🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت82
🍀منتهای عشق💞
همونجا گوشهی آشپزخونه نشستم. دلم برای علی میسوزه. این وسط حسابی اعصابش به هم ریخته. هم غیرتش قبول نمیکنه، هم از همه ناراحته.
اما تقصیر من نیست، خاله گفت نگو! خودش همیشه میگه حرف مامان رو گوش کنید.
نباید اجازه بدم تنها بمونه و غصه بخوره. حتی اگر تهدید و دعوام کنه.
ایستادم و کمی از گلگاوزبونی که دم کرده بودم رو توی لیوان بزرگی ریختم و نبات هم کنارش گذاشتم. روسریم رو مرتب کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
خاله با دیدنم فوری ایستاد و سمتم اومد.
_ تو نمیخواد بری، بده خودم میبرم.
خواست سینی رو از دستم بگیره که محکم گرفتم و اجازه ندادم. با تعجب بهم نگاه کرد.
_ خودم میخوام براش ببرم.
_ تو الان بری بالا، میزنه یه بلایی سرت میاره!
_ نمیزنه.
_ رویا جان بحث نکن! اون عصبیه الان بری...
_ خاله علی من رو نمیزنه! بزار برم از دلش در بیارم. حرف بزنم براش. توضیح بدم. گناه داره؛ الان فکر میکنه هیچ کس حسابش نکرده، بزار بزم!
درمونده دستش رو از سینی شل کرد و انداخت.
_ دیدی عصبانیه، زود بیا بیرون.
_ باشه چشم.
از پلهها بالا رفتم. ته دلم خالیه اما دوست ندارم تو این وضع ببینمش. هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا کمی حالش رو بهتر کنم.
پشت در اتاقش ایستادم و در زدم. مطمئن بود که ما الان به اتاقش نمیریم.
_ بیا تو مامان.
دوباره در زدم و گفتم:
_ رویام.
سکوت کرد و جوابی نداد. وقتی به خاله اجازهی ورود میده، یعنی الان آمادگیش رو داره کسی بره داخل.
با آرنجم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
دستش رو روی زانوش گذاشته بود و انگشتهاش رو روی چشمهاش، تا جایی رو نبینه.
_ برات گلگاوزبون آوردم.
جواب نداد. گلگاوزبون رو نزدیکش گذاشتم و همون جا نشستم.
_ بلند شو برو بیرون!
_ نمیرم.
دستش رو از روی چشمهاش برداشت و متعجب نگاهم کرد. به دَر اشاره کرد و با تشر گفت:
_ میگم برو بیرون!
نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جابجا شدم.
_ نمیرم.
_ اعصاب ندارم، میزنم یه بلایی سرت میارم. برو بیرون!
_ باید باهات حرف بزنم.
_ الان وقتش نیست، بلند شو برو بیرون!
_ نمیرم، اینقدر این جمله رو تکرار نکن!
خیره نگاهم کرد.
_ چکار داری؟
_ میخوام باهات حرف بزنم.
سرش رو به دیوار تکیه داد و طلبکار نگاهم کرد.
_ حرفی نمونده.
_ چرا مونده. اول اینکه تو به ما گفتی حرف مامان رو گوش کنید!
_ الانم میگم.
_ گفتی هر چی مامان میگه بگو چشم؛ حتی اگر شب بود و مامان گفت روزه.
_ خب؟
_ مامان به من گفت به تو حرفی نزنم! چرا از من ناراحت میشی؟ من حرف خودت رو گوش کردم.
اخم کرد.
_ این فرق داشت.
_ چه فرقی! من اگر میگفتم مامان رو ناراحت میکردم.
_ چرا دیشب نگفتی؟
_ به خدا یادم رفت. الانم اومدم بهت بگم من با زهره همدست نبودم. من از روز اولی که فهمیدم زهره داره پا کج میذاره، اومدم به مامان گفتم. به تو نگفتم، چون ترسیدم. گفتم مامان زهره داره این کار رو میکنه، مامانم بلند شد اومد مدرسه با مدیر حرف زد.
دیروز یکی از بچهها که پشت زهره میشینه، یه کاغذ سمت من و شقایق پرت کرد که شقایق برداشت. نوشته بود زهره داره با هدیه قرار میذاره که فردا برن کافی شاپ.
من نمیدونم شقایق از کجا میدونست ولی به من گفت که میخوان یه بلایی سر زهره بیارن.
تمام حرفی که من میدونستم، همین بود. به من گفتی با زهره همدستی، خیلی ناراحت شدم. من با زهره همدست نبودم. الان زهره با من دشمن شده؛ دشمن که بود دشمنتر شده. میگه نباید به تو میگفتم؛ نباید به مامانم میگفتم و سکوت میکردم.
حتی مطمئنم زهره امروز خبر داشت که خاله دیر میاد خونه، به خاطر همین رفته. اینا رو نگفتم که زهره رو لو بدم؛ گفتم که حسابم رو ازش جدا کنی.
_ به غیر از آبجیِ حسن، دیگه کی میدونه؟
_ هیچ کس، فقط من و شقایق.
_ از این به بعد این اتفاقها رو باید به من بگی، نه به مامان! فهمیدی؟
_ باشه.
سرش رو پایین انداخت.
_ با من قهری؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و نگاهم کرد.
_ نه. توی این خونه فقط تو هوای من رو داری. همیشه این جور مواقع برام گلگاوزبون میاری.
با این حرفش کم مونده غش کنم. علی متوجه محبت من به خودش شده، کاش متوجه احساسم هم میشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت82
🌟تمام تو، سَهم من💐
اسمش رو صدا کردن و وارد اتاق شد و چند لحظهی بعد در حالی که دستش رو روی جای آزمایش خونش فشار میداد
آستینش رو پایین کشید.
_ بریم صبحانه بخوریم؟
_یه کیکو شیر کافیه
_کیکو شیر که صبحانه نمیشه
پشت فرمون نشست
_بریم همون جایی که دیروز رفتیم؟
_برای من فرقی نداره هر جا که برید خوبه
_اینرسمی حرف زدنت خوب نیستا!
بعد از اون همه سخت گیری و آشنایی وحشتناکی که داشتیم انتظار داره الان من باهاش با صمیمیت رفتار کنم؟!
_ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم ولی واقعا برام فرقی نداره کجا بریم.
_اهل تعارفی!
_نه اصلا....
_من برعکس توام. نظرم هر چی باشه رک و راست به طرف مقابل میگم. به نظر خودم خیلی اخلاق خوبیه. به نظر تو چی؟
_ نمیدونم تا حالا با همچین آدمی روبرو نشدم حالا یه مدت بگذره متوجه میشیم
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد هنوز مسیری از آزمایشگاه دور نشده بودیم که صدای تلفن همراهش بلند شد به صفحه گوشی نگاه کرد و تماس رو رد زد.
بلافاصله دوباره صدای گوشیش بلند شده اینبار به جای رد کردن، صدا رو از پهلو ساکت کرد و جواب نداد.
بصدای پیامک گوشی بلند شد.خواست پیام رو بخونه که به چراغ قرمزی رسیدیم
با دیدن ماموران راهنمایی رانندگی گوشی روی پای من گذاشت.
_میشه بخونی ببین چی نوشته.
باشه ای گفتم و گوشی رو برداشتم و پیامی که از طرف شخصی به اسم فرزاد اومده بود
_ نوشته فرزاد!
_ باشه بخونش
_سهراب کجایی؟ سرهنگ دنبالته.
زیر لب حرفی زد که شبیه ناسزا بو اما ناواضح گفت و متوجه نشدم.
از چراغ قرمز رد شدیم گوشی رو ازم گرفت و روی اسم فرزاد زد
_الو... کجاست؟
_ من که گفتم دارم میام آزمایش خون
_ مرخصی نوشتم گذاشتم روزی میزش تایید کرد!
_ فرزاد من واقعاً کار دارم...
_ خیلی خوب؛ نمیخواد بگی اومدم. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و شرمنده نگاهم کرد
_ببخشید نهمیتونیم بریم صبحانه بخوریم، نهمیتونم بریم خونه رو هم ببینیم. باید برگردم. یه کاری پیش اومده
_ایرادی نداره و فقط یه چیزی، آقا سهراب میشه منو خونه نبرید.
نیم نگاه سوالی بهم انداخت
_ کجا ببرم؟
_ می خوام برم پیش سحر دختر خالم.
ابروهاش رو بالا داد و کمی مکث کرد.
_ کی هست؟
_ گفتم که دختر خالمه! خیلی صمیمی هستیم
_ چند سالشه؟
جدی نگاهش کردم
_مگه مهمه چند سالشه؟! دخترخالم دیگه!
_خیلی مهمه، مجردِ، متاهله، چیکاره هست؟ خونهش همون خونهی خاله است یا تنهاست؟
اصلا خوشم نمیاد که اینجوری همه چیزو موشکافانه می خواد بدونه. نگاهم رو ازش گرفتم و با لحنی که خودش متوجه شد ناراحتی توش هست گفتم
_ دختر خالهم، سیوسه سالشه. آموزشگاه نقاشی داره که با خونه خالهم فاصلهش زیاده من هر وقت دلم بگیره یا حوصلم سر بره میرم پیشش
کمی فکر کرد و سرش رو تایید تکون داد.
_ آدرس رو بگم؟
_بگو ببینم کجاست؟
گفتم و با دقت گوش کرد.
_من اونورها آموزشگاه ندیدم!
_ حالا الان اگر که منو برسونید، میبینید.
_ نه شما رو میرسونم خونه
متعجب گفتم
_ بله!
_ گفتم شما میری خونهی پدرت.
مُصر گفتم
_ می خوام برم پیش دختر خالم!
_پیش دختر خالهت هم میری. بزار یکم روابط خانوادگیمون بیشتر بشه. من خالهت رو ببینم دختر خالهت رو ببینم، ببینم چه جور آدمیه بعد اگر خواستی رفت آمد داشته باشی موردی نداره و میتونی بری
_ یعنی چی!؟ آقا سهراب فکر نمیکنم انقدر حساسیت شما درست باشه.؟ من می خوام برم پیش دختر خاله ام!
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره صداش سرد و خشک شد.
_با شناختی که من از تو دارم به شدت تو انتخاب دوست ناموفقی. من نه خالهت رو می شناسم نه سحر. تو هم الان میخونهی پدرت. اگر هم خیلی اصرار داری میتونی خیلی زودتر دعوتش کنی که همدیگرو ببینیم.
نگاه خیره متعجبم رو بعد از چند ثانیه ازش برداشتم و به روبه رو دادم.
تا الان جز مامان هیچکس من رو از رفتن به جای منع نکرده و بابا همیشه فقط میگفت بهم اطلاع بده و برو.
سحر خیلی خانومه و سهراب نباید در رابطه با هاش اینطوری حرف بزنه.
ماشین رو جلوی در خونه پارککرد
_ بهت زنگ میزنم
نگاه دلخوری بهش انداختم.
_ ازم ناراحت نشو! ذهنم درگیرته. درگیریه که خودت ایجادش کردی.
بی حرف پیاده شدم. حیف که کل زندگیمرو میدونه و یه جورایی احساس میکنم گِرو کشی میکنه. وگرنه من دربرابر این حرفهاش هیچ وقت سکوت نمیکنم.
بالبخند دستی برام تکون داد و با سر به در خونه اشاره کرد
_ برو دیگه
نفسمرو حرصی بیرون دادم و نگاه ازش برداشتم و سمت خونه رفتم.
انقدر از رفتارش ناراحتم که بدون خداحافظی وارد خونه شدم در رو بستم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت82
با تکون های دستی چشمم رو به سختی باز کردم.
_اطهر پاشو صبحانت رو بخور.
نوری که از پنجرهی کوچیک اتاق روی دیوار افتاده بود خبر از صبح میداد. با خنده گفت
_نعیمه خانم نباشه تا لنگ ظهر میخوابی ها
نگاهم رو به خاله مونس دادم و لب زدم
_سلام
_علیک سلام خانوم. چشمات رو کردی کاسهی خون! پاشو ببین از گریه چه بلایی سر صورتت آوردی.
با کمکش روی تخت نشستم
_پات بهتره الحمدلله؟
انگشت های پام رو تکون دادم. یه حس کرختی توشون هست که دیشب نبود
_دیشب خوب بودم ولی الان یه جوریه!
ملافهای که روم بود رو کنار زد.
_نگران نباش چون تکونش ندادی اینجوریه یکمراه بری درست میشه. صبحانهت رو که خوردی صدام کن بیام کمکت ببرمت باغ که راه بری
_پری نیست؟
لبخند پهنی رو صورتش نشست
_اون دیگه تا چند روز پیداش نمیشه. کلهی سحر رفتن بیرون.
ایستاد و سمت در رفت
_کارهای پری هم ریخت رو سر من. برمتا صدای خاور در نیومده
در رو باز کرد و قبل از خروج دوباره نگاهم کرد
_صبحانهت رو کامل بخور صدام کن
در رو بست و رفت
آهی کشیدم و پاهام رو با ترس پایین گذاشتم. حق با خاله مونس بود چون از ترس تکونشون ندادم حالت کرختی داره. کمی گزگز کرد و به حالت قبل برگشت. روی رمین نشستم و بی میل شروع به خوردن کردم. چند لقمه خوردم و سینی رو عقب فرستادم.
از یه لحاظ خوب شد نعیمه خانم نیست. دیگه برای راه رفتن بهم اصرار نمیکنه. خاله مونس هم سرش شلوغه یادش میره بیاد دنبال.
هنوز فکرش از سرم نگذشته بود که در باز شد و با رنگو روی پریده داخل اومد. نگاهی به سینی انداخت.
_پس چرا نخوردی؟!
_خوردم. دیگه سیر شدم
جلو اومد و سینی رو برداشت
_نمیخوری بی جون میمونی، دستمال پاهات رو باز کن. چارقدتم سرت کن اینو بزارم مطبخ میام ببرمت.
غرغر کنون سمت دررفت
_خب زن حسابی میگفتی بعد میرفتی یه خونه ماتم گرفتن چه جوری خبر بهش بدن
بیرون رفت و دیگه صدای غرغرش رو نشنیدم. انگار چاره ای نیست. آروم دستمال رو از دور پام باز کردم جای ضربه ها روی پاهام مثل یکخط قرمز مونده. انگشتم رو روی خط ها کشیدم. عیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری توسط یه مرد غریبه کتک بخورم.
چشم هامدیگه توان اشک ریختن ندارن. نفس سنگینی کشیدم و جورابی که نعیمه برام گذاشته بود رو روی شلوارم کشیدم. چارقدم رو دور گردنم بستم و به سختی و با تکیه به تخت ایستادم.
از شدت ترس نفس هام به شماره افتاد
_خوبی دختر؟
بدون اینکه دستم رو از روی تخت بردارم سرچرخوندم و به خاله مونس نگاه کردم
_میترسم
جلو اومد و زیر بغلم رو گرفت. کمک کرد تا صاف بایستم
_ترس نداره مادر! دو قدم بری ترست میریزه
تکیهم رو به بدنش دادم و باهاش همقدم شدم و با احتیاط تر و آروم تر از گلنار راه میره.
_چرا انقدر یخ کردی؟
نفس هام آروم شدن ولی همچنان طبیعی نیستن.
از اتاق بیرون رفتیم. مضطرب به اطراف نگاه کردم.
_دنبال اربابی؟ بالا تو اتاقشه، داره صبحانه میخوره. نترس دیگه کاریت نداره. خیلی اشتباه کردی از اینجا فرار کردی.
غمگین لب زدم
_وقتی هیچ کس خبری از خونمون بهم نمیداد باید چی کار میکردم؟
_از منگیس سفید بشنو، وقتی چند تا بزرگ تر بهت میگن نه، بهت میگن صبر کن و بشین سرجات، بگو جشم که این بلا سرت در نیاد
در مطبخ رو باز کرد. تن صداش رو پایین آورد.
_یه گوشهی باغ راه برو، هر وقتم خسته شدی برگرد مطبخ.
_چشم
خاور در حالی که دست هاش رو به هم میمالید با استرس گفت
_مونس گفتی بهش؟
_نه مگه بیکارم؟ ملوک خانم نمیگه من بگم؟
_بفهمه خونه رو میزاره رو سرش. نعیمه هم وقت پیدا کرده
خبر خوش برای اونایی که رمان منتهای عشق رو نخوندن یا میخوان دوباره بخونن.👇
اینجا بارگزاری میشه😋
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
بخونید که آخرش وصل بشه به فصل دوم😎
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
هر سوالی دارید اینجا از نویسنده بپرسید😍
https://harfeto.timefriend.net/16896614383351
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت82
🍀منتهای عشق💞
عمو کنار آقاجون نشست و علی سینی خالی رو دست زهره داد. چیزی کنار گوشش گفت و کنار دایی رفت. گوشیش رو برداشت روی عسلی کنارش گذاشت و نشست.
تمام حواسم پیشِ گوشی داییِ. دوست دارم از کارش سر در بیارم. کاش میشد تو یه فرصت مناسب گوشیش رو بردارم.
شروع به پچپچ با علی کرد.
عمه گفت
_زهرا جان شاید دخترای منم بیان.
خاله با خوش رویی گفت
_بیان قدمشون سرچشم
اونام بیان جماعت فتنه گر تکمیل میشه
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو به خاله دادم.
عمه هم فکرایی پیش خودش میکنه. مثلا الان خاله چی باید بگه! بگه نه من غذا کم درست کردم نیان! آدم خودش باید شعور داشته باشه.
عمو گفت
_رویا دانشگاهت چطوره!
_خوبه. هنوز درسها سنگین نشده
خانم جون با خنده گفت
_بچهم علی رو گرسنگی ندی سر درس و دانشگاه
دایی گفت
_خیالتون راحت. این علی آقا یه جوری با سیاست زنش رو انتخاب کرد که تا صد سال آینده هیچ کس همچین انتخابی نمیتونه داشته باشه.
صدای خندهی جمع بالا رفت.میلاد گفت
_نگران رضا باشید که مهشید یا غذا مونده به خوردش میده یا تهدیگ سوخته
همه خندیدن و خاله ناراحت و تشر مانند گفت
_میلاد!
نگاه چپچپش رو از میلاد گرفت
_شوخی میکنه. هزار ماشالله انقدر هنرمنده که از هر انگشتش هزار تا هنر میریزه.
زهره گفت
_اصلا هم اهل اسراف نیست. تمام پوست میوههاشون رو گل میکنه. فقط رضا کوتاهی میکنه نمیبره بساط کنه بفروشه.
انقدر که زهره روی میوهآرایی مهشید تاکید داشته هر وقت حرفش رو میزنه خندهم میگیره.
خانم جون که متوجه نیش و کنایهی زهره نشده گفت
_منم دیدم خیلی قشنگ درست میکنه. ولی مادر اونا رو که نمیشه بفروشی!
عمو با صدای بلند خندید
_زهره داره شوخی میکنه
عمه نگاهی به من انداخت
_زنها بهتر منظور این حرفها رو میفهمن. زهره میگه، تو چرا جاری بازی در میاری میخندی!
خیره به عمه موندم. فقط برای حفظ ظاهر میگه حلالم کن. وگرنه تو که حلالیت میخوای این چه طرز حرف زدنه
علی گفت
_عمه رویا اصلا اینجوری نیست!
عمه که فقط من هدفش بودم شروع به خندیدن کرد
_چه دفاعی هم از زنش میکنه.
میلاد گفت
_تازه بوسش هم میکنه.
چشمهای علی گرد شد و به میلاد خیره موند. خاله درمونده و ناباور گفت
_میلاد!
_به خدا خودم بالا بودم، دیدم!
دایی با صدای بلند خندید و به زور وسط خندهش گفت
_دقیق زد وسط خال
از خندهی دایی همه شروع به خندیدن کردن. انقدر خجالت کشیدم که دیگه نمیتونم تو جمع بشینم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀