eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
161 عکس
52 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ رویا جان، جواب هیچ کس رو نده. _ جواب کی رو ندم! _ همین اول دارم بهت میگم، جواب هیچکس! دو ساعت صبر کن؛ شام بخوریم و برگردیم. میلاد گفت: _ واقعاً دو ساعت؟ الان که هنوز روزه! پس شام‌ چی؟ رضا لپش رو کشید. _ داره به عنوان مثال میگه. علی جدی به میلاد گفت: _ اونجا آبروریزی نکنیا! دَر خونه باز شد. همه سمت دَر چرخیدیم. عمو مجتبی با لبخند گفت: _عِه...‌ شما که رسیدید، چرا جلوی دَر ایستادید! بفرمایید داخل. با تعارف عمو، همه وارد شدیم. طبق معمول من رو بیشتر از بقیه تحویل گرفت.‌ زن عمو سوری هم تو حیاط بود که با حفظ لبخند ظاهری، جلو اومد و با خاله و علی، حال و احوال کرد. رضا به سمت محمد که گوشه‌ی حیاط مشغول درست کردن آتیش بود رفت. به همراه عمو و زن عمو وارد خونه شدیم. حضور عمه مریم و دختر‌هاش جو رو برای ما سنگین کرد. از فوت عمو که عمه زنگ زد خونه و سر مراسمات با خاله بحثش شد‌ و بعد هم قهر کرد، دیگه با هم ارتباط نداشتیم و همدیگه رو نمی‌دیدیم، مگر خونه‌ی آقاجون. پشت سر خاله وارد خونه شدم. سارا و سمانه کنار در ایستاده بودن و طبق معمول به خاله سلام نکردن. خاله سمت اقاجون قدم برداشت و شروع به حال و احوال کرد. زهره هم بدنبال خاله به طرف آقاجون رفت. نگاه پر از نفرت سارا به خاله و پچ پچ کردنش در گوش سمانه و آروم خندیدن تحقیر آمیزشون، ناراحتم کرد. هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حرکت زشتشون رو تحمل کنم. با صدای بلند رو به‌ هر دوشون گفتم: _ درد‌‌ بی‌درمون! همه متعجب از عصبانیت و حرفی که زدم‌، نگاهم کردن به جز زن عمو که به همسرش معنی‌دار نگاه می‌کرد. عصبی ادامه دادم: _ به چی می‌خندید؟ علی که هنوز پشت سرم بود، آهسته گفت: _ برو بشین ادامه نده. برگشتم سمتش، ناراحت گفتم: _ به خاله نگاه می‌کنن، می‌خندن! _ بسه رویا! همه دارن نگات می‌کنن؛ برو بشین. _ یعنی اینا... بازوم‌ رو گرفت و به جهت مخالف هلم داد و عصبی زیر لب گفت: _ برو بتمرگ‌ کنار مامان! نگاه عمو روی دست علی بود. اگر علی جلوم‌ رو نمی‌گرفت، امروز اساسی حال همشون رو می‌گرفتم.‌ عمه با نگاه، دخترهاش رو شماتت کرد و رو به خاله گفت: _ علیک سلام رویا خانم! سلام کردن یادت ندادن؟! اسم‌ من رو می‌گفت؛ ولی مخاطبش خاله بود. خاله هیچ وقت جواب عمه رو نمی‌داد. نباید بی‌جواب بزارمش. با لبخند نگاهش کردم. _ آدم سلام‌ نکنه خیلی بهتره تا مسخره کنه. با آرامش از گوشه چشم‌ نگاهم کرد. _ اینا همه از تربیته، دختر جان. _نه که شما خیلی موفق بودید! سنگینی نگاه علی رو احساس کردم که محکم و جدی گفت: _ رویا برو بشین پیش مامان! علاقه‌ی بیش از حد خانم‌جون و آقاجون باعث شده تا از هیچ کدوم از رفتارهای من ناراحت نشن. کنار هم نشسته بودن و با عشق نگاهم می‌کردن. _ سلام دختر عزیزم. بیا پیش ما ببینم! رو به جمع با صدای بلند سلامی گفتم؛ هر دوشون رو بوسیدم و بینشون نشستم.‌ خاله دلخور نگاهم کرد. علی با عمو که کمی از رفتارش ناراحت شده بود، مشغول شد. عمه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. رو به خانم‌جون گفتم: _ چرا ما رو با عمه اینا دعوت می‌کنید! _ چون دوست دارم بچه‌هام‌ دور هم جمع شن. خواست خدا این بوده که دو تا پسرهام پیشم نباشن. کاش جواب عمت رو نمی‌دادی! _ یه دونه نمیزنه تو دهن دختراش! متأسف سرش رو تکون داد. علی با چشم اشاره کرد که پیش خاله بشینم. خواستم بلند بشم که آقاجون گفت: _ اونجا خوبی؟ نگاهی به چهره‌ی پر از غصه‌ش انداختم. _ بله خوبم. _ اذیت نمیشی؟ _ نه خیلی هم خوش می‌گذره. _ چند شب پیش علی، برای چی داد و بیداد می‌کرد؟ متعجب پرسیدم: _ شما از کجا می‌دونید؟ نفس سنگینی کشید. _ اونش مهم نیست. می‌خوام بدونم سر تو داد میزده یا نه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه با من نبود. _ با کی بود پس؟ درمونده به خاله نگاه کردم. نباید از اون خونه حرف بیرون بیارم. الان باید چی بگم! _ با رضا. _ سر چی؟ _ من نفهمیدم. معنی‌دار نگاهم کرد و سکوت کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 صبح با کم محلی مامان، برای این که فکر می‌کرد من کاری کردم‌ که دنبال جواب نیان، از خونه بیرون اومدم. بعد از یک هفته پام رو توی دانشگاه گذاشتم. جای خالی سارا رو بخاطر خاطره بدی که برام بجا گذاشته، اصلاً احساس نمی‌کنم. نفس راحتی کشیدم. از این که کنارم نیست خوشحالم. کاش از روز اول باهاش آشنا نمی‌شدم. لیلا هم از اون روزی که سارا رو توی سالن دانشگاه تهدید کرد، دیگه دانشگاه نیومده. وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.‌ کنار دستم صندلی سارا و لیلا خالی بود. دانشجوها مشغول خوندن کتاب بودن. چند دقیقه بعد استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد. مات و مبهوت از اتفاق‌های این‌ چند وقت، به صندلی روبروم خیره بودم‌ و هیچ صدایی نمی‌شنیدم که استاد اسمم رو صدا کرد: _ خانم مهرفر! بعد از دو جلسه غیبت، الانم که اومدی حواست رو به درس نمیدی! _ ببخشید استاد. متأسف سرش رو تکون داد و دوباره شروع به درس دادن کرد. این بار چشم به تخته دوختم تا دوباره باعث ناراحتیش نشم. اما اصلاً تمرکزی روی درس ندارم. اتفاقات این چند وقت، واقعاً برام سنگین بود.‌ هم آگاهی رفتنم بخاطر کار نکرده و هم اتفاق عجیبی که شب خواستگاری برام افتاد. درس استاد که تموم شد، من اولین نفری بودم که از کلاس خارج شدم. خدا رو شکر امروز یه کلاس بیشتر ندارم.‌ الان باید برگردم به اون خونه که مامان قراره انقدر سرم غر بزنه تا من رو به مرز جنون برسونه؟ پشت فرمون ماشین نشستم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. یاد سحر افتادم.‌ شاید کنار سحر توی آموزشگاهش بتونم کمی فکرم‌ رو آزاد کنم. گوشیم رو برداشتم. شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. صدای مهربونش توی گوشی پیچید: _ بله بفرمایید. _ سلام سحر. کمی مکث کرد گفت: _ سلام. حوری‌ناز تویی!؟ _ آره خودمم. _ پارسال دوست، امسال آشنا. اصلاً حواست هست یه دختر خاله هم داری یا نه؟ _ ببخشید. انقدر که درگیر درس و دانشگاه شدم، وقت نمی‌کنم بیام پیشت. _ اومدن پیشکش، یه زنگم نمی‌تونی بزنی! شمارت‌ رو عوض کردی؟ من‌ هر چی زنگ‌ می‌زنم جواب نمیدی! سر احسان که سیم کارتم‌ رو عوض کردم، یادم‌ رفت بهش شماره‌ی جدید بدم. _ ببخشید.‌ حق با توعه؛ کوتاهی از من بوده. الان حالت خوبه؟ _ باشه قبول، الان زنگ زدی حالم‌ رو بپرسی یا کارت بهم گیر افتاده! _ می‌خواستم بیام پیشت. هستی الان؟ _ آره، آموزشگاهم. _ فکر کنم یک ربع دیگه اونجا باشم. _ بیا عزیزم، منتظرتم. تماس رو قطع کردم. ماشین رو روشن کردم و به سمت آموزشگاهِ تنها دختر خالم حرکت کردم. تمام دخترها این روزها حرف‌هاشون رو به مادرش می‌زنن، اما من انقدر توی اون خونه از طرف مامان اذیت می‌شم که اصلاً دلم نمی‌خواد باهاش حرف بزنم؛ جز سلام و تشکر برای درست کردن غذا. کاش یه خواهر داشتم و انقدر احساس تنهایی نمی‌کردم. سر راه از داروخانه قرص آرامبخشی خریدم تابلو آموزشگاه سحر رو نگاه کردم. الان سحر نزدیک به سی و خورده‌ای سالشه و ازدواج نکرده، اما خاله اصلاً تحت فشارش نمی‌ذاره. پیاده شدم و وارد آموزشگاه شدم. حواس هر کسی روی بوم و رنگ سه پایه جلوش بود.‌ سحر از انتهای آموزشگاه دستی برام تکون داد. لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نشست و جلو رفتم. بغض دوباره سراغم اومد. بغضی که با اشک تو چشم‌هام خودش رو نشون داد و از دید سحر دور نموند. ناراحت نگاهش بین چشمام جابجا شد. دستم رو گرفت و به سمت اتاق کوچکی که برای استراحت خودش بود، برد. دَر رو بست به صندلی اشاره کرد. _ بشین. کاری که گفت رو انجام دادم.‌ _ چی شده دوباره؟ _ مثل همیشه، چی شده به نظرت! _ اتفاقاً دیروز مامان گفت که خاله زنگ زده خونه. با خودم گفتم الان حوری‌ناز چه وضعیت خرابی داره. _ سحر نمی‌دونی مامان خیلی تحت فشارم می‌ذاره.‌ گاهی وقت‌ها به حالت حسرت می‌خورم. تو هم ازدواج نمی‌کنی، امّا انقدر اذیتت نمی‌کنن.‌ سلام با توجه به برنامه‌ی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد. عزیرانی که‌تمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن. https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15 دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دوست دارم برم تو اتاق نعیمه تنها بمونم اما تا زمانی که اجازه نداده نمیتونم. پری کنارم‌نشست و آهسته گفت _با آقاجونم صحبت کردم قرار شده در رو باز کنه بریم‌ بیرون‌ رو ببینیم. نا امید نگاهش کردم _الان! عزیزم گفت صبحا میاد _حالا شاید اومده باشه. بریم‌که بهتر از نشستنِ به ابرو به نعیمه اشاره کردم _نمیزاره من بیام. نیم‌ نگاهی بهش انداخت و تن صداش رو پایین تر اورد _کاری نداره.‌ بگو حوصله‌م سر رفته. _چیه پچ‌پچ میکنید؟ پری لبخندی زد و رو به نعیمه گفت _اطهر حوصله‌ش سر رفته میگم بیا بریم‌تو حیاط میگه شما اجازه نمیدی _اگر سر و‌گوشتون نمی‌جنبه برید.‌ _نه، کاری به هیچی نداریم. اول من‌ برم‌ببینم رجب چیکارم‌ داره بعد میشینیم‌ کنار درخت بزرگه دستم رو گرفت _پاشو بریم نعیمه فوری پرسید _ ارسلان که نیومده؟ _نه، به آقاجونم گفته آخر هفته‌ی دیگه میاد. _خیلی خب برید. زودم برگردید خاور و مونس برای شام‌ تنها نباشن. چشمی گفت و دستم‌ رو سمت در کشید با اینکه میدونم الان عزیز پشت در نیست اما از شدت هیجان تپش قلبم بالا رفته. رجب سر قرارش با عروسش بوده و در حیاط رو باز گذاشته. کنار درختی که پری گفته بود نشستیم و چشم به کوچه‌ی خالی دوختم.‌ یعنی میشه عزیز یا آقا جان الان بیان تو کوچه و همدیگرو حتی شده از دور ببینیم. یاد روز هایی افتادم که ملیحه و طبیه هنوز شوهر نکرده نبودن. تو حیاط بی در و پیکر خونمون بازی میکردیم.‌ _دخترا بیاید تو خونه. الان آقاتون میرسه شاکی میشه تو حیاط غش‌غش خنده راه انداختید. طیبه فوری دست از بازی کشید. با ناراحتی گفتم _کجا! حالا تو اومدن آقاجان کلی مونده! ملیحه هم کنار طیبه ایستاد. _بریم تو بازی کنیم. میاد اوقات تلخی میکنه طیبه و ملیحه داخل رفتن و ناراحت به اطراف نگاه کردم.‌ گوشه‌ای نشستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای آقاجان رو شنیدم. _مش زینب هفته‌ی پیشم بهت گفتم نه _این دختر دیگه وقته شوهرشِ. دختر بزرگته! چرا هر چی خواستگار میارم رد میکنی؟ _نمیخوام شوهرش بدم دارن حرف من رو میزنن. از روی کنجکاوی تمام حواسم رو جمع کردم. _آخه تا کی؟ اون دوتای دیگه هم خواستگار دارن _اونا رو شوهر میدم ولی سپیده رو نه _هاشم زشته برای دخترت! بعد مردم نمیگن چه عیب و ایرای داشته که مونده روی دست زری!؟ _دهن مردمم گِل میگیرم. _مگه میتونی آخه؟! تو که همیشه نیستی! فکر اون روزی رو بکن که سرت رو میزاری زمین. بعدش این دختر میمونه و _برای اون‌موقع هم خدا بزرگه با تکون های دست پری از فکر بیرون اومدم. نگران‌، ترسیده و با استرس گفت _با توام‌! پاشو بریم دیگه _چرا؟‌ تازه اومدیم یکم بشین شاید اومد ایستاد و دستم‌رو کشید _میگم ارباب بالا وایستاده داره نگاهمون میکنه. نگاهم سمت نرده های بالا رفت و با دیدنش انقدر که پری ترسیده ته دلم خالی شد. دست به سینه به ستون چوبی کنارش تکیه داده بود و با اخم‌ نگاهمون می‌کرد _سپیده پا نمیشی من برم. نگاهم‌رو دوباره به پری دادم _مگه گوشه‌ی حیاط نشستنم قدغنِ؟! با حرص گفت _نه نیست ولی نمیبینی چه جوری نگاهمون میکنه؟! نیم‌نگاهی به بیرون انداختم و خواستم بایستم که پری عصبی گفت _تا هر وقت دوست دادی بشین من‌که رفتم پشت بهم کرد و با سرعتی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد ازم فاصله گرفت. برای بار دوم نگاهم رو به بالا دادم و اینبار کسی که نگاهم میکرد گوهر بود که کنار ارباب ایستاده بود. ایستادم، نگاه نا امیدم رو برای آخرین بار به کوچه دادم و سمت مطبخ رفتم شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت۲۷۳ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چایی رو کنارش گذاشتم. نمیدونم تا کی می‌تونم از شقایق حرف نزنم! بهتره بگم تا انقدر درگیری فکری نداشته باشم _علی یه سوال بپرسم قول می‌دی ناراحت نشی _نه متعجب نگاهش کردم _یعنی نپرسم؟! _بپرس ولی شاید ناراحت شم ازحرص خندیدم _تو‌ که نمی‌دونی چی می‌خوام بپرسم! کامل چرخید سمتم و خندید _نمی‌دونم ولی تو هر بار می‌گی قول بده ناراحت نشی یه حرف خیلی ناراحت کننده می‌زنی. پشت چشمی نازک‌کردم و صورتم رو ازش برگردوندم _اصلا نمی‌پرسم خودش رو سمتم کشید و گونم رو گرفت و کمی کشید و با خنده گفت _چه زودم قهر می‌کنه! خب بگو قول می‌دم ناراحت نشم قبل از اینکه بپرسم خودش گفت _ می‌خوای بهت ثابت کنم که کامل می‌شناسمت؟ بگم سوالت چیه؟ باتعجب گفتم _بگو ببینم نگاهش رو ازم گرفت. لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد و گفت _می‌خوای بپرسی من چرا از خواهر حسن خوشم نمیاد متعجب تر از قبل چشم‌هام گرد شد! _از کجا فهمیدی!؟ طوری که انگار عملیات موفقت آمیزی انجام داده نگاهم کرد و گفت _ کلاغا خبر میارن دیگه تنها کسی که من رو با شقایق دید دایی بود _اون وقت این کلاغ، دایی نیست؟ صدای تلفن همراهش بلند شد. و اسم حسین ظاهر شد. صدا دار خندید. _اینم کلاغ جونت تماس رو وصل کرد.دایی فضول نبود! اونم در رابطه با من! بیشتر مواقع برام پنهان کاری می‌کنه چرا اینبار خودش گفته! _جانم حسین! _سلام‌. انقدر نگران نباش من که گفتم حواسم بهت هست _باید ببینیم تا کجا می‌خواد پیش بره؟ نیم‌نگاهی به من انداخت _نه نمی‌گم. _فردا از سر کار می‌ریم. خوبه؟ _باشه. خداحافظ تماس رو قطع کرد و نفس سنگینی کشید _زن خوب هم نعمته _از سحر ناراحته؟ _آره. خب جواب سوالت رو می‌خوای بگم یا نه با اینکه از دایی دلخور شدم ولی دلم براش می‌سوزه. _بگو پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀