eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.5هزار دنبال‌کننده
279 عکس
100 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت506 💫کنار تو بودن زیباست💫 با صدای گریه و جیغ زنی چشم باز
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت اتاقش رفت جاوید مضطرب و درمونده نگاهم کرد _میای؟ خیلی دوست دارم برم‌ کنار جنازه‌ی این پیرمرد و بهش بگم که نبخشیدمت.‌ بگم حالا برو جواب خدا رو بده _میام با تردید لبخند رو روی لب‌هاش نشوند _جان من شر درست نکنیا! بابا رو نگاه نکن الان جواب عمه رو داد، برای پدربزرگ‌خیلی احترام‌قائله _هر حرفی هم دارم با روح اون ظالم دارم.‌با زنده‌هاشون کار ندارم رنگ التماس رو توی چشم‌هاش ریخت _پس اون‌مانتو مشکیه رو بپوش! شاید اگر منم از اول کنار سپهر بودم حالا انقدر هواش رو داشتم _باشه مشکی می‌پوشم به اتاقم برگشتم.‌ نزدیکه اذانِ.‌کاش اول نماز می‌خوندیم بعد می‌رفتیم. نمی‌رونم الان به سپهر بگم‌ اول نماز بخونیم قبول می‌کنه یا فکر می‌کنه دوست ندارم برم و دنبال بهانه‌م‌ می‌گردم تا دیر برسیم. لباس‌هام رو روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.‌نگاهی به اتاق جاوید انداختم.‌خبری ازش نیست. احتمالا رفته پیش نازنین. الان بهترین فرصته یه بابا به سپهر بگم‌. شاید به قول مرتضی با این حرف نرم‌بشه. سمت اتاقش رفتم خواستم در بزنم که در اتاق رو باز کرد. از دیدنم پشت در اتاقش کمی جا خورد _چی شده؟! تو چشم‌هاش خیره شدم. چه جوری بهش بگم‌ بابا! لب هام رو بهم فشار دادم. این‌کار اصلا ازم بر نمیاد.صداش توی سرم پیچید "به اون روزی که تیشه برداشتی زدی به ریشه‌ی زندگیم! به اون روزی که رفتی در خونه‌ی زهرا و دلش رو لرزوندی به اون روزی که نشستی زیر پای من که بریم خودش پشیمون میشه میاد سراغت، به اون روزهایی که نشستی زیر پای بابا که با نصرت دست به یکی کنید کاری کنید که من سرد بشم و این همه سال نیام به دخترم سر بزنم" نگاه ازش گرفتم و پرغصه لب زدم _می‌شه اول نماز بخونیم بعد بریم؟ دستش رو بالا اورد و نگاهی به ساعتش انداخت و تچی کرد _ اصلا حواسم نبود! آهی کشید و ناراحت به خاطر پدرش گفت _وضو بگیر که اذان‌گفت فوری بخونیم زود بریم خوشحال از اینکه قبول کرده لبخند کمرنگی رو لب‌هام نشست و سمت سرویس بهداشتی رفتم _جاوید اول نماز می‌خونیم بعد... در خونه باز شد و جاوید داخل اومد. سپهر دلخور گفت _الان چه وقته بیرون رفتنه! _رفتم به نازنین بگم حاضر شه با ما بیاد! _اول نماز می‌خونیم بعد می‌ریم _چشم وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بزرگواران مادری با گروه جهادی ما تماس گرفته پسرش زندان بوده قصد آزاد کردنش را نداشته اما از زندان زنگ زدند گفتند چند ماهیه پسرت تغییر کرده نمازش رو می‌خونه و تو کلاس‌های اخلاق زندان شرکت می‌کنه و... مادر که این حرف‌ها رو می‌شنوه به فکر آزادی پسرش میفته برای پرداخت بدهیش ۵۰ میلیون لازم داشته. ۴۰ میلیون رو تهیه کرده و ۱۰ میلیون کم داره. ما هم تحقیق کردیم دیدم درست میگن کمک کنید این ۱۰ میلیون بنده خدا رو جور کنیم تا شب عیدی این مادر و پسر کنار هم باشند. بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک‌قرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌507 💫کنار تو بودن زیباست💫 سمت اتاقش رفت جاوید مضطرب و در
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار تو بودن زیباست: بعد از نماز مانتو مشکیم رو پوشیدم و تو آینه خودم رو نگاه کردم. لباس هایی که تو کل عمرم به خودم ندیدم رو الان دارم. حرف سپهر دوباره توی گوشم پیچید "خوب گوش هات رو باز کن مهین. اگر می‌خوای رابطه‌ی خواهر برادریمون بمونه، اگر می‌خوای لگد نزنم زیر همه چی، پات رو از کفش غزال بکش بیرون. من از دار دنیا دو تا بچه دارم. نمی‌خوام خم به ابروی هیچ کدومشون بیاد. مهین تو کاری کردی که من اندازه ی بیست و دوسال به دخترم بده‌کارم" همین که سپهر اقرار میکنه اشتباه و کوتاهی کرده باعث میشه تا قلبم نسبت بهش آروم بگیره چادرم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم سپهر روی مبل نشسته و چشم‌هاش رو بسته دستشو روی گردنش گذاشته وقتی خبر فوت عمو رضا رو آوردن مرتضی مثل مهدیه و مریم بی‌قراری می‌کرد اما وقتی خبر فوت پدر سپهر رو دادند خبری از بی‌قراری نیست و فقط غمگین شده. عمو رضا کجا و این مرد ظالم کجا! عمو رضا به هیچکس ظلم نکرده بود و گاهی بیشتر از حدی که باید هوای من رو داشت اون موقع‌ها فکر می‌کرد داره یتیم نوازی می‌کنه نمی‌دونست دایی با همدستی خواهر سپهر برای بیچاره کردن من دست به یکی کردن جاوید از اتاق بیرون اومد جورابش توی دستش بود به دیوار تکیه داد و همونجور ایستاده شروع به پوشیدن کرد نگاهی به سپهر انداخت و جلو رفت _ بابا خوبی؟! سپهر چشمش رو باز کرد نگاهش بین من و جاوید جابجا شد با سر تایید کرد و ایستاد گفت _ بریم جاوید گفت _بابا می‌گم آتل گردتو ببند الان دست گرفتی تا آخر اذیت میشیا! _نمی‌خواد بیا بریم دیر شده _پس با ماشین من بریم. با این وضعتون پشت ماشین نشینید بهتره _نه با ماشین خودم میریم حالم خوبه تو برو دنبال نازنین من با غزال میریم سمت ماشین زود بیاید. جاوید کلافه باشه ای گفت و بیرون رفتیم با سپهر هم قدم شدم منی که حاضر نبودم حتی کنارش بایستم الان دارم پا به پاش راه می‌رم! در ماشین رو باز کرد روی صندلی نشست و چشم‌هاش رو بست. نگاهی به ساختمون انداختم جاوید نازنین هم دارن میان در عقب رو باز کردم و نشستم چند لحظه بعد جاوید و نازنین هم وارد ماشین شدند و سپهر ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دستمال کاغذی توی دست نازنین حواسم رو به خودش جلب کرد. بالا آورد و اشک ریزی که از چشمش میومد رو پاک کرد پس بالاخره یک نفر توی این خونه هست که از فوت این پیرمرد ناراحت باشه جاوید به عقب نگاه کرد با چشم و ابرو چیزی به نازنین اشاره کرد و گفت _ آب می‌خوای برات بگیرم؟ نازنین هم به تایید سری تکون داد _نه جاوید صاف نشست و نازنین دست توی کیفش کرد و گوشی بیرون آورده سمتم گرفته آهسته لب زد _آقا مرتضی منتظر پیامته با تعجب فوری نگاهم سمت جاوید رفت که از توی آینه نگاهم می‌کرد. جاوید از مرتضی به نازنین هم گفته! گوشی رو گرفتم و به صفحش نگاه کردم "غزل خواهش می‌کنم حرف جاوید رو گوش کن بعد از مراسم‌های پدربزرگت من با مامانم میام اونجا برای خواستگاری. جواب بله گرفتن از بابات فقط به رفتارت توی این ختم بستگی داره" از لحن پر التماس مرتضی دلم لرزید انگشت‌م رو روی صفحه تکون دادم و براش نوشتم "سلام مطمئن باش هر کاری از دستم بر بیاد برای اینکه زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنیم انجام میدم خیالت راحت باشه و هیچ استرسی نداشته باش" پیام رو ارسال کردم و چند لحظه بعد تشکر مرتضی به عمق وجودم نشست لبخند زدم و گوشی رو سمت نازنین گرفتم با محبت گوشی رو ازم گرفت و توی کیفش انداخت پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چه کسانی پای خواهند ماند؟؟ 🎤استادشجاعی
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت203 🍀منتهای عشق💞 عمه نفس سنگینی کشید و ایستاد _همه میریم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کنار خاله که داشت توی کیفش رو چک می‌کرد نشستم _خاله من نمیام کلافه گفت _باز شروع شد! اون از شوهرت که معلوم نیست کجا ول کرد رفت. هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده. اینم از تو _شمام بهش زنگ زدید! من زنگ زدم اجازه بگیرم جواب نداد زیپ کیفش رو کشید _اجازه نمی‌خواد. پاشو بریم زهره جلو اومد و با خنده گفت _مامان یه درصد فکر کن رویا بیاد. این ذلیل شوهره. حقم داره با اون اخلاق پسرت خاله با اخم نگاهش کرد _اخلاق علی مگه چشه! _چش نیست گوشه. دلخور به زهره نگاه کردم _زهره امروز فقط باعث سوتفاهم شدی. من اگر نمی‌خوام بیام برای این نیست که از علی می‌ترسم.‌ برای اینه که حرفش برام مهمه. ابروش بالا رفت _یعنی نمی‌ترسی ازش؟! _نه. من و علی مثل دو تا دوستیم خاله گفت _تو هم نیا. بچه‌ت خوابه عرق کرده میاد بیرون سرما می‌خوره _هیچی نمی‌شه.‌ می‌پیچمش تو پتو دلخور گفت: _هیچ کس حرف گوش نمی‌کنه. عمو با صدای بلند گفت _میلاد تو هم با ما بیا همه ایستادن و یکی یکی از خونه بیرون رفتن. من موندم. رضا و مهشید، محمد و زنش. محمد و مهیا تو یکی از اتاق ها هستن. رضا و مهشید هم تو هال. گوشیم رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. شماره‌ی علی رو گرفتم و گوشه‌ای نشستم اینبار هم مثل بار قبل جواب نداد. براش پیام نوشتم "علی کجایی؟ دلم‌ داره شور میزنه" پیام رو ارسال کردم.‌صدای خنده‌ی محمد و رضا بالا رفت.‌ کاش علی هم بود.‌ در خونه باز شد و مهیا گفت _رویا جون! ایستادم _بله _ما می‌خوایم منچ بازی کنیم مهشید‌ حوصله نداره. تو میای؟ سمت خونه رفتم. کاش رضا هم بازی نکنه _الان آقاجون و خانم جون میان! _نه. محمد میگه دو ساعت دیگه تازه میرسن. داخل رفتم.‌ رضا و محمد روبروی هم نشستن و مهشید تو هال نیست. آهسته از مهیا پرسیدم _مهشید کجاست؟ _گفت حالم خوب نیست رفت تو اتاق بخوابه. محمد گفت _تیمی بازی کنیم‌ من و مهیا. تو با رویا فوری گفتم _نه. من با مهیا، تو با رضا خندید و گفت _باشه ولی اینجوری ضعیف می‌شید می‌بازیدا! مهیا گفت _حالا می‌بینی محمد کنار رضا نشست و من و مهیا روی صندلی های اون طرف میز که احتمالا محمد برای خودش و زنش گذاشته بود نشستیم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزانه یک جز خونده میشه و ختم دسته جمعی بعدش نمیشه بگید من انصراف میدم اگر هر روز تا آخر رمضان جز خوانی رو انجام میدید عضو این کانال بشید https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
بهشتیان 🌱
سلام و نور دوستان برای ماه مبارک رمضان میخوایم مثل هرسال ختم قرآن داشته باشیم عزیزان ختم قرآن روزان
رفقا تا امشب ساعت۲۳وقت برای شرکت در ختم قرآن ماه مبارک رمضان هست پس جا نمونید😍
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴قطع دست نان آور خانواده به دلیل مشکلات مالی! جوان داخل تصویر که نان آور خانواده‌است به‌دلیل بیماری خاص دست چپش قطع شده و الان بیماری به دست راست رسیده و اگه فورا عمل جراحی نشه دست راستش هم قطع میشه! با همین یک دست الان داره کار میکنه و خرج خانواده رو میده! با هر مبلغی که توان دارید می‌تونید کمک کنید تا این جوان دستش رو از دست نده؛ حساب امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی می‌شود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan