eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
151 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شقایق گفت؛ خواهر حسن. خیلی وقت پیش که تو مدرسه فهمید با هم‌ دوستن به من گفت، منم به مامان گفتم.‌ مامان‌ تأکید کرد که تو نفهمی. مبهوت و عصبی با دهن باز نگاهم کرد. تمام حرف‌هایی که این مدت به خاطر سفارش خاله بهش نگفته بودم، مجبور شدم بگم.‌ دایی سوییچ ماشینش رو سمت علی گرفت. _ لباس‌هات رو عوض کن. تو برو دنبالش من اینجا جات وایمیستم.‌ حال علی رو نمی‌فهمم. هم عصبیِ، هم درمونده! از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم. _ من رو نمی‌بره! _ رفت لباسش رو عوض کنه. _ دایی تو رو خدا تو هم بیا بریم! الان‌ تو خونه جنگ میشه. متأسف سرش رو تکون داد. _ آدرس اون کافی شاپ رو که گفتی، بده به من. _ بلد نیستم؛ قراره شقایق پیدا کنه. به تلفن روی میز علی اشاره کرد. _ بگیر ازش. فوری سمت تلفن رفتم‌ و شماره‌ی خونه‌ی شقایق رو گرفتم.‌ _ بله. _ شقایق منم. آدرس رو پیدا کردی؟ _ آره همین‌الان بهم داد؛ بنویس. خودکار و کاغذی که دایی جلوم گذاشته بود رو برداشتم‌ و آدرسی که شقایق گفت رو نوشتم. فوری تماس رو قطع کردم. برگه رو سمت دایی گرفتم‌ که در اتاق باز شد و علی اومد داخل. با تشر به من گفت: _ بیا بریم! نگاهی به دایی انداختم. آدرس رو سمت علی گرفت. _ صبر کن به رئیس بگم، منم میام. علی چپ‌چپ بهم خیره شد. سرم رو پایین انداختم. _ ما میریم تو ماشین تا تو بیای. رو به من گفت: _ تشریف نمیارید؟! دایی که از اتاق بیرون رفت، من و علی هم سمت ماشین رفتیم. هنوز در ماشین رو باز نکرده بود که حس کردم باید از خودم‌ دفاع کنم. _ علی من نمی‌دونستم باید چکار کنم؟ تو خاموش بودی، خاله هم خونه نبود. مجبور شدم بیام اینجا! عصبی برگشت سمتم. _ چرا دیشب نگفتی؟ ناخواسته ایستادم. _ یادم رفت. چشم‌هاش رو ریز کرد. _ چرا همون موقع که مدیرتون فهمید به من نگفتی؟ _ خا...مامان گفت نگم. قدمی سمتم برداشت. _ صبر کن ببینم! نکنه همون روز‌هایی که مامان‌ نمیذاشت زهره بره مدرسه بود! از ترس جرأت برداشتن نگاه از نگاهش نداشتم. با سر تأیید کردم. چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. _ دُرستتون‌ می‌کنم. هم اون زهره رو، هم تو که دیگه پنهان کاری نکنی. _ من فقط به حرف مامان گوش کردم! نگاهش به پشت سر من افتاد. _ حالا واسه من آدم بیار، بالاخره که دایی میره! تا ابد که خونه‌ی ما نمی‌مونه. عملاً داشت تهدید به کتکم می‌کرد. دایی جلو اومد. _ علی زود باش دیر نشه یه وقت! در ماشین‌ رو باز کرد و هر سه نشستیم. کمی از کلانتری دور شدیم که دایی گفت: _ من میگم شاید بریم دنبالش اونجا نباشه و برگشته باشه خونه. معطل نشیم! بهتره من و رویا رو پیاده کنی، خودمون میریم خونه. تو برو به اون آدرس ببین اونجاست یا نه! هرکی پیداش کرد به اون یکی زنگ بزنه. علی نیم نگاه تیزی از تو آینه به من انداخت و باشه‌ای گفت. ماشین رو گوشه‌ای نگه داشت. من و دایی پیاده شدیم و خودش با سرعت از اونجا دور شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ حتماً پیش می‌اومد ولی قطعاً این شکلی نمی‌پرسیدم.‌ اون روز خونه‌ی دوستم سارا بودم. به پیشنهادش با آقا افشار حرف زدم. قرار شد با هم بریم جایی که اون می‌گه و بهش فرصت بدم باهام حرف بزنه. ولی اون روز سارا نیومد. منم باهاش نرفتم، چون اگر پدرم متوجه می‌شد دعوام می‌کرد. جلوی دَر دانشگاه باهاش حرف زدم... _ از اینجا به بعدش رو خودم‌ دیدم. قصدم ناراحت کردنت نبود. واقعاً متأسفم.‌ دستمالی از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت. _ پاکش کن. گرفتم و اشکم‌ رو پاک‌ کردم. _ همیشه انقدر زود اشکت در میاد؟ _ نه. فقط وقت‌هایی که متهم می‌شم به کاری که نکردم. لبخند کجش دوباره گوشه‌ی لبش نشست. _ پس لوسی. حق به جانب تو چشم‌هاش خیره شدم. _ نخیر. اصلاً لوس نیستم! صدادار خندید. کمی از شربتش رو خورد و ایستاد.‌ _ فردا صبح زود میام‌ دنبالت. صبحانه نخور که با هم‌ بخوریم. انقدر سریع رفت و خداحافظی کرد که مامان هم به شک افتاد. سؤال‌های پشت سرش برای اینکه چرا گریه کردم رو بی‌جواب گذاشتم.‌ کاش قرص خوابم رو ازم‌ نمی‌گرفت و دوباره بهش پناه می‌بردم. تا شب تو فکر بودم و مدام‌ دوگانگی رفتارش رو مقایسه می‌کردم. این که انقدر سریع مهربون‌ می‌شه و با همون سرعت هم اخم‌هاش توی هم می‌ره.‌ باسخاوت بودنش و اینکه ماشینش رو در اختیارم می‌ذاره. نمی‌دونم سؤال‌هاش در رابطه با افشار، فقط به خاطر قلقلک دادن غیرتش بود یا شکاکه! اصلاً این حرف‌ها چه فایده‌ای داره وقتی من به نوعی مجبور شدم.‌ کنار بابا نشستم و به چهره‌‌اش نگاه کردم. انقدر دوستش دارم که حاضرم تمام زندگیم رو فداش کنم.‌ متوجه نگاهم شد و با لبخند رضایتی که روی لب‌هاش بود، سرش رو سمتم چرخوند. _ خیلی دوستتون‌ دارم. اشک توی چشم‌هاش جمع شد. سرش رو کمی خم کرد و پیشونیم رو بوسید.‌ رضا به شوخی گفت: _ منم اینجا نقش اولاد رو دارما! بابا خندید. _ پدرسوخته با این سنت حسودی می‌کنی! _ یکم‌ که دقت کنید، می‌بینید من و حوری همچین تفاوت سنی هم نداریم ها. مامان دیس برنج رو روی میز گذاشت و صورت رضا رو بوسید. _ تو پسر خودمی.‌ از اول هم حوری‌ناز بابایی بود تو مامانی. رضا برای اینکه حرص من رو در بیاره، چشمکی زد و قاشقش رو برداشت. بابا گفت: _ برای من فرق ندارن. دوتاشون رو یه اندازه دوست دارم. رضا خنده‌ی صداداری کرد. _ بله، اما حوری رو با پیاز داغ بیشتر. بابا خواست حرف بزنه که صدای زنگ خونه بلند شد.‌ _ کیه این وقت شب!؟ رضا خوشمزگیش حسابی گل کرده. _ فکر کنم آقاپلیسه اومده بازداشت‌مون کنه. دلخور نگاهش کردم. _ رضا خیلی بی‌مزه‌ای. لیوان آب رو برداشتم تا کمی ازش بخورم. ایستاد و سمت آیفون رفت. این بار صدای متعجبش بلند شد. _ بابا افشاره! از هول شنیدن اسمش، لیوان از دستم روی میز افتاد و آبش توی دیس برنج ریخت. بابا نگران‌ نگاهم کرد و مامان شماتت‌بار گفت: _ چته حوری‌ناز؟ برنج رو خراب کردی! _ خوبی بابا؟ به‌ رضا نگاه کردم. دوباره صدای زنگ بلند شد. مضطرب لب زدم: _ بابا افشار صبح هم اومد جلوی آقاسهراب، هر چی دلش خواست گفت و با هم درگیر شدن. _ تو چرا انقدر ترسیدی عزیزم! الان‌ می‌رم باهاش حرف می‌زنم. مامان‌ گفت: _ بیجا کرده اومده!؟ چی به شوهرت گفت؟ نگران به بابا که سمت دَر می‌رفت اشاره کردم. _ مامان، بابا قلبش درد می‌کنه. سریع چادرش رو برداشت و همراه رضا دنبال بابا رفت. سرم رو روی میز گذاشتم.‌ تمام این‌ مشکلات و درگیری‌ها رو مامان برای من درست کرده. حتی دوست ندارم بدونم داره چی می‌گه. فقط دلم برای قلب بابا شور می‌زنه. صدای تلفن همراهم بلند شد.‌ انقدر استرس دارم که الان اصلاً نمی‌تونم‌ با تلفن صحبت کنم.‌ انقدر زنگ خورد تا قطع شد؛ اما بلافاصله دوباره صداش بلند شد.‌ کلافه ایستادم و سمت اتاقم رفتم‌ تا گوشیم رو خاموش کنم؛ اما با دیدن اسم سهراب ته دلم خالی شد. این وسط فقط این رو کم‌ داشتم. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _مگه نگفتم تو مطبخ بمون! _خانم جان به خدا اومدم به سپی... اطهر سر بزنم نگاه چپ‌چپش پر غیظ شد _یه درسی امروز بهت بدم. شانس آوردی طبیب داره میاد وگرنه همین جا ادبت میکردم. بیا برو مطبخ بگو یه تشت آب گرم و دستمال تمیز بیارن شاید طبیب بخواد پاش رو دوباره بشوره با ترس لب زدم _تو رو خدا دوباره نه! خیلی درد داره پری با احتیاط از کنار نعیمه رد شد و بیرون رفت. _چاره‌ای نیست. باید نگاه کنه که دوا بده _مگه نگفتید تا یه ماهه دیگه خوب میشم _فکر نمیکردم تب کنی صدای در اتاق بلند شد. و پشت بندش فرهاد خان گفت _نعیمه بیایم داخل _صبر کن پسرم. کنارم نشست و چارقدم‌رو دور سر و گردنم پیچید _طبیب سوال پرسید خودم جواب میدم. اسمتم اطهرِ یادت نره رو به در گفت _بیا تو در باز شد و با ترس منتظر ورود طبیب شدم.‌ دیگه طاقت ندارم بخواد روی پاهام آب بریزه. مردی که سنش هم زیاد نبود همراه با خانمی وارد اتاق شد.‌ با نعیمه احوال پرسی کردن. فرهاد خان کنار نعیمه ایستاد _فخری حالش خوب نیست.‌من برم‌بالا؟ _فرامرز کجاست؟ _همونجا وسط حیاط. بگم‌ بیاد؟ _نه این طفل معصوم‌میترسه.‌ _کاش بودم نمیذاشتم. _برو بالا پیش خواهرت طبیب پایین پام‌نشست و فرهادخان بیرون رفت _چه مدت میگذره _از صبح تا حالا. _دستمال سفید رو از روی پام برداشت که صدای ناله‌م بلند شد. رو به زنی که همراهش بود گفت _بیا پاهاش رو بگیر. _گفتم آب بیارن _دیگه لازم‌نیست.‌ روزی یه بار بشوره کافیه‌. زیر لب گفت _از فرامرز خان بعیده! چند سالته؟ نعیمه فوری گفت _شونزده سالشه _خیلی آسیب دیده. راه رفتن هم براش سمه. تا روی زخم هاش بسته بشن دو روزی طول میکشه. البته به شرطی که چرک نکنه. یه محلول میدم هر روز پاش رو بزاره توش. یه جوشونده هم میدم روزی سه بار دم‌کنید بخوره. زخمش آب انداخته باید بهش سوزن بزنم ولی ندارم. تبش هم برای پاش نیست. شاید از ترسِ.‌ _سوزن رو کی باید بزنه؟ _همین الان. ولی ندارم. مینویسم میدم فرهاد‌خان از شهر بگیره‌ گرفت خبرم‌کنید بیام‌بزنم با ترس به نعیمه نگاه کردم.‌ بین این‌همه درد فقط سوزن زدن رو کم‌داشتم.‌ _خدا رو شکر خودم‌ محلول و جوشنده رو دارم. زن زانوهام‌رو رها کرد. _تا زخم هاش بسته نشدن اصلا راه نره. _دختر خان چطوره؟ _خوبه. هول کرده. ایستاد _اگر فکر میکنی نمیتونی از این‌دختر مراقبت کنی کبری رو بزارم بمونه. _نه خودم هستم. برید به سلامت از اتاق بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر که سوزن همراهش نبود.‌آخرین باری که مجبور شدم سوزن بزنم همون باری بود که آقاجان برای درمان برده‌بودم شهر. یاد آقاجان افتادم و بی اختیار اشک‌از چشمم سرازیر شد. شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f هر سوالی دارید اینجا از نویسنده بپرسید😍 https://harfeto.timefriend.net/16896614383351        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _سبزی ها رو از آب در بیار زهره گفت _میلاد پاشو این ترب ها رو ببر بده مهشید گل کنه خاله کلافه گفت _لا اله‌الا الله. زهره بس کن زهره حق به جانب گفت _چرا من تا حرف می‌زنم همه برداشت بد می‌کنن! _خب حرف نزن وارد آشپزخونه شدم _خاله می‌گم می‌شه برنج رو توی بالکن من درست کنیم. اخه سخته گاز رو از بالا بیارن پایین با احتیاط به پشت سرم نگاه کرد _برنج رو بالا بزاریم یه زحمت‌هایی برات داره.‌تو مگه بازوت درد نمی‌کنه! _اونجوری درد نمی‌کنه که نتونم کار کنم. با اومدن دایی و علی خاله گفت _اگر سختتون نیست بیارید پایین. اگر سخته تو بالکن رویا درست میکنیم دایی گفت _سخته خواهر من. همون بالا درست کنید خاله خندید وصدای آهنگ گوشی دایی بلند شد. گوشی رو از جیبش بیرون آورد نگاهی نگاهی به صفحه‌اش انداخت و بی‌میل دوباره توی جیبش فرو کرده. _ بریم بیاریم خاله گفت _ نمی‌خوای جوابش رو بدی! _ نه همکارمه حالا بعداً بهش زنگ می‌زنم به علی اشاره کرد و از پله‌ها بالا رفتن خاله پرحسرت آهی کشید و گفت _معلوم نیست این حسین داره چیکار می‌کنه خیلی نگرانشم. زهره تربی برداشت و شروع به خورد کردنش کرد گفت _من از اون اول بهت گفتم سحر دایی رو اذیت می‌کنه. گفتی شر نکن خاله اخم کرد _چه اذیتی! دختر به این خوبی. _از وقتی می‌شینی کنارش سرش تو گوشیشه. خودم دیدم دایی چند بار بهش اعتراض کرد. سحر هم به جای اینکه گوشیش رو کنار بزاره کلا از جمع رفت با تعجب گفتم _تو کی دیدی! خندید و حرص درآر گفت _همون موقع که تو به فکر مهربونی کردنی خاله معترض گفت _خوبه زهره! همیشه برای فضولی کردن آماده‌ای پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀