رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت145
بی هیچ حرفی هر دو مشغول خوردن صبحانه شدیم .
کلاس داشتیم ...هردو.
البته یکی از کلاس ها با خودش بود.
میز صبحانه را همانطور چیده شده رها کردم و حاضر شدم .
هومن هم همان اخمی که از شب قبل توی صورتش مانده بود،براه افتاد.
خدا را شکر کردم که لااقل آنروز کلاس داشتم و چند ساعتی را از دست آن دیوانه ای روانی خلاص می شدم.
توی کلاس با دیدن فریبا ،دلم خواست خفه اش کنم .
_سلام دختر چی شد دیشب؟یکدفعه غیبت زد!
نشستم روی صندلی ام و با حرص گفتم:
_همونی شد که گفتم ،هومن مچم رو گرفت.
_ای آدم تیز ...ازکجا فهمید ؟!
سرم چرخید سمتش:
_ازکجا فهمیده به نظرت ؟خب حتما تو رو دیده دیگه ،رفتی سر میز سلف پذیرائی ،چشمات به چهار تا خوراکی افتاده ،از دورو برت بی خبر شدی .
فریبا با کنجکاوی توی صورتم خیره شد:
_حالا کتکت زد؟یا پوستت رو کند ؟
نفسم را محکم فوت کردم وتوی گوشش گفتم :
_هیچ کدوم ..منو بوسید.
صدای حین با تعجب فریبا و صدای خنده اش برخاست:
_واقعا ؟!...چه رمانتیک !
_دیوونه ای ها ...ازش می ترسم فریبا این غیر عادیه...تاهمین الان،
غرزده ،بشقاب شکسته ،اصلا دیوونه ایه! همون موقع هومن وارد کلاس شد و همه
به احترامش ایستادن.
سرم رو بی دلیل پایین گرفتم و خیره شدم توی کتابم،اما حرکاتش را زیر نظر داشتم.
کیفش را روی میز گذاشت و بی مقدمه گفت:
_سلام ،فصل چندم بودیم؟
_استاد فصل اول چند صفحه مونده.
یکی گفت و از پشت میزش برخاست و مقابل بچه ها روی سکوی کلاس ایستاد:
_خب ما در بحث الگوریتم های اصلی انتخاب صفحه در عمل جایگزینی بودیم ...
نگاهم روی کتاب بود و او همچنان توضیح می داد.
هیچ دلم نمی خواست نگاهش کنم .
به همین خاطر کتاب بهانه ی خوبی بود برای فرار از چشمانش.
تا اینکه فریبا آهسته گوشه ی کتابم نوشت:
_داره به تونگاه می کنه .
جوابی به فریبا ندادم .می دانستم دنبال بهانه ای است برای مچ گیری .اما انگار اشتباه کرده بودم آنروز بی بهانه مچ گیری کرد.
_خانم افراز...توی اون کتابتون دنبال چی می گردید؟من دارم مبحث رو توضیح می دم.
بی اونکه سر بلند کنم و نگاهش کنم گفتم:
_شما توضیح می دید،من توی کتاب صحبت های شما رو می بینم .
فریبا بازگوشه ی کتابم نوشت:
_عصبی اش کردی نسیم ،سرتو بالا بیار دیگه .
اما نه حرف های فریبا و نه هومن ،هیچ کدوم تاثیری روی من نداشت.
تا آخر کلاس سرم را بالا نیاوردم و فکر کنم که حسابی حرصش دادم اما بعد از اتمام کلاس این من بودم که حرص خوردم.
داشتم کتابم را جمع می کردم که فریبا گفت:
_نسیم ! نگینه ...
_نگین ..
سرم بالاخره بالا آمد و نگین را دیدم.
یه شاخه گل سرخ دستش بود که وارد کلاس شد و یکراست سراغ میز هومن رفت.
فاصله ی میز هومن تا صندلی من دو قدم بود.
_سلام استاد.
هومن سر بالا آورد و یک لحظه نگاهش به جای چشمان نگین به نگاه کنجکاو من افتاد.
اما فوری همراه با اخمی سر کج کرد سمت نگین و جواب سلامش را داد:
_سلام .
_استاد جمعه افتخار ندادید برای شام در خدمتتون باشیم ...ناگهانی رفتید ،نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده.
داشت کتابش را درون کیفش می گذاشت که جواب داد:
_اتفاقی افتاد که مجبور شدم ...حتما برای عذرخواهی خدمت شما و خانواده می رسم .
_استاد پدرم استاد نیکو همین سه شنبه برای صرف شام دعوت کردند،درمورد تاسیس یه شرکت می خوان مشورت کنند ،منم ازسوابق شما گفتم ،پدرم عاجزانه تقاضا کردند که شما هم تشریف بیارید ،خیلی خیلی خوشحالمون می کنید .
لبخند روی لب هومن حرصم داد:
_حتما خدمت می رسم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت146
_استاد این شاخه گلم تقدیم شما .
_برای من!!...ممنون .
تو دلم گفتم:
_"آخی طفلکی کم گل دیده ...نه اینکه تو برو بیابون بزرگ شده چه تعجبی کرده واسه یه شاخه گل !چه ذوقی! سرتاسر حیاط پرگل ."
همون موقع فریبا هم با حرفش مرا بیشتر حرصی کرد:
_بفرما ..تو ناز کن ،تو دلبری نکن ،اونوقت ببین نگین چطوری دلبری می کنه...
من اگه جای هومن بودم با نگین ازدواج می کردم.هم پول داره هم خوشگله هم دلبری بلده .
باحرص سرم چرخید سمت فریبا :
_خفه شو خواهشا.
هومن درحالیکه یک شاخه گل را توی دستش می گرفت یه لحظه نگاهم کرد و با یه لبخند پیروزمندانه از کلاس بیرون رفت .تو فکر فرو رفتم .اما دلم بدجوری می خواست که با نگین حرف بزنم .
بی دلیل دنبالش رفتم وگفتم:
_نگین .
ایستاد:
_بله .
مقابلش رسیدم و ماندم چی بگم که فریبا به دادم رسید و در حالیکه خودش را به ما رسانده بود گفت:
_سلام ...
_خوبی نگین ؟بازحمتای ما.
_این چه حرفیه ..بهتون خوش گذشت؟ببخشید دیگه اگه کم و کسری بود.
فریبا ابرویی بالا انداخت:
_اختیار دارید عالی بود...می گم با استاد رادمان چکارداشتی ؟
_دعوتش کردم واسه سه شنبه شام بیاد خونمون .
_واقعا ..واسه چی اونوقت ؟
نگین لبخندی زد و گفت:
_خیلی ازش خوشم می آد حیف که باهاش کلاس ندارم ..به پدرم اصرار کردم که با استاد نیکو دعوتش کنه .
فریبا لبش بی اختیار کج شد .هروقت حرصی می شد،عکس العمل فیزیکی اش این بود:
_آخی ...تو از چیه استاد رادمان خوشت آمده ؟!خیلی سخت گیره .
_ازجذبه اش از خوش اندامیش، از طرز حرف زدنش ...یعنی کاملا معلومه که ایران نبوده .
نفهمیدم چرا دندان هایم محکم روی هم بسته شد و فشاری به فکم می داد.
_من برم ..با اجازه .
نگین رفت که فریبا با پوزخند گفت :
_طرز حرف زدنش ،خوشاندامیش ...بدبخت بیچاره خبر نداره که این تو خونه چه آدمیه ..تو چته حالا ؟چرا پکر شدی؟
_پکر نشدم .
_شدی .
_می گم نشدم ،حوصله ندارم فریبا اینقدر گیر نده به من .
خودمم دقیق نمی دونستم ازچی بی حوصله شدم .
ازنگین وحرف هایش یا هومن و کارهایش .
اما از بس فکر کردم یه نقشه به سرم زد .دنبال کارت ویزیت هاتفی گشتم .پسردایی نگین اونقدر گشتم و گشتم تا بالاخره ته کیفم پیدایش کردم .عجیب بود که آنشب بعد آنهمه ترس و دلهره،کارت ویزیتش را گم نکردم .
در یک فرصت مناسب بهش زنگ زدم.
_الو ...
_الو بفرمایید.
_جناب هاتفی ؟
_بله خودم هستم .
_من نسیم هستم نسیم افراز...مهمونی دوستم نگین شما رو دیدم .
_خانم افراز ...بله یادم هست ...چه خوشحال شدم که تماس گرفتید ...پس می تونین همدیگرو ببینیم؟
_امیدوارم...شما سه شنبه وقت دارید.
_سه شنبه ...برای چه ساعتی ؟
_برای شام ...البته مهمان من .
_نه ..این چه حرفیه ...من باید شما رو دعوت کنم ...راستش سه شنبه مهمان داریم ...یعنی ما که نه ولی قراره با یکی از اساتید دانشگاه نگین درمورد مسئله ی کاری صحبت کنم.
_چه بد شد ...چون من دیگه وقت خالی ندارم ...باشه...باشه پس سر یه فرصت مناسب دیگه .
_نه....خب...شما هم ازطرف من تشریف بیارید خوشحال می شیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه بدم میدونی
خیلی برام عزیزی♥️🌱
اللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پیامبر مهربانے ها :
«العِشْق مِن غیرِ ریبَہ کفارهٌ لِلذُّنوب»
عشق پاڪ♥️ ، ڪفاره گناهان است
-کنزالعمّال-
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہهایے
کہ باﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘـیم
نمازاے دو نفـرهمون بود..💕
ﺍینـ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣـﻮ بهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺍگہ ﺩﻭﺗـﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤـﺎﺯﺍﻣﻮنُ ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم
منطقـہ کہ میرفت
تحمُـلِ خونہ بدونِ حمـید
واسم سخت بود ..🙃
"وقتے تو نباشے چہ امیدے بہ بقایم
این خانہے بےنام و نشان سهم کلنگ استـ "
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید باکرے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت147
_آخه شما که خودتون مهمان هستید .
_خب نه ..من و مادرم با دایی و زن داییم زندگی می کنیم ..فکر نکنم اشکالی داشته باشه، شما هم با مادرم آشنا بشید ...در ضمن ما برای تاسیس یه شرکت مهندسی کامپیوتر داریم مشورت می کنیم و شما هم شاید ایده ی مناسبی برای ما داشته باشید .
ذوقم با لبخند روی لبم ظاهر شد:
_باشه ...پس مزاحمتون می شم.
_اجازه بدید من خودم بیام دنبالتون .
جلوی خنده ام را گرفتم گفتم:
_زحمتتون می شه آخه.
_نه اصلا.
_باشه من با مادرم صحبت می کنم بعد دوباره به شما زنگ می زنم .
_منتظرم .
گوشی را قطع کردم از شدت ذوق هورایی کشیدم که کل خانه را برداشت.
بعد متوجه حضور هومن در سالن شدم.
حتما صدای من که از اتاق خودم و خط مستقل تلفن اتاقم بود، را شنیده بود.
سمت سالن رفتم و درحالیکه هنوز روی پله ها بودم ،صدایش را شنیدم نشسته بود روی کاناپه و لم داده بود جلوی تلویزیون:
_زنگ زدی به مادر؟
_نه با دوستم حرف می زدم .
نیم نگاهی به من انداخت:
_با دوستت حرف می زنی جیغ می کشی ؟!
_خب داشت ازصحبت های یکی از استادها می گفت که می خواد چند تا فصل رو واسه امتحان حذف کنه .
یک پایش را بلند کرد و روی دیگری انداخت:
_تو توی کلاس استاد مگه نبودی که نفهمیدی ؟
از تیز بینی اش غافلگیر شدم:
_نه خب....حواسم نبوده دیگه .
_از بس سر به هوایی .
نشستم روی صندلی میز ناهارخوری و گفتم:
_مادر کی می آد حالا ؟بهش زنگ زدی ؟
_نه امروز خودش بهم زنگ زد ،انگار چهارشنبه یا پنجشنبه می آد.
_چه دیر!
باز سرش چرخید سمتم:
_بهت بد گذشته عشقم ؟
_عشق تظاهری باعث اذیته .
عمدا دوباره تکرار کرد:
_چرا عشقم؟!مگه دنبال عشق نبودی؟حالا چه کار به اذیتش داری تو فقط عشقت رو بچسب.
بعد از روی مبل برخاست وسمتم آمد.
قلبم با فراز دیدنش به تپش افتاد.
هر وقت سمتم می آمد ،همینطوری می شدم .دست دراز کرد سمت چانه ام و سرم را بالا آورد.
نگاهم توی چشمانش بود که با پوزخند گفت:
_سر کلاس حتی نگاهم نمی کردی ..چی شده الان زل زدی تو چشمام ؟
سکوت کرد و همچنان با قلبی که از شدت اضطراب تند می زد ،خیره اش ماندم .نمی خواستم متوجه ی ترسم شود که مرا بیشتر دست مایه ی اذیت هایش کند ولی شاید نمی شد .سرش را خم کرد سمتم و دقیق توی صورتم خیره شد.
نفسم را حبس کردم تا توی صورتش فرود نیاید.
حلقه های روشن چشمانش روی صورتم می چرخید و مکث کرد روی لبانم :
_من که حتی بعد از اونهمه دروغی که گفتی هم حسابی تنبیه ت نکردم ..باهات راه اومدم ،کوتاه اومدم ...حالا پس چکار به دیر کردن مادر داری؟
باعشقت بهت خوش نمی گذره ؟
ترجیح دادم سکوت کنم تاجواب حرفش را بدهم .
نفس هایم را کامل نمی کشیدم و از خالی شدن نفسم توی صورتش شرم داشتم که سرش را جلوتر کشید و باز نوک بینی اش را به بینی ام چسباند .چشمانم را محکم بستم که باصدایی که انگار ترسم باعث ذوقش شده گفت :
_خوبه ...باید یاد بگیری که مقابل شوهرت سکوت کنی و اطاعت .
و بوسه ای کوتاه از لبانش را به لبانم زد و سرش را بلند کرد.
حالا مقابلم ایستاده بود ولی چشم باز نکردم که خندید:
_آخی ...چه شرمی هم داره !البته فقط برای من ..ولی واسه اون پسره که توی مهمونی داشت باهات غش غش می خندید خوب بی حیا بودی !...فکر کنم باید جای منو با اون عوض کنی عشقم ...فهمیدی ؟
باز روی عشقم تاکید کرد و بعد باز بلند خندید.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت148
دلم بی طاقت بود برای دیدن چشمان مبهوت هومن وقتی مرا هم در خانه ی پدر نگین می دید.
روز قبل از دعوتی ،آدرس خانه را به هاتفی دادم و بعد از مطلع شدن از اینکه هومن چه ساعتی می خواهد ازمنزل برود،با کمی تاخیر ،ساعتی را برای اینکه دنبالم بیاید ،تعیین کردم و بالاخره موعود مورد انتظار فرا رسید .
سرم را مثلا گرم خواندن درسم کرده بودم و هومن درحالیکه زیر لب برای خودش می خواند داشت حاضر می شد.
همیشه خوش لباس بود،برخلاف ظاهرش که خوشرو نبود.ازهمان عطری زیر گردنش زد که مثلا کادوی من بود و بعد مقابلم ایستاد .
_شب دیر می آم ...نمی ترسی که .
_چی بگم...برات مهمه مگه .
_نه...
_خب پس برو واسه چی می پرسی ؟
انگار منتظر یک نگاه از من بود که دریغ شد.نگاهم به خط کتاب بود که گفت:
_باشه ...پس فعلا .
و باز زیر لب خواند :
"هوا بوی نم گرفته ،دوباره دلم گرفته صدای گریه ی بارون توخیابون دم گرفته با نگاهت قلبمو ازم گرفتی اینم بمونه با غرورت منو دست کم گرفتی اینم بمونه!" هنوز داشت توی اتاق چرخ می زد .
حرصم گرفت انگار قصد رفتن نداشت.
مدام جلوی آینه ی میز توالت دستی به موهایش می کشید ودرگیر چندتار مو روی پیشانی اش بود:
"گفتی قلبتو پس می دم دیوونه اینم بمونه
گفتم این قلب تو پیشت بمونه اینم بمونه"
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_نمی خوای بری ؟
نگاهش را نصیبم کرد و باز ادامه ی بیت شعرش راخواند.انگار خوشش آمده بود که معطل کند تا نگاهش کنم :
"خواستم عاشقت کنم گفتی محاله ،اینم بمونه"
نگاهش نکردم که جلو آمد و ادمه ی بیت این ترانه ی بنیامین را توی صورتم خواند:
"گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله،اینم بمونه"
وقتی سرش را جلوی صورتم خم کرده بود،ناچارا نگاهش کردم .لبخند زد و در حالیکه حالا نگاهم را باخودش داشت ادامه داد:
"من می گفتم شب عشق با این سیاهی نداره ترسی برام وقتی توماهی
تو می گفتی آره من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی ،اینم بمونه اینم بمونه"
نگاهم روی صورتش بود.واقعا خوش تیپ بود.کت تک مخملی کرمش را پوشیدوبرای حرص دادنم گفت:
_نترس عشقم باشه ؟..شب اومدم تلافی می کنم .
بعد خودش خندید و رفت .شاید خوب حرصم داده بود اما تلافی اش را من می کردم نه او.
بارفتن هومن و دیدنش ازپنجره ی اتاق ،فوری از جا برخاستم و کت وشلوار خاکستری مجلس ام را پوشیدم و با روسری آبرنگی سفید و خاکستری ام ست کردم .ریملی به مژه های بلندم کشیدم
و عمدا رژ قرمزی به لبانم .نگاهم در آینه نشست چقدر خوش تیپ شده بودم !باخنده به نسیم در آینه گفتم:
_تلافی رو نشونت می دم هومن جان ...
و بعد صدای خنده ام دراتاق پیچید.
کفش های پاشنه دار مشکی ام راپوشیدم وکیف کوچکم را دستم گرفتم .
طولی نکشید که هاتفی آمد.
هنوز حتی اسم کوچکش را نمی دانستم .اما آنشب حتما وقت مناسبی برای پرسیدن اسمش بود.
جلوی در منزل منتظرم بود که در خانه را بستم و در صندلی جلوی مازراتی سفیدش را بازکردم:
_سلام .
_سلام ...بفرمایید .
روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
_باعث زحمت شدم .
_نه ...این چه حرفیه ،مادرم خیلی مشتاقه شما رو ببینه .
_ببخشید جناب هاتفی من اسم کوچکتون رو نمی دونم .
با لبخند سری سمتم چرخاند و گفت:
_نشد اونشب تا خوب خودم رو معرفی کنم ..میلاد هستم .
_خوشبختم آقا میلاد.
_من بیشتر .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
مَن رَجاكَ فَلا تُخَيِّب أمَلَه
ڪسے را کہ بہ تو اُمـید دارد
نا اُمـید نکن..🦋
#مولاعلے'؏'
غررالحکم ، حدیث⁴²²
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عاشقونہ_طورے
ایـسـت قـلـبـے|💉|
فقط اونجا که.............♥️
سرتو بلند میکنے|🙄|
میبینے اونم داره نگات میکنه O:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝