eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
58 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _چرا داری آمار زندگی من رو بهش میدی؟! ترسیده فوری برگشتم و با دیدن رضا دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. تا به حس و حالی که از ترس ایجاد شده بود غلبه کنم _رضا سکته کردم. قدمی سمتم برداشت _چرا بهش گفتی؟ چرا بهش رو میدی همه چیز رو بپرسه! _رضا خواهش می‌کنم از صبح گیر دادی بهش. اون از صبح که معلوم نیست چی بهش گفتی که اینجوری ناراحتش کردی، این هم از الان. _مگه دروغ میگم! _الان که سوتفاهم پیش اومده صبح‌ نباید اونجوری می گفتی! _جواب سوال من رو بده! آمار زندگی من رو برای چی بهش دادی؟ _ من آمار زندگی تو رو به کسی ندادم. برای اینکه بتونم زنگ بزنم به دختره، ببینم جوابش چیه و مامان بهم گیر نده که با کی حرف میزنی؛ مجبور شدم به مامانم بگم دارم میرم حیاط زنگ بزنم به سهراب. که نیاد دنبالم. از اون‌ور سهراب زنگ میزنه به من میبینه من اِشغالم زنگ میزنه به مامان. مامانم میگه داره با شما صحبت میکنه. اخلاقش رو که میدونی! آبروی آدم رو میبره اومد بالاسرم ‌‌اونم میگه تو با کی حرف میزدی که مامانت گفتی منم. خب براش سوء تفاهم پیش اومده باید بهش توضیح میدادم مجبور شدم بهش بگم آهسته گفت: _ چی گفت؟ _ هیچی.‌چی بگه، ناراحت شد قطع کرد _ اون رو نمیگم که... نیلوفر خانم رو میگم لبخندی به ذوقش زدم _زنگ زدم مامانش برداشت. آدرس خواست برای تحقیق منم‌ندادم. چون هنوز به مامان‌اینا نگفتیم. روی پله نشست _ مصیبت دوم شروع شد. چه جوری به اینا بگم؟ _بابا که مشکلی نداره. به نظرم اول به بابا بگو، خودش با مامان صحبت میکنه ملتمس نگاهم کرد _ نمیتونم بگم. روم نمیشه، تو میگی؟ _باشه میگم به شرط اینکه یه قولی بهم بدی _ چه قولی؟ _به پر و پای سهراب نپیچ. باهاش رو دربایستی دارم.‌دوست ندارم ناراحت باشه. _ تو توی رابطه من و اون دخالت نکن. _ یعنی تو‌هم توی رابطه‌ی من و نیلوفر دخالت نمی کنی؟ دوباره ذوق توی صورتش نشست _نیلوفر که با تو کاری نداره! _نه این‌که این بنده خدا الان با تو کار داره! _ با من که نمی تونه کار داشته باشه ولی تو رو ناراحت کرده. _تقصیر اون نبود _من خواهر خودم رو میشناسم. تورو ناراحت کرده.چیزی هم بهش نگفتم.‌ گفتم‌ بار آخره که اشکت رو درمیاره. حالا تاثیرش رو توی زندگیت ببین _چه تاثیراتی رضا! چهار سال از تو بزرگتره! ایستاد و سمت در رفت _ اصلا برام مهم نیست. ده سال هم بزرگتر بود جلوش وایمیستادم. _الان از این حمایت باید خوشحال باشم یا از این برخورد بدت ناراحت؟ _ خوشحال باش. در رو باز کرد که داخل بره _ بابا کجاست؟ _ میاد؛ جایی کار داشت کامل برگشت سمتم‌ و تن صداش رو پایین آورد _ امشب بگو بزار زود تموم شه _مادرش منتظر تماس منِ _ برای همین میگم دیگه. زیاد منتظرشون نزار _آره جون خودت.‌ برای اونا میگی که منتظر نمونن! خندید و داخل رفت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 بعد از خوردن ناهار بابا طبق معمول جلوی تلویزیون نشسته و کنترل رو دست گرفت. رضا با چشم و ابرو به بابا اشاره کرد و لب زد _بگو تا زمانی که مامان از کنارش نرفته چجوری باید بگم!‌ باید صبر کنم تا موقعیتی پیدا بشه که مامان از پیشش بره و گرنه مامان بفهمه من و رضا خودسر با دختره و مادرش حرف زدیم از همین اول بنا رو بر مخالفت میزاره و کاری میکنه که خوشی رضا تموم بشه. اصرار رضا باعث شد تا اهسته بگم _ صبر کن مامان بره. رضا بیخیال نشد و کلافه دستی تکون داد و سمت حیاط رفت. مامان نگران نگاهی بهش انداخت _این چش شد. _ نمی دونم ناراحت ایستادو سمت حیاط رفت. بهترین موقعیت الانه. مامان رفت از کار‌ رضا سر در بیاره و موقعیت رو برای من فراهم کرد. چایی برای بابا ریختم رو کنارش چند تا خرما گذاشتم‌ و روی میز جلوش گذاشتم. نیم نگاهی بهم انداخت _ باز چی میخوای بگی؟ خنده‌ی صداداری کردم بابا هر دفعه از کجا میفهمی می خوام یه چیزی بهت بگم؟ _چون بچه‌ی خودمی، صدای تلویزیون رو کم کرد _ چی شده؟ نیم نگاهی به در انداختم تا مامان‌ نیومده باید بگم که باعث ناراحتیش نشم. _بگو دخترم! _راستش در مورد خودم نیست.‌رضا از یه دختر خوشش اومده بود که بریم خواستگاریش به من گفت اول نظر دختره رو بپرسم اگر جوابش بله بود به شما بگیم. به دختره گفتم دختر بله نداد ولی نه هم نگفت. آدرس خواست که برای تحقیقات به باباش بده ولی من گفتم اول باید با شما صحبت می‌کنم. کمی اخم کرد _چه خودسر شدید شما دوتا! _نه بابا هیچ کاری که نکردیم به دختره گفتم از داداش من خوشت میاد با مامانم حرف بزنم گفت‌باید به مامانم‌بگم.‌ مادرشم‌ گفت باید آدرس بدید که تحقیقات محلی انجام بدیم‌ _ می دونی اگه مامانت بفهمه چی کار میکنه؟ _ میدونم. به خاطر همین صبر کردم بره بیرون به شما بگم. نگاهش رو با اخم به تلویزیون داد _ بابا آدرس رو بدم؟ اخمش شدیدتر شد _ بده ایستادم و صورتش رو محکم بوسیدم _ ممنون لبخند پنهانی گوشه‌ی لبش نشست. _برو کم دلبری کن. رضا تو رو نداشت چی کار می کرد. _ خودتون میگید خواهر و برادر باید پشت هم باشن. _ برو روت رو کم کن‌ دوباره صدای خنده‌م‌ بالا رفت. سمت اتاقم رفتم همزمان در باز شد و مامان داخل اومد. پشت پنجره ایستادم رضا گوشه حیاط ایستاده بود و با اخم با تلفن صحبت می کرد. پنجره رو باز کردم _ رضا... برگشت با دست اشاره کردم که بیاد سمتم تماس رو قطع کرد و فوری اومد _ چی شد گفتی؟ _ آره. گفت آدرس رو بده.‌ لبخند رضایت بخشی روی صورتش نشست. تمام شادی که داشت تو چشماش نشونم داد _ ازت ممنونم برات جبران می کنم _ جبران نمی خوام فقط به سهراب کاری نداشته باش. _ کاری باهاش ندارم. سمت در رفت و صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 روی تخت نشستم و کتابم رو برداشتم که در اتاقم باز شد و مامان با کاغذ و خودکاری روبروم نشست.‌ _خودت چیا مدنظرت هست؟ _چی! _برای جهیزیه‌ت میگم _مامان من الان فقط حواسم به امتحانامه. _وقتی نداریم‌که صبر کنیم تو... _مامان جان من از اول گفتم خودتون‌گفتید _حالا الان مشکلیه که پیش اومده باید به فکر جهیزیه‌ت باشیم _من تا امتحانام تموم نشه کاری به هیچی ندارم. چشم غره ای بهم رفت و نگاهش رو به در اتاق داد و با صدای بلند گفت _علی‌آقا، من حریف دخترت نمیشم‌.‌ بیا تکلیف من رو مشخص کن فوری نگاهم‌رو به در دادم و با احتیاط گفتم _مامان تو که از قلب بابا خبر داری برای چی بهش میگی! _اگر خیلی دوستش داری مراعاتش رو کن.‌ درمونده نگاهش کردم.‌ واقعا من مراعات نمیکنم؟ من که سلامتی بابا رو با آینده‌م، سر خود خواهی های مامان معامله کردم.‌ با بغض بهش خیره شدم _چی کار باید بکنم؟ _فردا بعد از دانشگاه میای خونه مستقیم‌ میریم‌خرید. اشک‌از چشمم پایین ریخت و با التماس نگاهش کردم _مامان من درس دارم. _آبرومون سر هفته میره _نمیشه خودت تنها بری بخری؟ منم به درسم برسم. متاسف سرش رو تکون دادو ایستاد. _یعنی خاک بر سر من با این‌ دختری که تربیت کردم. عصبی از اتاق بیرون رفت اشکم رو پاک‌کردم و ناراحت به کتابم خیره شدم. دیگه برای من اعصاب موند که درس رو بفهمم! بی هدف نگاهم رو روی متن کتاب بالا و پایین می‌کردم که صدای تلفن همراهم از روی میز بلند شد. نگاهی بهش انداختم و بی تفاوت دوباره به کتاب نگاه کردم‌. اصلا حوصله حرف زدن ندارم. نکنه سهراب باشه! به خاطر حرف های رضا دلخور هم هست الان بیشتر ناراحت میشه! فوری از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم سحر نفس راحتی کشیدم و تماس رو وصل کردم‌ _سلام سحر جان _سلام عروس خانم.خوبی؟ _اون شب خیلی منتظرت بودم! _شرمندت شدم‌ ببخشید یه کاری پیش اومد نتونستم بیام _حداقل زنگ میزدی! _انقدر درگیر شدم‌که یادم‌رفت. الان‌ میتونی بیای اینجا _سرکاری یا خونه؟ _آموزشگاهم. میتونی بیای؟ واقعا به حرف زدن باهاش نیاز دارم. کتاب توی دستم رو روی میز گذاشتم. هر چند که سهراب بهم‌گفته نرم ولی اصلا نمیتونم این دیدار رو از دست بدم.‌ سهراب در رابطه با سحر اشتباه میکنه‌ _الان به رضا میگم بیارم _باشه یکم‌ آش گذاشتم تا آماده شه تو هم بیا. _من‌اصلا اشتها ندارم _تو بیا اینجا من اشتهات رو هم باز میکنم. _باشه، الان‌میام فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم.‌ گذشتن از سد مامان الان کار سختیه. ایستادن و از اتاق بیرون رفتم.‌‌نگاهی به هال انداختم و مستقیم‌سمت اتاق رضا رفتم در زدم و بعد از گفتن بیا تو فوری در رو باز کردم و داخل رفتم بدون اینکه نگاهش رو از میز کارش برداره همزمان که با خط‌کش خطی روی برگه کشید گفت: _جون دلم آبجی قشنگم. _رضا من رو میبری پیش سحر لبخندرضایت بخشی روی لب هاش نشست _آهان...اصلشم اینه. یه به توچه بهش بگو هر جا دوست داری برو خنده‌ی صدا داری کردم و دستم رو به میزش تکیه دادم _این فکر رو نسبت به نیلوفر جونت هم داری یا واسه سهراب گردنت کلفته _بحثش جداست. عقدش که شدی حرفش رو گوش کن. اما الان داره پاش رو از گلیمش اون ور تر میذاره. خودکارش رو روی میز گذاشت.‌ _ برو حاضر شو الان میام. سمت در رفتم‌که نا امید گفت _بابا سوییچ رو گرفته چرخیدم و نگاهش کردم _من الان ازش میگیرم.‌ فقط زود حاضر شو با سر تایید کرد و بیرون رفتم‌. کنار بابا نشستم و بهش خیره شدم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 .نگاهش رو از تلوزیون برداشت و رو بهم گفت _باز چی شده؟ نیم‌نگاهی به مامان که تو آشپزخونه مشغول بود انداخت و به شوخی آهسته گفت _بازم آقا رضا امر فرمودن؟ خودم رو مظلوم کردم و سرم رو بالا دادم _نه با خنده نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _پدرسوخته چی میخوای اینجوری میخوای خامم کنی لبخندی زدم و خودم رو سمتش کشیدم _بابایی میشه سوییچ پراید رو بدید رضا من رو ببره پیش سحر _چرا با ماشین آقا سهراب، خودت نمیری؟ اصلا حواسم به ماشین سهراب نبود. الان‌که میخوام بدون اینکه بهش بگم‌ برم بهتره با ماشین‌خودش نرم. _نمیخوام‌پشت فرمون بشینم. اخم هاش رو تو هم کردو جدی گفت _سوییچ موتورش رو دادم با همون برید خودم رو بیشتر لوس کردم _بابا من بشینم پشت موتور؟! نگاهش رو به تلوزیون داد _نخیر تو بشین پشت رضا. اون سوییچ رو تا یک‌ماه بهتون نمیدم که متوجه رفتار اشتباهتون‌بشید. الانم‌پاشو برو اصرار نکن نا امید نگاهم رو ازش گرفتم. ناخواسته آهی کشیدم و ایستادم. _سوییچ روی میز اتاقمه. برو بردار بهش بگو بابا گفت دفعه‌ی دیگه میفروشمش ذوق زده نگاهش کردم. _ممنون بابا.‌ سوییچ‌رو برداشتم‌. صبح که رضا ماشین نداشته یعنی بابا میدونسته که سهراب قراره ماشین بیاره که از حیاط بیرون بردش! از اتاق بیرون اومدم و همزمان در رضا بیرون اومد سوییچ رو سمش گرفتم _گفت دفعه‌ی دیگه میفروشمش خندید وازم گرفت _میدونستم گرفتنش فقط از دست خودت برمیاد. پس چرا حاضر نشدی؟ _ببخشید که داشتم جای تو التماس میکردم. تا روشنش کنی میام باشه‌ای گفت و سمت در رفت‌ به اتاقم برگشتم و شروع به پوشیدن لباس هام کردم.‌ صدای مامان رو شنیدم که داشت غر میزد که کجا می‌خواید برید اگر میشد از پنجره بیرون میرفتم تا باهاش روبرو نشم. روسریم رو مرتب بستم و بیرون رفتم‌‌. همزمان صدای تلفن خونه بلند شد. مامان‌گوشی رو برداشت و رضا از فرصت استفاده کرد و رفت‌‌.‌ _الو سلام _شمایید مریم‌خانم؟ _خوبید الحمدلله خداحافظی گفتم و تقریبا از خونه فرار کردم فوری کفش هام‌رو پوشیدم و از حیاط بیرون رفتم.‌ رضا با دیدنم از پشت فرمون خندید و به محض اینکه روی صندلی ماشین نشستم گفت _تو هم فرار کردی؟ _ آره؛ الان میخواست گیر بده که کجا میری، نرو بمون خونه. _ اتفاقاً بهش گفتم می خوام‌حوری رو ببرم پیش سحر گفت مگه نمیگه درس داره! با من لیست جهزیه‌ش رو نمینویسه، بعد میخواد بره مهمونی! شانس آوردی تلفن زنگ زد _اره منم از همون تلفن استفاده کردم فرار کردم حوری الان که ما از خونه اومدیم بیرون حتما بابا باهاش حرف می زنه؟ نه _شاید _ انقدر استرس گرفتم که فقط خدا میدونه. _ مامان مخالفت نمیکنه؛ کلاً با شوهر کردن و زن گرفتن موافقه. حالا هرکی که باشه. _ به نظرت با منم‌ اینجوریه؟ _ من بدبخت که هر کی در خونه رو میزد زورم می کرد که زنش شم. اگر بابا ازم حمایت نمی کرد بیچاره می شدم _کاشکی که مراسمات من هم مثل مال تو بی دردسر باشه حرف رضا باعث شد تا دوباره غمگین بشم ازدواج من برای همه بی دردسره، جز خودم. من به خاطر بابا سکوت کردم و به این زندگی تن دادم. ماشین رو جلوی در آموزشگاه سحر پارک کرد. _کی بیام دنبالت؟ _ خودم میام دیگه _یه نگاه به ساعت بنداز. تو هر وقت میای پیش‌سحر کمتر از چهارساعت برنمیگردی. بخوای برگردی هوا تاریکه شده. _ اگر تاریک شد بهت زنگ میزنم. _پس گوشیت رو روی سکوت نذار.‌ باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم. دستی برام‌تکون داد و سمت آموزشگاه سحر قدم برداشتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 با ورودم به آموزشگاه بوی آش رشته مشامم رو پر کرد. _سحر... صداش از اتاقکی که برای استراحت درنظر گرفته بود بلند شد _اینجام.‌حوری ناز در ورودی رو ببند به خاطر تو باز بود. در رو بستم _مگه کلاس نداری؟ _یه هفته تعطیل کردم. روبروی در ورودی اتاقک ایستادم. زیر گاز رومیزیش رو خاموش کرد. _چرا تعطیل؟! برگشت و با لبخند نگاهم کرد. _سلام عروس خانم. با محبت جلو اومد و تو آغوش گرفتم. _سلام. ممنون.‌ چرا تعطیل کردی! ازم‌فاصله گرفت و غمگین نگاهم کرد.‌ _مامان دو روزه حالش خوب نیست.‌ الانم‌ بیمارستانِ متعجب نگاهش کردم _چرا؟ چی شده _معلوم‌نیست.‌ یهو از حال رفت.‌ سه ساعت طول کشید تا بهوش بیاد _چرا به ما نگفتید؟ _بابام‌گفت اونا تو مراسم‌ شادی هست بهشون نگو که کارشون‌رو بکنن کمی اخم‌کردم _یعنی چی! میدونی مامان اگر بفهمه چقدر ناراحت میشه! _برای همین بهت گفتن بیای اینجا. که هم بهت بگم هم دلم‌گرفته باهات حرف بزنم. دستم رو گرفت و سمت تختش برد. _بشین. _الان‌خاله حالش چطوره؟‌ _بهتره ولی دکتر میگه باید بیمارستان‌بمونه تا یه سری آزمایش انجام بدن. _واقعا ناراحت شدم. _اون‌روز که قرار بود بیام‌خونتون اینجوری شد.ببخشید _عیب نداره. خدا کنه زود تر خوب شه. به قابلمه اشاره کرد _بریزم‌برات؟ _اشتها نداشتم ولی با این بویی که راه انداختی مگه میشه ازش گذشت؟ ایستاد و سمت گاز رفت _خب تعریف کن ببینم عروس خانم. آقا دادماد ه جوریه. عکسش رو نشونم بده _عکس ندارم ازش متعجب نگاهم کرد _خاله گفت محرم شدید بعد یه عکس از بله برونت نداری؟ _نه یادم نبود بندازم. با خنده گفت: _شماره‌ش رو که داری. برد پروفایلش رو ببین شاید عکس خودش رو گذاشته باشه. توی این مدت اصلا حواسم نبود به اپلیکیشن هایی که دارم‌ سر بزنم ببیم اصلا هست یا نه گوشیم رو براشتم و چک کردم _انگار نداره. هیچ جا نیست! بشقاب آش رو جلوم‌گذاشت. _عیب نداره حالا میبینمش. از اخلاقش بگو بی میل شروع به گفتن کردم _مهربونه ولی خیلی خشک و سرده _چه تناقضی. چرا انقدر بی حال ازش حرف میزنی. _ولش کن بیا حرف خودمون رو بزنیم.‌ فردا امتحان دارم اصلا تمرکز ندارم درس بخونم‌همش هم تقصیر مامانمه _دوستش نداری؟ خیره نگاهش کردم و ناخواسته اشک‌تو چشم هام جمع شد _نمیدونم. _مثل اینکه خاله واقعا زوری شوهرت داده دردم انقدر عمیقه که برای سحر هم نمیتونم درد دل کنم _اجبار مامان بود ولی انتخاب خودمه. _پس چرا گریه میکنی؟ _استرس دارم‌ که چی میشه به بشقاب اشاره کرد _بخور از دهن نیفته. استرس طبیعیه ولی کنار خواستن. تو نه توی نگاهت نه توی لحنت اثری از خواستنش نیست. _سحر هیچی از احساسم‌ نسبت بهش نمیدونم. فقط امیدوارم در آینده بیشتر بفهمم. _با شناختی که ازت دارم میتونی. فقط یکم از غرورت کم کن‌. بعضی مواقع خیلی مغرور میشی. من زیاد کتاب روانشاسی خوندم. مردا از غرور زنشون نسبت به خودشون زیاد خوششون نمیاد.‌ _زن‌ها هم از خیلی چیزای مردا خوششون نمیاد! _بیا! دوباره موضع گرفتی! یکم‌نرم و مهربون باش با اون بدبخت دوباره وارفته سرم‌رو پایین انداختم با این‌همه آتویی که دستش دارم مگه میتونم باهاش نرم نباشم! صدای تلفن همراهم بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداختم. تماس از خونه‌ست و احتمالا مامان‌میخواد بگه زود تر برگردم. _جواب بده دیگه _ اصلا حوصله‌ی مامانم‌رو ندارم. _شاید باباتِ _بابا با گوشی خودش بهم زنگ میزنه _چی بگم. من‌میرم سرویس الان‌میام ایستادو بیرون رفت تماس قطع شد. فوری شماره‌ی رضا رو گرفتم. بلافاصله صداش توی گوشی پیچید _بیام‌دنبالت حوری؟ _سلام. نه کجایی؟ _بیرونم. چی شده؟ _هیچی مامان زنگ زد جواب ندادم فکر کردم شاید تو باشی _به منم زنگ زد جواب ندادم.‌الانم‌پشتِ خطه. با خنده گفت _آماده باش که الان زنگ میزنه به سحر. نگاهم به گوشی سحر افتاد.‌ _گیر داده دیگه. یه دو ساعت دیگه بیا دنبالم. _باشه خداحافظ تماس رو قطع کردم و گوشی سحر رو براشتم. خدا رو شکر که رمز نداره. روی سکوت گذاشتم و بالافاصله اسم‌ خاله روی صفحه ظاهر شد.‌ سوکت گوشی تلفتش رو هم کشیدم و با خیال راحت آش‌م‌ رو خوردم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 سحر کنارم نشست وبشقاب آشش رو برداشت و سروقت قابلمه رفت تا دوباره برای خودش آش بریزه. نیم نگاهی به گوشیش انداختم.‌ تماس مامان قطع شد‌. مطمعنم دیگه به سحر زنگ‌نمیرنه. از حالت سکوت درش آوردم. سحر جان ببخشید مامان زنگ زدم برای اینکه جواب ندی گوشیت رو گذاشتم رو سکوت. نگاهی به گوشیش انداخت و خونسرد گفت _ چرا جوابش رو نمیدی؟ _میگه بیا لیست جهیزیه برداریم. به خدا حوصله شو ندارم. رفتارهات برام قابل درک نیست.‌ میدونم تحت فشار انتخاب کردی اما این کارت درست نیست. _از مامانم خیلی دلخورم. همه بدبختیام رو ازش می بینم.‌ _اونم‌فکر خودش رو داره نمیخواد تورو ناراحت و بدبخت کنه با خنده ادامه داد: _ شاید میترسه به سرنوشت من دچار بشی _ مگه سرنوشت تو چیه؟ مگه همه خوشبختی ها به ازدواج ختم میشه؟ _ نه اما تفکرات فرق میکنه.‌ _ منم قربانی این تفکرات شدم _ همچین قربانی هم نشدی صبر کن وارد زندگی که بشی خوشی هاش رو که ببینی متوجه میشی که مادرت در حقت لطف کرده بشقابم رو برداشت _ بریزم _نه دستت درد نکنه کافی بود. شروع به صحبت کردیم. از حال خاله پرسیدم و از خاطرات دوران کودکی تعریف کردم. از هدف هامون گفتیم که حسابی برامون مهم بود و من احساس می‌کردم که از این هدف ها دور شدم. نگاهم رو به ساعت روی دیوار سالن دادم گوشیم رو برداشتم. مامان بیشتر از چهارده بار زنگ زده بود. انگشتم رو روی اسم رضا گذاشتم و باهاش تماس گرفتم. سحر گفت _ به کی زنگ میزنی؟ _ رضا بیاد دنبالم. _ زود نیست _ مامان که این همه زنگ زده حتما کار واجبی داره. برسم خونه می‌دونم مغزم رو حسابی میخوره. صدای رضا توی گوشی پیچید _ پایینم بیا _ اومدم تماس رو قطع کردم. _ رضا پایینِ.‌من دیگه برم _این پسرخاله‌ی بی معرفت نمیاد بالا به من سر بزنه‌ _ الان بهش میگم _ نه نگو زودتر برید خونه خاله رو از نگرانی دربیارید. _به مامانم بگم حال خاله خوب نیست؟ _ بابام گفته نگو ولی من احساس می‌کنم خودش بفهمه خیلی ناراحت میشه. _پس بهش می گم. کیفم رو برداشتم خداحافظی گفتم و از آموزشگاه بیرون اومدم. یکی از بهترین‌ لحظه هام‌ رو تو بدترین روزهای عمرم گذروندم. سحر همیشه بهم آرامش می ده سواره ماشین شدم رضا کلافه گفت _ مامان بیچارم کرده انقدر زنگ زده _ جواب ندادی؟ _ نه، از در خونه که بیرون میزنم‌ هی زنگ‌میزنه کجایی، کجایی، کجایی. اصلا رفتارش درست نیست. _شاید میخواسته از نیلوفر بپرسه از سرعت ماشین کم کرد و نگاهی بهم انداخت _اصلا حواسم به این نبود. گوشیش رو برداشت زنگ بزنه _زنگ نزن.‌ بفهمه روی این مسئله حساسی پدرت رو در میاره. الانم میریم خونه از بابا می‌پرسیم. به تایید سرش رو تکون داد دوباره گوشی رو روی داشبورد گذاشته.‌ سرعتش رو تند کرد تا سریع‌تر برسیم.‌ ماشین‌رو در جلوی در حیاط پارک کرد، پیاده شدیم هر دو وارد خونه شدیم. در رو باز کرد و هر دو وارد شدیم. اولین چیزی که دیدم دسته گل زیبایی بود که روی اپن بود. رضا گفت _سلام صدای عصبی مامان هر لحظه بیشتر بهمون نزدیک‌ می‌شد _سلام و درد، سلام کوفت.‌معلوم هست شما دو تا دارید چه غلطی میکنید؟ روبرومون ایستاد. _چرا جواب تلفن‌هاتون رو نمیدید؟ رضا گفت _مگه‌ زنگ زدی؟ چشم‌غره‌ای بهش رفت _رضا رو اعصاب من راه نرو.‌ دست به یکی کردید جواب ندید بعد بگید نشنیدید؟ _‌نه به خدا دست به یکی کجا بودید. نگاه چپ‌چپش رو به من داد _تو نباید به شوهرت بگی بری جایی؟ رضا قبل از من گفت _هنوز که شوهرش نشده! _تو حرف نزن. این خودش صد متر زبون داره.‌بیچاره دسته گل و شیرینی خریده اومده اینجا بابت‌ دیروز از دل خانوم در بیاره. بعد خانوم میلشون‌ نمی‌کشه جواب بدن با تعجب پرسیدم _سهراب اومده بود؟! _بله. اومده بود.‌کلی هم‌نشست که برگردی.‌ پرسید کجا رفتی گفتم‌ رفته آموزشگاه‌ سحر، دخترِخاله‌ش . این‌رو که گفتم پاشد رفت. برای لحظه ای چشم هام‌سیاهی رفت. _وای مامان چرا گفتی من‌رفتم‌اونجا! _چی باید میگفتم؟‌! بگم‌کجا رفتی؟ کف دستم رو روی پیشونیم‌گذاشتم و چشم هام‌رو بستم.‌ سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رما 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام رمان تو کانال VIP تمام شد😍 عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.