بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت202 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. رضا با کمک محمد روی مبل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت203
🍀منتهای عشق💞
عمه نفس سنگینی کشید و ایستاد
_همه میریم
زنعمو از اتاق بیرون اومد
_مهشید پاشو با من و بابات بیا
مهشید نیم نگاهی به رضا کرد و اخم های تو هم رضا رو که دید گفت
_دستت درد نکنه مامان من با رضا میام.
زنعمو پشت چشمی نازک کرد. رضا گفت
_من پام درد میکنه. نمیام
زن عمو رو به مهشید گفت
_پس پاشو
عمو ایستاد
_مهشید بمونه خونه پیش شوهرش
نگاهش رو به عمه داد
_آبجی شما هم با ما بیا
رضا از حرفی که عمو زده راضیه و زن عمو حسابی دلخور. همه تو تکاپوی. حاضر شدن هستن.
محمد چیزی کنار گوش عمو گفت و عمو با سر تایید کرد.
ایستادم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و سمت اتاق رفتم.
در رو پشت سرم بستم و شمارهی علی رو گرفتم.
هر چی منتطر موندم جواب نداد. شمارهی دایی رو گرفتم و اون هم جواب نداد.
اگر بهش نگم که نمیتونم برم!
انگشتم رو روی اسمش زدم و گزینهی پیام رو انتخاب کردم و براش نوشتم
"علی من برم فرودگاه؟"
صدای در اتاق بلند شد آهسته باز شد
_مهیا داخل اومد. لبخندی زد و مهربون گفت
_سلام رویا جون
جوابش سلامش دادم. جلو اومد و همدیگرو بغل کردیم
_دیر کردی!
_وقت دکتر داشتم
نگاهم به شکم برامدش افتادو ذوق زده گفتم
_وای نینی داری؟
لبش رو به دندون گرفت و با سر تایید کرد
_عزیز دلم! مبارک باشه
روی صندلی گوشهی اتاق نشست
_صبح به محمد گفتم تو برو دنبال کارهات من با مادرم میرم دکتر
لبهی تخت نشستم
_دکتر برای چی؟
_مراقبتهای بارداری. گفت باید استراحت کنم
چند ضربه به در خورد و محمد گفت
_مهیا!
فوری ایستادم
_بیا تو
رو به مهیا گفتم
_من میرم پیش خالهم
سمت در رفتم و همزمان محمد در رو باز کرد و داخل اومد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
روی حالت «تک تیر» باشید...
📘تمثیلاتاخلاقی،تربیتی(جلد۱) #آیتالله_حائری_شیرازی
#در_لابه_لایِ_اوراق
هدایت شده از حضرت مادر
...حیران نشسته ام!
📘تمثیلاتاخلاقی،تربیتی(جلد۱) #آیتالله_حائری_شیرازی
#در_لابه_لایِ_اوراق
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت505
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنار تو بودن زیباست:
باید به مرتضی خبر بدم تا اونم خودش رو بهمون برسونه.نمیدونم سفر چند روزهست اما هر چند روز هم که باشه باید مرتضی هم باشه
نگاهم رو به جاوید دادم
_چند روز میمونیم؟
_ هفت روز رو هتل رزرو کردم. حالا بریم ببینیم اونجا چی پیش میاد، اگر بابا اذیت نکنه از اون طرف چند تا شهر هم میریم
ولی با این حرفهایی که الان زد و شرط گذاشت فکر نکنم بزاره. دو سه روزه زنگ میزنه میگه برگردیم
من کلی هزینه کردم پول هتل و بلیط. کاش بزاره زیاد بمونیم
اگر هی زنگ بزنه بگه بیاید بیاید سفر خراب میشه
نگاهی به اتاق سپهر انداختم. چقدر هزینه کرده! اصلاً مرتضی از پس این هزینه بر میاد که بهش بگم؟
بهتره تا از هزینهها با خبر نشدم حرفی از اومدن مرتضی نزنم
هم غرور خودم هم مرتضی شکسته میشه اگر جاوید متوجه بشه که مرتضی این هزینه رو برای اومدن به کویر نداره
انقدر حالم از اینکه نمیتونم با مرتضی برم خراب شد که دلم میخواد همین الان رفتن به کویر رو کنسل کنم اما جاوید به خاطر من خیلی به سپهر رو زده
برام هم جای تعجب داشت که جاوید تونست از سپهر اجازه بگیره! در واقع یک چیز محال میدیدم که بزاره برم. شاید حرفهام روش تاثیر گذاشته و مثلاً میخواد اینجوری بگه که براش مهم هستم
کیک و چایی رو خوردم ناامید ایستادم
_من میرم بخوابم
جاوید نیم نگاهی به در اتاق پدرش انداخت و آهسته گفت
_ منم میرم پیش نازنین عمو اینا نیستن تنهایی میترسه
لبخندی زدم و با سر تایید کردم شب بخیر گفتم وارد اتاق شدم سرم رو روی بالشت گذاشتم و غمگین به سقف نگاه کردم
نگاه محجوب مرتضی باعث میشه دلم بیشتر براش تنگ بشه
حرفهایی که زد و باعث شد تا به انتخابم مصممتر بشم.
کاش سپهر کوتاه بیاد و اجازه بده من کنار مرتضی باشم
"تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی. فقط به فکر رابطهی خودتون باش. تو با بابات کنار بیا. به جای سپهر سپهر گفتن بهش بگو بابا من خودم از پس خواستگاری کردنت بر میام"
روی تخت قلتی خوردم و پشت به در خوابیدم
چه جوری به سپهر بگم بابا! اشک ناخواسته توی چشمم جمع شد
بابا، واژهای که از بچگی حسرت گفتنش رو داشتم و الان حتی نمیتونم بهش فکر کنم
چشمم رو بستم. بهتره به جز رفع دلتنگیم از مرتضی، به هیچ چیز فکر نکنم
فردا صبح توی اولین فرصتی که پیش بیاد با تمامسختی که برام داره بهش میگم بابا تا دست از سرمون برداره
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
﷽ #سلام_امام_زمانم 💖
از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
بازیچه ی روزگــار بودن تا کی؟
ترسم که چراغ عمر گردد خاموش!
دور از تو به انتــظار بودن تا کی؟
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از حضرت مادر
سلام و نور
دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم
عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از بهشتیان 🌱
در رز اسکارف
با کلی روسری وشال های خاص و دست دوز در خدمتتون هستیم 🚶♀️
اگه می خوای امسال متفاوت باشی ما را همراهی کن👌
در ضمن برای اصفهانی های عزیز فروش حضوری هم داریم ✅
پرداخت دو مرحله ای هم یکی از مزیت های کانال ماست💳
پشيمون نمیشی اگه یه سر به کانال ما بزنی
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://eitaa.com/joinchat/1492189196Cf96c9d6c43
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊