بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت51 🍀منتهای عشق💞 _ داشتم دوچرخهی میل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت52
🍀منتهای عشق💞
منتظر بودم علی، زهره رو به خاطر صحبت کردنش با دخترهای عمه مریم دعوا کنه؛ اما خبری نبود.
به خاطر ناراحتی خاله، شب نشینی همیشگی رو فراموش کردیم و هر کس به اتاقش رفت. دوست داشتم پایین بمونم، اما شرایط طوری نبود که الان حرفی توی خونه زده بشه.
وارد اتاق شدم. زهره رختخوابش رو پهن کرد و پتو رو روی سرش کشید تا با من هم کلام نشه. من هم تمایلی به صحبت کردن باهاش ندارم.
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن درس شنبه کردم تا خواب به چشمهام بیاد.
صدای باز و بسته شدن در اتاقی، حواسم رو به خودش جلب کرد. فوری بلند شدم و از سوراخ کلید دَر، بیرون رو نگاه کردم. رضا بود.
دوست داشتم بدونم چی میخواد به خاله بگه. روسریم رو روی سرم انداختم و خطر دعوا کردنم توسط خاله رو به جون خریدم و از اتاق بیرون رفتم.
آهسته پلهها رو دونه دونه و بیصدا پایین رفتم. روی پلهی نزدیک آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم.
رضا گفت:
_ مامان، من خیلی وقته دارم به تو میگم مهشید رو میخوام! الان که رویا رو به محمد نمیدید، مهشید رو هم به من نمیدن! تو رو خدا تا قبل از اینکه کسی حرفی پیش بیاره، بیا برو مهشید رو برای من خواستگاری کن.
_ رضا دهنت رو ببند؛ چرا اینقدر بیحیا و بیچشم و رویی؟ برادرت سی سالشه حرف زن گرفتن نمیزنه! تو با نوزده سال حرف ازدواج میزنی!
_ مادر من! شاید علی توی این چند سال هیچ کس رو نخواسته ولی من میخوام. من مهشید رو میخوام؛ تو رو خدا یه کاری بکن.
_ من اصلاً روم نمیشه به علی بگم تا اون ازدواج نکرده، برای تو اقدام کنیم.
رضا عصبی گفت:
_ من نمیدونم، باید یه کاری کنی. من بدون اون نمیتونم.
صداش آنقدر بلند بود که فکر میکنم تا طبقه بالا هم رفت. سایه بلند کسی از بالای پلهها باعث شد تا کمی بترسم. آهسته سرم رو به عقب چرخوندم. با دیدن علی بالای پله که خیره نگاهم میکرد، آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
پلهی اول به دوم رو پایین نیومده بود که ناخواسته یک پله به عقب رفتم.
متوجه ترسم شد و ایستاد. با صدای پایینی گفت:
_ فکر نمیکنی کارت زشته!
هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. بارها اینجا ایستاده بودم و حرفهای خاله با بقیه اعضای خانواده رو گوش کرده بودم. این برای اولین بار بود که کسی مچم رو میگیره البته به غیر از اون یک بار که رضا فهمید و کلی برامون دردسر شد.
سرم رو پایین انداختم. نفس سنگین کشید.
_ بیا برو بالا.
رد شدن از کنارش جرأت می خواست. تمام جرأتم رو جمع کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. صدای تپش قلبم کلافهم کرده بود. هم خجالت کشیدم، هم حسابی ترسیدم.
وارد اتاق شدم. زهره سر جاش نشسته بود. با دیدنم پشتش رو به من کرد و اهمیتی به حضورم نداد. کنار دیوار نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت53
🍀منتهای عشق💞
از شانس من فردا جمعه است و مدام باید جلوی چشم علی باشم.
_ چِت شد؟
از اینکه زهره بعد از چند روز باهام حرف زد، خوشحال شدم.
_ تو راه پله داشتم حرفهای رضا و مامان رو گوش میکردم، علی دید؛ آبروم رفت!
_ علی دید هیچی بهت نگفت!؟
با یادآوریش سرم یخ کرد.
_ گفت کارت زشته.
_ همین! اگر من بودم الان صدای داد و بیدادش تا سرکوچه میرفت، خبرش تو خونهی آقاجون در میاومد.
آقاجون این سوال رو فقط از من پرسید! متعجب گفتم:
_ تو از کجا میدونی!
_ من مثل تو بیخیال نیستم، بشینم ببینم چی پیش میاد. از سارا و سمانه پرسیدم.
_ کارت خیلی بد بود. اونا به خاله محل که ندادن، مسخرش هم کردن. بعد تو رفتی پیششون!
_ گفتم که مثل تو نیستم! رفتم اول بفهمم ما نبودیم اونجا چه خبر بوده. یه کار دیگم هم داشتم که چون تو فضولی بهت نمیگم.
_ فضول خودتی.
خیره نگاهم کرد.
_ حالا قبل ما اونجا چه خبر بوده؟
_ فهمیدم یکی از همسایهها آمار سر و صدای خونهی ما رو به اونجا میده. یکی که دوست نداره تو اینجا بمونی! چون تا صدای دعوای این خونه میره بالا، زنگ میزنه؛ بعدش هم عمو اینجا ظاهر میشه.
سارا میگفت کار خودته! ولی من میدونم کار تو نیست. تو عین کنه چسبیدی اینجا، نمیشه کَندت.
_ یعنی کیه!
_ نمیدونم؛ ولی پیداش میکنم.
_ میشه دیگه با من قهر نباشی؟
چپ چپ نگاهم کرد.
_ باهات قهر نیستم، چون علی مجبورم کرده. ولی دلم ازت گرفته.
تا همین جا هم که زهره باهام حرف زد، کافیه. نباید بحث رو بازترش کنم، چون دوباره دعوامون میشه.
صبح علی خونه نموند و من برای اولین بار از نبودش خوشحالم، اونم فقط از خجالتم.
بعد از خوردن صبحانه بدون رضا که مثلا قهر کرده و پایین نیومد، سفره رو جمع کردم. خاله کنار تلفن نشست و زیر لب شروع به گفتن ذکری کرد. میلاد از پلهها پایین اومد رو به خاله گفت:
_ مامان من برم کوچه؟
خاله همچنان که ذکر میگفت، با سر گفت نه.
_ زود میام.
خاله کلافه نگاهش رو از میلاد گرفت.
_ آخه کارم واجبه.
_ لا اله الا الله! بچه مگه نمیبینی دارم ذکر میگم.
_ به خدا زود میام.
با حرص گفت:
_ کاپشنت رو بپوش برو.
میلاد آخ جونی گفت و از پلهها بالا رفت. خاله گوشی رو برداشت و شمارهای رو گرفت.
انقدر استرس داشت که تو صورتش کاملاً معلوم بود.
_ سلام اقدس خانم.
_ ممنونم. ببخشید مزاحم شدم، میخواستم ببینم دیروز قرعهکشی کردید یا نه!
_ نه هیچکس به من نگفت!
لبخند رو لبهای خاله نشست و به نشانهی شکرگذاری دستش رو به سمت بالا گرفت و لب زد:
_ خدایا شکرت.
_ عیب نداره. حتما یادش رفته. فقط جمع شده من بیام بگیرم؟
_ دستتون درد نکنه. پس من شماره کارت علی رو براتون میفرستم.
_ خیلی ممنون، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و با خوشحالی رو به من گفت:
_ بعد دو سال قسط دادن، بالاخره به نام ما دراومد.
از خوشحالی خاله لبخند زدم.
_ دیروز که تو رفتی بیرون، دلم خیلی شکست. آقاجون و عموت، علی رو تو فشار گذاشتن که بیا بهت یه ماشین بدیم. خدا رو شکر؛ الان پول قرعهکشی رو میدم بچم بره یه ماشین بخره، دستش رو جلوی کسی دراز نکنه.
_ خاله پول قرعهکشی به ماشین نمیرسه!
_ میدونم خاله جون؛ خودم فکرش رو کردم. چهارشنبه رفتم طلاهام رو فروختم. گفتم اگر قرعه کشی هم در بیاد، یه صفرش رو میتونه بخره که خدا رو شکر دراومد.
ناراحت از این که خاله طلاهاش رو فروخته، کنارش نشستم.
_ علی خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه طلاهاتون رو فروختید!
_ بهش نمیگم؛ تو هم نگو.
_ خاله حالا مگه چی میشد اگه عمو یه ماشین به علی میداد!
دستش رو به زمین تکیه کرد و ایستاد.
_ تو هنوز مونده خیلی چیزها رو بفهمی.
سمت آشپزخونه رفت.
_ رویا یه لباس گرم بپوش، برو حیاط رو جارو کن.
_ چشم.
برگشت سمتم.
_ تو به شقایق گفتی، که من گفتم باهاش نگردی!؟
_ چطور!
_ اقدس خانم میگه؛ دیروز بهش گفته به ما بگه پول به اسم ما در اومده. خیلی هم بهش تأکید کرده؛ نمیدونم چرا نگفته!
_حتماً یادش رفته. شقایق دختر خوبیه خاله.
کلافه از این که من از شقایق تعریف کردم، لبهاش رو بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید.
_ پاشو برو حیاط رو جارو بزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت54
🍀منتهای عشق💞
جارو زدن حیاط تو این هوای سرد، برام لذت بخشه. پنهانی از خاله، بدون لباس گرم شروع به جارو زدن کردم.
تمام برگها رو جمع کردم و توی مشما ریختم. در حیاط باز شد. علی با میلاد داخل اومدن. روسریم رو جلو کشیدم.
میلاد گفت:
_ داداش بزار بمونم کوچه.
علی با مهربونی، روی یک پا روبروی میلاد نشست.
_ الان سرده، سرما میخوری. صبر کن یکم هوا گرم شه، بعد از نوشتن مشقهات با اجازه مامان برو تو کوچه؛ باشه؟
_ مامان نمیذاره!
_ من بهش میگم بذاره.
میلاد دستش رو مشت کرد و انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
_ قول؟
علی خندهی صداداری کرد و با انگشت کوچیکش به روش میلاد، بهش قول داد.
_ برو تو تا سرما نخوردی.
ایستاد و تازه متوجه حضور من شد. با تعجب گفت:
_ تو چرا لباس گرم نپوشیدی!؟
هنوز شرمندگی دیشب از یادم نرفته.
_ سلام. دوست دارم یخ کنم.
کلافه سرش رو تکونداد.
_ پارسال هم همین کار رو کردی، یه هفته سرما خوردی.
با دست به خونه اشاره کرد.
_ بیا برو تو ببینم.
_ اونور رو جارو بزنم، میام.
سمتم اومد. جارو رو از دستم گرفت و روی زمین انداخت.
_ نمیخواد، بیا برو داخل.
سمت خونه رفتم. دلم نمیخواست باهاش چشمتوچشم بشم. اما چقدر خوبِ که به روم نمیاره.
وارد خونه شدم. خاله ذوق خرید ماشین رو داشت. علی رو، با اینکه کمتر از دو ساعت رفت و برگشتش طول کشیده بود، با استقبال گرم متعجب کرد.
خبر جور شدن پول خرید ماشین، علی رو هم خوشحال کرد.
_ مامان مگه چقدر بوده این قرعهکشی؟
_ همش که پول قرعهکشی نیست؛ پساندازم دارم.
فوری نگاهم به دستهای خالی از النگو خاله افتاد. خاله متوجه نگاهم شد. آستینش رو پایین کشید و با تشر به من گفت:
_ بلند شو برو بالا سر درست!
قیافهی حق به جانبی به خودم گرفتم. علی که از هیچی خبر نداشت، متعجب به خاله نگاه کرد. دوست دارم الان که علی خوشحاله، کنارش بمونم.
_ درسهام رو دیشب خوندم.
چپ چپ نگاهم کرد.
با غیض گفت:
_ بلند شو برو یه دوتا چایی بردار بیار.
این بهانه بهتر بود تا این که کلاً به بالا برم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که علی گفت:
_ رضا کجاست؟
_ قهر کرده تو اتاقشِ، نمیاد پایین.
_ من که دیشب گفتم براش بریم خواستگاری! دیگه چرا ناراحته؟
_ علی جان؛ من تا تو زن نگیری، برای رضا کاری نمیکنم.
حرف زن گرفتن علی که پیش میاد، دلم پایین میریزه. تصور اینکه کسی به غیر از خودم کنار علی باشه، دنیای کوچیکم رو به لرزه درمیاره.
وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم. علی با لحنی که قصد قانع کردن خاله رو داشت، گفت:
_ الان که شرایط من جور نیست.
_ اونوقت برای رضا جورِ!؟ شغل داره؟ پس انداز داره؟ کجاش جوره که یه کاری براش بکنم.
_ میگم ماشین رو بیخیال شیم، بریم پولش رو هزینهی ازدواج رضا کنیم.
_ برای زن گرفتن تو و رضا، میخوام یکی از مغازهها رو بفروشم. این قرعهکشی رو هم از اول به نیت ماشین باز کرده بودم.
با شرایطی که دیروز عمو و پدربزرگت پیش آوردند، باید ماشین بخری تا جلوی حرفها رو بگیری. برای زن گرفتن رضا هم گفتم، تا تو نگیری من برای رضا هیچ اقدامی نمیکنم.
_ مامان من حالا حالاها نمیتونم ازدواج کنم.
_ چرا؟
_ من الان دارم خرج خونه میدم.
_ زن که بگیری، دیگه نمیخواد بدی.
_ اون وقت شماها رو چکار کنم!
_ خدای ما هم بزرگه. اصلاً از اول اشتباه کردم به حرفت گوش کردم و به تأخیر انداختم. یه چند تا دختر برات در نظر گرفتم، بهت میگم. هر کدوم رو که خودت خواستی تو همین هفته میریم صحبت میکنیم.
زانوهام خالی کرد و اشک توی چشمهام جمع شد. چرا من رو نمیبینن! چرا هیچکس حواسش به من نیست! اگر علی ازدواج کنه من میمیرم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت54 🍀منتهای عشق💞 جارو زدن حیاط تو این
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت55
🍀منتهای عشق💞
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم.
_ رویا چی شد این چایی!
اصلاً توانی برام نمونده که بخوام بلند بشم و چایی بریزم.
صدای خاله هر لحظه نزدیکتر میشد.
_ پس چی شد... چی شدی تو؟
کنارم نشست و سرم رو بلند کرد، ناباورانه گفت:
_ گریه میکنی!؟ الهی خالت بمیره، از من ناراحت شدی؟
نمیتونم دلیل اشک و گریم رو بگم. سرم رو پایین انداختم.
_ من که چیزی بهت نگفتم!
اشکم رو پاک کردم و به سختی لب زدم:
_ عیب نداره خاله.
پشیمون از لحن چند دقیقه پیشِش، با مهربونی گفت:
_ بلند شو دورت بگردم، یه آبی به دست و صورتت بزن.
سایهی علی رو روی خودم احساس کردم و بغضم سنگینتر شد.
_ چی شده؟
خاله اشک باقی مونده روی صورتم رو پاک کرد.
_ هیچی، بچهم توقع نداشته خالش تند باهاش حرف بزنه.
با کمک خاله ایستادم. توی این شرایط اصلاً دوست ندارم به علی نگاه کنم.
_ برو بشین خودم برات چایی بریزم.
_ نمیخوام خاله؛ دستت درد نکنه، میرم بالا.
_ از من دلخوری؟
سرم رو بالا دادم.
_نیستم. میشه برم بالا؟
خاله غمگین نگاهم کرد.
_ برو دورت بگردم.
رد شدن از کنار علی، در این لحظه سختترین کار ممکنه. جلوی بغضم رو گرفتم تا دوباره سر باز نکنه و از آشپزخونه بیرون رفتم.
_ بیخودی گریه کرد؟
_ من اون جوری گفتم، ناراحت شد.
_ حرفی نزدی که!
_ روحیهش حساس شده.
_ اینقدر لیلی به لالاش نذار، پسفردا میخواد بره خونهی شوهر، کم میاره.
_ وای علی! وقتی اسم شوهر کردن رویا میاد، تمام بدنم میلرزه.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و دیگه صداشون رو نشنیدم. وارد اتاق شدم. زهره با دیدنم هول شد و چیزی رو توی کیفش پنهان کرد.
اینقدر غمگین و ناراحتم که دیگه هیچ چیز برام مهم نیست.
_ خوبی؟
پتوم رو برداشتم و همونجا کنار رختخواب دراز کشیدم.
_ زهره حوصله ندارم.
از خدا خواسته دیگه ادامه نداد. پتو رو روی سرم کشیدم و ترجیح دادم تو تاریکیِ زیر پتو، با بغضم، تنها بمونم.
چه شرایط بدی دارم. دردم رو به هیچ کس نمیتونم بگم.
صدای اعتراض خاله بلند شد.
_ باز کی این گوشی رو با خودش برده بالا؟ هر وقت میخوام به یکی زنگ بزنم باید دربدر دنبال گوشی بگردم.
یعنی دنبال گوشی میگرده تا خواستگاری علی رو هماهنگ کنه!
_ رویا تو رو خدا بلند شو این گوشی رو یه جایی گم و گور کن.
متعجب پتو رو از روی صورتم کنار زدم.
_ مگه دست توعه!؟
کیفش رو نشون داد.
_ تو کیفمه. زود باش یه کاری کن، الان مامان میاد بالا.
معلوم شد زهره هنوز با برادر هدیه در ارتباطه. الان پیدا شدن گوشیِ خونه، به نفع من هم نیست.
_ هولش بده زیر رختخوابها.
_ زنگ بزنن صداش در نیاد؟
_ نه از اون زیر دیگه صدا نداره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت55 🍀منتهای عشق💞 سرم رو روی زانوم گذا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت56
🍀منتهای عشق💞
گوشی تلفن رو تا اونجایی که میتونست زیر رختخوابها جا داد.
حجم رختخوابها کم بود. از خدا خواستم که صدای زنگش بلند نشه.
صدای خاله از پشت در اتاق اومد.
_ علی جان یه زنگ بزن ببینم صداش از کجا در میاد.
بدون دَر زدن وارد اتاق شد و رو به ما گفت:
_ تلفن اینجاست؟
_ نه خاله اینجا نیست.
خاله قصد کرد از اتاق بیرون بره، اما یک لحظه برگشت به زهره نگاه کرد.
فوری دَر رو بست و تهدیدوار گفت:
_ تلفن دست تو نیست!؟
زهره دست و پاش رو گم کرد. اینکه خاله متوجه بشه که زهره هنوز داره رو اشتباهش پافشاری میکنه، برای من مهم نبود. اما اینکه خاله میخواست زنگ بزنه، هماهنگ کنه برای خواستگاری علی، ناراحتم میکنه.
با خونسردی تمام رو به خاله گفتم:
_ تلفن دست زهره نیست. من که اومدم بالا داشت درس میخوند.
نیم نگاهی به من کرد. نگاه چپ چپش رو از روی زهره برداشت و به سمت دَر رفت. زهره گفت:
_ هر کی توی این خونه هرکاری کنه، میندازید گردن من! خدا نکنه آدم پیش شما گاو پیشونی سفید بشه.
خاله بیاهمیت به غرغرهای زهره از اتاق بیرون رفت.
رو به زهره گفتم:
_ تو چه رویی داری!
چهار دست و پا جلو اومد و صورتم را بوسید.
_ الهی دورت بگردم که نگفتی.
به خاله نگفتم که خودم رو پیش زهره شیرین کنم تا باهام آشتی کنه.
فقط میخوام از عشق یک طرفم محافظت کنم که معلوم نیست سرانجام داشته باشه یا نه. حتی معلوم نیست این عشق یک طرفه هم مورد قبول علی باشه!
اصلاً چطور باید عنوان کنم! به کی باید بگم که موافقت کنه؟ تفاوت سنی من و علی، مخالفت همه رو در برداره.
همه این مشکلات رو که کنار بذارم، نمیدونم چه جوری و کی باید بگم.
انقدر بیحوصله شدم که تمایلی برای پایین رفتن ندارم. خاله که فکر میکنه من به خاطر حرف اون ناراحتم، عذاب وجدان گرفته و مدام میاد دنبالم.
خودم رو به مریضی زدم و ترجیح دادم تو اتاق تنها بمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت57
🍀منتهای عشق💞
صبح زود از خواب بیدار شدم. معمولاً مدرسه رفتن بعد از دو روز تعطیلی، برام کار خوشآیندی نیست. مخصوصاً الان که حالم گرفته است و فکر زن گرفتن علی اذیتم میکنه.
مانتو و مقنعهم رو پوشیدم و پایین رفتم. صدای علی رو که با خاله در حال صحبت کردن بود، شنیدم.
_ مامان از درس عقب میفته!
_ نمیفته.
_ الان یه هفتهس نمیذاری بره! به منم نمیگی چی شده.
زهره مانتو مدرسهش رو پوشیده بود و به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود.
اگر به خاله بگم دیشب تلفن تو اتاق ما بود، مطمئناً زهره برای همیشه باید با مدرسه خداحافظی کنه.
_ الان براشون سرویس گرفتم. باهاش حرف میزنم، میگم دیگه گوشی نبره. شمام رضایت بده، بزار بره درسش رو بخونه.
خاله کلافه گفت:
_ تنها کاری که نمیکنه، همین درس خوندنه.
_ اگر درس نخوند، هر چی شما بگید. باشه؟
_ چی بگم؛ مرد این خونه تویی. هر چی تو بگی همونه.
_ ممنون که روی من رو زمین ننداختی.
پلههای باقی مونده رو پایین رفتم. پام رو روی آخرین پله گذاشتم که علی بیرون اومد. رو به زهره با تشر گفت:
_ سرت رو بنداز پایین، برو درست رو بخون.
_ چشم.
_ زهره یه بار دیگه از این غلطها بکنی، من میدونم با تو ها!
سرش رو پایین انداخت و باشهای زیر لب گفت. خواستم از پشت علی رد شم که متوجه من نشد و قدمی به عقب برداشت. برای اینکه به من نخوره، قدمی به عقب برداشتم. آرنج دستم به آهن در خورد و حسابی درد گرفت. آخ ریزی گفتم.
علی چرخید و نگاهم کرد.
_ تو این پشت چکار میکنی!
شدت درد عصبیم کرد و طلبکار گفتم:
_ میخواستم رد شم.
از لحن تندم، ابروهاش رو بالا داد و خیره نگاهم کرد. خاله گفت:
_ چی شد؟
از فرصت استفاده کردم و وارد آشپزخونه شدم. کمی آرنجم رو ماساژ دادم.
_ هیچی، دستم خورد به دَر.
خاله روبروم ایستاد و آهسته گفت:
_ امروز هیچ جا نرو، مستقیم بیا خونه. باشه؟
_ وا...خاله مگه من هر روز نمیام خونه!
علی سر سفره نشست و گفت:
_ منظور مامان اینه که اگر عمو اومد دنبالت، باهاش نری.
_ نه نمیرم.
خاله گفت:
_ با مهشید یا محمدم، جایی نرو!
نگاه علی تیز شد.
_ مگه تا حالا با اونا جایی رفتی!؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه به خدا.
رو به خاله ادامه داد:
_ از این رفتارها نداریم اینجا!
خاله نگاه مأیوسانهای به زهره که روبروی علی نشسته بود، انداخت و سینی پر از استکان چای رو روی سفره گذاشت.
_ رویا خودش عاقله. اصلاً لازم نیست بهش بگی. منم محض احتیاط گفتم.
تو هم اول زنگ بزن سرویس اینا رو یادآوری کن؛ بعد هم رفتی اداره مرخصی بگیر، بیا برو کارهای ماشینت رو درست کن.
علی لقمهای توی دهنش گذاشت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
رضا با اخمهای تو هم، سلام خیلی آرومی گفت و نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت57 🍀منتهای عشق💞 صبح زود از خواب بیدا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت58
🍀منتهای عشق💞
_ الو سلام.
_ آقا قاسم، این ماشین ما هماهنگ شده دیگه!
_ من چهارشنبه گفتم...
_ نه بابا این چه حرفیه! پیش میاد دیگه.
_ پس فرمودید از هفتهی دیگه.
_ ایراد نداره. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، رو به خاله گفت:
_ گفت از هفتهی دیگه ماشین داره.
خاله نگاه چپچپی به زهره انداخت.
_ تو لازم نکرده بری!
علی فوری گفت:
_ خودم میبرم، میارمشون.
رضا لقمهی نونش رو برداشت و ایستاد. علی با تشر گفت:
_ کجا؟
_ کجا! دانشگاه دیگه.
_ این چه طرز برخورده!؟
این جمله رو آنقدر محکم و جدی گفت، که رضا تو کلامش فوری تسلیم شد. با اینکه هنوز دلخوری تو لحنش بود، گفت:
_ ببخشید. دیرم شده.
نگاه ممتدش رو از رضا برداشت و با اخم لیوان چاییش رو سر کشید.
ناراحتیش از رضا رو سر زهره خالی کرد و عصبی گفت:
_ یه چند روز کار دارم نمیتونم ببرمتون! تا شنبه که تکلیف سرویستون مشخص بشه. سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه و برمیگردی. اونجا هم هیچ غلطی نمیکنی! فهمیدی؟
_ بله.
رو به من گفت:
_ با توام هستما!
حق به جانب نگاهش کردم.
_ به من چه!
خاله آروم به پام زد و ازم خواست تا سکوت کنم. با حرص نگاهم رو به سفره دادم که علی گفت:
_ رویا با تو بودم!
_ به من چه! یکی سر زن گرفتن قهره؛ یکی گوشی برده مدرسه مچش رو گرفتن. چرا من رو دعوا میکنی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه، گفت:
_ بسه دیگه! صلوات بفرستید تموم شه.
علی عصبیتر گفت:
_ من یه حرفی زدم، یه جواب ازت خواستم؛ نه حاضر جوابی!
خاله زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
آروم به بازوم زد.
_ یه چشم بگو دیگه!
تیزی نگاه علی، کمی ترسوندم و باعث شد تا عقب نشینی کنم. دلخورتر از رضا لب زدم.
_ چشم.
هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بیخداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت.
خاله با تشر رو به زهره و رضا گفت:
_ همین رو میخواستید. با اعصاب خورد بره سر کار!
رضا بیاهمیت بیرون رفت و زهره گفت:
_ باز شروع شد. شر رو رویا به پا میکنه، دامن گیر ما میشه.
_ چه ربطی به رویا داره!
_ مامان خانوم چشمات رو بستی یا واقعاً نمیبینی! من و رضا که حرف گوش کردیم؛ دُردونهت کلکل کرد.
_ همش تقصیر توعه؛ با اون غلط اضافت.
_ زودتر بلند شم برم تا عشق و عاشقی رضا رو هم، سر من خالی نکردی!
ایستاد و بیرون رفت.
خاله دلخور نگاهم کرد.
_ چند بار بهت بگم جوابش رو نده؟ به خاطر من ملاحظهت رو میکنه ها!
اون از اول که داشتی میاومدی، باهاش تند حرف زدی؛ اینم از الان.
کار دست خودت و من نده! خودت هم میدونی اگر یکی دیگه اینجوری جوابش رو بده چکار میکنه. سوء استفاده نکن. صبرش لبریز بشه، زور من بهش نمیرسه ها!
_ آخه خاله...
با دست جلوی دهنم رو گرفت.
_ بگو چشم و تمام. بلند شو برو مدرسه؛ حواست به زهره هم باشه.
پشت چشمی نازک کردم و چشمی گفتم.
حق با خالهست. علی توی این خونه به خاطر خاله، چشمش رو روی خیلی از کارهای من میبنده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت58 🍀منتهای عشق💞 _ الو سلام. _ آقا قا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت59
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط مدرسه شدیم. مثل همیشه اصلاً نفهمیدم زهره کی از کنارم رفت.
با چشم دنبالش گشتم. پیدا کردنش بین اون همه دختر، با مانتوهای یکرنگ کار سختی بود. از رنگ آبی کیفش پیداش کردم؛ هدیه رو تو آغوش گرفته بود. شنیدن صدای شقایق باعث شد تا نگاه ازشون بردارم.
_ چه عجب برگشت مدرسه!
_ سلام. امروز علی ضمانتش رو کرد، خالهم هم رضایت داد.
کنارم ایستاد و به زهره خیره شد.
_ علی آقا میدونه که زهره دوست پسر داره!؟
_ نه خالهم بهش نگفت.
_ تو چی؟ تو هم نگفتی!؟
_ نه. به من چه! تا همین جاش هم، کلی زهره باهام بد شده.
یاد حرف خواستگاری علی افتادم و دلشوره سراغم اومد.
_ چرا تو همی؟
_ شقایق به نظرت من میتونم مراقب زهره باشم!
پوزخندی زد و گفت:
_ کی گفته.
_ تو خونه خاله و علی به من میگن، حواست به زهره باشه. من چه جوری حواسم به این باشه!
_ تو چرا نمیری خونهی عمو یا پدربزرگت!؟ اونا که تمایل دارن. این ور فقط دارن اذیتت میکنن.
_ پنجشنبه عموم من رو برای محمد خواستگاری کرد.
ذوق زده روبروم ایستاد.
_ واقعاً! تو چی گفتی؟
_ خالهم گفت نَه.
اخمهاش تو هم رفت.
_ به خالهت چه ربطی داره؟
_ اینجوری نگو شقایق. اولاً حق مادری به گردنم داره. دوماً، خودمم جوابم نَه بود.
صدای زنگ بلند شد و همه سر صف ایستادیم. اخمهای شقایق تو هم رفت و تا زنگ آخر دیگه باز نشد. زهره هم مدام سرش تو گوش هدیه بود.
وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم. نگاهی به جای خالی زهره که زودتر از همه بیرون رفته بود، انداختم.
از ذوق دیدن هدیه، حتی یک ثانیه هم تو مدرسه با من نبود. شقایق هم که معلوم نبود چش شده، منتظرم نموند و رفت.
کیف رو روی کولم انداختم و بیرون رفتم. هنوز به دَر سالن نرسیده بودم که زهره اومد داخل.
_ عمو بیرون منتظرته!
ته دلم خالی شد. صبح علی گفت باهاش نرم.
_ زهره من که روم نمیشه بهش بگم «علی گفته سوار ماشینت نشم»! اصلاً شر درست میشه.
_ برو دفتر زنگ بزن به مامان.
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم:
_ تو رو خدا نری خونهها! صبر کن با هم بریم.
_ نه بابا کجا برم! باید با هم بریم، وگرنه کلی سؤال جواب میشم؛ ولی تنهایی برو دفتر، با من زیاد خوب نیستن.
دستش رو رها کردم و سمت دفتر رفتم. دلشوره و اضطراب امونم رو بریده بود. دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم.
دستم رو به نشانهی اجازه گرفتن بالا بردم.
_ خانم اجازه! میشه یه زنگ بزنم خونمون؟
از بالای عینکش نگاهم کرد.
_ زنگ چی!؟ برو خونه دیگه.
_ آخه خانم، عمومون اومده دنبالمون، نمیدونم میتونم باهاش برم یا نه! اگر اجازه بدید یه زنگ بزنم.
نفس سنگینی کشید و با سر به تلفن اشاره کرد.
_ بیا زنگ بزن.
فوری گوشی رو برداشتم و شمارهی خونه رو گرفتم. هر چی بوق خورد، کسی جواب تلفن رو نداد. نگاهی به ساعت انداختم. احتمالاً خاله رفته دنبال میلاد. نباید توی این شرایط، بدون اجازه کاری کنم. تماس رو قطع کردم و شمارهی علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای دایی تو گوشی پیچید.
_ بله؟
لبخند رو لبهام نشست.
_ سلام دایی.
_ سلام عزیزم. شمارهی کجاست؟
_ مدرسهمون. دایی گوشی رو میدی علی!
_ نیست. رفته ماموریت. چکارش داری؟
_ به من گفته با عمو جایی نرم؛ عمو الان جلوی دَر منتظر منِ.
با تعجب پرسید:
_ چرا با آقا مجتبی نری!؟
نیم نگاهی به خانم مدیر انداختم و آهسته گفتم:
_ به خاطر محمد.
_ مگه چی شده؟
_ الان نمیتونم بگم. دایی من چی کار کنم؟
_ خودش که نیست. زشته الان میخوای بگی علی گفته با تو نرم جایی! برو من باهاش حرف میزنم.
_ باشه. دستت درد نکنه، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
_ خانم خیلی ممنون.
_ معینی حواست هست داری چکار میکنی؟
حق به جانب گفتم:
_ بله خانم.
_ این محمد کیه؟ این دفعه بی رودربایستی به برادرتون زنگ میزنم ها!
_ خانم، محمد پسر عمومونه.
تأکیدی سرش رو با نفس سنگینی تکون داد.
_ برو به سلامت.
با عجله از دفتر بیرون رفتم. زهره هنوز جلوی دَر سالن منتظرم بود.
_ چی شد؟
_ خاله جواب نداد. علی هم نبود. دایی گفت باهاش بریم.
با انگشت روی کف دستش نمایشی خطی کشید.
_ این خط، این نشون؛ امشب خونهی ما دعوا میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت59 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت60
🍀منتهای عشق💞
_ زهره تو دلم رو خالی نکن! من الان باید چکار کنم.
_ بیا با سرایدار صحبت کنیم، از دَر خونهی اون بریم بیرون.
_ نه الانفکر میکنن میخوایم چکار کنیم که از دَر اصلی بیرون نرفتیم. بیا بریم.
پلهها رو پایین رفتیم. عمو با دیدنم دستش رو بالا برد. لبخند مصنوعی زدم و سمتش رفتیم.
_ سلام. چقدر دیر کردید؟
_ سلام عمو. یکم سؤال داشتم از معلممون.
زهره هم سلام کرد و عمو مثل همیشه با محبت جواب داد.
_ رویا کارت دارم.
_ بله عمو!
نگاهی به زهره انداخت و به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید تو راه حرف میزنیم.
من روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. عمو ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. از آینه به زهره نگاه کرد. قشنگ معلومه حضور زهره، مانع حرف زدنشه.
_ حرفم در رابطه با محمدِ.
سرم رو پایین انداختم.
_ خودش عقیده داره اون جواب، جواب تو نیست. گفت اگر جواب خودته، دلیلیش رو میخواد بدونه.
_ عمو من میخوام درس بخونم.
با صدای بلند خندید.
_ این یعنی چی!؟ یعنی جواب خودت نه بوده یا نه. برم چی بگم؟
خدایا کمکم کن. من الان هر چی بگم، بعداً خاله و علی میگن نباید میگفتی!
سکوتم رو که دید، ادامه داد:
_ باشه. من میگم رویا گفت میخواد درس بخونه.
_ اصلاً چرا من بگم! خودت رو الان میبرم؛ هم ناهار رو خونه ما میخوری، هم با محمد صحبتهات رو میکنی. اون روز، توی اون شرایط نشد که با هم تنها باشید.
با این حرف، عمو آب یخ رو روی سرم ریخت. نه الان میتونم بگم من نمیام خونتون، نه نمیتونم بگم میام.
به زهره که رنگ و روی اون هم پریده بود، نگاهی کردم و رو به عمو گفتم:
_ اما من نمیتونم الان... یعنی ما باید بریم خونه.
_ چرا نمیتونی؟
اینقدر این سوال رو با نکته سنجی پرسید که ادامه صحبت برای هر حرفی که میخوام بزنم رو سخت کرد.
نباید کوتاه بیام و تسلیم بشم. اول به خاطر دل خودم، دوم به خاطر وضعیت خونه که مطمئناً با رفتن ما به خونه عمو، خراب و خرابتر میشه.
_ آخه فردا امتحان داریم.
_ زود بَرتون میگردونم. ناهار بخوریم، نیم ساعت با محمد حرفهاتون رو با هم بزنید. جوابت رو بهش بده؛ چون تا اونجایی که من میدونم محمد مخالف درس خوندن تو نیست. با هم صحبت بکنید، به نتیجه که رسیدید برمیگردونمتون خونه. خوبه؟
کاش به حرف زهره گوش کرده بودم و از دَر خونه سرایدار بیرون میرفتیم.
مقاومت در برابر عمو بیفایده است. عمو خودش رو جزو اختیاردارهای من حساب میکنه و همیشه هوام رو بیشتر از یک عمو داشته.
به سمت خونه خودشون رفت. جدایی از جواب علی، جواب خاله رو هم باید بدم. بیچاره زهره که با من همگام شده، البته کسی توی این مورد به زهر کاری نداره و انگشت اتهامها سمت من میاد.
کاش زودتر میتونستم با علی صحبت کنم، یا به خاله بگم که من دلم با علیِ و جلوی تمام این حرفها رو ببندم.
عمو ماشین رو جلوی دَر خونه نگه داشت، از ماشین پیاده شدیم. نزدیک دَر که شدیم، بوی اسفند به خاطر جنوبی بودن خونه عمو، توی فضا پخش بود. دَر رو باز کرد و دود پخش شده از اسفند توی راهرو، بهم فهموند که اشتباه نکردم و این بو از خونه عمو میاد.
وارد خونه شدیم. عمو با صدای بلندی یا الهی گفت. دست زهره رو گرفتم و آهسته گفتم:
_ بیچاره شدیم.
زنعمو در رو باز کرد. انگار اون هم از اومدن ما بیاطلاع بوده که با دیدنمون جا خورد. جواب سلاممون رو کمی با تاخیر داد، اما فوری به خاطر حضور عمو لبخند زد و استقبال گرمی ازمون کرد.
روی مبل نشستم و به اطراف نگاه کردم. نه خبری از مهشید بود، نه محمد.
هنوز نیومدند و عمو کاملاً سر خود، من رو به خونه آورده.
رو به زهره گفتم:
_ دنبال یه بهونه باش از اینجا بریم.
خونسرد نگاهم کرد.
_ دنبال یه بهونه باش زنگ بزنیم خونه، همین الانم یکربع دیر کردیم. مامان تا الان به علی گفته که ما نرفتیم خونه.
آب دهنم رو قورت دادم و رو به عمو گفتم:
_ میشه یه زنگ بزنم به خاله، بگم که اینجاییم، نگران نشه!
_ الان خودم بهش زنگ میزنم.
عمو میدونه که اگر من با خاله حرف بزنم، مجبورم میکنه تا همین الان برگردیم؛ به خاطر همین اجازه نداد من از تلفن خونشون زنگ بزنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
و از خطای مردم درمیگذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد.
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝