هدایت شده از حضرت مادر
@salambarebrahimmکانال کمیل.mp3
5.59M
بارون اومده، سید از میدون غرق خون اومده
بارون اومده
حاج قاسم برات مهمون اومده❤️
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیل عظیم جمعیت مردم
پنج ساعت قبل از شروع تشییع تاریخی
📱#استوری
🔥 #انا_علی_العهد
🏛 #سیدنا
🔻 @Seyyedoona
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت500
💫کنار تو بودن زیباست💫
بالاخره رسیدیم. ریموت در رو فشار داد و داخل رفت.
_انگار هیچ کس نرفته
رد نگاهش رو گرفتم. کل خانوادهشون جلوی خونه ایستادن.
_غزال شانس بیاریم بابا هم باهاشون بره...
معترض حرفش رو قطع کردم
_تو رو بزارن تو دل همه رو خالی کنی!
_این حرفها رو ول کن. بابا رو نگاه کن. چشم از ماشینم برنمیداره
دستگیرهی در رو کشید
_پیاده شو پشت من بیا
خودم کم استرس دارم این حرفهای جاوید هم بدترش میکنه. پیاده شدم و ناخواسته نگاهم سمت سپهر رفت.
هر دو دستش رو توی جیبش فرو کرده و کنار برادرش خیره به ما مونده. ته دلم حسابی خالی شده
_جاوید خونتون در دیگهای نداره از اون یکی در بریم؟
_نه! بالاخره که چی؟ اول و آخر میاد بالا دیگه
جلو رفتیم و جاوید سلامی داد. طوری پشتش ایستادم که با سپهر چشم تو چشم نشم.
توی اون جمع فقط عموش جواب سلامش رو داد.
_سلام. جاوید برو بالا با نازنین بیاید بریم. منتظر توعه
از کنار سرشونهی جاوید نگاهم به سپهر افتاد
_شما برید. من و جاوید با هم میایم
اینجمله رو درحالی گفت که نگاهش رو از جاوید برنداشت. جاوید دستی به گردنش کشید
_پس الان به نازنین میگم با خود شما بیاد
منتظر جواب نموند رو به من بی صدا لب زد
_ زود بریم بالا
هر دو سمت خونه رفتیم.
_غزال هر چی پرسید تو فقط سکوت کن. خودم جواب میدم
_باشه
پله ها رو بالا رفتیم. جلوی در گفت
_تو برو خونه من یه دقیقه با نازنین حرف میزنم میام
با سر تایید کردم و وارد خونه شدم
روی مبل نشستم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
چقدر استرس کشیدم.
لبخند روی لبهام نشست. اما به کاری کردم میارزه.
از خوشحالی اشک تو چشمهام جمع شد. مرتضی رو دیدم. خاله رو دیدم.
اون لحظه از دیدن وسایلی که خریده بود بیشتر غصه دار شوم اما الان چه امیدی توی دلم روشن شده.
وسایل برای زندگی مشترکمون خریده.
شاید نازنین خونهش شبیه قصر باشه ولی حس خوشبختی من با مرتضی خیلی بیشتره.
در خونه باز شد و نگاهم سمتش رفت. با دیدن سپهر تمام خوشیهام از سرم پرید. ایستادم و با ترسی که نمیتونم پنهانش کنم بهش خیره شدم.
در رو بست و تو چشمهام ذل زد. هر دو دستش رو توی جیبش کرد. آب دهنم رو به سختی پایین دادم. جاوید خواهش میکنم زود برگرد. با صدای گرفته که تلاش داره عصبی نشونش نده پرسید:
_کجا رفته بودید؟
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
🍀منتهای عشق💞
هر چی در رابطه با رمان منتهای عشق میخواید بدونید
اینکه پایان فصل دوم خوش هست یا نه
چرا تو پارت آینده رویا رفته خونه دایی، دایی نمیزاره علی ببرش
چرا علی عصبانی بود.
و....
اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
هدایت شده از حضرت مادر
با توجه به اختلاف ساعت ایران و
لبنان اطمینان کنید که پیکر به خاک
سپرده شد بعد نماز را بخونید!
سیدحسن ابن سیدعبدالکریم
سیدهاشم ابن سیدرضا
تشییع سیدهاشم صفیالدین
و سیدحسن نصرالله امروزه!
ولی تدفین سید حسن نصرالله امروز
و تدفین شهیدصفیالدین فردا ست
#انا_علی_العهد #سيد_حسن_نصرالله
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت200 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. خبری از زن عمو و مهشید ن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت201
🍀منتهای عشق💞
_الو حسین...
_گوشیم تو خونهست چی شده؟
ابروهای علی بالا رفت و با تعجب گفت
_مگه تنها بودی!
قدمهای بلندش رو سمت خونه برداشت
_سرباز نداشتی؟
_من الان میام
گوشی رو از گوشش فاصله داد و پشینون از داخل رفتن نگاهم کرد
_برو گوشی من رو از خونه بیار
نگران جلو رفتم
_چی شده؟
_میگم حالا برو زود گوشی رو بیار نزار مامان بفهمه دارم میرم
_گوشیت رو میلاد برداشت اومو بیرون
با تعجب گفت
_برای چی؟
_من بهت تک زنگ زدم فکر کردنگوشیت دستته. بعد نیلاد برش داشت فکر کردم میخواد بیاره بده به خودت
با حرص سمت در حیاط رفت
_مگه دستم بهش نرسه
در رو باز کر و رضا رو به من گفت
_الان میزنش
با عجله جلو رفتم و با احتیاط از گوسفندی که جلوی در بسته بودن فاصله گرفتم و به علی نگاه کردم.
میلاد گوشیش رو روی زمین گذاشت و با تمتم سرعتش فرار کرد.
علی گوشی رو از زمین برداشت و به میلاد نگاه کرد و عصبی سمت ماشینش رفت
نگاهی به من انداخت و مسیرش رو کج کرد و آهسته گفت
_خجالت نکنش. بیا بیرون
لبم رو به دندون گرفتم و داخل برگشتم و در رو بستم
_میخواستم بگم بی چادر نرو
به رضا نگاه کردم.
_بیچاره میلاد
تکیهش رو از دیوار به عصاش داد
_حقشه.
قدمی جلو رفت
_سرگیجه دارم. بیا کنارم نخورم زمین
_به دیوار تکیه بده صبر کن مهشید رو صدا کنم
دلخور نگاهش رو ازم گرفت
_لازم نکرده.خودم میام
صدای پیچیدن کلید توی قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. در باز شد و عمو به همراه میلاد و محمد داخل اومدند.
میلاد دست عمو رو گرفته بود و عمو لبخند به لب داشت
_ کار بدی کردی تو قول بده تا آخر امشب پسر خوبی باشی خودم یه تبلت برات میخرم
_علی نمیزاره
_خوون راضیش میکنم
رو به محمد گفتم
_رضا سرگیجه داره کمکش کن بره داخل
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از درصد طلایی
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ آخرین نوشتهٔ شهید سید هاشم صفیالدین ساعاتی قبل از شهادتش خطاب به امام زمان
چقدر عاشقانه🥺
#درصدطلایی
https://eitaa.com/joinchat/206439491Ca9ef2a3326
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹خداحافظ ای ایرانیترین، ایرانی😭
برای تک تک این کلمات باید خون گریه کرد😭😭
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی میافته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
اثری دیگر از هدیبانو نویسنده رمان #یگانه