🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت88
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدیم. رضا هنوز از موضعش کوتاه نیومده و همچنان بعد از چند روز اخمهاش تو همه.
توی خونه چشم چرخوندم و دنبال زهره گشتم که خاله گفت:
_ زندگی منِ بدبخت رو ببین! یه پسرم برای من قیافه میگیره؛ دخترم جرأت نمیکنه بیاد پایین؛ اونم از علی که زن گرفتنش برای من داستان شده.
با محبت نگاهم کرد.
_ دلخوشی من یه تویی یه میلاد.
نفس سنگینی کشید و رو به رضا گفت:
_ علی آرامش این خونه رو فراهم کرده. دیدی که رفتیم خواستگاری جواب منفی گرفت؛ یکم صبر کن!
رضا طلبکار گفت:
_ جواب منفی گرفت، چون شما تو سرش کردید نباید از عمو و آقاجون کمک بگیریم. چون نمیدونم سر چی میخوای به همه ثابت کنی که ما به کمک نیاز نداریم. ولی داریم مامان خانم! اونا دستشون به دهنشون میرسه. اگر شما بزارید از این فلاکت در میایم.
خاله که از حرفهای رضا دهنش باز مونده بود، ناباورانه گفت:
_ رضا میفهمی چی داری میگی!
رضا مصممتر از قبل گفت:
_ بله میفهمم! سنگینی بار زندگی افتاده رو دوش علی، چون شما نمیخوای تو فامیل کم بیاری.
صدای بسته شدن در حیاط اومد و خاله برای اینکه جلوی یه دعوای بزرگ رو بگیره گفت:
_ علی اومد. جلوش از این حرفها نزنیها!
رضا پوزخندی زد و نگاهش رو به من داد.
_ فضول خونه حرف نزنه، من نمیگم.
به حالت دعوا گفتم:
_ با منی! غلطها رو تو و زهره میکنید، بعد من میشم فضول!
_ فضولی دیگه! اگر فضول و خود شیرین نبودی به مامان میگفتی، نه به علی!
_ تو اصلاً میفهمی من اون روز چی کشیدم!؟
_ بله زهره بهم گفت تَوهُم زدی.
_ خاک بر سر بیغیرت تو...
عصبی سمتم هجوم آورد که پشت خاله پنهان شدم و همزمان در خونه باز شد.
خاله با حرص و زیر لب گفت:
_ بسه دیگه!
میلاد که از اول روی پلهها نشسته بود و به دعوای ما نگاه میکرد ایستاد و با ذوق سمت علی رفت.
_ سلام داداش.
علی مثل همیشه از استقبال گرم میلاد خوشحال شد.
_ سلام فینگیل خونه.
با حضور علی از دست رضا در امانم. سلامی گفتم و از پناهگاه خاله بیرون اومدم.
علی خیلی جدی به من گفت:
_ با کی اومدی خونه؟
از اینکه به محض ورودش باهام تند حرف زد، ناراحت شدم ولی بروز ندادم. خودم رو مظلوم کردم.
_ تنها اومدم.
خاله نگران گفت:
_ چی شده مگه!؟
داخل اومد و کیفش رو روی زمین گذاشت.
_ این خواهر حسن، اصلاً دختر خوبی نیست.
_ به خاطر گوشی که آورده بود مدرسه میگی؟
_ نه، یه چیزهایی ازش دیدم که خیلی بهش فکر کردم. امشب میرم جلوی درشون به حاجی میگم دخترش رو جمع کنه تا آبروش مثل ما نرفته!
بیچاره شقایق کاری نمیکنه که آبروی کسی رو ببره.
_ زهره کجاست؟
_ از صبح که داد و بیدا کردی رفتی، از اتاقش بیرون نیومده.
_ مامان تنهاش نزار! یه کاری دستمون میده.
نگاهی به گوشی سیار خونه انداخت. خاله متوجه حرف علی شد.
_ حواسم بوده. دنبال گوشی نیومده.
_ خیلی گرسنمه. سفره رو پهن کنید تا لباس عوض کنم بیام.
این رو گفت و از پلهها بالا رفت. خاله وارد آشپزخونه شد و رضا هم دنبالش رفت. احتمالاً برای حرفهای تندش میخواد عذرخواهی کنه.
نگاهی به میلاد که به تلویزیون خیره بود، انداختم. شقایق همیشه کمک من کرده، نباید اجازه بدم که تو خونه بیاعتبار بشه.
از فرصت استفاده کردم، گوشی رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم.
صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد با عجله به حیاط رفت تا در رو باز کنه. صدای شقایق توی گوشی پیچید.
_ بله!
استرس اینکه علی بفهمه من به شقایق زنگ زدم، باعث شد تا سریع حرفم رو بزنم.
_ الو شقایق، علی میخواد شب بیاد جلوی درتون به بابات بگه که...
_ تو با کی داری حرف میزنی؟
با شنیدن صدای علی، سرم یخ کرد. فوری تماس رو قطع کردم و سمتش چرخیدم.
_ با هیچ کس.
تن صداش رو بالا برد.
_ مگه من نمیگم با این نگرد. حرفهای من رو گوش میکنی، راپرت میدی!
نگاهی به خاله که از صدای بلند علی بیرون اومده بود، انداختم.
_ ر... را... پرت چی!؟
با دو قدم خودش رو بهم رسوند و ضربهی نچندان محکمی با سر انگشتش به کتفم زد و فریاد زد:
_ اینقدر از دروغ بدم میاد که....
همزمان در خونه باز شد و عمو هراسون یا اللهی گفت و وارد خونه شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت89
🍀منتهای عشق💞
ناخواسته گریهام گرفت. خاله روسریش رو مرتب کرد و نگران به عمو نگاه کرد.
_ یه دعوای سادهی خواهر برادریه!
عمو نگاه عصبی به علی انداخت.
_ چته صدات رو انداختی تو سرت!
علی خیلی زیاد احترام بزرگتر رو نگه میداره. سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
_ ببخشید، از کوره در رفتم.
عمو رو به خاله گفت:
_ سر همین میگم رویا جاش اینجا نیست!
_ چیزی نشده که آقا مجتبی. من اصلاً نمیدونم...
عمو حرف خاله رو قطع کرد.
_ چیزی نشده! دست روی رویا بلند کرد.
خاله اون لحظه که علی به کتفم زد رو ندید. با التماسی که برای آروم کردن عمو بود، گفت:
_ فقط یکم صداش رو برد بالا!
عمو کلافه نگاهش رو گرفت.
_ زن داداش از پشت پرده دیدم. چی رو میخوای لاپوشونی کنی!
رو به من ادامه داد:
_ حاضر شو بریم خونهی ما!
نگران به خاله نگاه کردم. اصلاً دوست ندارم از اینجا برم.
خاله با بغض گفت:
_ آقا مجتبی؛ تو هم مثل برادر من، میدونی رویا رو ببری چه بلایی سر من میاد؟
_ تضمین میدی بلا سر رویا نیاد!
_ آره تضمین میدم.
عمو نگاه چپچپش رو به علی که هنوز سرش پایین بود، داد.
_ رویا راه بیافت.
با کمترین صدای ممکن لب زدم:
_ نمیام.
خاله با گریه گفت:
_ به خدا نمیذارم ببریش!
عمو نفس سنگینی کشید.
_ من امشب تکلیف رویا رو روشن میکنم.
انقدر عصبی بود که برای اولین بار در خونه رو بهم کوبید و رفت.
خاله روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
_ چه بدبختی گیر افتادم.
علی چشمغرهای بهم رفت.
_ باشه حالا بهت میگم.
کنار خاله نشست.
_ بسه مامان. نرفت که!
_ تو اخلاق آقاجونت رو نمیدونی؟ الان بفهمه میاد اینجا، کلی حرف بار من میکنه.
_ شما اگر اجازه بدید من جواب همشون رو میدم. همین الان هم به احترام شما حرف نزدم.
اشکش رو پاک کرد و به حالتی که میخواد اتمام حجت کنه، گفت:
_ نه. تحت هیچ شرایطی نه حرف میزنی نه جواب میدی!
دوباره بغض کرد و ادامه داد:
_ فقط دعا کن نیان!
نگاهی به من انداخت.
_ چهتون شد یهویی؟
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم.
_ از صبح بهش گفتم با آبجی حسن نگرد. تا چشمم رو دور دیده، زنگ زده بهش که علی میخواد بیاد آمارت رو بده به بابات.
خاله درمونده پرسید:
_ آره؟
هیچ کس توی این خونه، الانحرف من رو درک نمیکنه. از اول شقایق من رو نسبت به کار اشتباه زهره آگاه کرد. روا نیست که الان تو دردسر بیافته. گفتنش فایدهای نداره. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت90
🍀منتهای عشق💞
شیون و گریه خاله، اعصابم رو خراب کرده. از طرفی دلشوره دارم عمو من رو از اینجا ببره.
اگر واقعاً عمو بره به آقاجون بگه و اون بخواد بیاد دنبال من، هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره.
تا الان هم، به خاطر تمایل خودم و هم این که احساس میکرد که اینجا با من برخورد خوبی میشه، اجازه داده بود.
رفتن از این خونه، اصلاً برام قابل قبول نیست. من این خونه رو با تمام اعصاب خوردیهاش که البته زیاد هم نیست، دوست دارم.
نگاهی به خاله و نگاه درمانده علی، انداختم. بدون اینکه به کسی اهمیتی بدم گوشی رو برداشتم و شماره عمو رو گرفتم. عصبی گفت:
_ بله!
_ سلام عمو.
نگاه تیز علی باعث شد تا کمی بترسم. صدای طلبکار و عصبی عمو مهربون شد.
_ جانم عزیزم!
نگاهم رو از علی گرفتم تا تیزی نگاهش باعث سکوت من نشه. سرم رو پایین انداختم با چشمهای بسته گفتم:
_ عمو خواهش میکنم به آقاجون حرفی نزنید.
_ رویا جان من میدونم تو دوست داری اونجا بمونی، اما دلیل نمیشه که علی به خودش اجازه بده...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ رفتار علی حقم بود.
متعجب گفت:
_ رویا!
_ علی با من مثل زهره رفتار میکنه؛ من جزئی از این خانوادم؛ خواهش میکنم به آقاجون نگید.
دلم میخواد عکسالعمل علی رو موقع شنیدن این حرف ببینم. نگاهی بهش انداختم. انگار از شنیدن کلمه حقم بود عصبیتر شده.
ایستاد. دستهاش رو به کمرش زد و خیره نگاهم کرد.
_ من این حرف رو به حساب دوست داشتنت که میخوای اونجا بمونی میذارم.
_ حرف دلم بود عمو!
سکوت کرد که بهتر دیدم خداحافظی کنم.
_ کاری نداری عمو!
_ به خالهت بگو فردا شب با آقاجون و بقیه میایم اونجا.
نگران پرسیدم:
_ دیگه برای چی؟
_ برای مهمونی.
_ فقط... به خاطر من که نیست!؟
_ به خاطر این مسئله نیست. ناراحت نباش.
_ باشه چشم.
_ خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو سر جاش گذاشتم. تلاش کردم تا به علی نگاه نکنم. رو به خاله گفتم:
_ دیگه نمیان من رو ببرن.
خاله لبخند مهربونی زد و اشکش رو پاک کرد.
_ خیلی خانومی رویا.
_ فقط گفت «فردا شب با آقاجون و بقیه میان اینجا».
نگاه خاله نگرانتر از قبل شد و بین من و علی جابجا شد.
_ نگفت برای چی؟
_ گفتم دنبال من نیان، گفت برای کار دیگهس.
خاله هر دو دستش رو به هم مالید و گفت:
_ بسم الله! معلوم نیست چه نقشهای برای من کشیدن.
علی نگاه تیزش همچنان روی من ثابت مونده. خاله دستش رو روی زانوش گذاشت و بین من و علی ایستاد.
_ عیب نداره دیگه، خدا رو شکر که بخیر گذشت. فقط من موندم فردا اینا واسه چی میان!
_ رویا دفعه آخرِ من یه حرف رو دو بار برات تکرار میکنم.
تاکیدی و شمرده شمرده گفت:
_ دیگه با این دختره نبینمت!
_ چشم.
_ فقط میخوام این چَشمت الکی باشه!
کنار دیوار رفت و نشست. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد برم تو آشپزخونه.
بدون معطلی وارد آشپزخونه شدم.
پس عمو اومده بود تا این خبر رو بده که قراره فردا به اینجا بیان، که با دیدن اون صحنه که پشت پرده دید، برخوردش عوض شد و عصبی از این خونه بیرون رفت.
دلیل مهمونی فردا هر چی که باشه دوستش ندارم؛ چون قرار محمد هم بیاد.
نیم ساعتی میشه که تو آشپزخونه الکی نشستم. بیرون رو نگاه کردم؛ علی دراز کشیده و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
کیفم رو برداشتم و از پلهها بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره گوشه اتاق نشسته بود. اینقدر گریه کرده که چشماش پف کرده و قرمز شده.
سلام کردم، که جوابم رو نداد. دوباره شروع شد! زهره با من قهر کرده. تو شرایطی که علی از من خواسته همه حقیقت رو جلوی مدیر بگم، من باید چکار کنم!
از بس منت کشی کردم و هواش رو داشتم، خسته شدم! لباسهام رو عوض کردم و گوشه اتاق دراز کشیدم. چشمام رو بستم و به مهمونی فردا فکر کردم.
ای کاش عمو زهره رو برای محمد میخواست! مطمئناً زهره باهاش ازدواج میکرد و من هم راحت میشدم. این اتاقم تنهایی برای خودم میشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت91
🍀منتهای عشق💞
علی تا آخر شب از دستم عصبی بود. صبح بعد از رفتن علی، آهسته پلهها رو پایین رفتم. حتی رضا هم نباید این حرفم رو بشنوه؛ چون با جوی که زهره برام تو خونه ساخته، اون هم با من لج کرده.
وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم. خاله نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ سلام، تو چرا هنوز حاضر نیستی!؟ چرا واسه صبحانه نیومدی پایین؟
کامل داخل رفتم و دَر آشپزخونه رو بستم. با صدای آرومی گفتم:
_ خاله میشه امروز نرم مدرسه؟
این برای اولین بارِ که من از خاله خواهش میکنم که نرم مدرسه؛ اونم جایی که خیلی دوستش دارم.
دستش رو با پایین دامنش خشک کرد و گفت:
_ چرا؟
_ من فکر کنم میدونم عمو اینا امروز برای چی میخوان بیان اینجا!
_ متعجب گفت:
_ چرا؟
_ برای همین خواستگاری دیگه!
_ نه فکر نکنم.
_ چرا خاله ایندفعه میخواد با جمعیت بیاد، که حرفش را به کُرسی بشونه.
_ کسی با ازدواج اجباری تو موافق نیست؛ پس بیخود نگران نباش.
_ میدونم اما ناراحتم؛ اعصابم بهم ریخته. امروز نمیتونم برم مدرسه. میشه نرم؟
جمله آخر رو اینقدر با التماس گفتم که رنگ نگاه خاله مهربون شد.
_ باشه عزیزم نرو.
خوشحال گفتم:
_ پس بگید کمکتون کنم.
_ نمیدونم برای شام میان یا بعد از ظهر!
_ احتمالاً شامه؛ فکر کنم دیروزم اومده بود اینجا که این رو بگه، که اونجوری شد و رفت.
نگاهی به ساعت انداخت.
_ الان خیلی زوده، دو ساعت دیگه زنگ میزنم از سوری میپرسم برای شامِ یا مهمونی.
_ الان هم بیدارن.
_ بیدارم باشن، زشته الان.
_ مهشید و محمد میخوان برن دانشگاه، حتماً بیدارن. زشت نیست خاله، زنگ بزن!
کلافه نگاهم کرد و گفت:
_ خیلی خب باشه.
دَر آشپزخونه رو باز کرد. رضا پشت دَر ایستاده بود. خاله نیم نگاهی بهش انداخت و سمت تلفن رفت.
رضا آهسته به من گفت:
_ مهشید هم میاد؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ تو که بیشتر باید خبر داشته باشی! زنگ بزن ازش بپرس.
_ حالا من یه سؤال ازت پرسیدم، میمیری جواب بدی!
پوزخندی زدم که صدای خاله باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم.
_ سلام سوری جون.
_ شرمنده، معذرت میخوام صبح به این زودی زنگ زدم. بچهها خیلی اصرار داشتند.
رضا نگاهی به من کرد و آهسته خندید.
_ میخواستم بگم ان شالله امشب شام تشریف بیارید.
_ نه چه زحمتی!
_ خیلی هم عالی.
_ نه خواهش میکنم، خوشحال میشیم.
_ خدا نگهدار.
گوشی رو سر جاش گذاشت.
رو به رضا گفت:
_ امروز دانشگاه نرو.
رضا که حسابی کیفش کوک بود با ذوق گفت:
_ نمیرم.
_ یه سری خرید دارم، میری انجام بدی؟
_ بده علی جونت بره!
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و وارد آشپزخونه شد.
رضا خندید و گفت:
_ شوخی کردم، میرم.
با صدای آرومی به من گفت:
_ پولهاش رو میده به اون بره ماشین بخره، کارهاش رو میده به من!
باورم نمیشه این حرفها رو از رضا میشنوم.
خاله هیچوقت توی خونه بین بچههاش فرق نگذاشته. اگر هم الان پول رو داده به علی تا ماشین بخره؛ هم این که علی خودش قسط قرعه کشی رو میده و هم به عنوان مرد و بزرگتر خونه است.
حرفهایی که جدیداً از رضا میشنویم، حرفهای خودش نیست. احتمالاً مهشید بهش یاد داده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت92
🍀منتهای عشق💞
با خاله تمام کارها رو کردیم. زهره ناراحتیش رو بهانه کرد و پایین نیومد.
نزدیکای ساعت دوازده بود که علی زنگ زد و گفت با دایی میرن ماشین بخرن و دیر میان. خاله از خوشحالی خندش جمع نمیشد.
هم علی صاحب ماشین میشه و هم درست زمانی که همه اینجا جمعند، با ماشینش میاد و باعث افتخار خاله میشه.
زهره وقتی فهمید علی دیر میاد، انگار پروبال گرفته باشه، پایین اومد و بعد از چند روز مثل همیشه کنار ما موند.
حرفهام برای علت مهمونی روی خاله تاثیر گذاشته. رفته تو کمد دنبال لباس مناسبی برای من میگرده.
با صدای بلند از بالا صدام کرد.
_ رویا یه لحظه بیا بالا، ببین اینخوبه!
دلم میخواد امشب زشتترین لباسم رو بپوشم. وارد اتاق شدم و با بیمیلی به لباس گلبهی رنگی که دست خاله بود نگاه کردم.
_ من این رو نمیپوشم.
_ چرا این که خیلی قشنگه!
_ ول کن خاله، همینی که تنم هست خوبه.
ایستاد و سمتم اومد.
_ نه اصلاً خوب نیست! بپوش اینو یه ساعت دیگه میان.
با لج بازی گفتم:
_ من اینو نمیخوام.
_ لا اله الا الله! دختر من توی این شرایط وقت نمیکنم برای تو لباس بخرم.
_ خاله من اصلاً دوست ندارم امشب باشم. منمیمونم بالا، بگید رویا حالش خوب نیست.
اخم کرد و جدی گفت:
_ خیلی بیخود کردی! اینا به هر دلیلی میان خونهی ما، مهمونند و احترامشون واجب. پدر بزرگ و مادر بزرگت که بدی در حقت نکردن!
_ من که نمیگم بدی کردن! دوست ندارم بیام...
_ بس کن رویا! از این لباس خوشت نمیاد، الان زنگ میزنم به علی میگم یه لباس دیگه برات بگیره. دیگم حرف نشنوم!
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
لباس رو گوشهی اتاق انداختم. من که به محمد گفتم کس دیگهای رو دوست دارم، چرا حالیش نشده.
صدای بلند خاله رو شنیدم.
_ رویا چه رنگی بگیره؟
من میگم نمیخوام، این میگه چه رنگی! تن صدام رو بالا بردم و به ناچار گفتم:
_ به سلیقهی خودش بگیره، مهم نیست.
در اتاق رو بستم و شروع به برس کشیدن موهام کردم. امشب اگر حرفش رو وسط بندازن، یه جوری جواب محمد رو میدم که برای همیشه فکر من رو از سرش بیرون کنه.
روسریم رو دوباره سرم کردم و پایین رفتم. خاله چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود و با ذوق ذغالهایی که آماده کرده بود رو روی منقل کوچیک و طلایی رنگ میگذاشت.
_ زهره پاشو اون اسفند رو بیار بزار تو سینی، الان میان.
با تعجب گفتم:
_ برای اومدن آقاجون اینا اسفند دود میکنی!؟
_ نَه علی بالاخره ماشین خرید؛ داره میاد.
اسفند رو از دست زهره گرفت و توی سینی گذاشت.
_ رضا بیا اینو ببر جلوی دَر!
از کنار من و زهره رد شد و بیرون رفت. زهره خواست از کنارم رد بشه که مانعش شدم. سؤالی و طلبکار نگاهم کرد.
_ چته!؟
_ میگم... تو محمد رو... دوست نداری؟
_ چطور؟
_ من که نمیخوامش. امشب اگر دوباره گفت، بهش بگم بیاد تو رو بگیره؟
خیره نگاهم کرد و با دست به عقب هولم داد.
_ همینم مونده پس موندههای تو مال من بشه.
_ ناراحت شدی!؟
بیرون رفت.
_ زهره نمیخواستم ناراحتت کنم.
ازم که ناراحت بود، با این حرف بیشتر شد. خدا به داد من برسه با این!
رضا سینی منقل رو برداشت و همراه با خاله و میلاد بیرون رفت. خیلی دوست دارم برم جلوی دَر، ولی میدونم علی ناراحت میشه.
بوی اسفند و شادی میلاد، خبر از رسیدن علی و دایی رو میداد.
از نگاه ممتد زهره میترسم. ترجیح میدم تا همه بیان داخل، تو آشپزخونه بمونم.
به محض ورود خانوادهی عمو، همه رو کم محل میکنم. اصلاً بزار فکر کنن من بیتربیتم.
سر و صداشون رو از حیاط شنیدم. از پنجره نگاه کردم. دایی بینشون نبود.
در خونه که باز شد، از آشپزخونه بیرون رفتم.
همهی لبها خندون بود. سلام کردم. علی جواب سلامم رو داد.
_ چرا نیومدید ماشین رو ببینید؟
_ گفتم شاید ناراحت شی؟
_ میگم واینستید جلوی دَر حرف بزنید، نگفتم که اصلاً نیاید!
نیم نگاهی به زهره که سربزیر ایستاده بود، انداخت. زهره سلام آرومی گفت که علی به همون آرومی جوابش رو داد.
از مشمایی که دستش بود، تونیک سرمهای رنگی بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ بیا ببین خوشت میاد!
خوشحال از اینکه رنگش تیرهست، گرفتم.
لباس دیگهای هم بیرون آورد و با اخمهای تو هم سمت زهره گرفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت93
🍀منتهای عشق💞
زهره ناباورانه گفت:
_ برای منِ!؟
خاله خوشحال نگاهش بین زهره و علی جابجا شد. با چشم و ابرو به زهره اشاره کرد که لباس رو بگیره.
زهره شرمنده و سربزیر جلو اومد و لباس رو از علی گرفت.
_ دستت درد نکنه.
نگاه دلخورش رو از زهره برداشت و روبروی تلویزیون نشست.
_ مامان میلاد رو بیار تو، هوا سرده!
_ بچم ذوق داره.
_ اگر مهمون نداشتیم میرفتیم بیرون.
_ حالا ان شالله فردا شب. حسین چرا نیومد؟
_ فهمید مهمون داریم، گفت نمیام.
خاله رو به من گفت:
_ زودتر برو بپوش، الان میان.
چشمی گفتم و سمت پلهها رفتم که گفت:
_ برو تو اتاق من.
مسیرم رو کج کردم و وارد اتاق شدم. در رو بستم تا لباسم رو عوض کنم که خاله گفت:
_ علی جان فکر کنم امشب میخوان بیان حرف رویا رو بزنن.
_ که ببرنش!؟
_ نَه، برای خواستگاری.
_ اولاً خودش میگه نمیخواد، دوماً الان سن ازدواجش نیست.
_ منم میخوام همینا رو بگم؛ ولی گفتم تو هم بدونی آمادگیش رو داشته باشی.
چرا علی حتی سر سوزنی به من احساس نداره! پس زدن بغض توی گلوم کار سختیه، ولی توی این شرایط چارهای ندارم.
لباسم رو عوض کردم. روبروی آینه ایستادم. روسریِ قرمز خاله رو برداشتم و کج و کوله روی سرم بستم.
صدای زنگ خونه بلند شد. علی با صدای بلند گفت:
_ زهره، رویا! یالا باشید. اومدن.
قیافم رو در هم کردم و از اتاق بیرون اومدم.
خاله با دیدنم آروم به صورتش زد و نزدیکم اومد.
_ چرا اینجوری کردی!؟ خودت رو کردی عین دیوونهها.
_ خوبِ که خاله!
دستم رو گرفت و سمت اتاقش کشید.
_ فقط خوبه عمت تو رو این شکلی ببینه!
_ مگه اونام میان!؟
_ آره زن عموت گفت اونام هستن.
_ چقدر رو دارن خاله! برای چی راهشون میدی؟
روسری رو با حرص از سرم برداشت و روسری خودم رو مرتب روی سرم بست.
_ تو به اینکارها، کار نداشته باش!
_ چرا نداشته باشم! اینقدر بیشعورن که مراعات هیچی رو نمیکنن.
دستش رو روی لبهام گذاشت و شمرده شمرده گفت:
_ تو... کاریت... نباشه. فهمیدی؟
نگاهم رو از خاله گرفتم.
_ رویا! به جان خودت قسم اگر حرفی بزنی، تو جمع یه چی بهت میگم نتونی سرت رو بالا بگیری!
_ باشه خاله جواب نمیدم، ولی داری بهشون رو میدی.
_ تو تو کار بزرگترا دخالت نکن! آبرومون مهم تره. عمت از خداشه یه حرف مفت در بیاره پیش همه بگه. دو سه ساعت تحمل کن، میرن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت93 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت:
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت94
🍀منتهای عشق💞
صدای یا الله گفتن عمو توی خونه پیچید. خاله با التماس گفت:
_ رویا جان! هیچی نگو.
_ نمیگم خاله.
صورتم رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم.
چادر سفیدش رو، روی سرش انداخت و بیرون رفت.
صدای سلام و احوالپرسی گرمی تو فضای خونه پیچید. از اتاق خاله بیرون رفتم. با دیدن عمه، پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
خاله گفت حرفی نزنم، نگفت که سلام کنم. با دیدن خانمجون و آقاجون برای اینکه حرص عمه رو دربیارم، لبخند زدم و سمتشون رفتم.
خانمجون و آقاجون همیشه به من محبت خاص دارن. تو آغوششون من رو به خودشون چسبوندن. خانمجون که انگار تمام بدنم رو بو میکرد و میبوسید.
ازشون فاصله گرفتم. نگاهم رو دلخور از محمد گرفتم و بر عکس عمه، شوهرش رو حسابی تحویل گرفتم.
زنعمو هم مثل همیشه تمایلی به گرم گرفتن با من نداره.
بعد از یک سلام و احوال پرسی دسته جمعی بالاخره مهمونها نشستند. به رضا که با چشم و ابرو با مهشید حرف میزد، نگاه کردم. اصلاً ترسی نداره که کسی متوجه بشه.
با زهره وارد آشپزخونه شدیم.
_ زهره من چایی بریزم تو میوه ببری؟
جوابم رو نداد و سمت ظرف میوه رفت. اینبار قهر زهره از همیشه جدیتره.
استکانهایی که خاله توی سینی گذاشته بود رو از چایی پر کردم.
شروع به تعارف کردم. به محمد که رسیدم اخمهام تو هم رفت. چاییش رو برداشت ولی جوابی به تشکرش ندادم.
اصلاً دوست ندارم سمت عمه و دخترهاش برم، اما چارهای ندارم.
سینی رو جلوی عمه گرفتم. متوجه نگاه خاله شدم، منتظر بود تا حرفی بزنم. به ناچار لب زدم:
_ بفرمایید.
عمه نگاهی به سر تا پام انداخت و چایی برنداشت. خواستم ازش رد بشم که خاله گفت:
_ مریم خانم چایی بردارید.
نگاهش رو به خاله داد.
_ خیلی کمرنگه.
_ رویا جان، چایی عمت رو ببر پررنگ کن.
عمراً ببرم. هیچم کمرنگ نیست. به بقیهی مهمونها هم تعارف کردم و نشستم.
خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چایی عمه رو عوض کنم. خودم رو به نفهمیدن زدم و از جام تکون نخوردم.
من اگر چاییش رو عوض هم بکنم، این نمیخوره.
به غیر از عمه و زنعمو، همه از خرید ماشین علی خوشحال بودن و کل صحبتها حول محور قیمت ماشین میچرخید.
بعد از خوردن شام دوباره دور هم نشستیم که آقاجون گفت:
_ اصل این مهمونی دورهمی بود و خوش و بش. دستت درد نکنه زهرا خانم، سنگ تموم گذاشتی.
_ خواهش میکنم آقاجون وظیفهام بود.
_ اینجا اومدن ما یه دلیل دیگه هم داره.
با لبخند نگاهم کرد. تپش قلبم سرعت گرفت.
_ من چند باری بحث محمد و رویا رو وسط کشیدم ولی هر بار بیفایده بوده.
انگار یه لیوان اب سرد ریختن رو سرم.
_ با خودم گفتم زهرا مبادی آدابِ، شاید منتظره طبق رسوم بریم خونش.
_ نه آقاجون این چه حرفیه!
زیر چشمی به علی نگاه کردم. هیچ عکسالعملی نشون نداد. خاله ادامه داد.
_ من اولش خیلی مخالف بودم ولی بعدش که فکر کردم، دیدم محمد پسر خوبیه، خانوادهی خوبی هم داره. اگر رویا عروس عموش بشه، باعث خوشحالی من هم هست.
ناباورانه به خاله نگاه کردم و لب زدم:
_ خاله!
بیاهمیت بهم ادامه داد.
_ اما رویا الان سن ازدواجش نیست.
عمو فوری گفت:
_ این حرف حسابِ؛ باشه ما صبر میکنیم.
به اعتراض گفتم:
_ چرا هیچ کس نظر من رو نمیپرسه!؟
آقاجون طوری که معلومه خیلیم جدی نگرفته حرفم رو، با لبخند و مهربونی گفت:
_ چرا عزیزم تو هم باید نظراتت رو به محمد بگی، ولی فعلاً بذار بزرگترها رسم و رسومات رو انجام بدند بعد.
نگاهم رو توی جمع چرخوندم. عمو رو به زن عمو گفت:
_ سوری خانم نوبت شماست.
زنعمو با اکراه دست توی کیفش کرد و جعبهی انگشتری رو بیرون آورد.
دارن برای خودشون میبرند و میدوزن. انگار نه انگار حرف من رو میزنن.
جعبه رو سمت عمو گرفت.
عمو دَر جعبه رو باز کرد و انگشتر رو بیرون آورد.
_پس با اجازتون من با این انگشتر، رویا رو نشون محمد میکنم.
با التماس نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. هیچ کس نمیخواد توی این شرایط به من کمک کنه.
ایستادم. این کارم باعث شد تا همه به من نگاه کنند.
_ من...من نمیتونم با محمد ازدواج کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت95
🍀منتهای عشق💞
رنگ نگاه همه تغییر کرد. آقاجون گفت:
_ دلیلت چیه؟
سرم رو پایین انداختم تا از تیزی نگاه جمع در امان باشم.
_ دلیلم رو به خودِ محمد گفتم.
_ کِی؟
_ همون روز که عمو اومد بردم خونشون.
لحظهای به علی نگاه کردم. از نگاهش هیچ چی نفهمیدم. آقاجون گفت:
_ خب این دلیلت رو به ما هم بگو!
چی باید بگم که برای همیشه فکر من رو از سرشون بیرون کنن.
_ من... من... کس دیگهای رو....دوست دارم.
سکوت مطلق باعث شد تا کمی بترسم و سرم رو پایینتر بندازم.
صدای پوزخند عمه سکوت رو شکست.
_ تحویل بگیر زهرا خانم!
آهسته و با احتیاط سرم رو بالا گرفتم. حرفم به همه شوک وارد کرده بود. همه با دهن باز نگاهم میکردن.
نگاه علی عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده بود. از قفسهی سینش که با حرص بالا و پایین میشد، شدت عصبانیتش کاملاً معلوم بود. حتی اگر کتک بخورم برام مهم نیست.
زنعمو که انگار از خداش بود، فوری ایستاد.
_ آقا مجتبی میخواستی سنگ رو یخ بشیم که شدیم! بلند شو بریم.
آقاجون ناراحت گفت:
_ سوری بشین! رویا بچهس...
_ نه آقاجون خیلی هم بزرگه و کامل میفهمه چی داره میگه. همین حرف رو به خود محمد هم گفته بوده! منتهی مجتبی دوست نداره باور کنه.
تنها چیزی که توی جمع باعث ترسم میشه، نگاه عصبی علیِ.
زنعمو چادرش رو سرش کرد و رو به محمد گفت:
_ بلند شو بریم عزیزم.
محمد و مهشید ایستادند. قبل از همه عمه سمت در رفت.
_ اون روزی که گفتم که این بچه مثل خمیر میمونه، پاکه و باید پرورشش بدیم؛ اون روزی که گفتم زهرا از پس تربیت این بچه برنمیاد و بسپریدش به من، همه گفتید خالهشه، دلسوزشه. الان تحویل بگیرید! تو سن هفده سالگی داره جلوی چند تا بزرگتر، پرو پرو حرف از دوست داشتن میزنه.
زهراخانم حواست به کجا بوده که یه دخترت رو کافیشاپ جمع میکنی یه دخترت رو اصلاً نتونستی جمع کنی؟!
عمه قضیهی زهره رو از کجا میدونه!
زنعمو با تشر رو به عمو گفت:
_ نمیخوای بلند شی!؟
این حرفش باعث شد تا خانمجون و آقاجون هم بایستن.
خاله با ناراحتی گفت:
_ من شرمندتونم! اصلاً نمیدونم باید چی بگم. بچهگی کرد، نفهمی کرد؛ خواهش میکنم اینجوری نرید!
هیچ کس اهمیتی به حرف خاله نداد و قصد رفتن کردن.
عمو دنبال زنعمو بیرون رفت و علی هم بدنبالشون. یکی یکی همه بیرون رفتن و خاله از شرمندگی سر جاش ایستاد و برای بدرقه نرفت.
میلاد کنار زهره ایستاد. خاله درمونده نگاهم کرد.
_ دستت درد نکنه رویا! خوب جواب زحمتهام رو دادی.
طلبکار و شاکی گفتم:
_ خاله ازم خسته شدی که اینجوری میخوای شوهرم بدی! میخوای از این خونه برم، خب میرم خونه آقاجون و...
بغضم سر باز کرد و با گریه گفتم:
لازم نیست بدون اینکه نظر من رو بخواید شوهرم بدید!
اگه واسه زهره هم خواستگار بیاد، نظرش براتون مهم نیست!؟ یا من چون کسی رو ندارم به خودتون اجازه میدید اینجوری برای آیندم تصمیم بگیرید. من مهم نیستم!؟ هر وقت حرفش پیش اومد بهتون گفتم نمیخوام!
رضا سراسیمه در رو باز کرد.
_ رویا بلند شو برو بالا.
خاله نگران ایستاد و سمتم اومد. بازوم رو گرفت و سمت پلهها برد.
_ برو بالا! دیگه نیا تا صدات کنم.
خیره با ترس نگاهش کردم. رضا گفت:
_ برو دیگه الان میاد میکشت!
چرخیدم و با سرعت از پلهها بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت96
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. هر دو دستم رو روی دَر فشار دادم.
صدای خاله ترسم رو صد برابر بیشتر کرد.
_ علی جان! بچهگی کرد؛ همینجوری یه حرفی زد!
_ غلط کرده با آبروی ما بازی میکنه!
_ عیب نداره. من خودم باهاش حرف میزنم.
_ چه حرفی مامان! جای حرف نذاشته.
صدای خاله بلندتر و التماسش بیشتر شد.
_ تو رو روح بابات کاریش نداشته باش! علی... علی...
صدای پای علی که از پلهها بالا میاومد رو شنیدم. ناخواسته عقبعقب از دَر فاصله گرفتم. لرزشی که از ترس تو کل بدنم افتاده، غیر قابل کنترلِ. جوری نفسم بالا و پایین میشه، که انگار کیلومترها دویدم.
صدای رضا هم به التماسهای خاله اضافه شد.
_ علی صبر کن!
_ یا فاطمة الزهرا... رضا جلوش رو بگیر! زهره زنگ بزن به دائیت.
نگاهم به کلید افتاد. جلو رفتم تا دَر رو قفل کنم که با شتاب باز شد و به دیوار کوبیده شد.
تو چشمهای عصبی علی ذل زدم. فوری داخل اومد و کاری که من باید از اول میکردم رو کرد. کلید رو توی قفل دَر پیچوند.
نگاه تند و تیزش رو بهم داد.
خاله پیدرپی به دَر میکوبید و با گریه التماس میکرد.
_ علی تو رو خدا دَر رو باز کن...
چشمهاش رو ریز کرد و قدمی سمتم برداشت. انگار زانوهام از ترس قفل کردن و توان تکون خوردن ندارن.
_ چه غلطی کردی پایین!؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، اما نتونستم زبونم رو برای حرف زدن به حرکت دربیارم.
_ با آبروی من بازی میکنی آره!؟
قدم دیگهای سمتم برداشت. تن صداش رو بالا برد تا بین صدای گریه خاله و کوبیده شدن دَر واضحتر بشنوم.
_ مامان دوازده سال چهار چشمی مواظبتِ، اون وقت تو کی رفتی...
نفسش رو عصبی بیرون داد.
_ رویا! به قرآن قسم اگر جواب درست به من ندی، نمیذارم جنازت هم از این خونه بیرون بره. بلایی صد برابر بدتر از زهره سرت در میارم.
دو تا دختر نفهم، چوپ بیآبرویی برداشتید بزنید به آبروی مامان که با زحمت برای خودش جمع کرده!؟
صدای خاله برای لحظهای بلند شد.
_ تو رو خدا بسه! این دَر رو باز کن.
جلوتر اومد. دلم میخواد فرار کنم و یا قدمی ازش فاصله بگیرم، اما اصلاً در توانم نیست. با تهدید گفت:
_ میبینی برای تو داره چی کار میکنه! میدونی چرا تا الان یه جوری نزدمت که نتونی نفس بکشی؟
به دَر اشاره کرد.
_ چون اون هواخواهته! همونی که برات مهم نیست؛ امشب سکهی یه پولش کردی. بگو ببینم، کیه اون که به خاطرش جلوی همه آبروریزی کردی!؟
با نگاه پر از تهدیدش آروم به سمتم قدم برمیداشت و من وحشت زده عقبعقب میرفتم تا این که با دیوار برخورد کردم.
خودش رو بهم رسوند و دستش رو برای تهدید به زدن بالا برد.
_ حرف نمیزنی نه!
هر دو دستم رو سپر صورتم کردم، ولی باز هم نتونستم حرف بزنم. کاش زبونم باز میشد و یه کلمه میگفتم و تموم میشد، ولی انگار به دهنم مُهر زده بودند.
همونجور که دستم روی صورتم سپر بود، با صدای فریاد علی و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم و نگاهش کردم. ناباور نگاهم بین علی و آینهی بزرگ اتاقمون که حالا تکه تکه شده بود، چرخید.
_ دِ حرف بزن لعنتی! بگو چجوری ما رو بیآبرو کردی؟ بگو وقتی تو این خراب شده مامان بیچاره همه حواسش به تو بود، تو بیرون از این خونه هوش و حواست کجا بود؟
از ترس بود یا سنگینی حرفهاش، نمیدونم! ولی دیگه صدای هق هقم بلند شده بود و تموم صورتم خیس اشک.
تلاشها و التماسهای خاله و رضا، پشت دَر بیشتر شده بود و هر لحظه علی عصبیتر میشد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
از دیدن صحنهی روبروم وحشتم بیشتر شد و بیچارهتر از قبل گریه کردم. تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀