تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت134 🍀منتهای عشق💞 لیوان آب رو دست مهشید دادم. نگاهی بهم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت135
🍀منتهای عشق💞
داخل رفتم روسریم رو درآوردم روی دسته مبل انداختم و همونجا نشستم.
در خونه باز شد و علی داخل اومد طوری که انگار توی طلبکاریش، تردید داره پرسید
_ تو به مامان گفتی بار آخرته!؟
ابروهام بالا رفت چرا باید این فکر رو بکنه!
_ نه به عمه بودم. زنگ زده. میخوام بهش بگم بار آخرته بهم زنگ میزنی اون با من چیکار داره جز ناراحت کردنم
طوری که انگار خیالش راحت شده با خاله نبودم جلو اومد روی مبل نشست تا دستی به گردنش کشید
دلم گرفت.
_ علی من کی تا حالا با خاله اینطوری حرف زدم که تو این فکرو کردی!
نگاهی بهم انداخت وگفت
_ من بابت فکرم عذرخواهی میکنم.
پشت چشم نازک کردم نگاهم را ازش گرفتم و تقریباً پشت بهش نشستم
_خب حالا نمیخواد پشتت رو کنی به من! بلند شو برو یه دوتا چایی بیار با هم بخوریم.
از جام تکون نخوردم
به شوخی گفت
_ ضمن عذرخواهی بابت سوء تفاهم نابجای به وجود اومده بابت اومدن اقدس خانم هم ازت عذرخواهی میکنم
سمتش چرخیدم و تقریباً چپ چپ نگاهش کردم
نتونست جلوی خندهاش رو بگیره گفت
_ الان به من چه اون اومده دم در خونه! با مامان کار داشته من که نفرستادم دنبالشون
_افاف رو درست کن دیگه هم این وقت ظهر نرو در رو باز کن.
دستش رو روی چشمش گذاشت
_چشم. دستور بعدی؟
اول اینکه حالا که زده به شوخی بهتره ادامه ندم. بعد هم علی مقصر نیست.با ناز گفتم
_دستورات بعدی متعاقبا اعلام میگردد.
کوتاه خندید
_تو باز رفتی سر کیف من برگه ها رو خوندی!
_نه
_پس این اصطلاحات رو از کجا یاد گرفتی
جلوی خندهم رو گرفتم
_حالا یه کوچولو خوندم
درمونده گفت
_سر کیف من نرو رویا! یکیشون جابجا بشه اذیت میشم!
_سر کیفت نرفتم.درش باز بود نگاهم افتاد.
کمی خودم رو بهش نزدیککردم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از حضرت مادر
15ـ آثار افراط در محبت.mp3
16.06M
🔸 درس پانزدهم: افراط در محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
بهشتیان 🌱
💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت336 💫کنار تو بودن زیباست💫 به پیشنهاد من تا مسجد با موتور رفتیم و تا خونه پیا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت337
💫کنار تو بودن زیباست💫
برای شام پایین رفتم اما مرتضی نبود. ظرف ها رو شستم و برگشتم بالا.
با اینکه خوابم نمیاد رختخوابم رو وسط خونه انداختم. چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم.
تا ظرفها رو بشورم مریم کلافهم کرد، انقدر که با حرفهای صد من یه غازش مغزم رو خورد مثلاً میخواد همه چیز رو شیرین نشون بده تا من روزهای قبل رو فراموش کنم مطمئنم این هم سفارش امیرعلیِ. خیلی مراقب رفتار مریمِ، اما کاری از دستش بر نمیاد
به پهلو چرخیدم و پشت به در کردم صدای در اتاق بلند شد. حتماً مریم اومده بقیه چرت و پرتهاش رو بزنه حوصله شنیدن حرفهاش رو ندارم چشمهام رو بستم. در رو که باز نکنم خودش میره. دوباره در زد و این بار با صدای مرتضی بلند شد
_ غزال بیداری؟
چشمهام رو با تعجب باز کردم و فوری سر جام نشستم نگاهم رو به در دوختم.
_ این برای چی اومده بالا!
انقدر هول شدم که نمیدونم باید چیکار کنم دوباره به در زد و گفت
_غزال... بیداری؟ کارت دارم
دست دراز کردم و روسریم رو برداشتم روی سرم انداختم و ایستادم ضربان قلبم بالا گرفت. پشت در رفتم نفسی تازه گرفتم خودم رو خوابآلود نشون دادم و در رو باز کردم و نگاهش کردم
_ چی شده این وقت شب؟
حرفی میخواد بزنه که اصلاً روش نمیشه برای اولین باره میبینم مرتضی استرس داره دستش رو توی جیبش کرد و با من و من گفت
_میای یه دقیقه بریم بالا پشت بوم
از اینکه پیشنهادش اینه و قصد داخل اومدن نداره نفس راحتی کشیدم
_ آره میام. حالا چرا پشت بوم!
_همینجوری گفتم حرف بزنیم
چه خوب که زیر آسمون و پشت بوم رو برای حرف زدن انتخاب کرده و قصد داخل اومدن نداره
جلو رفتم در رو بستم از اینکه قبول کردم حسابی خوشحاله پلهها رو بالا رفت و من هم پشت سرش راه افتادم
نگاهی به پشت بوم انداختم
_کجا بشینیم؟
زیر انداز کوچیکی از روی کولر برداشت و روی زمین انداخت
_همینجا
خیلی کوچیکه و اگر ترک موتور، پشتش ننشسته بودم الان معذب بودم.
تشستم و مرتضی هم کنارم نشست. هر دو دستش رو به پشت تکیه داد و نگاهش رو به آسمون داد و نفس راحتی کشید
_کی اومدی؟
_تازه رسیدم.
سکوت کردم و گفت
_چقدر هم امشب آسمون پرستاره است!
نگاهی به آسمون کردم نسیم خنکی که میاد لرزی رو به جونم انداخت و کمی توی خودم جمع شدم.
_ آره واقعاً پرستاره است!
_ میدونی فرق دنیای چند روز پیشم با این مدتم چیه؟
سوالی نگاهش کردم
_ چیه؟
_ تا قبل از اینکه بهم بله بدی هیچ چیز به چشمم زیبا نمیاومد اما از وقتی که گفتی واقعاً همه چیز را زیباتر میبینم.
با خنده ادامه داد
_ حتی احساس میکنم ساندویچهایی را هم که درست میکنم و دست مشتریام میدم خوشمزهتره
آهسته خندیدم
_ چه ربطی به اون داره!
حق به جانب گفت
_ ربط داره دیگه! با عشق درست میشه.
کمی سکوت کرد و ادامه داد
،_ توی کتابی خوندم فریدون مشیری میگفت "آن لحظهها که مات در انزوای خویش، یا در میان جمع خاموش مینشینم؛ موسیقی نگاه تو را گوش میکنم." این واقعاً در رابطه با تو صدق میکنه. لحظه به لحظه زندگیم بهت فکر میکنم غزال
آهی کشید
_ اصلاً نمیتونم تو رو از ذهن بیرون کنم
این بار نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم و با محبت نگاهش کردم دستش رو بالا آورده روی لبهام گذاشت با اینکه از محرمیتمون دو روزی میگذره اما هنوز عادت به اینجور نزدیکی باهاش ندارم. چشمهام گرد شد و خواستم سرم رو عقب بدم که خودش دستش رو عقب کشید و با احتیاط گفت
_ هیس... فقط کافیه مریم بفهمه این بالاییم بعد پدر من رو در میاره که چرا خودت با غزال میری پشت بوم بعد نمیذاری امیرعلی بیاد اینجا
برای اینکه به خیالش نزنه و بهم نزدیکتر نشه با سر تایید کردم. بلافاصله پرسید
_ تو حست نسبت به من چیه؟
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت338
💫کنار تو بودن زیباست💫
واقعاً حس من به مرتضی چیه؟ انقدر همه چی یهویی و با عجله شد که نتونستم به این چیزها فکر کنم اما محبتهای مرتضی دلم رو نرم کرده
نمیتونم بگم دوستش ندارم شاید هم دوستش دارم و علاقم رو نمیتونم بهش ابراز کنم با لبخند نگاهش کردم و گفتم
_ من نمیدونم باید چی بگم
خندید و گفت
_میدونی. تو شخصیت خیلی سادهای داری و این نشون میده که فکر خیلی پیچیدهای داری. با همین رفتارت کلی بلا سرم آوردی
_ یه جوری حرف میزنی که متوجه نمیشم
دوباره آه کشید
_حالا مونده بفهمی چه بلاهایی سر من آوردی
کنارش نشستن چه حس خوبی بهم داده
_بلا چرا؟
_صد بار میخواستم بیام جلو میترسیدم
_ترس چرا!
_که نه بشنوم
اروم خندید و ادامه داد
_گل خریدم بهت بدم لهش کردی...
خجالت زده لبم رو به دندونگرفتم
_واقعا شرمندهم. من فکر کردم برای کس دیگه خریدی
_نه بابا کس دیگهم کجا بود! فکر و ذکرم چهارسالِ تویی. مدام با خودم میگفتم قبول نمیکنی. وقتی افتادم زندان گفتم دیگه باید قید غزال رو بزنم. البته اون موقع هم رویا بافی میکردم.
میگفتم میرم بهش میگم، اونم قید حرف های دایی رو میزنه و قبول میکنه. وقتی گفتیهیچ حسی بهمدیگه ندارید انگار دنیا رو بهم دادن.
بعد گفتم من سابقهدار شدم غزال کجا به من بله میده. اون روز که گفتی ما بهم نمیخوریم گفتم دیدی غزال خودش رو بالاتر میبینه.
بعدم که تموم شد. ولی نا امید نشدم.صبحش تو خونه گفتم عاشورا نذری میدم. رسیدم مغاز داشتم میز تمیز میکردم به سرم زد نذر کنم یه گوسفندم روز تاسوعا قربونی کنم. داشتم با خدا حرف میزدم یهو گفتی سلام. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی.
وقتی بله دادی با خودم گفتم این فقط معجزهی امام حسینِ و گرنه غزال کجا به من بله میداد!
_چرا مگه چیت کمه؟
سوالی نگاهم کرد و ادامه دادم
_چیزی کم نداری که اینجوری فکر کردی! اون زندان رفتنت هم به قول اقا سید پرچم افتخار محلِ
لبخند روی لبهاش کش اومد
_میترسیدم دیگه. گفتم شاید خجالت بکشی بعد ها بگی شوهرم....
_مگه قراره ما از خصوصی ترین حرفهامون یه کسی بگیم؟
خیره با حفظ لبخند نگاهم کرد و سرش رو بالا داد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae