eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
95 عکس
32 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت78 🍀منتهای عشق💞 دایی جلو رفت. _ ان‌
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای کنترل شده‌ای که سعی می‌کرد تا بیشتر از این آبرومون جلوی همسایه‌ها نره، ولی با تمام خشمش گفت: _ این نتیجه زحمت‌های شبانه روزی منه!؟ میلاد از ترس دستم رو گرفت.‌ آروم‌ گفتم: _ می‌خوای بریم بالا! سرش رو بالا برد و لب زد: _ نه. دوباره به برادر عصبانیش نگاه کرد. علی قدمی به سمت خاله برداشت و خاله زهره رو بیشتر پناه داد. علی درمونده و کلافه رو به خاله‌ گفت: _ از شما توقع نداشتم مامان! من باید اینقدر دیر بفهمم! اگر همون موقع که رویا گفته بود فهمیده بودم، جلوش رو می‌گرفتم.‌ با این وضع دیگه انگیزه برای من می‌مونه! توی این خونه اندازه‌ی یه سیب زمینی هم حسابم نکردی. خاله چند قدم از زهره فاصله گرفت. _ به خدا می‌خواستم بهت بگم. دنبال یه فرصت بودم که آروم باشی، که این‌جوری خونه به هم نریزه. _ الان خوب شد!؟ من می‌دونم این رو چکار کنم. _ علی‌جان! این راهش نیست. بردمش مشاوره.... علی از فرصت استفاده کرد و فاصله بین خاله و زهره رو با دو قدم پر کرد. دستش رو بالا برد و محکم به صورت زهره زد. زهره دستش روی صورتش گذاشت و روی زمین افتاد.‌ با ترس به‌ علی خیره شد و خودش رو روی زمین به عقب سُر داد. منتظر بودم دایی بره جلوش رو بگیره، اما این کار رو نکرد. دست‌هاش رو تو جیبش کرده بود، از عقب نگاه می‌کرد. خاله فوری بینشون ایستاد. _ تو رو خدا نزنش! اشتباه کرده؛ غلط کرده؛ دیگه تکرار نمی‌کنه. علی که قدش حسابی از خاله بلندتر بود، انگشت تهدیدش رو به طرف زهره گرفت. _ شانس آوردی مامان خونس.‌ اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه همچین کاری بکنی! دیگه ملاحظه‌ی مامان رو هم نمی‌کنم. خاله تیز و عصبی برگشت سمت زهره. _ بگو غلط کردی، بگو دیگه تکرار نمی‌کنی! زهره کمی خودش رو عقب کشید و حرف‌های خاله رو تکرار کرد. علی گفت: _ من می‌دونم با تو زهره، من می‌دونم با تو! حالا صبر کن ببین چه بلایی سرت بیارم. نگاهش رو به من داد و گفت: _ تو چرا حرف نزدی؟ تیر و ترکش عصبانیت علی به من هم خورد.‌ یک قدم به عقب برداشتم. حالا همه‌ی نگاه‌ها سمت من بود. علی قدمی سمتم برداشت و گفت: _ با توام! دیشب لال بودی یا الان لال شدی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ به‌ خدا یادم رفت. _ یادت نبود یا مثلاً دلت برای همدستت سوخت! من با زهره همدست نیستم. اما الان زمانی برای دفاع کردن از خودم نیست. قدم دیگه‌ای سمتم برداشت. که خاله متوجه قصدش شد و فوری روبرویش ایستاد و هر دو دستش رو روی سینه علی گذشت و گفت: _ این امانته. _ مامان به قرآن داری اشتباه می‌کنی! _ باشه اشتباه می‌کنم، بزار اشتباه کنم! ولی این امانته. رو به دایی کرد و گفت: _ بیا آرومش کن. دایی دستش رو از جیبش در آورد و به سمت علی رفت و به گوشه‌ای بردش. نگاه تیز‌ علی روی من بود. انگار دوست داشت یه سیلی هم به من بزنه. اما واقعاً من بی‌تقصیرم. علت عصبانیتش از من اشتباهه. خاله دست زهره رو گرفت و از پله‌ها بالا برد.‌ خون‌ خشک‌ شده‌ی زیر بینی و گوشه‌ی لب‌هاش، نشون از این می‌داد که بیرون از خونه هم کتک خورده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 بعد از شام به اتاق برگشتم بین رفتارهای سهراب گم شدم، اینکه گاهی سرد و خشک میشه و گاهی اینقدر مهربون،که توی محبتش غرق میشم. حمایتش در برابر مزاحمت افشار هم برام جذابه، هم به خاطر بد اخلاقی که کرد زننده. نگاهم رو به انگشترم دادم. چقدر راحت و ساده منی که دوست نداشتم ازدواج کنم متاهل شدم! در اتاقم باز شد و رضا طلبکار داخل اومد به خاطر حال بابا در رو بست کرد و دستش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد. _چی شده؟! _ زهرمارو چی شده.‌ مگه بهت نگفتم با این دختر سارا نگرد؟ با شنیدن اسم سارا ته دلم خالی شد. _ سارا چند روز دانشگاه هم نمیاد؛ من خودمم دیگه قصد ندارم باهاش در ارتباط باشم. بعد کی به تو اجازه داده خودت رو برای من بزرگتر حساب کنی که اینجوری طلبکارانه بیای تو اتاقم‌و ازم سوال بپرسی _ من بزرگتر تو هستم! _دو سال بزرگتری انقدر نیست که بخوای من رو مواخذه کنی. به دراشاره کردم. _ برو بیرون. صفحه گوشی رو سمتم گرفت. _اگر همین الان جوابم رو ندادی به خاطر حال بابا مجبورم با آقا سهراب حرف بزنم. دوست نداری که اون بدونه! بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم دلخور لب زدم _ خیلی بی شعوری رضا! اینجوری باید من رو تهدید کنی! گوشیش رو تکون داد و تاکیدی بهش اشاره کرد. _ جواب من رو بده.‌ این چی میگه؟ ایستادم و گوشی رو ازش گرفتم؛ پیامی که روی صفحه گوشیش بود رو خوندم. "سلام آقا رضا، سارا هستم؛ میشه به حوری بگید به من زنگ بزنه؟ فقط بگید با گوشی خودش زنگ نزنه." سارا با من چیکار داری! تا همین الانم به خاطر دوستی با تو حسابی توی دردسر افتادم. گوشی رو سمت رضا گرفتم. _بلاکش کن. جوابش رو نده؛ بیخود کرده پیام داده. من دیگه باهاش کاری ندارم. طوری نگاهم کرد‌که انگار حرفم رو باور نکرده. _ داری فیلم بازی می کنی یا راست میگی!؟ برگشتم و‌روی تخت نشستم. _ راست می‌گم. کاری باهاش ندارم. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد و دلم پایین ریخت. پیام رو خوند با اخم گفت: _ میگه کارت بانکیت رو دوباره لازم دارم. متعجب نگاهم کرده. _ توکارتت رو داده بودی به این دختره!؟ اشک توی چشم هام جمع شد و با سر تایید کردم. _ چرا انقدر تو احمقی! میدونی هر غلطی بکنه به پای تو می نویسن. _ رضا تو دلم رو خالی نکن. فقط خواهش می‌کنم نزار مامان و بابا بفهمن. کنارم نشست گوشیش رو طوری گرفت که تایپ پیامش رو ببینم. "حوری به خاطر شما حسابی تو دردسر افتاده، لطفاً دیگه پیام ندیده." پیام رو ارسال کرد. با دلشوره نگاهش کردم. نکنه چیزی فهمیده! _چه دردسری رضا؟ حالم رو درک کرد لبخند کمرنگی زد و با دست ضربه‌ی نسبتاً محکمی توی کمرم زد. برای اینکه بهم آرامش بده گفت _ دردسر از این بیشتر که من فهمیدم! لحنش رو به شوخی کرد و ادامه داد _ حالا می خوام پوستت رو بکنم. خودم رو سمتش کشیدم و بغلش کردم دستهای رضا هم دور کمرم حلقه شد. پر بغض لب زدم: _ کاش از اول به تو می گفتم. _ الان هم چیزی نشده، نگران نباش؛ انشاالله کاری با کارتت نکرده. ازش فاصله گرفتم _ممنون که بهم آرامش میدی. به ساعت گوشیش نگاه کرد و ایستاد. _ دیر وقته، بگیر بخواب. _ خوابم نمیاد. _چراغ ها خاموش کن... حرفش رو نصفه گذاشت و خیره نگاهم کرد. دستش رو جلو آورد. _ اون قرص‌ها رو بده به من. نگاهم رو به دستش دادم و آهی کشیدم _ کاش همون موقع که دیدی می گرفتیشون. امروز آقا سهراب دید، برداشت که دیگه نخورم. آبروم رفت.‌ آبرو! من اصلاً پیشش آبرو ندارم وقتی که این داستان احسان رو می دونه دیگه چیزی نمی مونه که بخوام بابتش حفظ آبرو کنم. _ عیب نداره؛ از اول نباید می خریدی. بخواب صبح دوباره خواب نمونی. _ باشه‌ای گفتم، شب بخیر گفت؛ چراغ رو خاموش کرده بیرون رفت. سرم رو روی بالشت گذاشتم و تلاش کردم تا بخوابم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 از اینکه همون روز توی اتاق نعیمه دیدِم هم حسابی خجالت کشیدم و معذب بودم.‌ اومده بود درد کشیدن من رو ببینه.از تو اتاق موندن کلافه بودم ولی ترس از راه رفتن اجازه نمی‌داد تا کلافگی رو بروز بدم.‌ الان که کمی راه رفتم و متوجه شدم میتونم روی پاهام بایستم، دیگه دلم نمیخواد روی اون تخت بخوابم. وارد اتاق نعیمه شدیم گلنار مثل اول دیگه زیر بغلم محکم نگرفته.، چون مطمئنه تعادل برای راه رفتن دارم. با کمکش روی تخت نشستم با اینکه برای راه رفتن فشاری به گلنار نیاوردم اما نفس نفس زد تا خودش رو خسته نشون بده رو به نعیمه گفت _با من دیگه کار نداردید خانم؟ نه میتونی بری. برای ناهار چی گذاشتید؟ _نمیدونم خانم جان من که از صبح اینجام _گلنار نری خودت رو بزنی به خستگی از زیر کار در بری ها دلت رو بده به کار که دوباره نیای التماس پشت چشمی نازک‌کرد _چشم خانم جان سمت در رفت و بیرون رفت. عزیز همیشه به ما میگفت پشت چشمت رو برای من نازک‌نکن. چقدر از این کار بدش می‌اومد. غمگین به روبرو خیره شدم.‌ _پات بهتر شده؟ آه پر حسرتی کشیدم _ بهترم _بازم باید بخوابی. باید دارو به کف پات بزنم یه جوشونده هم گفتم بیارن. اونم بخوری استراحت کنی فردا میتونی بری باغ. پس فردا هم دیگه هر کاری دلت خواست میتونی بکنی. _باشه نگاهی بهم انداخت و روسریش رو سرش کرد. _نشین‌‌ غمبرک‌ بزن. یاد بگیر تو هر شرایطی خوب زندگی کنی.‌ _شما از نشونی نداری کجا رفتن؟ _هاشم‌مرد دنیا دیده‌ایه.‌ میدونست موندنش برای هر دوتون خطرناکه. اگر نمیدونی کجان حتما به صلاحه. ایستاد و سمت در رفت _میشه بگید پری بیاد پیشم؟ نفس سنگینی کشید و سمتم چرخید. _میگم بیاد ولی اندازه‌ی سر سوزنی بهش اعتماد نکن و حرف هایی که بهت زدم رو بهش نگو.‌ _نمیگم _زود تر هم از این حال دربیا.‌ غمگین گفت _فرامرز پسر بدی نیست.‌ اگر تنبیهت کرد به خاطر خودت بود.‌ اینجوری دیگه هیچ وقت پات رو از این خونه بیرون نمیذاری و میدونی که بری عاقبتت چی میشه. سرم رو پایین انداختم و دلخور گفتم _خدا خودش بدونه _اگر بیرون نرفته بودی، هیچ وقت انقدر غصه دار و نا امید نمیشدی. اصلا بگو ببینم چی شد که پیش خودت نقشه کشیدی از اینجا بری؟ _نمیخواستم برم. پری گفت الان بهترین موقعیته که... نباید اسم پری رو میاوردم! درمونده نگاهم رو به نعیمه که رنگ چشم هاش طلب‌کار شده بود دادم _نباید اینو میگفتم جلو اومد و کنارم نشست _مطمئن بودم یکی تحریکت کرده. چون ملوک از وضعت خوشحال بود شکم بهش رفته بود نمیدونستم پری... _خانم تو رو خدا به روش نیارید. پری فقط میخواست کمکم کنه. _قسم نده. چشم هام پر اشک‌شد _خواهش میکنم نفس پر صدایی کشید _وقتی گفتی خدا خودش میدونه دلم برای فرامرز ریخت. از اشتباهش و ظلمی که بهت کرده بگذر منم به روی پری نمیارم نگاهم بین چشم هاش جابجا شد. از چی باید بگذرم‌ از پای آش و لاشی که برام ساخت؟ از اینکه وسط حیاط جلوی چشم همه کوچیکم کرد؟‌ یا از اینکه از عزیز و آقاجانم‌جدام‌کرد _وقتی انقدر فکر میکنی یعنی نمیخوای بگذری؟ _عزیزم همیشه میگفت برای بخشیدن نباید کسی رو تحت فشار قرار بدی. اون بدرد نمیخوره دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد _میرم بگم پری بیاد پیشت _بهش میگید؟ چپ‌چپ نگاهی بهم انداخت و بیرون رفت خبر خوش برای اونایی که رمان منتهای عشق رو نخوندن یا میخوان دوباره بخونن.👇 اینجا بارگزاری میشه😋 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 بخونید که آخرش وصل بشه به فصل دوم😎 شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f هر سوالی دارید اینجا از نویسنده بپرسید😍 https://harfeto.timefriend.net/16896614383351        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شلنگ رو داخل قابلمه گذاشتم. دنبال فندک گشتم. انگار بردمش داخل. وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم _مگه من تو زندگی تو دخالت می‌کنم! _علی، رویا رو با سحر مقایسه نکن. بیچاره دایی! علی هم چه نقشی بازی می‌کنه.‌ برای اینکه متوجهم بشن گفتم _فندک چرا تو بالکن نیست! علی گفت _من برداشتم. این‌گازه زیاد بهش اعتباری نیست. یهو گُر می‌گیره. خودم روشنش می‌کنم. خواست سمتم بیاد که دایی بازوش رو گرفت _حواست جمع کن! بازوش رو رها کرد علی به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت و وارد بالکن شد. دایی نگاهش رو به من داد _تهدید کرد چی گفت؟ همزمان در خونه باز شد خاله داخل اومد _رویا برنجم زیاده ها! کدوم قابلمه رو گذاشتی؟ _تو بالکنِ از پشت شیشه نگاهی بهش انداخت _خوبه. دستت درد نکنه سمت آشپزخونه رفت و در قابلمه‌ی فسنجون رو باز کرد _به‌به چه روغنی انداخته. دستت درد نکنه خوشحال از تعریفش گفتم _دیگه باید خاموشش کنم خاله زیر قابلمه رو خاموش کرد و درش رو گذاشت. صدای زهره از پایین اومد _مامان! سحر زنگ زده پشت گوشی منتظرته دایی قیافه‌ی جدی به خودش گرفت و رو به خاله گفت _با من کار داره. زنگ زد آنتن نداد قطع شد. از خونه بیرون رفت.علی داخل اومد و گفت _روشن کردم. عه مامان بالایی! ببین آبش بسه؟ خاله سمت بالکن رفت _ماشالله رویا از من وارد تره بیرون که رفت علی آهسته گفت _ای کلک از این کارها هم بلدی! با خنده گفتم _بلدم ولی جز برای نجات تو استفاده نمی‌کنم. به در نگاه کردم. _سحر زنگ‌ زد با خاله حرف بزنه دایی نذاشت رو به علی گفتم _به من نمی‌گی چی شده؟ _صبر کن خودش می‌گه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀