eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
279 عکس
100 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
با توجه به اختلاف ساعت ایران و لبنان اطمینان کنید که پیکر به خاک سپرده شد بعد نماز را بخونید! سیدحسن ابن سیدعبدالکریم سیدهاشم ابن سیدرضا تشییع سیدهاشم صفی‌الدین و سیدحسن نصرالله امروزه! ولی تدفین سید حسن نصرالله امروز و تدفین شهیدصفی‌الدین فردا ست
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت200 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. خبری از زن عمو و مهشید ن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _الو حسین... _گوشیم تو خونه‌ست چی شده؟ ابروهای علی بالا رفت و با تعجب گفت _مگه تنها بودی! قدم‌های بلندش رو سمت خونه برداشت _سرباز نداشتی؟ _من الان میام گوشی رو از گوشش فاصله داد و پشینون از داخل رفتن نگاهم کرد _برو گوشی من رو از خونه بیار نگران جلو رفتم _چی شده؟ _میگم حالا برو زود گوشی رو بیار نزار مامان بفهمه دارم میرم _گوشیت رو میلاد برداشت اومو بیرون با تعجب گفت _برای چی؟ _من بهت تک زنگ زدم فکر کردن‌گوشیت دستته. بعد نیلاد برش داشت فکر کردم میخواد بیاره بده به خودت با حرص سمت در حیاط رفت _مگه دستم بهش نرسه در رو باز کر و رضا رو به من گفت _الان میزنش با عجله جلو رفتم و با احتیاط از گوسفندی که جلوی در بسته بودن فاصله گرفتم و به علی نگاه کردم. میلاد گوشیش رو روی زمین گذاشت و با تمتم سرعتش فرار کرد. علی گوشی رو از زمین برداشت و به میلاد نگاه کرد و عصبی سمت ماشینش رفت نگاهی به من انداخت و مسیرش رو کج کرد و آهسته گفت _خجالت نکنش. بیا بیرون لبم رو به دندون گرفتم و داخل برگشتم و در رو بستم _میخواستم بگم بی چادر نرو به رضا نگاه کردم. _بیچاره میلاد تکیه‌ش رو از دیوار به عصاش داد _حقشه. قدمی جلو رفت _سرگیجه دارم. بیا کنارم نخورم زمین _به دیوار تکیه بده صبر کن مهشید رو صدا کنم دلخور نگاهش رو ازم گرفت _لازم نکرده.خودم میام صدای پیچیدن کلید توی قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. در باز شد و عمو به همراه میلاد و محمد داخل اومدند. میلاد دست عمو رو گرفته بود و عمو لبخند به لب داشت _ کار بدی کردی تو قول بده تا آخر امشب پسر خوبی باشی خودم یه تبلت برات می‌خرم _علی نمیزاره _خوون راضیش می‌کنم رو به محمد گفتم _رضا سرگیجه داره کمکش کن بره داخل پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از دُرنـجف
عشق آتش است! كه بر هر چیزی برخورد کند، آن را مي سوزاند؛ و بر هر چيزی بتابد؛ آن را نورانی میکند.... _معشوق‌خدا‌، امام علی‌علیه‌السلام بحارالانوار،ج۶۷،ص۲۳
هدایت شده از درصد طلایی
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ آخرین نوشتهٔ شهید سید هاشم صفی‌الدین ساعاتی قبل از شهادتش خطاب به امام زمان چقدر عاشقانه🥺 https://eitaa.com/joinchat/206439491Ca9ef2a3326
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹خداحافظ ای ایرانی‌ترین، ایرانی😭 برای تک تک این کلمات باید خون گریه کرد😭😭
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار دختر تنهایی که عاشق استاد دانشگاهش میشه و وقتی عنوانش میکنه متوجه میشه که برای ازدواج با استاد از لحاظ شرعی ممنوع شده،⛔️ بعد اتفاقی می‌افته که اون میمونه و عشقی که بیشتر از قبل پررنگ شده💔 https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17 اثری دیگر از هدی‌بانو نویسنده رمان
و پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوان‌هام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم سلام _این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟ http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌500 💫کنار تو بودن زیباست💫 بالاخره رسیدیم.‌ ریموت در رو ف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 یاد حرف جاوید توی ماشین افتادم ازم خواست تا گریه نکنم که چشم‌هام قرمز نباشه و اگر سپهر ازمون پرسید کجا بودید بگیم رفته بودیم پارک. ترسیده فوری گفتم _ پارک بودیم نگاه عصبی و پر از حرصش، روی صورتم بالا و پایین می‌شه. معلومه حرفم رو باور نکرده الان که جاوید بیاد اونم بگه پارک شاید کمی آروم بگیره در خونه باز شد و نفس راحتی کشیدم و سپهر عصبی سمت در چرخید جاوید از اینکه پدرش قبل از اون به خونه رسیده کمی جا خورد _کجا بودید؟ استرس رو توی چشم‌های اون هم میشه دید به در اشاره‌ کرد _ پیش نازنین _الان رو نمی‌گم. از اون ساعتی که از رستوران پیچوندید و رفتید بیرون رو میگم قدمی سمتش برداشت و اینبار تهدید وار پرسید _ کجا بودی جاوید؟ جاوید نیم نگاهی بهم انداخت و گفت غزال خیلی دلش برای مادرش تنگ شده بود گفت بریم بهشت زهرا منم بردمش با این حرفش انگار یکی یه لیوان آب یخ روی سرم ریخت. درمونده و وارفته به جاوید نگاه کردم رو به _ بهشت زهرا بودید؟ جمله‌ی سوالیش رو انقدر تاکیدی گفت که جاوید متوجه شد من حرف دیگه‌ای زدم تقصیر خودشه ما اصلاً تو ماشین حرفی از بهشت زهرا نزدیم! دستش رو از توی جیبش بیرون آورده _پس برای همین به نازنین گفته بودی به دروغ به من بگه خوابید جاوید حسابی دست و پاش رو گم کرده توی ذهنش دنبال حرف می‌گرده این رو از نگاهش که بین من و پدرش دو دو میزنه می‌شه فهمید جاوید به خاطر من توی این دردسر افتاده و من هر کاری می‌کنم تا نجاتش بدم به خاطر ترس گریم گرفته هیچ کنترلی هم نمی‌تونم روی صدام داشته باشم تا لرزشش رو کم کنم با همون حال گفتم _میشه من باهاتون حرف بزنم؟ همین جمله کافی بود تا سپهر از آتشفشان خشمش پایین بیاد و نگاهش رو بهم بده متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت _چیکار کنی! نباید به جاوید نگاه کنم تا متوجه بشه علت این حرفم چی بوده _ می‌خوام باهاتون حرف بزنم سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم _ تنهایی جاوید از خدا خواسته فرصتی که ایجاد شده برای فرار رو خرید و گفت _من با عمو اینا برم بیمارستان؟ سپهر نگاه چپ چپش رو بهش داد و گفت _ نخیر تو اتاقتون تشریف داشته باشید تا بیام جاوید سری تکون داد و درمونده چشمی گفت سپهر نگاهش رو به من داد و گف _ بریم اتاق من؟ عکس‌های روی دیوار اتاقش حالم رو خراب می‌کنه دلم نمی‌خواد تو یک زمان مشترک با سپهر اون عکس‌ها رو با هم ببینیم. سرم رو بالا دادم و درمونده‌تر از قبل گفتم _ اگر می‌شه اتاق من اینکه اتاق رو اتاق خودم خطاب کردم باعث خوشحالی سپهره از برق چشماش می‌شه فهمید. پذیرفتن این اتاق به عنوان اتاق خودم شاید برای سپهر قدمی به سمت اینکه اون رو بپذیرم باشه. لبخند نزد اما از نگاهش رضایتش رو می‌تونم بفهمم با دست به اتاق اشاره کرد _ بریم نیم نگاهی به جاوید انداختم و سمت اتاق رفتم سپهرم پشت سرم اومد در رو بست نگاهم به سیم شارژر بیرون زده از زیر بالشتم افتاد. حسابی هول کردم جلو رفتم و روی بالشت نشستم جام اصلاً مناسب نیست و حسابی در عذابم. به خاطر بالشت تعادل ندارم اما هر طور که شده تا آخر این شرایط رو حفظ می‌کنم که سپهر متوجه سیم شارژر زیر بالشت نشه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
❤️ 🌱حل می شود شکوهِ غزل در صدای تو ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو...   🌱هر شب به روز آمدنت فکر می کنم هر صبح بی قرارترینم برای تو... ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوان‌هام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم سلام _این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟ http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌501 💫کنار تو بودن زیباست💫 یاد حرف جاوید توی ماشین افتادم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی‌ نشست و مضطرب نگاهم کرد. انگار نه انگار این همون سپهر بیرون اتاقِ.‌ بغضم رو پس زدم و به حرفی که میخوام بزنم فکر کردم.‌ چه جوری بگم‌که دوباره بهش برنخوره و حرفم رو به جای اینکه بی‌ادبی حساب کنه، بفهمه _دوتا حرف دارم _من آماده‌م که هر حرفی بزنی گوش کنم نگاهم رو ازش گرفتم و کمی خودم رو جابجا کردم تا از اون شرایط نا متعادل روی بالشت نجات پیدا کنم. _قبل از اینکه بگم‌ این رو بدونید که هیچ قصد بی ادبی و بی احترامی بهتون رو ندارم.‌ فقط سوال‌هاییه که برام پیش اومده _یه آدم بیست و سه ساله خوب متوجه می‌شه که کدوم حرفش بی ادبی و بی احترامی محسوب می‌شه خودش میدونه چطور باید مراقب حرف زدنش باشه من هر چی بگم اول و آخرش میخواد بگه بی ادبی کردی _پس بی خیال حرفم بشم بهتره نگاه ازم گرفت. نفس سنگینی کشید و گفت _پای بی ادبی نمیزام. حرفت رو بزن نقطه‌ ضعف سپهر منم. قهرم، گریه‌م و حتی حرف نزدنم. _ اول اینکه شما خودتون توی بیست و دو سالگی اومدید خواستگاری مادرم و بدون پدر و مادر عقدش کردید. یعنی پدرتون که این همه مستبد بود یه جوری تربیتتون کرده بود که بتونید رو حرفش حرف بیارید. شما اگر به مستبدی پدرتون نیستید پس چرا انقدر جاوید رو توی حصار گرفتید که یه جا بدون اجازه تون نمی‌تونه بره؟ _ من کاری با جاوید ندارم! تو رو نمی‌خوام جایی ببره. اونم فعلا که تکلیفت رو مشخص کنم؟ کمی نگاهش کردم _یه سوال دیگه هم خیلی داره عذابم میده _اگر مثل سوال اولت هست که باید یه سوتفاهم دیگه باشه _می‌تونم راحت حرف بزنم؟ _آره. راحت باش _سو تفاهم نیست. چیزیه که باعث میشه نتونم باهات کنار بیام. که نتونم بپذیرمت. چیزیه که نمی‌تونم ببخشمت. _چی هست؟ بگو رفعش کنم بغض توی گلوم گیر کرد _اینه که شما اومدی تو همین خانواده دختر گرفتی. چطور دخترشون خوب بود پسرشون بده؟ نگاهش تیز و چپ‌چپ شد _ همین دوگانگی رفتارت باعث شده که من احساس بکنم این به قول خودت؛ کوتاهی کردم، اشتباه کردم‌هات رو نپذیرم. وگرنه خاله‌م انقدر ازت برام خاطرات خوب از مردی و مردونگیت تعریف کرده بوده که با اینکه بهم گفته بودن تو وضعیت خوبی نبودی بازم توی ذهنم ازت بتی برای خودم بسازم و اشتباهت رو به راحتی ببخشم حرف آخرم نگاه تیزش رو درمونده کرد. شاید باورش نمی‌شد که تو نبودش چیا ازش شنیدم و چقدر دوستش داشتم. چند دقیقه‌ای بینمون به سکوت گذشت‌. نفس سنگینی کشید و ایستاد و از اتاق بیرون رفت. فوری ایستادم و از لای در نیمه باز نگاهش کردم. خدا کنه سراغ جاوید نره. سمت اتاق خودش رفت و در رو بست. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂