داستانک/ زنی پشت پنجره
▪️پرستار وارد اتاق می شود و می پرسد: همراهتون نیومد؟
▪️زن که رو به پنجره ایستاده بود برمی گردد. نگاهِ خسته و بی رمق اش را به چهره ی پرستار می دوزد.
▪️ جای سوزن اَنژوکت رویِ رگ دستش را می مالد و جواب می دهد: چرا. چرا. رفته داروهامو بگیره. الآن میاد.
▪️پرستار از اتاق بیرون می رود. زن دوباره رو به پنجره می ایستد و خیره می شود به حیاط بیمارستان. مردم روی چمن و لبه ی جدول ها نشسته اند. دختر جوانی بازوی زنی را گرفته و آرام آرام به طرف بخش می آورد. ” لابد مادرشه “.
▪️دلش می گیرد. به یاد حرفی که روزی به مادرش زده بود می افتد.
▪️“خودت برو مادر. ایناهاش اینم آسانسور. من دیگه بالا نمیام. حالم از بوی بیمارستان به هم می خوره مخصوصاً بخش دیالیز که بوی ادرار می ده.”
▪️از پس پرده ی اشک، دخترش را جلوی در بیمارستان می بیند. کنار اتومبیلش ایستاده، تلفن همراه به دست، انگار شماره می گیرد. چند بار پلک می زند تا موج اشک هایش بگذرند. گوشی اش زنگ می خورد. از روی تخت برمی دارد.
– من حاضرم دخترم. نیم ساعته که دیالیزم تموم شده. یه کمی سرگیجه داشتم پرستار نمی ذاشت بیام پائین.
– الآن خوبی مامان؟
– آره بهترم.
– خب مامان جون؛ حالا که بهتری، خودت نم نم بیا تا پائین. می دونی که من حالم از …
🔺️نویسنده: جمیله کاظم زاده
✅ https://behdokht.ir/46074/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستانک
#دیالیز
#جمیله_کاظم_زاده
#پرستار
#تلنگر
#بیمارستان
#همراه_بیمار
رمان/ بدون تو هرگز۵
▪️بچه اول هانیه به دنیا آمد وقتی که همسرش علی آقا نبود. او صاحب یک دختر شد. پدر هانیه از خبر بدنیا آمدن این دختر کلی عصبانی شد و اوقات تلخی کرد. وقتی علی آقا رسید، مادر هانیه با ترس و لرز و نگرانی خبر آمدن یک نوزاد دختر را به او داد…
▪️ علی آقا اما از خبر به دنبا آمدن دخترکلی خوشحال شد و بابت نگرانی هانیه و مادرش از این بابت، سرزنش شان کرد.
تو عین طهارتی
▪️بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …
▪️خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید …
▪️اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …
▪️اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب_حسینی
✅ https://behdokht.ir/64793/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#حکومت_نظامی
#اجازه_شرعی
#آموزش_و_پرورش
#عشق_کتاب
#مدرسه_بزرگسالان
#طهارت
#سوابق
#پرستار
رمان / بدون توهرگز ۱۰
🔸️جنگ که شروع شد، علی راهی جبهه شد و هانیه هم بدنبالش به بیمارستان صحرایی نزدیک جبهه رفت تا هر چه ممکن است نزدیک او باشد. تا این که یک روز وقتی که هانیه در میان خیل مجروحان علی را دید…
🔸️با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ Behdokht.ir/64940/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#جبهه
#مجروح
#عمامه
#فتح_الفتوح
#داستان_جنایی
#بیمارستان
#مهمانی
#هلیکوپتر
#پرستار
اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم …
ادامه دارد…
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺نویسنده:زینب حسینی
✅ Behdokht.ir/65000
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#جبهه
#مجروح
#عمامه
#فتح_الفتوح
#داستان_جنایی
#بیمارستان
#مهمانی
#هلیکوپتر
#پرستار
رمان بدون توهرگز/۱۲
🔸️احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
🔸️دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد…
🔸️حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
🔸️دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65039/
#behdokht.ir
#behdokh_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#بیت_المال
#بیمارستان_صحرایی
#تعبیر_خواب
#خمپاره
#جنازه
#شهدا
#مجروح
#ملائک
#پرستار