eitaa logo
به دخت
61 دنبال‌کننده
759 عکس
98 ویدیو
3 فایل
"به دخت"، پایگاه زنان و دختران ارتباط با ادمین: @behdokht
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️سمیرا دخترجوان ۱۹ ساله ایست که به نظر نمی رسد هنوز زمان زیادی از دوران نوجوانی فاصله گرفته باشد. سمیرا برای مشاوره با مادرش به دفترما آمده بود. به محض سلام و احوال پرسی، مادر سمیرا شروع کرد به صحبت از مشکلات دخترش. سمیرا ساکت در کنار مادر نشسته و در فکر بود. مادر سمیرا در مورد شرایط دخترش می گفت: ❇️دخترم دو سال پیش با سعید دوست شد. البته دوستی شان از نوع این دوستی های خیابانی نبود، این دو تا در میهمانی خانوادگی همدیگر را دیدند و از آن به بعد با هم رابطه تلفنی داشتند. تا این که یک روز مادر سعید که از اقوام دور پدری شوهرم هستند، زنگ زد که اجازه بگیرد برای خواستگاری بیاید. من کم و بیش از اینکه دخترم در سن پایین به کسی علاقه مند شده بود، اطلاع داشتم و از این مسئله خیلی هم راضی نبودم ولی می دانستم دخترم که در خانواده ای مقید بزرگ شده، خودش حد و حدود را رعایت می کند. بالاخره برای خواستگاری آمدند ولی چون دخترم هنوز دو سال مانده بود تا دبیرستان را تمام کند، قرار شد وقتی درسش تمام شد و برای ازدواج آمادگی داشت، آنها را عقد کنیم و تا آن زمان قرار شد محرم باشند و رفت و آمد در خانه و در جمع خانوادگی داشته باشند. ❇️ در همین دوران که سمیرا با  سعید محرم بود و به خانه ما رفت و آمد می کرد، از همه امور زندگی و دار و ندار ما با خبر شد. آن موقع به نظر نمی رسید سعید بخواهند از این اطلاعات سوءاستفاده ای کنند و روزی برای ما نقشه هایی داشته باشند. آنها بعد از تمام شدن درس دخترم برای مراسم خواستگاری و قرار عقد و عروسی به خانه ما آمدند و قرارهای مان را گذاشتیم که بعد از یک محضری مراسم عقد و عروسی را با توافق معین کنیم. بعد از عقد به ما گفتند که چه کاریست که دوتا مراسم بگیریم. عقد و عروسی را با هم برگزار کنیم. ❇️ما هم قبول کردیم و گفتیم: بهتر است همینطور بشود. ما برای تهیه جهیزیه به رسم خودمان اقدام کردیم به این صورت که می خواستیم جهیزیه مفصلی به ندهیم و تهیه وسایل چوبی و چندتا از وسایل برقی را به عهده داماد  بگذاریم. آنها ابتدا قبول کردند ولی بعد نپذیرفتند و از طریق دخترم پیغام دادند که را باید مفصل و کامل خودتان تهیه کنید. من هم به آنها گفتم که فقط آنچه وظیفه من است، تهیه می کنم. ❇️از آنجایی که آنها از داروندار ما خبر داشتند، پدرسعید برای گرفتن خانه برای شروع زندگی این دو جوان از ما خواست که خانه ای را که در شهرستان داریم، بفروشیم و پولش را به آنها بدهیم تا با آن خانه ای برای و بخرند. من هم قبول کردم و خانه ی شهرستان را از مستاجر گرفتم و برای فروش گذاشتم. از آنجا که این خانه به فروش نرفت، ۱۵ میلیون وام گرفتم و با وام ازدواج دخترم و که دخترم در خانه ی پدری اش داشت مبلغی تهیه کردم و دادیم تا سهمی برای تهیه خانه داشته باشیم. اما آنها به این هم قانع نشدند و از من خواستند که خانه ای را که برای دو دخترم در شهرمان خریده ایم، بفروشیم و سهم سمیرا را به آنها بدهیم تا پول خانه جور شود. باز هم ما پذیرفتیم ولی از خانه خریدن خبری نبود. هرچه این دو جوان خانه را می پسندیدند، پدر و مادرش ایراد می گرفتند و بالاخره خانه ای خریده نشد. ❇️زمان که قرار گذاشته بودیم، فرا رسید و ما هم برای گرفتن جشن و عروسی آماده شدیم و مراسم برگزار شد. بعد از مراسم متوجه شدیم که آنها برای اینکه هزینه خودشان کم شود، شریکی با ما گرفتند و نصف هزینه مراسم را از ما گرفتند و تمام پولی را که دخترم هدیه گرفته بود، برای خودشان برداشته اند و طلاهایی را هم که سر عقد به دخترم دادند،  با خود بردند و گفتند: اینها مال ماست. 💠راهنمایی مشاور سایت بهدخت سرکار را در ادامه بخوانید👇 https://behdokht.ir/38345/هیچ-کس-دلش-برای-زندگی-ما-شور-نمی-زند-3/
رمان/بدون تو هرگز ۳ هانیه وقتی مطمئن شد که پدرش اجازه ادامه درس را به او نمی دهد و می خواهد شوهرش بدهد، علی رغم مخالفت شدید پدرش به یک خواستگار طلبه اش جواب مثبت داد و با نقشه ای که برای راضی کردن پدرش کشید او را در عمل انجام شده قرار داد. احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود … بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد … با ۱۰ نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر … بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت … اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور … هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی … هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد … همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد … تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول … به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی … گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید … گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده … من جایی برای برگشت نداشتم… از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود … رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی … حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود … اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون … مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود … از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود … متن کامل را در سایت بخوانید. 🔺️نویسنده: زینب حسینی ✅ https://behdokht.ir/64682/ #behdokht.ir