eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
161 عکس
52 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت43 🍀منتهای عشق💞 _ سلام‌ مامان. _ سل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو ظهرِ و من هنوز درگیر حرف‌هایی هستم‌ که صبح شنیدم. جرأت پرسیدن از خاله رو هم ندارم، چون از فال گوش ایستادن خیلی بدش میاد. زهره از پله‌ها پایین اومد و با دیدن من پشت چشمی نازک کرد. خاله از اتاق صدام کرد: _ رویا بیا لباست رو بپوش، اتو زدم. ایستادم تا سمت اتاق برم که زهره گفت: _ ما که آدم نیستیم! رویا جونت آدمه. خاله با لباسی‌که دیروز برام خریده بود، بیرون اومد. _ برای تو هم اتو زدم.‌ _ چرا رویا باید لباس نو بپوشه من کهنه؟ _ کهنه کجا بود! اونم تازه گرفتم. _ تازه‌ی رویا مال دیروزه، تازه‌ی ما مال چهار ماه پیش. _ زهره تو رو خدا اعصاب من رو خراب نکن؛ به اندازه کافی استرس شب رو دارم! لباس رو گرفت سمتم و کلافه گفت: _ بیا بپوش دیگه! _ خاله زود نیست! تازه ساعت دو شده. ما شام دعوتیم. _ مادرجون دیشب زنگ زد؛ گفت به جای جمعه، پنجشنبه بریم. تأکید کرد تا ساعت چهار اونجا باشیم. لباس رو از دستش گرفتم و تو اتاقش رفتم. زهره هم پشت سرم وارد شد تا لباسی که خاله براش اتو زده بود رو برداره که صدای رضا رو اومد. _ زهره، بیا! زهره قیافش رو درهم کرد و سرش رو از اتاق خاله بیرون برد. _ چی میگی؟ _ بیا کارت دارم. _ برو بابا... رضا از نبود خاله استفاده کرد، بازوی زهره رو گرفت و بیرون کشید. _ هوی... چته! هر دو داخل حمام‌ رفتن و در رو نیمه باز گذاشتن. _ این چی بود دیروز بالا گفتی؟ _ چی گفتم؟ _ زهره من قشنگ شنیدم‌، انکار نکن! _ چیه! رگ‌ غیرتت زده بالا. اولاً به تو ربطی نداره. دوماً تو اگر انقدر بچه مثبتی، با مهشید قرار کوه نمیذاشتی، دانشگاهت رو بپیچونی. _ اولاً، من پسرم تو دختر. دوماً، کوه نبود کافه بود. سوماً، دختر عمومه و باید یه چیزی بهش می‌گفتم. زهره با حرص گفت: _ چهارماً، اون‌ چیز قرار ازدواجه!؟ رضا عصبی گفت: _پنجماً، الان که علی بیاد بهش میگم ببینم حال کی رو می‌گیره، من یا تو! هر دو ساکت شدن.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 لحنی که با بابا توی اتاق صحبت می‌کرد تموم شد و با همون لحن توی آگاهی گفت: _ نمی‌خوای بشینی؟ نیم‌نگاهی بهش انداختم و فوری سرم رو پایین گرفتم. _ چشم. به پهلو راه رفتم و خودم رو به تخت رسوندم. با تردید نشستم و انگشت دست‌هام رو به هم قلاب کردم. پیچوندن انگشت‌هام لای هم، تنها کاریِ که الان کمی بهم آرامش می‌ده و اصلاً قصد ندارم دست ازش بردارم. شمرده شمرده گفت: _ خانمِ... مهرفر... شما خبر داشتی که ما امروز میایم این جا؟ با صدای از ته چاه دراومده گفتم: _ نه. _ می‌شه بهم نگاه کنی وقتی داری صحبت می‌کنی! سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو به چشم‌هاش دادم. ابروهاش رو بالا داد و سؤالش رو تکرار کرد: _ خبر داشتی؟ _ نه، فقط می‌دونستم که امشب مهمون داریم. نمی‌دونستم شمایید. _ تو امروز با امیری در ارتباط بودی؟ زبونِ خشک شدم رو به سختی تکون دادم: _ نه به خدا! آخرین بار جلویِ... _ الان که داشتم می‌اومدم اینجا، بهم زنگ زدن و گفتن به کارت‌تون دوباره پول واریز شده. مبلغش هم کم نبوده برای یه دختر که دانشجو و اهل خانواده است. از کجا پول آوردی؟ البته من گفتم استعلام شو بگیرند. فردا متوجه می‌شم، اما چه بهتر که الان اینجام و خودت بهم بگی. ترسیده لب زدم‌: _ نمی‌دونم! اگر پول ریخته بهم نگفته. ولی باور کنید من خبر ندارم! می‌تونم بپرسم چقدر بوده؟ _ چهار میلیون. یاد پولی که بابا برام ریخت افتادم. با دست‌های لرزون گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم: _ به خدا اون رو بابام بهم داده! بغض توی گلوم‌ گیر کرد و با گریه گفتم: _ گوشیم شکست. برای اینکه شما زنگ می‌زنید خاموش نباشم، رفتم مغازه ازش پول گرفتم، گوشی خریدم. آقا به خدا من با سارا در تماس نیستم! خشک و جدی گفت: _ برای چی داری گریه می‌کنی؟ _ می‌ترسم. _ اینجا از چی می‌ترسی؟ جوابی ندادم. _ لطفاً گریه نکن. _ چشم. با نوک انگشت، اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. _ از کجا گوشی خریدی؟ دوباره گریه‌م گرفت. _ دو تا خیابون بالاتر از مغازه بابام. خیره نگاهم کرد. _ ببخشید. نمی‌تونم گریه نکنم.‌ من دیگه با سارا ارتباط ندارم.‌ آخرین بار جلوی دانشگاه دیدمش. کلافه گفت: _ خانم گریه نکن دیگه! الان که از این دَر بری بیرون، می‌خوای بگی من چی گفتم که گریه کردی! _ چشم؛ می‌خوام گریه نکنم ولی نمی‌شه. _ تلاش کنید. به ساعتش نگاه کرد. _ کم پیش میاد من شوک بشم، اما الان شدم. شاید اگر تو شرایط دیگه‌ای می‌دیدمت، سؤال‌های زیادی ازت می پرسیدم. اما الان تمرکزم رو از دست دادم. سه‌ شنبه که اومدی آگاهی می پرسم.‌ دوباره بغض تو گلوم گیر کرد. _ نمی‌شه سه‌ شنبه نیام؟ _ نه. _ خب سؤالاتتون رو همین الان بپرسید! ابروهاش رو بالا داد و گفت: _ باید بنویسی و امضاء کنی، اینجا کاغذ هست؟ به میز اشاره کردم. _ اونجا هست. _ خانم باید تشریف بیارید آگاهی. دستش رو به دو طرف صندلی تکیه داد تا بایسته. _ الان که بریم بیرون... دوباره بغضم گرفت. _ ... به پدر مادرم می‌گید؟ دست‌هاش رو برداشت نشست. دوباره پا رو روی پاش انداخت و دست به سینه نگاهم کرد. _ نه. کار به اینجا ربطی نداره. من امروز ناخواسته و برای دلیل دیگه اینجام. _ خیلی ممنون. _ اما تو اگر الان با اون چشم‌های اشکی که نمی‌تونی جلوشون رو بگیری بیای بیرون‌، قطعاً می‌فهمن. پس بهتره گریه نکنی. من حرفی برای گفتن ندارم؛ چند دقیقه می‌شینیم تا قرمزی چشم‌هات بره. پنجره رو باز کن، بذار هوای تازه بهت بخوره. _ نمی‌خواد. الان خوب می‌شم. بدون توجه به من ایستاد و سمت پنجره رفت. پرده رو کنار‌ زد و پنجره رو باز کرد. دوباره سر جاش نشست و خیره نگاهم کرد. انگار قصد برداشتن نگاهش رو از من نداره. سنگینی نگاهش حسابی اذیتم می‌کنه اما چاره‌ای جز صبر هم ندارم. سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 برای اینکه با کسی روبرو نشم نگاه سرسری به کوچه انداختم تا شاید عزیز رو ببینم و به سرعت از پله ها‌ی چوبی پایین رفتم و وارد مطبخ شدم. در رو بستم چشم هام رو روی هم گذاشتم.‌نفس راحتی کشیدم که با صدای نعیمه از حضورش جا خوردم. _پس چرا برگشتی؟! نگاهم رو بهش دادم. فکر میکردم رفته بالا _فخری خانم‌گفت من برم پری بمونه نگاهش رو به روبرو داد _بهتر. من تنهایی غذا از گلوم پایین نمیره. بیا یکم غذا بکش دو تایی بخوریم _الان برای شما میکشم ولی من سیرم. آهی کشید و چپ‌چپ نگاهم کرد _تو اینجا امانتی، دیر یا زود باید برت گردونه‌. پس دست از این غدا نخوردنت بردار که وقتی برت گردوند شرمنده نشیم. کمی برنج توی بشقابی کشیدم. _پس کی دیگه؟ بشقاب رو جلوش گذاشتم. _برای خودتم‌ بکش. انقدرم عجول نباش. کاش درست و حسابی بهم میگفت. هر بار فقط همین رو میگه.‌ به اجبار کمی غذا برای خودم هم کشیدم و کنارش نشستم. آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و همراهش کمی دوغ خوردم که صدای در بلند شد. نعیمه کمی اخم کرد. _کی هستی؟ صدای آشنای رجب بلند شد _خانم گلنار اومده. نعیمه کلافه نفس سنگینی کشید. _بهش بگو الان بره در باز شد و گلنار با چشم‌های گریون داخل اومد. اخم های نعیمه بیشتر توی هم رفت _سلام _علیک سلام.‌ برای چی اومدی؟! داخل اومد و در رو بست. _نعیمه خانم شما که میدونی من چقدر... _اولا کسی رو جات آوردن.‌ دوما مگه من بیرونت کردم؟ فقط خدا میدونه چقدر بهش اصرار کردم که از حرفش کوتاه بیاد اما نیومد _خانم جان اشتباه کردم. به خدا فکر کردم مهمون ها رفتن. شما میتونید خان رو راضی کنید _اون الان انقدر حواسش به کارهاش هست که با وساطت من کاری نکنه. با گریه گفت _به جون قاسمم اگر نیاز نداشتم برنمیگشتم. جون پسرش رو که قسم داد نعیمه کوتاه اومد _الان‌که خودمم معلوم‌نیست اینجا بمونم یا نه. بزار تکلیف خودم که معلوم بشه خبرت میکنم. _چرا خانم جان؟! _برو گلنار. اگر تا پس فردا فرستادم دنبالت که برگرد اگر نه بدون خودمم دیگه اینجا نیستم.‌ با گوشه‌ی چادرش اشکش رو پاک‌کرد _من چشم‌امیدم فقط به شماست. نعیمه حرفی نزد و گلنار بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین قاشق ماکارونی رو توی دهنش گذاشت. ازش پرسیدم: _برای پایین خرید کردی؟ با سر تایید کرد و کمی آب خورد _آره. گذاشتم تو یخچال. مامان اینا کجان؟ _با زهره رفتن خرید. _اصلا مامان رو نمی‌فهمم‌.‌ از یه طرف خونه خالیه از یه طرف مهمونی می‌ده و می‌ره خرید _خاله داره اشتباه می‌کنه. چه نیازی هست کرایه‌ی مغازه‌ش رو قسط پول سر راهی حج ما رو بده. _حرف گوش نمی‌ده. می‌گه اگر نزاری خودم بدم ازت دلخور می‌شم _قبول نکن علی. نمی‌شه که اون پول رو بده از این ورم خرید‌هات رو قبول نکنه _انقدر بهش فکر کردم سر درد گرفتم‌. چایی می‌زاری؟ _بشقابش رو روی بشقابم گذاشتم _نیم ساعت دیگه برات میارم _من برم بخوابم ناراحت می شی؟ _نه چرا ناراحت شم. برو بخواب عزیزم. چایی آماده شد صدات می‌کنم علی به اتاق خواب رفت. میز رو جمع کردم‌. زیر کتری رو روشن کردم و سمت کیفش رفتم تا به اتاق ببرم‌ از کنار زیپ پشت کیف برگه‌ای بیرون بود. بیرون کشیدمش و نگاهی بهش انداختم. برگه‌ی موافقت با وام بود. لبخند روی صورتم نشست.‌ خیلی دلم می‌خواد ما هم بتونیم ماشینمون رو عوض کنیم. انقدر مهشید پُز ماشینی که عمو چند ماه پیش براشون عوض کرد رو داده منم هوایی کرده. هر چند که ما با این وام هم نمی‌تونیم مثل ماشین اونا رو بگیریم ولی همین که مدلش رو هم عوض کنیم برای جای خوشحالی داره. برگه رو سرجاش گذاشتم.‌وارد اتاق خواب شدم.‌ جوری خوابیده که انگار ساعت‌ها خوابه. کیف رو گوشه‌ای گذاشتم و بیرون رفتم. چایی رو دم کردم. کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم. یاد پیشنهاد شقایق افتادم. باید یه جوری بهش بگم نمیام که ازم دلخور نشه. اصلا از پنهان کاری به سبک زهره خوشم نمیاد. اگر برم بعدا هی باید تو استرس باشم‌که اگر علی بفهمه چی می‌شه. اونم با اون همه اتمام حجت و حرفی که علی قبل از ثبت نامم زد. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀