💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت1
این رمان اشتراکی هست
این رمان اشتراکی هست
این رمان اشتراکی هست
این رمان اشتراکی هست
رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و #رایگان هست رمان کنار تو بودن زیبا هست. پارت اولش سنجاق شده
لینک پارت اول روزهای تاریکسپیده👇
https://eitaa.com/behestiyan/33201
#اینرماناشتراکیاست. شما تا پارت ۳۹۹ رو رایگان میتونید بخونید.
🍀منتهای عشق💞
#اینرماناشتراکیست
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و به زهره فهموندم که ساکت باشه. پاورچین پاورچین پام رو روی پلهها که با موکت تقریبا کهنهی سبز پرنگ پوشونده شده بود، گذاشتم.
فضای تاریک راه پله به خاطر نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون میاومد قابل دید بود.
#اینرماناشتراکیست
من و زهره بیشتر مواقع اینجا به حرفهای خاله و علی گوش میدیم. همیشه خدا رو شکر میکنم که آشپزخونه اُپن نیست و درش کنار راه پلهس.
چند تا پله مونده به آخر ایستادیم. صدای خاله رو از آشپزخونه میشنیدیم:
_ علی جان! چرا اینقدر بهش سخت میگیری. بذار بگه خاله، برای من اصلاً مهم نیست.
صدای علی که همراه با عصبانیت بود و سعی در کنترلش داشت، بلند شد.
_ بیجا کرده، از پنج سالگی زحمتش روی دوش شما و بابا خدا بیامرز بوده؛ باید بهتون بگه مامان؛ مثل من، رضا، میلاد و زهره، هیچ فرقی با ماها نداره.
_خب وقتی راحت نیست چرا زورش میکنی؟ دوازده ساله گفته خاله، یه شبه سختشه بگه مامان! بعدم خالشم دیگه؛ چه عیبی داره.
_ اولاً، از این دوازده سال، ده سالش رو بهش گفتم؛ پس یه شبه نیست. دومأ، شما زن عموشم هستید، باید بگه زن عمو؟ مادر من! مهم نیست شما کیش هستید، مهم اینه چه زحمتی براش کشیدید.
صدای خاله پر از بغض شد.
_ بیچاره فاطمه خیلی دوست داشت سه تا بچه داشته باشه، ولی واسه این یکی هم نتونست مادری کنه. بیست و چهار سال عمر کوتاهیه.
علی کلافه و پرغصه گفت:
_ بسه مامان! گریه نکن.
خاله نفسی تازه کرد:
_ علی جان! من به زور پدربزرگ و عموت رو راضی کردم که رویا پیش ما بمونه. خودت شاهدی که از روز اول با التماس نگهش داشتم. بعد فوت بابات، اونا اصلاً دوست ندارن رویا اینجا بمونه. اگه رویا از این رفتارهات به عموت بگه، میان میبرنش. یکم باهاش ملایمتر حرف بزن!
_ عمو خودش میدونه. مامان کنترل دو تا دختر بچهی هفده ساله سخته؛ اونم رویا! حالا زهره مطیعتره، ولی رویا رو شل بگیرم نمیشه جمعش کنی.
اخمهام تو هم رفت. برگشتم سمت زهره، که با رضا که بالای پلهها نشسته بود، چشمتوچشم شدم.
یک لحظه تمام بدنم یخ کرد. لبخند شیطانیش توی تاریکی راه پله کاملا مشهود بود. با حفظ لبخند به بالای پلهها اشاره کرد و بهمون فهموند که بریم بالا. به ناچار با زهره که حسابی ترسیده بود، بالا رفتیم. رضا ایستاد و سمت اتاق ما رفت. درش رو باز کرد و خونسرد وارد شد. زهره کنار گوشم غرید:
_ همش تقصیر توعه، ببین تو چه هچلی من رو انداختی.
طلبکار نگاهش کردم:
_ به من چه! خودت دنبالم اومدی؛ مگه من به زور بردمت!
به سرعتم اضافه کردم و زودتر از زهره وارد اتاق مشترکمون شدم.
رضا دست به سینه کنار پنجرهی باز اتاق ایستاده بود. باد ملایمی که میوزید باعث تکونهای ریز پرده سفید اتاق میشد.
زهره هم کنارم ایستاد و گفت:
_ تشنهمون بود میخواستیم آب بخوریم.
رضا ابروش رو بالا داد و لبش رو پایین؛ رو به من گفت:
_خب تو چی میگی؟
حالت دفاعی به خودم گرفتم.
_ به تو چه؟
دستش رو انداخت و خونسرد گفت:
_ به من که ربطی نداره.
سمت در اتاق رفت.
_ ولی به علی ربط داره.
مطمئن بودم با وجود عصبانیت علی به خاطر، خاله صدا کردن من، بجای مامان، اگر رضا بهش بگه که ما داشتیم چکار میکردیم؛ ساعت خوشی رو پیش رو نداریم.
فوری گفتم:
_ خیلی خب. چی میخوای؟
با لبخند و خونسرد برگشت سمتمون.
_ پس معامله میکنیم.
تو اتاق رو نگاه کرد. سمت رختخواب ملافه پیچ شده من و زهره که گوشهی اتاق گذاشته بودیم رفت و روشون نشست.
دستش رو جلو آورد. انگشتهاش رو به نشونه خواستن تکون داد:
_ خیلی وقته دلم هدفون میخواد، پول کم دارم؛ اندازهی پول توجیبیهایی که دیشب علی بهتون داد.
نگاهش بین من و زهره جابهجا شد و با لبخند که قصد حرص دادن ما رو داشت، ادامه داد:
_ زود باشید تا پشیمون نشدم!
با حرص سمت کمد چوبیٍ رنگ و رو رفتمون، رفتم. کولهی مشکیم رو درآوردم و زیپ طلایی وسطش رو باز کردم. چهار تا اسکناس رو که دیشب علی با کلی سفارش برای نگه داشتنش تا آخر ماه بهمون داده بود، درآوردم و سمتش پرت کردم.
_ بیا بردار؛ سگ خورد.
نگاهی به اسکناسهای پخش و پلای وسط اتاق که روی فرش لاکیِ زوار در رفته ریخته بودم، انداخت.
_ تا ده میشمرم؛ برمیداری با احترام میاری، خم میشی بهم میدی، وگرنه میرم بهش میگم!
زهره جلو رفت و با ناراحتی پولش رو به برادرش داد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
❤️ #پارتاول
رمانپرهیجانتمامتوسهممن❤️
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
بسماللهالرحمنالرحیم
#پارت1
🌟تمام تو، سَهم من💐
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و رایگان هست رمان روزهای تاریکسپیده هست. پارت اولش سنجاق شده
لینک پارت اول روزهای تاریکسپیده👇
https://eitaa.com/behestiyan/33201
#اینرماناشتراکیاست. شما تا پارت ۱۲۹ رو رایگان میتونید بخونید.
کلید رو توی در پیچوندم، خسته و بی حال و
ناامید وارد شدم. نگاهی به خونه خالی و بدون اثاث، که حتی صدای نفسهام توش انعکاس پیدا میکرد انداختم.
برای شروع، حداقل امکانات رو هم ندارم. نه فرش کوچکی که پهن کنم و روش بشینم؛ نه یخچال و گازی که بتونم غذا درست کنم.
به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. واقعاً این شرایطی بود که من از زندگی انتظار داشتم! اگر به اصرار مامان این ازدواج سر نمیگرفت، من الان مدرکم رو گرفته بودم و توی بهترین آزمایشگاهها مشغول کار بودم.
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
مقصر تمام ایناتفاقات مامانِ. شاید توی این اتفاقی که افتاده تقصیری نداشته باشه اما ریشه مشکلاتم برمیگرده به اجبار اون برای ازدواج.
شاید هم من خودم با حمایت جانبدارانه از سارا و سکوتم در برابر دست و پا زدنهاش، باعث به هم خوردن رابطهمون شدم.
صدای تلفن همراهم بلند شد. با کمترین توان، گوشی رو از جیبم درآوردم. با دیدن اسم سارا، داغی اشک توی چشمهام رو احساس کردم و همون باعث سوختن تیرک بینیام شد.
سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم تا شاید از ریختن اشکهایی که یک هفته است از تنهایی میریزم و مسببش رو پیدا نمیکنم، جلوگیری کنم؛ اما فایدهای نداشت و اشک روی صفحه گوشیم ریخت. با گوشهی شالم گوشی رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم.
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
#اینرماناشتراکیاست
_ سلام.
نگران گفت:
_ سلام عزیزم، الان کجایی؟
_ خونه خودم.
_ بالاخره کار خودت رو کردی!
_ باید میکردم.
_ حوریناز! به نظر من اشتباهترین کار زندگیت رو انجام دادی. صبر میکردی میاومد خونه.
صبر میکردم! واقعاً یک هفته صبر، کم بود برای برقراری و ادامه یک زندگی! کم بود برای اصرار و التماس! چونهم لرزید و با صدای لرزونتری گفتم:
_ یک هفته صبر کردم؛ یک هفته زنگ زدم جواب نداد. چقدر دیگه باید شخصیتم رو زیر پاش له میکردم تا دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه!
غمگین و ناراحت گفت:
_ نفهمیدی دردش چیه؟
دیگه سکوت کافیه. لبریز شدم.
_ تو!
سکوت کرد و چند لحظهی بعد ناباورانه گفت:
_ چرا من!؟ فقط سر اینکه از دوستات خوشش نمیاد؟
_ نه، باید ببینمت تا بگم
سکوت سارا باعث شد تا فکر کنم تماس رو قطع کرده.
_ الو...؟
_ هستم. برام سواله وقتی من رو نمیشناسه چرا باید...
_ میشناسه. خوب هم میشناسه!
همش از اون روز شروع شد که رفتم خونه و داشتم تلفنی باهات حرف میزدم، صدام رو شنید. شک کرد مخاطبم تویی! هر چی گفت از تو آدرسی بهش بدم، گفتم خبر ندارم. شمارهت رو فوری از گوشیم پاک کردم. از اون روز گذاشت و رفت.
_آدرسم رو میخواد چیکار!
سکوت کردم و گفت:
_کاری از من برمیاد؟
_ چه کاری! قرار نیست که همه قربانی زندگی من بشن.
_ من نمیدونم آخه چرا؟
_خودم میدونم.
_ خیلی خب تنهایی نشین گریه کن! بگو چی لازم داری تا شب میخرم برات میارم.
دوباره به خونه نگاه انداختم. شاید منظور سارا از چی لازم داری، مواد خوراکیِ؛ اما بی یخچال و گاز به چه کارم میاد.
چیزی که توی این خونه از همه بیشتر بهش محتاجم، فرشیِ که پهن کنم روش بشینم و پتویی که روی خودم بکشم.
_ نمیخوام بهت زحمت بدم.
_ چه زحمتی! هر چی بخوای برات میارم.
_ اینجا نه فرش دارم، نه بالشت و پتو. میتونی برام بیاری؟
_ فرش که ندارم ولی یه روفرشی دارم. یه بالشت و پتو هم برات میارم. همینا! دیگه چیز دیگهای نمیخوای؟
_ نه دستت درد نکنه.
_ تا دو ساعت دیگه میام، فقط یادت باشه آدرس رو برام پیامک کنی.
باشهای گفتمو خداحافظی کرد. حوصله جواب دادن ندارم. تماس رو قطع کردم؛ آدرس رو براش فرستادم و گوشیم رو روی اُپن گذاشتم و همون جا روی زمین نشستم.
همه بدبختیهای من از اون روزی شروع شد که سارا و لیلا توی دانشگاه با هم بحث میکردن و من ناخواسته کمی از صحبتهاشون رو شنیدم.
چشمهام رو بستم و اجازه دادم تا خاطرات من رو به اونجا ببره...
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟تمام تو؛ سهم من💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪