رمان /بدون تو هرگز۶
💠ایمان
▪️ علی سکوت عمیقی کرد،هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …
▪️دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
▪️اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد...
▪️ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…
▪️ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …
این رو گفت و از جاش بلند شد …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64806/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#رمان_بدون_تو_هرگز
#آخوند_درباری
#مشکوک
#شاهرگ
#بی_حجابی
#حریم_خصوصی
#خواستگاری
#طلبگی
#رمان
رمان /بدون تو هرگز 7
همراز
▪️علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین.
-...اتفاقی افتاده؟
▪️رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... ازلای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟
▪️رنگش پرید.
تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
▪️من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم ... ؟
▪️با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
-...هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
▪️با عصبانیت گفتم: یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
▪️نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...
▪️بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
▪️عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64868/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#همراز
#باردار
#خرج_زندگی
#جواب_کنکور
#زینب_حسینی
#رمان_بدون_تو_هرگز
#ساواک
#شکنجه
#دانشگاه
#بازجویی
رمان /بدون تو هرگز8
علی زنده است
▪️ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
▪️ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
▪️فقط به خدا التماس می کردم ...- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزوشون بودم ...
▪️از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ...
▪️تا چشمم بهشون افتاد ...اینها اولین جملات من بود: ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64886/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#شکنجه
#ساواک
#شاه
#انقلاب
#آزادی
#ارتش
#زینب_حسینی
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بیمارستان
#تظاهرات
#فرار_شاه
#امام_خمینی
#اسلحه
#التهاب
#گارد
رمان / بدون تو هرگز ۹
▪️علی با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود …
▪️ نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …
▪️توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود …
▪️حاال داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد.
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/64917/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#دولت_موقت
#غرق_خون
#مجروح
#بیمارستان
#انقلاب_فرهنگی
#ارتش
#جنگ
#حمله_نظامی
#مجروح
#بی_خانمان
رمان / بدون توهرگز ۱۰
🔸️جنگ که شروع شد، علی راهی جبهه شد و هانیه هم بدنبالش به بیمارستان صحرایی نزدیک جبهه رفت تا هر چه ممکن است نزدیک او باشد. تا این که یک روز وقتی که هانیه در میان خیل مجروحان علی را دید…
🔸️با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده:زینب حسینی
✅ Behdokht.ir/64940/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#جبهه
#مجروح
#عمامه
#فتح_الفتوح
#داستان_جنایی
#بیمارستان
#مهمانی
#هلیکوپتر
#پرستار
اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم…
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم …
ادامه دارد…
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺نویسنده:زینب حسینی
✅ Behdokht.ir/65000
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#زینب_حسینی
#جبهه
#مجروح
#عمامه
#فتح_الفتوح
#داستان_جنایی
#بیمارستان
#مهمانی
#هلیکوپتر
#پرستار
رمان / بدون توهرگز ۱۶
▪️زینب با معدل بالا دیپلم گرفت و نفر اول کنکور پزشکی شد. بخاطر شخصیت و وقار خاصش در همه جا از جمله در دانشگاه مورد تحسین همه بود.
▪️خیلی زود خواستگارها پیدا شدند و همینطور در کانون توجه سفارتخانه قرار گرفت و پیشنهادهای بورسیه زیادی به او می رسید اما او قصد رفتن از ایران را نداشت. تا این که علی به خواب هانیه آمد و به اصرار خواست که زینب پیشنهاد سوم بورسیه را قبول کند.
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65209/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#رمان_بدون_تو_هرگز
#کنکور_پزشکی
#شخصیت_و_وقار
#اتاق_عمل
#خانه_های_سنتی_انگلیسی
#سبک_مدرن
#زینب_حسینی
#سالن_کنفرانس
#شیطان
#محجبه
#عذرخواهی
رمان/ بدون تو هرگز ۱۸
▫️از طرف دانشگاه برای ادامه تحصیل و کار در بیمارستان مورد زینب سختگیری های ز یادی می شود تا جایی که او تصمیم به بازگشت به ایران می گیرد اما رئیس تیم جراحی و استاد زینب به او اعلام می کند که با شرایط او موافقت شده و او می تواند با همان لباس و پوشش مورد نظرش در بیمارستان بماند و نهایتا وی نسبت به زینب اظهار علاقه می کند.
خانواده
▫️برای چند لحظه واقعا بریدم …
– خدایا، بهم رحم کن … حالا جوابش رو چی بدم؟
▫️توی این دو سال، دکتر دایسون … جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد … از طرفی هم، ارشد من … و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود … و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده …
▫️ دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما… کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت … پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده … نه رئیس تیم جراحی…
▫️چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65298/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#خانواده
#ازدواج
#خواستگاری
#دانشگاه
#عشق
#شخصیت
#رمان_بدون_تو_هرگز
#رئیس_تیم_جراحی
#اشک
#تلفن
رمان/بدون تو هرگز / پایان
▪️مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
▪️ بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
▪️نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم …
▪️ خودم رو لعنت می کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
▪️دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم …
متن کامل را در سایت #به_دخت بخوانید.
🔺️نویسنده: زینب حسینی
✅ https://behdokht.ir/65307/
#behdokht.ir
#behdokht_ir
#به_دخت
#بهدخت
#به_دخت_داستان_بلند
#زینب_حسینی
#استخاره
#تحقیق
#توسل
#مشهد
#هوس
#پلاک
#کنجکاو
#رمان_بدون_تو_هرگز