رمان /بدون تو هرگز 7
همراز
▪️علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین.
-...اتفاقی افتاده؟
▪️رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... ازلای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟
▪️رنگش پرید.
تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
▪️من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم ... ؟
▪️با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
-...هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
▪️با عصبانیت گفتم: یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
▪️نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...
▪️بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
▪️عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64868/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#همراز
#باردار
#خرج_زندگی
#جواب_کنکور
#زینب_حسینی
#رمان_بدون_تو_هرگز
#ساواک
#شکنجه
#دانشگاه
#بازجویی
رمان /بدون تو هرگز8
علی زنده است
▪️ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
▪️ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
▪️فقط به خدا التماس می کردم ...- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزوشون بودم ...
▪️از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ...
▪️تا چشمم بهشون افتاد ...اینها اولین جملات من بود: ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64886/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#شکنجه
#ساواک
#شاه
#انقلاب
#آزادی
#ارتش
#زینب_حسینی
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بیمارستان
#تظاهرات
#فرار_شاه
#امام_خمینی
#اسلحه
#التهاب
#گارد
رمان / بدون تو هرگز ۹
▪️علی با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
▪️ نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
▪️توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود …
▪️حاال داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد.
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64917/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#دولت_موقت
#غرق_خون
#مجروح
#بیمارستان
#انقلاب_فرهنگی
#ارتش
#جنگ
#حمله_نظامی
#مجروح
#بی_خانمان
رمان / بدون توهرگز ۱۰
🔸️جنگ که شروع شد، علی راهی جبهه شد و هانیه هم بدنبالش به بیمارستان صحرایی نزدیک جبهه رفت تا هر چه ممکن است نزدیک او باشد. تا این که یک روز وقتی که هانیه در میان خیل مجروحان علی را دید…
🔸️با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ Behdokht.ir/64940/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#جبهه
#مجروح
#عمامه
#فتح_الفتوح
#داستان_جنایی
#بیمارستان
#مهمانی
#هلیکوپتر
#پرستار
اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم …
ادامه دارد…
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺نویسنده:زینب حسینی
✅ Behdokht.ir/65000
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#جبهه
#مجروح
#عمامه
#فتح_الفتوح
#داستان_جنایی
#بیمارستان
#مهمانی
#هلیکوپتر
#پرستار
رمان بدون توهرگز/۱۲
🔸️احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
🔸️دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
🔸️حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
🔸️دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65039/
#behdokht.ir
#behdokh_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#بیت_المال
#بیمارستان_صحرایی
#تعبیر_خواب
#خمپاره
#جنازه
#شهدا
#مجروح
#ملائک
#پرستار
رمان/ بدون توهرگز ۱۵
🔅مریضی زینب باعث برگشتن هانیه از جبهه شد. شدت مریضی بحدی بود که هانیه متوسل شد به علی و علی به خواب زینب آمد و او سرحال و سالم از روی تخت بلند شد. بعد از آن هانیه تمام بار زندگی پنج بچه را به دوش گرفت … اما تنهایی سخت بود مخصوصا وقتی زینب با کارنامه ای از مدرسه برگشت که باید پدرش امضا می کرد… علی در خواب زینب آمد و دخترش را برای کارنامه و امضایش توجیه کرد…
🔅اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
🔅وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد … می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65155/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#پزشکی
#کنکور
#آزمون_تخصصی
#بورسیه
#زینب_حسینی
#فرار_مغزها
#خواستگار
#باوقار
#پزشکی
#مدیریت
رمان / بدون توهرگز ۱۶
▪️زینب با معدل بالا دیپلم گرفت و نفر اول کنکور پزشکی شد. بخاطر شخصیت و وقار خاصش در همه جا از جمله در دانشگاه مورد تحسین همه بود.
▪️خیلی زود خواستگارها پیدا شدند و همینطور در کانون توجه سفارتخانه قرار گرفت و پیشنهادهای بورسیه زیادی به او می رسید اما او قصد رفتن از ایران را نداشت. تا این که علی به خواب هانیه آمد و به اصرار خواست که زینب پیشنهاد سوم بورسیه را قبول کند.
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65209/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#کنکور_پزشکی
#شخصیت_و_وقار
#اتاق_عمل
#خانه_های_سنتی_انگلیسی
#سبک_مدرن
#زینب_حسینی
#سالن_کنفرانس
#شیطان
#محجبه
#عذرخواهی
رمان/ بدون تو هرگز ۱۷
◽زینب با اصرار مادرش بالاخره عازم انگلیس می شود برای تحصیل و استفاده از بورسیه. در آنجا برای او همه وسایل رفاهی و تحصیلی را بخوبی فراهم کرده بودند اما زینب که در این قسمت داستان دیگر خود راوی داستان است، دائما با خود در جنگ است، جنگی میان ایمان و شیطان…
◽ مخصوصا وقتی از او می خواهند که با لباسی معمولی و خلاف محجبه بودنش به اتاق عمل برود…
من یک دختر مسلمانم
◽سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود … چند لحظه مکث کردم …
◽– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم … شما از روز اول دیدید … من یه دختر مسلمان و محجبه ام … و شما چنین آدمی رو دعوت کردید …
◽ حالا هم این مشکل شماست، نه من … و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید … کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم …
◽و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی … فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65282/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#استقامت
#دزد_های_انگلیسی
#سحر
#ماه_رمضان
#محجبه
#مسخ
#هزینه_تحصیل
#اتاق_عمل
#حق_و_باطل
رمان/ بدون تو هرگز ۱۹
🔹️پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
🔹️چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
– در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
– دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
🔹️یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
🔹️دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
🔹️واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
🔹️باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65301/
#behdokht_ir
#behdokht.ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#مسیح
#کلیسا
#رئیس_تیم_جراحی
#خرافات
#اجازه_پدر
#دانشگاه
#ایمان
#غربت
زمان / بدون تو هرگز ۲۰
▪️زینب مریض شده و دکتر واتسون با اصرار به خانه اش می آید که از او مراقبت کند ولی زینب راهش نمی دهد و شرط ازدواج را صحبت دکتر با پدرش می داند … واتسون اما باز هم به اصرارش را ادامه می دهد و البته با عصبانیت و دلخوری.
▪️با قاطعیت بهش نگاه کردم …
– این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
▪️عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
▪️شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
▪️شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
▪️من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65304/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#ازدواج
#ایران
#برگشت
#زینب_حسینی
#فرودگاه
#مسلمان_شدن
#چادر_نماز
#شخصیت_جدید
#غریبه
رمان/بدون تو هرگز / پایان
▪️مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
▪️ بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
▪️نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم …
▪️ خودم رو لعنت می کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
▪️دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65307/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#استخاره
#تحقیق
#توسل
#مشهد
#هوس
#پلاک
#کنجکاو
#رمان_بدون_تو_هرگز