eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.5هزار دنبال‌کننده
151 عکس
50 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 این رمان اشتراکی هست این رمان اشتراکی هست این رمان اشتراکی هست این رمان اشتراکی هست رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و هست رمان کنار تو بودن زیبا هست. پارت اولش سنجاق شده لینک پارت اول روزهای تاریک‌سپیده👇 https://eitaa.com/behestiyan/33201 . شما تا پارت ۳۹۹ رو رایگان میتونید بخونید. 🍀منتهای عشق💞 انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و به زهره فهموندم که ساکت باشه. پاورچین پاورچین پام رو روی پله‌ها که با موکت تقریبا کهنه‌ی سبز پرنگ پوشونده شده بود، گذاشتم. فضای تاریک راه پله به خاطر نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون می‌اومد قابل دید بود. من و زهره بیشتر مواقع اینجا به حرف‌های خاله و علی گوش میدیم. همیشه خدا رو شکر می‌کنم که آشپزخونه اُپن نیست و درش کنار راه پله‌س. چند تا پله مونده به آخر ایستادیم. صدای خاله رو از آشپزخونه می‌شنیدیم: _ علی جان! چرا اینقدر بهش سخت می‌گیری. بذار بگه خاله، برای من اصلاً مهم نیست. صدای علی که همراه با عصبانیت بود و سعی در کنترلش داشت، بلند شد. _ بیجا کرده، از پنج سالگی زحمتش روی دوش شما و بابا خدا بیامرز بوده؛ باید بهتون بگه مامان؛ مثل من، رضا، میلاد و زهره، هیچ فرقی با ماها نداره. _خب وقتی راحت نیست چرا زورش می‌کنی؟ دوازده ساله گفته خاله، یه شبه سختشه بگه مامان! بعدم خالشم دیگه؛ چه عیبی داره. _ اولاً، از این دوازده سال، ده سالش رو بهش گفتم؛ پس یه شبه نیست. دومأ، شما زن عموشم هستید، باید بگه زن عمو؟ مادر من! مهم نیست شما کیش هستید، مهم اینه چه زحمتی براش کشیدید. صدای خاله پر از بغض شد. _ بیچاره فاطمه خیلی دوست داشت سه تا بچه داشته باشه، ولی واسه این یکی هم نتونست مادری کنه. بیست و چهار سال عمر کوتاهیه. علی کلافه و پرغصه گفت: _ بسه مامان! گریه نکن. خاله نفسی تازه کرد: _ علی جان! من به زور پدربزرگ و عموت رو راضی کردم که رویا پیش ما بمونه. خودت شاهدی که از روز اول با التماس نگهش داشتم. بعد فوت بابات، اونا اصلاً دوست ندارن رویا اینجا بمونه. اگه رویا از این رفتارهات به عموت بگه، میان می‌برنش. یکم باهاش ملایم‌تر حرف بزن! _ عمو خودش می‌دونه. مامان کنترل دو تا دختر بچه‌ی هفده ساله سخته؛ اونم رویا! حالا زهره مطیع‌تره، ولی رویا رو شل بگیرم نمیشه جمعش کنی. اخم‌هام تو هم رفت. برگشتم سمت زهره، که با رضا که بالای پله‌ها نشسته بود، چشم‌تو‌چشم شدم. یک لحظه تمام بدنم یخ کرد. لبخند شیطانیش توی تاریکی راه پله کاملا مشهود بود. با حفظ لبخند به بالای پله‌ها اشاره کرد و بهمون فهموند که بریم بالا. به ناچار با زهره که حسابی ترسیده بود، بالا رفتیم. رضا ایستاد و سمت اتاق ما رفت. درش رو باز کرد و خونسرد وارد شد. زهره کنار گوشم غرید: _ همش تقصیر توعه، ببین تو چه هچلی من رو انداختی. طلبکار نگاهش کردم: _ به من چه! خودت دنبالم اومدی؛ مگه من به زور بردمت! به سرعتم اضافه کردم و زودتر از زهره وارد اتاق مشترکمون شدم. رضا دست به سینه کنار پنجره‌ی باز اتاق ایستاده بود. باد ملایمی که می‌وزید باعث تکون‌های ریز پرده سفید اتاق می‌شد. زهره هم کنارم ایستاد و گفت: _ تشنه‌مون بود می‌خواستیم آب بخوریم. رضا ابروش رو بالا داد و لبش رو پایین؛ رو به من گفت: _خب تو چی میگی؟ حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ به‌ تو‌ چه؟ دستش رو انداخت و خونسرد گفت: _ به من که ربطی نداره. سمت در اتاق رفت. _ ولی به علی ربط داره. مطمئن بودم با وجود عصبانیت علی به خاطر، خاله صدا کردن من، بجای مامان، اگر رضا بهش بگه که ما داشتیم چکار می‌کردیم؛ ساعت خوشی رو پیش رو نداریم. فوری گفتم: _ خیلی خب. چی می‌خوای؟ با لبخند و خونسرد برگشت سمتمون. _ پس معامله می‌کنیم. تو اتاق رو نگاه کرد. سمت رختخواب ملافه پیچ شده من و زهره که گوشه‌ی اتاق گذاشته بودیم رفت و روشون نشست. دستش رو جلو آورد. انگشت‌هاش رو به نشونه خواستن تکون داد: _ خیلی وقته دلم هدفون می‌خواد، پول کم دارم؛ اندازه‌ی پول توجیبی‌هایی که دیشب علی بهتون داد. نگاهش بین من و زهره جابه‌جا شد و با لبخند که قصد حرص دادن ما رو داشت، ادامه داد: _ زود باشید تا پشیمون نشدم! با حرص سمت کمد چوبیٍ رنگ‌ و رو رفتمون، رفتم. کوله‌ی مشکیم رو درآوردم و زیپ طلایی وسطش رو باز کردم. چهار تا اسکناس رو که دیشب علی با کلی سفارش برای نگه داشتنش تا آخر ماه بهمون داده بود، درآوردم و سمتش پرت کردم. _ بیا بردار؛ سگ خورد. نگاهی به اسکناس‌های پخش و پلای وسط اتاق که روی فرش لاکیِ زوار در رفته ریخته بودم، انداخت. _ تا ده می‌شمرم؛ برمی‌داری با احترام میاری، خم میشی بهم میدی، وگرنه میرم بهش میگم! زهره جلو رفت و با ناراحتی پولش رو به برادرش داد.      ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 هو المعشوق گوشه اتاق ایستاده بودم و از ترس به خود می لرزیدم. توی این دو ماه پیمان همیشه بعد از انجام معاملاتش، خوب یا بد پیش رفتنش رو سر من خالی میکنه. از این که مجبورم میکنه با لباس‌های مُندرس و کهنه، از مهمون هاش پذیرایی کنم حسابی خجالت می‌کشم. این برمیگرده به عُقده های درونیش. از وقتی شناختمش حسادتش روی خودم احساس می کردم. اما جرات حرف زدن نداشتم. جای دندون‌های رگسی، بزرگترین سگ پیمان، روی پام حسابی اذیتم میکنه. دو روزه که تب دارم ولی برای هیچ کدوم از اعضای این خانواده مهم نیست. حتی یک بار که خواستم قرص مسکنی بخورم پیمان فهمید و مثل همیشه اجازه نداد. مشتری امشب با همیشه فرق داره، هیچ کدوم از مشتری ها با شناختی که از اخلاق های تند پیمان دارند به من نگاه نمی کنند. توی این شرایط، بین این همه آدم، احساس امنیت نمی کنم. این طور که پیمان و مهراب روی ارثیه شون افتادن و دارن می فروشن، خبر خوشی نیست. معلوم که قصد و نیتی دارن که به نفع من نخواهد بود. نگاه مداوم مشتری امشب پیمان و مهراب، باعث شده تا حسابی توی خودم جمع بشم. ای کاش میتونستم بهش بگم که نگاه هاش برای من، بعد از رفتنش چه دردسر بزرگی میشه. با نگاه پر از تهدید و عصبی پیمان از ترس، بغض توی گلوم گیر کرد. همین که اینجوری گوشه اتاق ایستادم حسابی برام تحقیرآمیزه. دیگه طاقت نگاه هاش رو ندارم. اسناد و قرار داد رو جلوی مشتری گذاشت _ آقای امیری، اینم اسناد اگر می خوای قرارداد رو امضا کنی لطفاً سریعتر. مردی که فهمیدم فامیلیش امیری هست برگه‌ها رو جلو کشید و شروع به خوندن کرد. پیمان به محراب اشاره کرد هر دو ایستادن و سمت من اومدن. دل تو دلم نیست، مطمئنم الان دوباره زهرش رو بهم میزنه. لرزش زانو هام رو به وضوح احساس کردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
❤️ رمان‌پرهیجان‌تمام‌توسهم‌من❤️ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🌟تمام تو، سَهم من💐 رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و رایگان هست رمان روزهای تاریک‌سپیده هست. پارت اولش سنجاق شده لینک پارت اول روزهای تاریک‌سپیده👇 https://eitaa.com/behestiyan/33201 . شما تا پارت ۱۲۹ رو رایگان میتونید بخونید. کلید رو توی در پیچوندم، خسته و بی حال و نا‌امید وارد شدم. نگاهی به خونه خالی و بدون اثاث، که حتی صدای نفس‌هام توش انعکاس پیدا می‌کرد انداختم. برای شروع، حداقل امکانات رو هم ندارم. نه فرش کوچکی که پهن کنم و روش بشینم؛ نه یخچال و گازی که بتونم غذا درست کنم. به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. واقعاً این شرایطی بود که من از زندگی انتظار داشتم! اگر به اصرار مامان این ازدواج سر نمی‌گرفت، من الان مدرکم رو گرفته بودم و توی بهترین آزمایشگاه‌ها مشغول کار بودم. مقصر تمام این‌اتفاقات مامانِ. شاید توی این اتفاقی که افتاده تقصیری نداشته باشه اما ریشه مشکلاتم برمی‌گرده به اجبار اون برای ازدواج. شاید هم من خودم با حمایت جانبدارانه از سارا و سکوتم در برابر دست و پا زدن‌هاش، باعث به هم خوردن رابطه‌مون شدم. صدای تلفن همراهم بلند شد. با کم‌ترین توان، گوشی رو از جیبم درآوردم. با دیدن اسم سارا، داغی اشک توی چشم‌هام رو احساس کردم و همون باعث سوختن تیرک بینی‌ام شد. سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم تا شاید از ریختن اشک‌هایی که یک هفته است از تنهایی می‌ریزم و مسببش رو پیدا نمی‌کنم، جلوگیری کنم؛ اما فایده‌ای نداشت و اشک روی صفحه گوشیم ریخت. با گوشه‌ی شالم گوشی رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _ سلام. نگران‌ گفت: _ سلام عزیزم، الان کجایی؟ _ خونه خودم. _ بالاخره کار خودت رو کردی! _ باید می‌کردم. _ حوری‌ناز! به نظر من اشتباه‌ترین کار زندگیت رو انجام دادی. صبر می‌کردی می‌اومد خونه. صبر می‌کردم! واقعاً یک هفته صبر، کم بود برای برقراری و ادامه یک زندگی! کم‌ بود برای اصرار و التماس! چونه‌م لرزید و با صدای لرزون‌تری گفتم: _ یک هفته صبر کردم؛ یک هفته زنگ زدم جواب نداد. چقدر دیگه باید شخصیتم رو زیر پاش له می‌کردم تا دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه! غمگین و ناراحت گفت: _ نفهمیدی دردش چیه؟ دیگه سکوت کافیه. لبریز شدم. _ تو! سکوت کرد و چند لحظه‌ی بعد ناباورانه گفت: _ چرا من!؟ فقط سر اینکه از دوستات خوشش نمیاد؟ _ نه، باید ببینمت تا بگم سکوت سارا باعث شد تا فکر کنم تماس رو قطع کرده. _ الو...؟ _ هستم. برام‌ سواله وقتی من رو نمیشناسه چرا باید... _ میشناسه. خوب هم‌ میشناسه! همش از اون روز شروع شد که رفتم خونه و داشتم تلفنی باهات حرف می‌زدم، صدام رو شنید. شک کرد مخاطبم تویی! هر چی گفت از تو آدرسی بهش بدم، گفتم خبر ندارم. شماره‌ت رو فوری از گوشیم پاک کردم. از اون روز گذاشت و رفت. _آدرسم‌ رو میخواد چیکار! سکوت کردم و گفت: _کاری از من برمیاد؟ _ چه کاری! قرار نیست که همه قربانی زندگی من بشن. _ من نمیدونم آخه چرا؟ _خودم‌ می‌دونم. _ خیلی خب تنهایی نشین گریه کن! بگو چی لازم داری تا شب می‌خرم برات میارم. دوباره به خونه نگاه انداختم. شاید منظور سارا از چی لازم داری، مواد خوراکیِ؛ اما بی یخچال و گاز به چه کارم میاد. چیزی که توی این خونه از همه بیشتر بهش محتاجم، فرشیِ که پهن کنم روش بشینم و پتویی که روی خودم بکشم. _ نمی‌خوام بهت زحمت بدم. _ چه زحمتی! هر چی بخوای برات میارم. _ اینجا نه فرش دارم، نه بالشت و پتو. می‌تونی برام بیاری؟ _ فرش که ندارم ولی یه روفرشی دارم. یه بالشت و پتو هم برات میارم. همینا! دیگه چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ _ نه دستت درد نکنه. _ تا دو ساعت دیگه میام، فقط یادت باشه آدرس رو برام پیامک کنی. باشه‌ای گفتم‌و خداحافظی کرد. حوصله جواب دادن ندارم. تماس رو قطع کردم؛ آدرس رو براش فرستادم و گوشیم رو روی اُپن گذاشتم و همون جا روی زمین نشستم. همه بدبختی‌های من از اون روزی شروع شد که سارا و لیلا توی دانشگاه با هم بحث می‌کردن و من ناخواسته کمی از صحبت‌هاشون رو شنیدم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم تا خاطرات من رو به اونجا ببره... 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو؛ سهم من💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
رمان متفاوت روزهای‌تاریک سپیده 🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 سلام نویسنده هستم شما فقط ۲۱۷ پارت از این رمان رو میتونید رایگان بخونید. برای خوندن بقیه‌ش باید مبلغ ۵۰ تومن واریز کنید. رمانی که در حال حاضر توی این کانال بارگزاری میشه و رایگان هست رمان کنار تو بودن زیباست، هست که پارت اولش سنجاق شده 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 دامن چین داری که برای عروسی طیبه، عزیز برام دوخته بود رو پوشیدم و جلوش ایستادم. سرش رو از سینی که داخلش خورده برنج بود و مشغول پاک کردنشون بود بالا گرفت.‌ _باز رفتی سراغ لباس‌ها! درش بیار یه عروسی دیگه‌م بپوشی. ذوق زده چرخی زدم. انقدر پر چینِ که وقتی میچرخم کامل دورم باز میشه. _وای عزیز انقدر دوستش دارم. آخر سرم پوسیده میشه میندازیش دور. بزار بپوشم دیگه! الان دوسالِ تو بقچه مونده! تسلیم خواسته‌م‌ شد _خیلی خب تو خونه بپوش. نری بیرون! یعقوب خان سه روزه فوت کرده. اینا منتظرن بیخودی رعیت رو اذیت کنن کنارش نشستم و دستی توی سینی برنج کشیدم تچی کرد و کلافه دستم رو عقب هول داد _نکن پاک‌کرده و نکرده رو قاطی کردی! _عزیز؟ زیرکانه خندید _اینجوری که صدام میکنی تنم میلرزه _میخوام یه سوال بپرسم _بگو ببینم باز چی تو کله‌ت هست. تن صدام رو پایین آوردم تا یه وقت آقاجان نشنوه و مثل بار قبل برام شر درست نشه. _چرا من رو شوهر نمیدید؟ دست از کار کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد _باز دلت خواسته مرغ‌دونی رو تمیز کنی شب تا صبحم همونجا بمونی؟ میدونی آقات بشنوه اینبار دیگه نمی‌گذره لب هام رو جلو دادم و دلخور گفتم _اون که الان نیست. _سپیده بلند شو برو. صد بار گفتم دختر باید باحیا باشه _طیبه دوسال از من کوچیک‌تره. ملیحه هم سه سال. اونا تا خواستگار اومد دادید رفتن ولی برای من هیچ کس رو راه نمیدید.‌خب منم دوست دارم شوهر کنم. مضطرب به در نگاه کرد و صورت خودش رو نمایشی چنگ انداخت و با حرص گفت _سپیده بس کن. اون سری از کتک خوردن نجاتت دادم تا صبح کنار مرغ و خروسا بودی. این سری دیگه نمیتونما! به حالت قهر از کنارش بلند شدم. _باشه عیب نداره. بالاخره یکی باید بمونه براتون شام و ناهار درست کنه پرده‌‌ای که بین اتاق ها زدن تا مهمونی ها رو برای زن‌‌ها و مردها راحت کنه کنار زدم و گوشه‌ی اتاق نشستم. صدای عزیز رو شنیدم‌ زیر لب ذکر می گفت و به خاطر پا دردش ناله می‌کرد. فکر کنم داره میاد اینجا. _ای خدا کی قراره اون پیر سگ بمیره یه جماعتی از دستش راحت شن.‌ قصد مردنم نداره! پرده رو کنار زد و با دلسوزی نگاهم کرد. _سپیده جان. چرا اینجوری میکنی؟ صورتم رو ازش برگردوندم. ناله کنون کنارم نشست. نفسی تازه کرد و دستم رو گرفت _تو صبر کن. شوهر هم میکنی. یه شوهر خوب. ملیحه و طیبه سواد نداشتن، زن چوپون شدن. تو رو میخوام بدم بری زن شهر بشی. _کی دیگه؟ وقتی پیر شدم؟ چشم غره‌ای رفت _ای خدا از دست تو. اگر آقاجانت بشنوه تیکه بزرگت گوشته. صدای بلند آقاجان از تو حیاط ته دلم رو خالی کرد _زری با سپیده بیاید اینا رو ببرید داخل عزیز در حالی که می‌ایستاد گفت _جلوی دهنت رو بگیر حرفی نزنی. ایستادم پرده رو کنار زد و هر دو سمت در رفتیم‌ _تو نمیخواد بیای _آقاجان گفت منم بیام _سپیده اون دامنت شر درست میکنه عوض نکردی نیا در چوبی و قدیمی خونه رو باز کرد و بیرون رفت. _هاشم آقا برای چی آوردی! قبلی ها رو نخوردیم هنوز سرم رو از لای در بیرون بردم. _جای طلب گرفتم. سیب زمینی که خراب نمیشه. بزار گوشه‌ی.... نگاهش به من افتاد _وایسنتا نگاه کن بیا کمک مادرت عزیز چپ‌چپ نگاهم کرد _برو تو بهت گفتم به حالت شکایت به بابا گفت _دامن عروسی طیبه رو پوشیده. شنیدم پسر یعقوب خان از دیروز تو روستا داره میچرخه. ببینن قرمز و گل گلی پوشیده کینه میگیرن ازمون. شنیدم پسرش از خودش یزیدتره بابا با تشر گفت _زن بیکاری! یکی به گوشش برسونه باید جمع کنیم از اینجا بریم. صدای اسب و گاری از بیرون حیاط بی در و پیکر خونه باعث شد تا عزیز عصبی رو بهم بگه. _برو تو دیگه فوری داخل رفتم و پشت پنجره ایستادم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا بلند شو دیگه! یه ربعه میگم‌پاشو فقط میگی باشه روی تخت تکونی خوردم و چشمم رو به سختی باز کردم _علی به خدا الان زوده! دیشب تا دیروقت بیدار بودم کتش رو از روی رخت آویز برداشت و تنش کرد _وقتی بهت میگم دل از حرف زدن بکن، بیا بخواب، گوش نمیکنی همین میشه! روز اولی نباید دیر برسی کلافه سرجام نشستم _پنج صبح داری بیدارم میکنی! الان کی دانشگاه هست آخه! توی آینه نگاهی به خودش انداخت _کم غر بزن. باید سرحال باشی. سمت در رفت _میرم نون بگیرم. پاشو چایی بزار به سختی از تخت پایین اومدم.‌ کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. دایی میگفت علی رو از روز اول دانشگاه میشناسی من باور نکردم. روی مبل نشستم و دوباره به ساعت نگاه کردم. تا علی از نونوایی بیاد بیست دقیقه طول میکشه. میتونم بازم بخوابم. همونجا روی مبل دراز کشیدم و چشمم رو بستم. پشت پلک هام انقدر گرم هست که فوری خوابم ببره. _عه! تو که باز خوابیدی! متعجب چشمم رو باز کردم. علی با نون توی دستش نگاهم می‌کرد _رفتی نون خریدی آوردی! نون رو روی میز گذاشت _نه. مامان گرفته بود. _وای این وقت صبحی چه جوری رفته بیرون! _پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن وضو بگیر نمازت رو بخون ساعت هفت باید اول تو رو بزارم دانشگاه بعد خودم برم سرکار. کلافه نفسم رو بیرون دادم.‌همه‌ش تقصیر زهره‌ست هفته‌ای یکبار که شوهرش شب کاره، میاد اینجا و من رو پایین نگه میداره. کاش دیشب حرف علی رو گوش می‌کردم و زود می‌خوابیدم صبحانه‌مون رو خوردیم و حاضر شدم چادرم رو برداشتم و هر دو بیرون رفتیم. برای اینکه مزاحمتی برای رضا و مهشید نداشته باشیم آهسته پله ها رو پایین رفتیم. پایین پله ها صدای خاله از آشپزخونه بلند شد _علی جان، مادر صبر کنید علی سرش رو داخل آشپزخونه برد _دیره مامان! خاله با سینی که قرآن توش بود بیرون اومد _سلام خاله‌ صبح بخیر لبخند مهربونی بهم زد _سلام الهی دورت بگردم.‌ سینی رو بالا گرفت _بسم الله بگو روز اولی از زیر قرآن رد شو نگاهی به لبخند علی انداختم و هیجان زده از زیر قرآن رد شدم و بعد از سومین بار قرآن رو بوسیدم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀