🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت135
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شد. خاله نگاهی بهش انداخت. متعجب سلام کرد.
_ چرا همه پایینید!
زهره ته مونده سیب زمینی توی دستش رو توی دهنش گذاشت و گفت:
_ عباس آقا مرده.
میلاد بالا و پایین پرید و گفت:
_ آخ جون.
خاله ناراحت نگاهش کرد.
_ یعنی چی میلاد!
_ میریم اونجا همش بازی میکنم، خوش میگذره.
دلخور نگاهش کرد.
_ آدم از مردن کسی خوشحال نمیشه!
_ نه مامان از مردن او خوشحال نیستم. امشب همه خونه عمه میمونن؛ میدونی چقدر به من خوش میگذره؛ با بچهها کلی بازی میکنیم.
خاله رو به زهره گفت:
_ لباس مشکی من کو؟
_ تو کشوت نبود. احتمالاً بردیش بالا.
_ بالا لباس نبردم!
_ حالا یه سر بزن، همون جاست.
_ زهره برو بگرد پیداش کن. خیلی کار دارم.
زهره روبروی تلویزیون نشست.
_ من خیلی خستم، تا ناهار نخورم نمیرم. تا اومدن علی هم که خیلی طول میکشه. بذار بعد ناهار میرم میگردم.
رو به من گفت:
_ تنبیه این فضولی تو هم سر جاشِ. یادت میدم که دیگه جای من تصمیم نگیری!
_ خاله من یادم رفت بگم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ خودم تو رو بزرگ کردم. به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی!
زهره پاشو وسایل سفره رو بچین.
زهره چشمی گفت، ولی از جاش تکون نخورد.
برای اینکه خونه آروم باشه و این آرامشی که با زهره به دست آوردم به هم نخوره و کمتر جلوی چشم خاله باشم، وارد آشپزخونه شدم و وسایل سفره رو روی زمین چیدم.
وارد اتاق خواب خاله شدم. انگار زهره دیگه با من مشکل نداره و میتونم به اتاق خودمون برگردم. همه کتابهام رو توی کیفم گذاشتم. لباسهای مدرسه رو درآوردم. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
طولی نکشید که علی هم به خونه اومد. خاله منتظر زهره نشد و خودش به انباری بالا که کنار اتاق من و زهره بود رفت و لباس مشکیش رو بیرون آورد.
ناهار خوردیم. همه تندتند حاضر شدیم تا به خونه عمه بریم. خونهای که من میدونم قرارِ توش به خاله توهین و بیاحترامی بشه؛ اما خاله ترجیح میده با تمام این اوصاف بره.
گاهی احساس میکنم خاله به خاطر اینکه آقاجون و خانمجون نسبت بهش بدبین نشن و من رو مجبور به رفتن از خونهش نکنن، بهشون باج میده و اجازه میده بهش توهین کنند.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
علی رو به خاله گفت:
_ من میرم ماشین رو روشن کنم تا شما بیایید.
خاله کنار علی ایستاد و آهسته حرفی بهش زد. علی گفت:
_ باشه. حواسم هست.
_ سفارش کن!
_ میگم.
از دَر بیرون رفت. زهره گفت:
_ مامان الان قراره همهمون رو بچپونید تو یه ماشین؟
_ همش نیم ساعت راهِ! من و میلاد جلو میشینیم، شما سه تا هم عقب.
_ من وسط لِه میشم.
_ زهره تو چرا همیشه غر میزنی؟
_ شما راحت میری جلو، خبر از حال ما نداری.
_ درد تو له شدنِ یا کنار پنجره نشستن!
زهره روی پله نشست و با لجبازی گفت:
_ من اصلاً نمیام.
_ خب رضا و میلاد بشینن جلو، من میام عقب.
_ باز این جوری بهتره، ولی در هر صورت من جام تنگه.
دَر خونه باز شد و علی رو به خاله گفت:
_ یه بطری آب بدید من بریزم تو...
نگاهش تو خونه چرخید.
_ چیزی شده؟
زهره فوری ایستاد و تا جلوی دَر رفت. خاله گفت:
_ نه مادر چیزی نشده. آب برای چی میخوای؟
_ بریزم تو ماشین.
_ الان میدم رضا برات بیاره.
_ زود باشید دیگه دیره.
خاله با لحنی که توش تهدید بود گفت:
_ زهره تو برو بشین آمادهای، ما هم الان میاییم.
زهره بیچونوچرا با علی رفت. میلاد و رضا هم بیرون رفتن.
کفشهام رو پوشیدم که صدای زنی از بیرون خونه باعث شد تا سرم رو بلند کنم.
اقدسخانم اینجا چی میخواد!
خاله با عجله سمت دَر رفت.
سلام و احوالپرسی کردن. اقدسخانم گفت:
_ خدا بد نده زهراخانم! لباس مشکی برای چی؟
_ بد نبینی. شوهر خواهرشوهرم امروز فوت کرده.
_ ای وای! خدا بیامرزش. من یه کاری داشتم که با این اوضاع انشالله بعداً مزاحم میشم.
_ شرمندت شدم اقدسخانم! سر راهیم وگرنه تعارفت میکردم بیای داخل.
_ نه بابا این حرفها چیه! انشاءالله غم آخرتون باشه. من چند روز دیگه مزاحم میشم.
این رو گفت و بعد از خداحافظی رفت. رو به خاله گفتم:
_ این دیگه چی میخواد اینجا!
خاله چپچپ نگاهم کرد.
_ جدیداً تو کار بزرگترها خیلی دخالت میکنی.
_ آخه خاله خیلی رو دارن! دخترش به علی گفته تو سرخر داری، من زنت نمیشم؛ مامانش پاشنهی دَر خونهی ما رو کنده.
با تعجب گفت:
_ سرخر یعنی چی؟ رویا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی تو!
جلو اومد و دَر اتاق رو قفل کرد.
_ از الان داری خواهرشوهر بازی در میاری ها!
_ خواهرشوهر بازی رو زهره باید در بیاره نه من!
_ هیچ فرقی نمیکنه.
_ چرا دیگه خاله! من خواهر علی نیستم؛ دختر عمو و دخترخالهشم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت دَر هدایتم کرد.
_ صد بار گفتم توی این خونه، تو با زهره هیچ فرقی نمیکنی.
میلاد با عجله اومد تو حیاط.
_ مامان داداش میگه بیا دیگه!
_ اومدیم.
اگر همه کوتاه بیان، خاله کوتاه بیا نیست. از هر راهی میخوام بهش بفهمونم که من خودم رو خواهر علی نمیدونم، باز حرف خودش رو میزنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت137
🍀منتهای عشق💞
علی کاپوت رو بالا زده بود و در حال ریختن آب توی ماشین بود. رضا هم کنارش ایستاده بود. با دیدن خاله، کارش رو تموم کرد و کاپوت رو بست.
خاله گفت:
_ رضا تو با میلاد جلو بشینید.
علی گفت:
_ چرا؟
_ آخه زهره میخواد پیش شیشه بشینه، این طوری نمیتونه.
نیمنگاهی به زهره که تو ماشین نشسته بود انداخت.
_ زشته مامان! داریم میریم خونهی عمه. حالا یه دفعه دیگه!
رو به زهره با تشر گفت:
_ برو وسط بشین. نمیشه مامان جلو نشینه!
زهره فوری خودش رو وسط کشوند. اما اعتراض و عصبانیت از صورتش میبارید. در نهایت همه تو ماشین نشستیم و راه افتادیم.
علی گفت:
_اقدس خانم چی کار داشت.
کاملاً ناخواسته و بیاراده گفتم:
_ درد داشت. یه کاره پا شده اومده دم دَر...
خاله کاملاً به عقب برگشت و گفت:
_ رویا! این چه طرز حرف زدنِ!
نگاهی به علی که برعکس همیشه که این طور مواقع با خاله هماهنگ میشد، اما اینبار تلاش داشت تا جلوی لبخند نامحسوسش رو بگیره، انداختم و گفتم:
_ ببخشید. حواسم نبود بلند فکر کردم.
نگاه چپچپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و صاف نشست.
_ نگفت چی کار داره. دید سیاه تنمونه، گفت بعداً میام.
همه سکوت کردن، جز میلاد که شعر بیمفهمومی رو میخوند و علی که گاهی با خنده همراهیش میکرد، صدایی از کسی بلند نمیشد.
نگاهم رو به بیرون دادم و به ماشینهایی که به سرعت از کنارمون رد میشدن نگاه کردم.
پشت چراغ قرمز ماشین ایستاد. نگاه آزار دهندهی پسری که تو ماشینِ کناریمون ایستاده بود، باعث شد تا سرم رو به جهت مخالف بگردونم.
با دیدن زهره که لبخند به لب به همون پسر خیره بود، کمی ترسیدم و فوری از آینه به علی که حواسش به ما نبود نگاه کردم.
زهره انقدر غرق در تماشا بود که اصلاً متوجه اطراف نبود. چشمم به رضا افتاد که با اخم، رد نگاه زهره رو دنبال میکرد.
با آرنج به پهلوی زهره زد. درد باعث شد تا زهره نگاهش رو به برادرش بده.
_ چته؟
رضا عصبی به شیشه ماشین اشاره کرد.
_ من چمه؟! به چی ذل زدی؟
همزمان چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد.
_ به بیرون. تو مگه فضول منی!
_ آره من فضولم.
_ چتونه شما دوتا؟
رضا ملاحظهی زهره رو کرد، اما زهره کوتاه بیا نبود.
_ علی این خیلی پررو شده! خودشو بزرگتر من میدونه، مدام بهم گیر میده.
_ زهره بذار این دهن بسته باشه!
_ مثلاً بسته نباشه میخوای چی کار کنی؟
_ الان رو نتونم ثابت کنم، مدرسه اومدن مامان رو که میتونم!
خاله برای اینکه به قائله خاتمه بده گفت:
_ بس کنید دیگه! عین سگ و گربه همش میپرید به هم. آقارضا من اگر خودم بخوام حرف بزنم، زبون دارم.
_ مامان شما که ندیدید...
_ چرا اتفاقاً دیدم! تو اجازه بده من به موقع میدونم چی کار کنم.
رضا گفت:
_ مامان تو بزار من خودم این رو...
علی که تا الان ساکت بود گفت:
_ رضا بس کن!
همین جملهی کوتاهِ سه کلمهای، باعث شد تا همه ساکت بشند.
دستم به دستهای یخ کردهی زهره خورد. نگاهی به چشمهاش انداختم. تلاش داشت خونسرد باشه اما حسابی ترسیده بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀