هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹خداحافظ ای ایرانیترین، ایرانی😭
برای تک تک این کلمات باید خون گریه کرد😭😭
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی میافته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
اثری دیگر از هدیبانو نویسنده رمان #یگانه
و پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوانهام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم
ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم
سلام
_این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت500 💫کنار تو بودن زیباست💫 بالاخره رسیدیم. ریموت در رو ف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت501
💫کنار تو بودن زیباست💫
یاد حرف جاوید توی ماشین افتادم ازم خواست تا گریه نکنم که چشمهام قرمز نباشه و اگر سپهر ازمون پرسید کجا بودید بگیم رفته بودیم پارک.
ترسیده فوری گفتم
_ پارک بودیم
نگاه عصبی و پر از حرصش، روی صورتم بالا و پایین میشه. معلومه حرفم رو باور نکرده الان که جاوید بیاد اونم بگه پارک شاید کمی آروم بگیره
در خونه باز شد و نفس راحتی کشیدم و سپهر عصبی سمت در چرخید جاوید از اینکه پدرش قبل از اون به خونه رسیده کمی جا خورد
_کجا بودید؟
استرس رو توی چشمهای اون هم میشه دید به در اشاره کرد
_ پیش نازنین
_الان رو نمیگم. از اون ساعتی که از رستوران پیچوندید و رفتید بیرون رو میگم
قدمی سمتش برداشت و اینبار تهدید وار پرسید
_ کجا بودی جاوید؟
جاوید نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
غزال خیلی دلش برای مادرش تنگ شده بود گفت بریم بهشت زهرا منم بردمش
با این حرفش انگار یکی یه لیوان آب یخ روی سرم ریخت. درمونده و وارفته به جاوید نگاه کردم رو به
_ بهشت زهرا بودید؟
جملهی سوالیش رو انقدر تاکیدی گفت که جاوید متوجه شد من حرف دیگهای زدم
تقصیر خودشه ما اصلاً تو ماشین حرفی از بهشت زهرا نزدیم!
دستش رو از توی جیبش بیرون آورده
_پس برای همین به نازنین گفته بودی به دروغ به من بگه خوابید
جاوید حسابی دست و پاش رو گم کرده توی ذهنش دنبال حرف میگرده این رو از نگاهش که بین من و پدرش دو دو میزنه میشه فهمید
جاوید به خاطر من توی این دردسر افتاده و من هر کاری میکنم تا نجاتش بدم
به خاطر ترس گریم گرفته هیچ کنترلی هم نمیتونم روی صدام داشته باشم تا لرزشش رو کم کنم با همون حال گفتم
_میشه من باهاتون حرف بزنم؟
همین جمله کافی بود تا سپهر از آتشفشان خشمش پایین بیاد و نگاهش رو بهم بده متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت
_چیکار کنی!
نباید به جاوید نگاه کنم تا متوجه بشه علت این حرفم چی بوده
_ میخوام باهاتون حرف بزنم
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم
_ تنهایی
جاوید از خدا خواسته فرصتی که ایجاد شده برای فرار رو خرید و گفت
_من با عمو اینا برم بیمارستان؟
سپهر نگاه چپ چپش رو بهش داد و گفت
_ نخیر تو اتاقتون تشریف داشته باشید تا بیام
جاوید سری تکون داد و درمونده چشمی گفت سپهر نگاهش رو به من داد و گف
_ بریم اتاق من؟
عکسهای روی دیوار اتاقش حالم رو خراب میکنه دلم نمیخواد تو یک زمان مشترک با سپهر اون عکسها رو با هم ببینیم.
سرم رو بالا دادم و درموندهتر از قبل گفتم
_ اگر میشه اتاق من
اینکه اتاق رو اتاق خودم خطاب کردم باعث خوشحالی سپهره از برق چشماش میشه فهمید. پذیرفتن این اتاق به عنوان اتاق خودم شاید برای سپهر قدمی به سمت اینکه اون رو بپذیرم باشه. لبخند نزد اما از نگاهش رضایتش رو میتونم بفهمم
با دست به اتاق اشاره کرد
_ بریم
نیم نگاهی به جاوید انداختم و سمت اتاق رفتم سپهرم پشت سرم اومد در رو بست نگاهم به سیم شارژر بیرون زده از زیر بالشتم افتاد. حسابی هول کردم جلو رفتم و روی بالشت نشستم
جام اصلاً مناسب نیست و حسابی در عذابم. به خاطر بالشت تعادل ندارم اما هر طور که شده تا آخر این شرایط رو حفظ میکنم که سپهر متوجه سیم شارژر زیر بالشت نشه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم❤️
🌱حل می شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو...
🌱هر شب به روز آمدنت فکر می کنم
هر صبح بی قرارترینم برای تو...
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوانهام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم
ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم
سلام
_این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت501 💫کنار تو بودن زیباست💫 یاد حرف جاوید توی ماشین افتادم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت502
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی صندلی نشست و مضطرب نگاهم کرد. انگار نه انگار این همون سپهر بیرون اتاقِ.
بغضم رو پس زدم و به حرفی که میخوام بزنم فکر کردم. چه جوری بگمکه دوباره بهش برنخوره و حرفم رو به جای اینکه بیادبی حساب کنه، بفهمه
_دوتا حرف دارم
_من آمادهم که هر حرفی بزنی گوش کنم
نگاهم رو ازش گرفتم و کمی خودم رو جابجا کردم تا از اون شرایط نا متعادل روی بالشت نجات پیدا کنم.
_قبل از اینکه بگم این رو بدونید که هیچ قصد بی ادبی و بی احترامی بهتون رو ندارم. فقط سوالهاییه که برام پیش اومده
_یه آدم بیست و سه ساله خوب متوجه میشه که کدوم حرفش بی ادبی و بی احترامی محسوب میشه خودش میدونه چطور باید مراقب حرف زدنش باشه
من هر چی بگم اول و آخرش میخواد بگه بی ادبی کردی
_پس بی خیال حرفم بشم بهتره
نگاه ازم گرفت. نفس سنگینی کشید و گفت
_پای بی ادبی نمیزام. حرفت رو بزن
نقطه ضعف سپهر منم. قهرم، گریهم و حتی حرف نزدنم.
_ اول اینکه شما خودتون توی بیست و دو سالگی اومدید خواستگاری مادرم و بدون پدر و مادر عقدش کردید. یعنی پدرتون که این همه مستبد بود یه جوری تربیتتون کرده بود که بتونید رو حرفش حرف بیارید.
شما اگر به مستبدی پدرتون نیستید پس چرا انقدر جاوید رو توی حصار گرفتید که یه جا بدون اجازه تون نمیتونه بره؟
_ من کاری با جاوید ندارم! تو رو نمیخوام جایی ببره. اونم فعلا که تکلیفت رو مشخص کنم؟
کمی نگاهش کردم
_یه سوال دیگه هم خیلی داره عذابم میده
_اگر مثل سوال اولت هست که باید یه سوتفاهم دیگه باشه
_میتونم راحت حرف بزنم؟
_آره. راحت باش
_سو تفاهم نیست. چیزیه که باعث میشه نتونم باهات کنار بیام. که نتونم بپذیرمت. چیزیه که نمیتونم ببخشمت.
_چی هست؟ بگو رفعش کنم
بغض توی گلوم گیر کرد
_اینه که شما اومدی تو همین خانواده دختر گرفتی. چطور دخترشون خوب بود پسرشون بده؟
نگاهش تیز و چپچپ شد
_ همین دوگانگی رفتارت باعث شده که من احساس بکنم این به قول خودت؛ کوتاهی کردم، اشتباه کردمهات رو نپذیرم.
وگرنه خالهم انقدر ازت برام خاطرات خوب از مردی و مردونگیت تعریف کرده بوده که با اینکه بهم گفته بودن تو وضعیت خوبی نبودی بازم توی ذهنم ازت بتی برای خودم بسازم و اشتباهت رو به راحتی ببخشم
حرف آخرم نگاه تیزش رو درمونده کرد. شاید باورش نمیشد که تو نبودش چیا ازش شنیدم و چقدر دوستش داشتم.
چند دقیقهای بینمون به سکوت گذشت. نفس سنگینی کشید و ایستاد و از اتاق بیرون رفت.
فوری ایستادم و از لای در نیمه باز نگاهش کردم. خدا کنه سراغ جاوید نره.
سمت اتاق خودش رفت و در رو بست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت201 🍀منتهای عشق💞 _الو حسین... _گوشیم تو خونهست چی شده
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت202
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم. رضا با کمک محمد روی مبل نشست و قربون صدقهی عمه از رضا و محمد شروع شد و طوری ازشون پذیرایی کرد که انگار مهمونن. با فاصلهی یک مبل دو نفره کنار رضا نشستم. مسعود سمت سرویس رفت و زهره از فرصت استفاده کرد و کنارم نشست
_تو حیاط چی شد؟
حواسم پیش دایی و علیِ
_هیچی. رضا با مهشید بد حرف زد زن عمو بهش برخورد
_اینا رو که فهمیدم بگو چیا گفتن
رضا آهسته و با اخم گفت
_رویا برو به مهشید بگو بیاد کنار خودم بشینه.
_من نمیرم!
نگاهش رو به زهره داد
_تو برو. الان استاد اختلاف یه شر جدید یادش میده
زهره تچی کرد و درمونده گفت
_مسعود دعوام میکنه رضا! میگه تو دخالت نکن
نگاهش بین هر دومون جابجا شد و دلخور گفت
_خیر سرم دو تا خواهر دارم.
عمه سینی چایی رو روبروی رضا گرفت
_بردار الهی دورت بگردم
رضا چاییی برداشت و گفت
_عمه، زن عمو حرف یاد مهشید میده. میشه بهش بگی بیاد بیرون؟
عمه با پلک زدنی خیال رضا رو راحت کرد
_تو هیچی نگو الان میکشونمش بیرون
خاله جاروبرقی رو خاموش کرد و محمد جلو رفت و خم شد و جارو رو بلند کرد
_بزارید من ببرم اتاق. حسابی خسته شدید
خاله لبخندی بهش زد
_دستت درد نکنه
عمه رو به عمو گفت
_بچههاخسته شدن. به مهشید بگو بیاد یه گرد گیری بکنه
عمو بلافاصله صداش رو بالا برد
_مهشید بابا بیا کمک عمه
عمه خیلی وارده! جز عمو هر کسی به مهشید کار میگفت زنعمو اجازه نمیداد از اتاق بیرون بیاد
در اتاق باز شد و مهشید با چشمهای اشکی بیرون اومد و رو به عمه گفت
_عمه چیکار کنم؟
مسعود از سرویس بیرون اومد. عمه گفت
_هیچی تو حالت خوب نیست بشین کنار شوهرت. زهره پاشو خونه رو گرد گیری کن
مهشید نگاهی به پدرش انداخت و کنار رضا نشست.
خاله روی مبل کنارم نشست و به اطراف نگاه کرد
_علی کجاست؟!
قبل از اینکه حرف بزنم میلاد گفت
_سوار ماشینش شد رفت
اخم خاله توی هم رفت
_کجا! من که گفتم نره!
صدای گوشی همراهی بلند شد. با صدای عمو متوجه شدم که گوشی خودشه
_جانم آقاجون!
لبخندی زد و ایستاد
_به سلامتی. ما هم الان حرکت میکنیم
کوتاه خندید
_چشم میارمش. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و رو به جمع گفت
_پروازشون یه ساعت دیگه میشینه. پاشید بریم فرودگاه
رو به من گفت
_اقاجون گفت تو هم بیای
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از درصد طلایی
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ علّت شدّت گرفتن گرفتاریها قبل از ظهور
و کلید طلایی حل و فصل آنها
🎙استاد شجاعی
#امام_زمان
هدایت شده از دُرنـجف
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اذان با صدای شهید سرافراز حامد بافنده
شادی روح شهدا صلوات🌸