🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت141
🍀منتهای عشق💞
کنار خاله نشستم. عمو که تا به الان مشغول جواب دادن به تسلیتهای فامیل بود بالاخره روبروی عمه نشست و گفت:
_ علیآقا میگه خاکسپاری رو بندازیم برای پس فردا؛ قبول میکنی؟
عمه جواب نداد.
_ گفت نظر تو رو بپرسم؟
با صدای لرزان و چشمهای پراشک گفت:
_ چرا پس فردا؟
_ میگه یه سری از فامیلهاشون هستن که هنوز از شهرستان نیومدن.
عمه چادرش روی سرش کشید و گفت:
_ نمیدونم، هر کاری صلاحتونِ انجام بدید.
_ آبجی! دیر به خاک سپردن یعنی بیشتر نشستن و مراسم گرفتن. از پَسش برمیای؟
یه نگاه به خودت و دخترات بنداز؛ اعصاب براتون نمیمونه. روز اول این طوری شدید، این دو روز رو میخوای چیکار کنی؟
_ میگی چی کار کنم!
_ به نظر من قبول نکن.
_ ریش و قیچی دست خودت. هرکاری فکر میکنی درسته بکن؛ تو نماینده من.
_ دستت درد نکنه آبجی.
ایستاد. میلاد تا وسطهای راه با عمو رفت. وسط راه نمیدونم چی دید که فوری برگشت و پشت به خاله نشست. دیگه دیدی نسبت به بیرون ندارم.
خاله نگاهی به گردن قرمز میلاد که کمی هم باد کرده بود انداخت و با تعجب گفت:
_ میلاد! مامان گردنت چی شده!؟
دوباره بغض کرد.
_ داداش زدم.
خاله متعجب گفت:
_ چرا؟
فقط نگاه کرد و حرفی نزد.
_ مگه چکار کردی!
نگاهی به من کرد و گفت:
_ تو نفهمیدی؟
_ نه؛ من اونجا نشسته بودم که دیدم میلاد هم گوشش قرمزِ، همگردنش. میگم چی شده! انقدر بیادبِ که جلوی خانمجون و اون همه آدم سر من داد زد.
خاله ناراحت از کتک خوردن ته تقاریش، نفس عمیقی کشید و رو به میلاد گفت:
_ چی کار کردی؟ به من بگو.
_ مامان ولم کن دیگه! نمیخوام بگم.
کنار گوش خاله گفتم:
_ تا کی باید این جا بشینیم؟ بسه دیگه! همه میان تسلیت میگن و میرن.
_ خواهر شوهرمه! نمیتونم ول کنم برم.
_ ول کن توروخدا خاله! در برابر بیاحترامی، شما به اینها احترام میذاری؟
_ صد بار بهت گفتم بشین ببین بزرگترها چی کار میکنن، تو هم همون کار رو بکن.
_ خاله دارم حرص میخورم.
_ حرص نخور. پاشو یه قرآن بردار یکم بخون.
هیچ وقت حریف خاله نشدم.
با چشم دنبال زهره گشتم. گوشهای نشسته بود و با گوشی که دستش بود با چهرهای شاداب در حال پیام دادن بود. این زهره تا یه کار دست خودش نده، آدم بشو نیست.
علی معلوم نیست از کجا عصبانی شده که سر من و میلاد خالی کرد.
مدام به ساعت نگاه میکردم و خمیازه میکشیدم. سه ساعتی بود که بیخودی نشسته بودیم و به صدای گریهی اطرافیان گوش میدادیم که بالاخره خاله رو به میلاد گفت:
_ برو به علی بگو؛ مامان میگه بریم خونه.
_ من نمیرم. دوباره من رو میزنه.
_ نمیزنه! بلند شو برو.
_ نمیرم مامان، به رویا بگو.
خاله از رفتار میلاد ناراحت شد و خواست بایسته که گفتم:
_ من میرم.
_ میترسم ناراحت شه.
_ تو حیاط نمیرم. از تو اتاق صداش میکنم.
_ باشه؛ برو.
ایستادم. روسریم رو جلو کشیدم و وارد اتاق بغلی شدم. خبری از علی نبود. دایی و رضا لب باغچه نشسته بودن. رضا با دیدن من فوری ایستاد و جلو اومد.
_ چیه؟
_خاله میگه به علی بگو دیگه بریم.
جلوتر اومد.
_ زهره کجاست؟
_ داخل نشسته.
_ تو هم تو ماشین دیدی؟
خیره نگاهش کردم.
_ به علی گفتی؟
سرش رو بالا داد.
_ به دایی چی!
_ نه نگفتم، ولی اگر ادامه بده میگم.
هم زمان علی وارد حیاط شد. نگاهی به ما کرد و جلو اومد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ خاله میگه دیگه بریم.
_ باشه، حاضر بشید بیاید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 #پارت140 اشکروی صورتم ریخت. _من نمیخوام بیام. نمیشه خودم رو ب
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت141
هنوز چند پلهای مونده تا به پایین برسیم که صدای شاهرخ خان باعث شد تا استرس و اضطراب همهمون بیشتر بشه
_ تو اینجا چیکار می کنی! مگه نگفتم تو اتاقت بمون؟
نازگل خانوم هم که انتظار نداشت شوهرش توی این موقعیت ببینش سمتش برگشت و با صدای گرفته و لرزون از بغض گفت
_ کجا میخوای بری؟
شاهرخ خان هر دو دستش رو توی جیب های کت پشمیش کرد و طلبکار روبه روی همسرش ایستاد.
_فکر می کنم اینقدر با صدای بلند گفتم که متوجه بشی و نیاز نباشه دوباره تکرارش کنم
_تو به من قول دادی که این کارو نکنی
_ هیچ قولی بهت ندادم فقط به صِرف آبروداری جلوی خانواده علیخان سکوت کردم.
_پس منم باهاتون میام شکار
پام رو روی سطح صاف زمین گذاشتم. توران دستم رو سمت حیاط کشوند. اما دلم میخواد باهاش همراه نشم.دوست دارم بمونم و به جواهر خانم بگم که هیچ میلی برای رفتن ندارم، شاید شاهرخ خان از بیمیلیم آگاه بشه و کلا از رفتن پشیمون بشه.
اما ارادهی توران بیشتر از میل و خواسته من هست، آهسته گفت:
_ بیا دیگه خانم جان! وایستادی چی رو گوش می کنی!
قدم هام رو کوتاه کردم تا شاید از بحث آهسته این زن و شوهر به امیدی برسم که توی این سفر چند روزه همراه شاهرخ خان نباشم
_برگرد تو اتاقت
_شاهرخ دنبال چی هستی؟
با حرص گفت
_چیزی که چند ساله نه تو، نه هیچ زن دیگه نتونسته بهم بده
_خودتم میدونی مقصر این امر شهلا وشهین هستن. اونا نمیخوان که وارث داشته باشی. پس از اینم نمیتونی.
_اینبار حواسم هست. انقدر دورش میکنم که هیچ کس ندونه کجاست.
نازگل خانم درمونده گفت
_خب من رو دور کن!
_کردم. قبول کن ایراد داری. وگرنه اینهمه سال میشد.
با بغض گفت
_یه فرصت دیگه به زندگیمون بده.
_برمیگردم بهش فکر میکنم. الان برگرد اتاقت. خوش ندارم اینطوری وایستادی جلوی رعیت سوال جواب میکنی. کوکب برش گردون اتاق
_چشم آقا
چقدر صداش آشناست. خواستم برگردم و صورت کوکب رو ببینم اما توران اجازه نداد.
_به خدا که شما امروز یه شری درست میکنید.
_صدای کوکب آشناست!
_بیاید جان عزیزتون!
روبروی درشکه ایستاد.
_پاتون رو بزارید اینجا برید بالا
کاری که گفت رو انجام دادم. بالا رفتم و نشستم. برای آخرین بار نازگل خانم رو نگاه کردم. چیزی از صورتش معلوم نیست اما درد رو از زیر روبندش هم میشه حس کرد
حضور شاهرخ خان کنار درشکه نگاهم رو از نازگل گرفت.
_توران حواست رو جمع کن چیزی جا نذاری
_خودشون که چیزی ندارن. اونایی هم که شما دادید رو دادم قدرت بیاره
با سر تایید کرد و سمت اسبش رفت. به ضرب سوار شد و راه افتاد و بقیه همپشت سرش.
_دلم میخواد خودم رو پرت کنم بیفتم بمیرم.
_صبوری کنید خانم جان. من امید دارم خدا یه کاری میکنه.
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 448🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت141
🍀منتهای عشق💞
چایی رو کنار زهره خوردم برای اینکه ناراحتیم رو بروز ندم تلاش کردم الکی خودم رو خوشحال نشون بدم.اما زهره متوجه ناراحتیم بود و جوری نگاه میکرد که میترسم بابت این حرف مهشید شری درست کنه.
البته خیلی دوست دارم که مهشید برای این حرف حسابی تنبیه بشه اما الان وقتش نیست. اختلافی که بین مهشید و رضا افتاده فقط نیاز به یک جرقه برای انفجار داره و خاله برای رضا ناراحته، رضا هم هم پاش درد میکنه و هم اعصابش به خاطر اشتباه دیروز مهشید خرابه.
دلم میخواد در فرصت مناسب جواب دندون شکنی به مهشید بدم و اگر خدا قصد داره به دل شکسته من مهشید رو تنبیه کنه جوری تنبیه کنه که من ببینم.
صدای تلفن خونه بلند شد ایستادم لبخندی به زهره که از بالای چشم نگاهم میکرد دادم و سمت گوشی رفتم گوشی خونه رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم.
صدای دایی رو شنیدم
_ الو رویا...
_ سلام دایی! حالت خوبه؟
سلام خوبم گوشی رو بده به علی
_ هنوز نیومده!
زنگ زدم بهش گوشیش در دسترس نبود رسید خونه بگو بهم یه زنگ بزنه
_ باشه چشم بهش میگم
_ خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم سمت زهره چرخیدم لبخند ملیحی روی لبهاشه که انگار آروم شده و دیگه اون عصبانیت بابت حرف مهشید تو چهرهاش نیست.
استکان رو توی سینی گذاشت و ایستاد
_ خب من دیگه برم پایین
_ زهره جان شرایط خونه طوری نیست که الان بخوایم حرفی بزنیم فعلاً هیچی نگو تا به وقتش خودم جوابش رو بدم
لبخندش عمیقتر شد
_خیالت راحت باشه. من به هیچکس نمیگم خداحافظ
این مدل حرف زدنش یعنی میگه
فصل دو وی آی پی ندارد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀