
_آخر آخرش کجاست به نظرتون ؟
-نمیدونم .
-شما سال چندم هستید ؟
-من اول .
-همون ...از انرژی مضاعفتون برای تحصیل پیداست .حالا آخرش میخواهید به کجا برسید؟
-به لیسانس ...حوصله ی ادامه تحصیل ندارم .
-خوب کاری میکنید ....به نظر من توی ایران موندن و درس خوندن ، آدم رو به هیچ جا نمیرسونه .
-شما توی ایران درس خوندید ؟
-نه ...
-واقعا؟
-بله ...توی یکی از دانشگاه های انگلیس ....چطور ؟
از حقارت فکری ام در مقابلش آنقدر خجالت کشیدم که خودم را جمع کردم و گفتم :
_چه عالی ...شاید منم پس ادامه تحصیل دادم .
-همین الان که گفتید میخواهید فقط مدرک لیسانستون رو بگیرید.
-خب الان که شما رو میبینم فکر میکنم منم باید تا آخر آخرش درس بخونم تا مثل شما از هر چی درسه متنفر بشم .
اینبار از خنده منفجر شد .
_چقدر مرز جدی و شوخی شما ظریفه ...طنز خیلی بامزه ای بود.
نفهمیدم کجای حرفم اینقدر بامزه بود.من حقیقت را گفتم و او از خنده منفجر شد .نگاهم روی صورتش بود که ادامه داد:
_شاید از سال آینده با دانشگاه شما همکاری کنم.
_تدریسی؟
سری تکان داد و کفت :
_بله.
آدم خوش خنده و خوشرویی بود ، هم صحبت شدن با او باعث شد حتی از یاد ببرم که چرا دنبال فریبا دویدم و با او برخورد کردم ، اما خیلی زود همه چیز را بخاطر اوردم. میان صحبت هایش داشت تدریس و دانشگاه های ایران را با روند تحصیل در خارج از کشور مقایسه میکرد و من از طنز نقدش به خنده افتاده بودم که صدایی توجهه ام را جلب کرد.
_ببخشید مزاحمتون شدم.
سرم برگشت سمت صدا. لبخند از لبم پرید. نگاهم توی چشمان یخی و سرد هومن مات شد ، از جا برخاستم که هاتفی گفت :
_امری داشتید ؟
_با شما نه... با سرکار خانم امری داشتم.
اقای هاتفی از پشت میز برخاست و گفت :
_حالا سر فرصت با هم بیشتر صحبت میکنیم .... راستی ...
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
«مۍگٌفت:
مِثلِࢪَزمندھشـبِعَمَلِیاٺ
بہدٌنیـانَگاھڪُن...🌿
هَمونقَدࢪࢪَهـاازدٌنیـا..!✋🏻»❁❥︎
#واقعاࢪاسٺمیگفٺا...
#سخنبزرگان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت:
"حُسین"برای ماهمون دوربرگردونیہ↻
ڪہوقتی از همهعالم و آدممیبریم.!
برمونمیگردونہبہزندگی. :)♥️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••💚🌿''↯
-
دلمڪہتنگمےشودنظربہماهمےڪنم :))
درونماهنیمہشب،تورانگاهمےڪنم🌿-!
🚛⃟☘¦⇢ #رهبرانھ
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خداجانم #انگیزشی
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
شبِعملیات
تاکهفهمیدنرمزِعملیات
'یاابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشونروخالیکردن...
تابالبِتِشنھ
بزنندبهدلِدشمن . . :)🚶🏿♂
شاید #تلنگر ..
- ایکاشیهذرهشبیهشونباشیم،خب؟!
#شادیروحشونصلواتِمشتی🖐🏾🍃'
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🔔
تـݪنگـــــــر امـــروز
میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه
گـوهر میشود دو خصلت دارد:
آنکه شفافاست کینه نمیگیرد!
آنکه تراشۂ زندگےرا تابمےآورد!
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت141
دستش را درون جیب داخل کتش کرد و کارت ویزیتی بیرون کشید :
_کارت دفترمه .. خوشحال میشم یه قرار بذاریم بازم با هم حرف بزنیم .
دست و پام رو زیر نگاه تیز هومن گم کرده بودم که هیچ ،حتی کلمات را هم گم کردم وفقط با لبخندی که نمایشی بود برای نشان دادن آرامشی ظاهری و پنهان کردن آشوب قلبی ام ،گفتم :
_بله حتما تماس میگیرم .
کارت را گرفتم و او رفت .هومن صندلی کنارم را سمت خودش کشید و نشست: _بشین .
آهسته نشستم و درحالیکه سرم را پایین انداخته بودم و با کارت ویزیت هاتفی میان انگشتای دستم بازی می کردم ، صدای خونسردش را شنیدم .
-پس مهمونی امشب قاطی نیست !
با گفتن همان یه جمله فوری سرم بالا آمد وخیره اش شدم وگفتم :
_به جان تو...
لبخند حرصی زد و نگذاشت حرفم را بزنم :
_جانِ کی ؟!.. .من؟!...
لبانم رو محکم روی هم فشردم که باز ادامه داد:
-چی می گفتید؟
خواستم بگویم هیچی که باز با لحنی خونسرد اما نگاهی ترسناک نگاهم کرد:
_کارت ویزیت ازش گرفتی که بهش زنگ بزنی ؟!
فوری گفتم :
_نه....آخه اون ...
یکدفعه چنان محکم با کف دستش روی میز کوبید وصدایش را بلند کرد که قلبم ایستاد.
-آخه اون چی ؟! قهقه میزنی باهاش ؟
فوری برخاست :
_همین حالا دنبالم میآی .
-هومن.
-هومنو مرگ ...وسایلتو جمع کن دنبالم بیا .
-فریبا آخه ....
سرش را خم کرد توی صورتم ودرحالیکه من هنوز روی صندلی نشسته بودم و او مجبور بود برای تهدیدم ، تا کمر خم شود ،گفت :
-ببین ...تاهمینجا جلوی همه ،سیاه وکبودت نکردم ،وسایلتو جمع کن بیا .
نفسش توی صورتم می خورد و نگاه تندش چیزی فراتر از اضطراب و دلشوره به وجودم هدیه داد.
به ناچار وسایلم را برداشتم و دنبالش رفتم .تا نشستم توی ماشین و در ماشین را بستم . صدایش فریاد شد :
-فکر کردی هر غلطی که بخوای میتونی بکنی .
دلشوره که هیچ، حالت تهوع هم گرفتم .خدا می دانست چه بلایی میخواست به عنوان تنبیه سرم بیاورد.
مخصوصا که حالا خانه خالی بود و مادر هم نبود.
لال شدم .جای هیچ عذرخواهی و بهانه تراشی نبود. او هم فعلا سکوت کرد اما چیزی از اخم و عصبانیت چهره اش کم نشد . به خانه که رسیدیم فوری از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . وسایلم را پرت کردم روی میز نهارخوری . کفش های پاشنه دارم را هم همان جلوی پله ها انداختم و پا برهنه دویدم از پله ها بالا . وارد اتاق شدم . دنبال لباس خانگی ام بودم تا هرچه زودتر عوضشان کنم اما اصلا یادم نمی آمد لباس هایم راچکار کردم روی تخت ، زیر تخت ، کنار پرده ، همه جا را گشتم ودسته آخر گفتم یک دست لباس دیگر برمی دارم .سمت دراتاق رفتم تا ازاتاق خودم ،لباس بردارم که دراتاق بازشد .هومن در چهارچوب در ایستاد .حالا دیگر باید التماس می کردم .نگاهش آنقدر عصبی بود که فوری گفتم :
_به خدا نمی دونستم ...به جان تو نمیدونستم .. به ارواح خاک بابا راست میگم .
قدم به قدم سمتم می آمد و من قدم به قدم از او فرار می کردم .
-با اون پسره ی عوضی بلند بلند می خندیدی ؟!
-داشت دانشگاه رو ...مسخره می کرد...به خدا...حرف بدی نبود . ...به جان هردومون ..
ساق پاهایم به لبه ی تخت خورد.حالا راه فرارم بسته شده بود که مقابلم ایستاد:
_با یه مرد غریبه غش غش می خندی ؟ولی واسه شوهرت اخم و تخم می کنی !دروغ می گی.
-هومن باورکن ..من..
سرش راجلو کشید که خودم را عقب کشیدم و پرت شدم روی تخت .خم شد سمتم .چشمانم رو با ترس محکم بستم وصدای گریه ام برخاست :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝