eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
279 عکس
100 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دُرنـجف
، خانه‌ی فجایع است! • هر كس مهلتش کمتر باشد به مصیبت مرگ خودش دچار میشود؛ • و هر کس هم، مهلتش بیشتر باشد؛ با مرگ عزيزانش داغدار خواهد شد... _ازهدالزاهدین‌ امام علی‌علیه‌السلام عيون‌الحكم‌والمواعظ،ص۱۴۵
هدایت شده از  حضرت مادر
-🌿✨-امام صادق عليه السلام فرمودند: هرکس سه روزِ آخر ماه شعبان را روزه بدارد و آن‌ها را به ماه رمضان متّصل کند، خداوند برای او پاداش روزه‌ی دو ماه پیاپی را می‌نویسد. |- شیخ صدوق، کتاب من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 94/ بحارالانوار، ج۷۲، ص۹۷.|📓🔍🌹
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 دوباره سه‌شنبه قلب من دوباره بی قرار شده تمام صحن دل پر از نسیم انتظار شده🕊 ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌503 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم در رو ببندم که دستی مان
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 آب جوش اومد و چایی رو دم کردم‌ و روی مبل نشستم. جاوید خیلی بیشتر از گرفتن کیک میش نازنین مونده و انگار قصد برگشتن نداره. در خونه باز شد و بالاخره با بشقاب کیکی که دستش بود برگشت و گفت _بابا رو صدا کنم؟ _چه عجب! برگشتی؟ _نازنین کارم‌ داشت نگاهم سمت در اتاق سپهر رفت.‌یعنی الان‌داره چیکار می‌کنه؟ نمیدونم حرفی که بهش زدم برای ازدواجم با مرتضی راضیش کرد یا از خواسته‌م دورترم کرد.‌ نا امید گفتم _به نظرت میاد؟ _نمیدونم. فقط اگر دوباره پرسید کجا بودید بگو بهشت زهرا با سر تایید کردم _تو پاشو چایی بریز منم برم صداش کنم ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم.‌ هیچ‌ وقت فکرش رو هم نمی‌کردم روزی برسه که توی این خونه با میل خودم کاری انجام بدم. چایی ریختم.‌استکان ها رو توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم جاوید ناراحت جلو اومد یکی از استکان ها رو توی پیش‌دستی گذاشت و کنارش تکه‌کیکی گذاشت _بیرون نمیاد؟ _نه. گردنش درد گرفته وارد اتاق سپهر شد و بعد از چند لحظه برگشت. روبروم نشست. خم شد یکی از چایی ها رو برداشت _چی بهش گفتی؟ _ولش کن. حوصله ندارم _غزال من اخر هفته میخوام برم کویر. عمو اجازه نمیده نازنین رو ببرم‌ تو بیا با هم بریم به اتاق سپهر اشاره کردم _نمیذاره. نمیبینی چه‌جوری چسبیده به من با احتیاط به در نگاه کرد _ الان خودم می‌رم اجازت رو ازش می‌گیرم اصلا دوست ندارم باهاش برم اما شاید مرتضی هم بیهد و همدیگرو ببینیم. ایستاد و سمت اتاق سپهر رفت من هم که کنجکاوم از حال سپهر با خبر بشم‌ بدنبالش رفتم. داخل رفت و من توی چهارچوب در ایستادم. روبدوی لب‌تابش نشسته و آتل گردنش رو بسته بدون اینکه نگاهش رو از لپ تابش برداره گفت _چیه قشون‌ کشیدید لحنش که نشون نمی‌ده ناراحته! _قشون چیه! ما مخلص شمام هستیم عینکش رو کمی جابجا کرد و باز هم‌نگاهش رو از لپ تابش برنداشت _حرفت رو بزن نیم نگاهی به من انداخت و گفت _میشه اجازه بدید من که آخر هفته می‌رم کویر غزال رو هم با خودم ببرم چند تا از دکمه های لب‌تابش رو زد و مانیتورش رو بست. نگاهی به جاوید انداخت. عینکش رو برداشت. خونسرد گفت _اونوقت کی به تو اجازه داده بری! ناخواسته خنده‌م گرفت. کوتاه اما صدا دار نگاه خونسرد سپهر و نگاه حق به جانب جاوید برای لحظه‌ای روم ثابت موند جاوید گفت _هفته‌ی پیش بهتون گفتم گفتید برو! پا کج کردم و سمت مبل رفتم. چه دل خوشی داره این! دلخور بیرون اومد و تو یک‌قدمیم ایستاد _من به خاطر تو دست و پا میزنم بعد تو به من میخندی! به زور لبخندم رو جمع و جور کردم _به تو نخندیدم نگاهش رو ازم گرفت و سمت آشپزخونه رفت _خیلی بدجنسی‌. دنبالش رفتم.‌ _آخه خنده دار بود... دلخور حرفم رو قطع کرد _ اجازه داد. آخر هفته میریم پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت202 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. رضا با کمک محمد روی مبل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمه نفس سنگینی کشید و ایستاد _همه میریم زن‌عمو از اتاق بیرون اومد _مهشید پاشو با من و بابات بیا مهشید نیم نگاهی به رضا کرد و اخم های تو هم رضا رو که دید گفت _دستت درد نکنه مامان من با رضا میام. زن‌عمو پشت چشمی نازک کرد.‌ رضا گفت _من پام درد می‌کنه. نمیام زن عمو رو به مهشید گفت _پس پاشو عمو ایستاد _مهشید بمونه خونه پیش شوهرش نگاهش رو به عمه داد _آبجی شما هم با ما بیا رضا از حرفی که عمو زده راضیه و زن عمو حسابی دلخور. همه تو تکاپوی. حاضر شدن هستن. محمد چیزی کنار گوش عمو گفت و عمو با سر تایید کرد. ایستادم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و سمت اتاق رفتم. در رو پشت سرم بستم و شماره‌ی علی رو گرفتم. هر چی منتطر موندم جواب نداد. شماره‌ی دایی رو گرفتم و اون هم جواب نداد. اگر بهش نگم که نمی‌تونم برم! انگشتم رو روی اسمش زدم و گزینه‌ی پیام رو انتخاب کردم و براش نوشتم "علی من برم فرودگاه؟" صدای در اتاق بلند شد آهسته باز شد _مهیا داخل اومد. لبخندی زد و مهربون گفت _سلام رویا جون جوابش سلامش دادم. جلو اومد و همدیگرو بغل کردیم _دیر کردی! _وقت دکتر داشتم نگاهم به شکم برامدش افتادو ذوق زده گفتم _وای نی‌نی داری؟ لبش رو به دندون گرفت و با سر تایید کرد _عزیز دلم! مبارک باشه روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشست _صبح به محمد گفتم تو برو دنبال کارهات من با مادرم میرم دکتر لبه‌ی تخت نشستم _دکتر برای چی؟ _مراقبت‌های بارداری.‌ گفت باید استراحت کنم چند ضربه به در خورد و محمد گفت _مهیا! فوری ایستادم _بیا تو رو به مهیا گفتم _من میرم پیش خاله‌م سمت در رفتم و همزمان محمد در رو باز کرد و داخل اومد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
روی حالت «تک تیر» باشید... 📘تمثیلات‌اخلاقی،تربیتی(جلد۱)
هدایت شده از  حضرت مادر
...حیران نشسته ام! 📘تمثیلات‌اخلاقی،تربیتی(جلد۱)
هدایت شده از  حضرت مادر
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار تو بودن زیباست: باید به مرتضی خبر بدم تا اونم خودش رو بهمون برسونه.‌نمی‌دونم سفر چند روزه‌ست اما هر چند روز هم که باشه باید مرتضی هم باشه نگاهم رو به جاوید دادم _چند روز می‌مونیم؟ _ هفت روز رو هتل رزرو کردم. حالا بریم ببینیم اونجا چی پیش میاد، اگر بابا اذیت نکنه از اون طرف چند تا شهر هم میریم ولی با این حرف‌هایی که الان زد و شرط گذاشت فکر نکنم بزاره.‌ دو سه روزه زنگ می‌زنه میگه برگردیم من کلی هزینه کردم پول هتل و بلیط. کاش بزاره زیاد بمونیم اگر هی زنگ بزنه بگه بیاید بیاید سفر خراب میشه نگاهی به اتاق سپهر انداختم. چقدر هزینه کرده! اصلاً مرتضی از پس این هزینه بر میاد که بهش بگم؟ بهتره تا از هزینه‌ها با خبر نشدم حرفی از اومدن مرتضی نزنم هم غرور خودم هم مرتضی شکسته میشه اگر جاوید متوجه بشه که مرتضی این هزینه رو برای اومدن به کویر نداره انقدر حالم از اینکه نمی‌تونم با مرتضی برم خراب شد که دلم می‌خواد همین الان رفتن به کویر رو کنسل کنم اما جاوید به خاطر من خیلی به سپهر رو زده برام هم جای تعجب داشت که جاوید تونست از سپهر اجازه بگیره! در واقع یک چیز محال می‌دیدم که بزاره برم. شاید حرف‌هام روش تاثیر گذاشته و مثلاً می‌خواد اینجوری بگه که براش مهم هستم کیک و چایی رو خوردم ناامید ایستادم _من میرم بخوابم جاوید نیم نگاهی به در اتاق پدرش انداخت و آهسته گفت _ منم میرم پیش نازنین عمو اینا نیستن تنهایی می‌ترسه لبخندی زدم و با سر تایید کردم شب بخیر گفتم وارد اتاق شدم سرم رو روی بالشت گذاشتم و غمگین به سقف نگاه کردم نگاه محجوب مرتضی باعث میشه دلم بیشتر براش تنگ بشه‌ حرف‌هایی که زد و باعث شد تا به انتخابم مصمم‌تر بشم. کاش سپهر کوتاه بیاد و اجازه بده من کنار مرتضی باشم "تو نمی‌خواد به این چیزا فکر کنی. فقط به فکر رابطه‌ی خودتون باش. تو با بابات کنار بیا.‌ به جای سپهر سپهر گفتن بهش بگو بابا من خودم از پس خواستگاری کردنت بر میام" روی تخت قلتی خوردم و پشت به در خوابیدم چه جوری به سپهر بگم‌ بابا! اشک ناخواسته توی چشمم جمع شد بابا، واژه‌ای که از بچگی حسرت گفتنش رو داشتم و الان حتی نمی‌تونم‌ بهش فکر کنم چشمم رو بستم. بهتره به جز رفع دلتنگیم‌ از مرتضی، به هیچ چیز فکر نکنم فردا صبح توی اولین فرصتی که پیش بیاد با تمام‌سختی‌ که برام داره بهش میگم بابا تا دست از سرمون برداره پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂