eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
172 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده هستم. تو نظر سنجی زیر شرکت کنید توی کانال داری کمکم کنید😍 https://EitaaBot.ir/poll/muob
هدایت شده از دُرنـجف
عمرتو؛ همین‌وقت‌وزمانی‌است‌که‌هم‌اکنون‌درآن‌به‌سر‌می‌بری " آن را غنیمت بشمار " -امام‌علی‌'ع'🌱
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌188 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای پیامک گوشیم بلند شد. بهتر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با دیدن ماشین مهدیه جلوی در حیاط، دلم برای مریم‌ سوخت. دیروز کم غر زده امروز اومده تکمیلش کنه.‌ کلید رو توی در پیچوندم و وارد خونه شدم. کاش متوجه اومدنم نشن و پنهانی برم‌بالا. اصلا حوصله‌ی غرغرهاش رو ندارم. در راهرو رو باز کردم و آهسته داخل رفتم. کفشم رو روی مشمایی که مریم‌پهن کرده تا موکت خیس و گِلی نشه گذاشتم که صدای خاله بلند شد _غزال خاله بیا شیربرنج درست کردیم. درمونده به در نگاه کردم. از کجا فهمید اومدم! بی میل سمت خونه‌ی خاله رفتم. در رو باز کردن و تلاش کردم لبخند بزنم _سلام _سلام عزیزم. خوش اومدی. بیا تا داغِ یه بشقاب بخور. مریم یه بشقابم برای غزال بیار کنار خاله نشستم و با چشم دنبال مریم و مهدیه گشتم _دیر کردی خاله! _دخترا کجان!؟ نفس سنگینی کشید و آهسته گفت _مهدیه انقدر داد و بیداد کرد که فشارش افتاد رفت تو اتاق خوابید. مریمم داره گریه میکنه. با بغض ادامه داد _منم این وسط بدبخت‌شدم.‌دخترم داره به بی راهه میره در اتاق به ضرب باز شد و مهدیه طلبکار بیرون اومد. نگاه تیزی بهم انداخت _کجا بودی تو؟ انقدر از فضولی ها و دخالت های این خانواده‌ لبریزم که فقط خدا میدونه. نگاهم رو ازش گرفتم و جوابش رو ندادم _غزال پشت چشم‌ نازک کردن نشد جواب من. به خدا جواب ندی اول به مرتضی میگم بعد به دایی اسم دایی که میاد ته دلم خالی میشه. ولی باید مهدیه رو درست و حسابی بنشونم سر جاش. گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم.‌شماره‌ی مرتضی رو گرفتم و روی حالت بلند گو گذاشتم.‌ صدای گوشیم به خاطر مدل قدیمیش زیاد بلند نیست ولی انقدر هست که مهدیه بشنوه و دست از سرم برداره نیم نگاه دلخوری بهش انداختم و خاله گفت _مهدیه جان مادر کم حرص بخور! صدای مرتضی توی خونه پیچید _جانم غزال. رسیدی؟ تو چشم‌های مهدیه زل زدم _سلام. آره همین الان رسیدم. _اگر چیزی کم و کسر بود زنگ بزن بخرم بیارم بدون اینکه نگاه از، چشم‌های مهدیه که دیگه طلبکار و شاکی نبود بردارم گفتم _مرتضی من یه سوال میپرسم تو جواب بده باشه؟ _چی شده؟ _من امروز و دیروز، بعد دانشگاه کجا بودم؟ _کتابخونه! چی شده مگه؟! گوشی رو از حالت بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم _هیچی نشده. فقط میخواستم مهدیه بدونه که تو در جریانی. کاری نداری؟ _نه.‌ با لحن خاصی ادامه داد _ قرمه سبزی یادت نره _باشه. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم. مهدیه گفت _خب مثل آدم بگو چرا زنگ میزنی به مرتضی! به آشپزخونه اشاره کردم _بگم و تو باور نکنی بعد هر ثانیه وضعم بشه مثل مریم؟ با غیظ گفت _مریم با تو فرق میکنه. پا شده با پسره... وسط حرفش پریدم _اسم امیرعلی رو تا حالا به بدنامی شنیدی؟ چیزی ازش دیدی؟ مورد اعتماد این خونه هست یا نه؟ _اینا میشه دلیلی که مریم باهاش قرار بزاره بره بیرون! _نه. نمیشه. ولی تو بگو چیکار کنن؟ گیر افتادن بین تعصب بیجا و حرف بی خود دایی. مریم با چشم های گریون پشت اپن ایستاد و نگاهم کرد _غزال تو داری یه جوری حرفی میرنی که انگار اینا هیچ خطایی نکردن! _نمیگم خطا نکردن ولی تو بیا به جای سیلی زدن به جای غر زدن به جای اعصاب خورد کردن بهش راه و چاه نشون بده. بیا مسیرشون رو هموار کن. کنار خواهرت وایسا نه روبروش. خاله که دلش برای مریم سوخته بود حق به جانب رو به مهدیه گفت _راست میگه دیگه! هم امیر علی پسر خوبیه هم بچه‌م‌مریم خانومه. مریم‌ دنبال طرفدار بود تا صدای گریه‌ش رو بالا ببره.‌مهدیه پشیمون گوشه‌ای نشست و هر دو دستش رو روی سرش گذاشت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم با چشم‌هاش داره ازم تشکر میکنه. هنوز ازش دلگیرم و نگاهم رو ازش گرفتم. مهدیه با حالت نزار گفت _من نمیدونم باید چیکار کنم! دایی کوتاه نمیاد از این ور مریم از اون مرتضی خاله گفت _دایی‌ت به مرتضی چیکار داره! تو رو خدا بس کن‌. من برای اینکه داییتون زودتر از حرفش کوتاه بیاد، آش نذر کردم‌‌ توی اولین فرصت یه دیگ آش می‌پزم پخش می‌کنم خدا از گره کارشون باز کنه بهتره زودتر غذایی که مرتضی خواسته رو بزارم برگردم بالا. هم به درسم میرسم هم اوقات تلخی مهدیه رو نمیبینم.‌ ایستادم و وارد آشپزخونه شدم. بهش حق میدم. نگران خواهر و خانواده‌ش هست ولی این قضیه، این همه بداخلاقی نمی‌خواد. در فریزر رو باز کردم _مریم سبری قرمه دارید؟ هنوز غم توی صداش هست _داریم. تو کشوی اول هست. میخواستم شام کلم پلو بزارم! بسته‌ی سبزی رو به همراه گوشت بیرون آوردم. مریم گفت _بزار خودم میزارم روی کابینت گذاشتمشون نیم نگاهی به مهدیه که وارد آشپزخونه‌شد انداختم و گفتم _مرتضی زنگ زد گفت من بزارم.‌.. مهدیه جوری لبخند رو لب‌هاش نشست که کلا یادم رفت چی می‌خواستم بگم! _الهی دورت بگردم که انقدر حرف گوش کنی! مریم هم از اینکه خواهرش انقدر زود تغییر رفتار داد تعجب کرد. _دستپختت حرف نداره. یکم زیاد بزار منم میرم‌دنبال بچه‌هام میارمشون اینجا جلو اومد و صورتم رو بوسید _چشم غزال خانم هر چی تو بگی. الان میشینم با مریم حرف میزنم.‌دیگه کنارشم، روبروش نیستم متعحب به زور لبخند زدم. سمت مریم رفت و دستش رو گرفت _یه دقیقه بیا مریم که تازه بغضش سر باز کرده بود اشک از چشم‌هاش جاری شد و دنبال خواهرش رفت. وارد اتاق شدن و همزمان نرگس با چشم‌های پُف کرده از خواب، بیرون اومد. خاله گفت _ساعت خواب؟! نرگس کنار مادرش نشست. سرش رو روی پاهاش گذاشت و دوباره چشمش رو بست _همه‌ش خوابم میاد _نرگس خیلی بدم میاد خبر کشی کنی _خبر کشی چی؟ _هر چی تو خونه میگیم. اگر خودت رو بزنی به خواب گوش کنی بعد فضولی کنی من میدونم تو! صدای زنگ گوشیم بلند شد. مطمعنم موسوی نیست چون بهش گفتم زنگ نزنه. گوشی رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی فتحی اخم‌هام توی هم رفت. احتمالا دختره بعش گفته خانم مجد رو پیدا کردم فتحی زنگ زده دوباره ازم درخواست کار کنه.‌ گوشی رو از پهلو ساکت کردم و روی اپن گذاشتم.‌کارهای غذا رو کردم درش رو نصفه گذاشتم. سمت دستشویی رفتم. یه مدتیه حواسم به کار توی مزونِ و از درس هام عقب افتادم. اصلا کلا سنگ قبر مامان رو هم فراموش کردم. تا چک ها پاس نشه روم‌نمیشه از نسیم پول بگیرم. بعد از اون حتما اولین چیزی که با درآمدم بخرم سنگ قبر مامان هست. دستم رو خشک کردم و از سرویس بیرون اومدم به محض باز کردن در مریم رو دیدم‌که گوشی من دستش بود و به صفحه ش خیره مونده بود. اخم هام توی رفت. جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم مریم هول شد و گفت _میخواستم بدم نرگس بازی کنه نیم نگاهی به نرگس که هنور روی پای خاله خوابیده بود انداختم و دلخور گفتم _گوشی من مگه بازی داره!؟ شرمنده نگاهش رو ازم‌گرفت _فکر کردم داره نگاه دلخورم کمی چپ‌چپ شد و از کنارش رد شدم. زیر قابلمه‌ی خورشت رو کم کردم و درش رو کامل بستم. کمی برنج خیس کردم. انقدر از کار مریم ناراحت شدم‌که دیگه دوست ندارم پایین بمونم. خیار و گوجه و پیاز برداشتم و رو به خاله گفتم _خاله من خیلی درس دارم. میرم بالا سالاد رو هم درست میکنم نزدیک غروب میام‌ هم به خورشت سر میزنم هم برنج میزارم _دستت درد نکنه عزیزم. یه بشقاب شیربرنج هم ببر. مرتضی امروز برای شام ساعت هشت میاد اخه قول داره بره مسجد برای اون صندوق وامی که بهش دادن، بره ساعت دوازده شب میاد. زود آماده کن که بچه‌م‌گرسنه نره نیم نگاه دلخوری به مریم انداختم و بشقاب شیربرنجی که برام آورده بود ازش گرفتم و کیف و چادرم رو برداشتم _چشم. فعلا خداحافظ از خونه بیرون بیرون رفتم. صدای مهدیه رو از حیاط شنیدم _تو دیگه چیکار داری! شب ساعت ده که بیای من و بچه‌ها هم خونه‌ایم آروم خندید _تو دعا کن بتونم بهش بگم بعد عروسی دادشم بیا جبران کن انقدر که مهدیه دوست داره مرتضی رو داماد کنه خاله دوست نداره. آهی کشیدم از پله هابالا رفتم. سرنوشت زندگی من اینجوری شده ولی کاش یه خواهری،برادری داشتم و انقدر تنها نبودم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
enc_17189813125327694864797.mp3
5.21M
دربه‌درم❤️‍🩹:)) |
هدایت شده از  حضرت مادر
امضای تو بود رفتم اربعین.mp3
4.7M
ممنونم رومو نمیندازی زمین امضای تو بود رفتم اربعین برگشتم دوباره همسایه سلام اشکای منو ببین 🎙
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌190 💫کنار تو بودن زیباست💫 مریم با چشم‌هاش داره ازم تشکر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 یاد رفتار مریم افتادم. اصلا نمیذاره کمی از خوبی که بهش کردم بگذره بعد ناراحتم کنه‌. سنش کم هست و بیچاره امیرعلی با این یه راه طولانی داره. تا بیاد به این یاد بده که چطور رفتار کنه خودش از پا افتاده. هر وقت کاری در حقش میکنم بلافاصله پشیمونم میکنه.‌ وارد خونه شدم و گوجه و خیار رو روی اپن گذاشتم.‌چادرم رو آویزون کردم‌که صدای زنگ گوشیم دوباره بلند شد. دوست دارم جوری با فتحی حرف بزنم که هم جواب این بی معرفتیش رو بدم هم بنشونمش سرجاش که دیگه به من زنگ نزنه.با غیظ گوشی رو از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شماره‌ی موسوی انگار آبی روی آتیش شعله‌ورم ریختن. لبخند رو لب‌هام‌نشست و فوری سمت در رفتم و قفلش کردم. از در فاصله گرفتم و تماس رو وصل کردم _سلام _سلام بر دختر فعال و زرنگ. حالت خوبه؟ مثل همیشه پر انرژی حرف میزنه _ممنون. تو خوبی؟ این تو صدا کردنش خیلی معذبم میکنه ولی کم‌کم باید عادت کنم _شکر. فهمیدم‌ پسرخاله‌ت نیست زنگ زدم لبخندم عمیق تر شد _کار خوبی کردی _لباس مادرم به کجا رسید _ان شالله فردا آماده‌ست. فردا بیان برای پرو جوری شاد حرف میزنه انگار اتفاق مهمی افتاده _چشم. راستی فردا مادرم با عمه‌م و دخترش میاد اونام سفارش دارن البته اگر وقت داری و مزاحم‌نیستن خوشحالم اما خیلی از روبرو شدن با اقوامش خجالت میکشم. لبم رو به دندون گرفتم و آهسته گفتم _نه خواهش میکنم. وقت دارم _خب خدا رو شکر. راستی غزال میتونم یه خواهش داشته باشم. _بله حتما _راستش من خیلی اون روز که ناهار رو با هم بودیم بهم خوش گذشت. میشه خواهش کنم یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، دعوتم رو قبول کنی؟ چیزی که قبلا خط قرمزم بود الان آرزوم شده.اما نباید زود وا بدم _حالا اجازه بده بعدا در رابطه باهاش حرف میزنیم _باشه. پس من دیگه مزاحمت نشم. کاری نداری؟ _خواهش میکنم مزاحم نیستی. ممنون که زنگ زدی _بدونم پسرخاله‌ت نیست و برات دردسر نمیشم بازم زنگ میزنم.‌ فعلا خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و سرخوش تماس رو قطع کرد. تازه متوجه حرف اول و آخرش در رابطه با نبودن مرتضی شدم. به گوشی توی دستم خیره موندم. این‌از کجا فهمید مرتضی خونه نیست! اخم‌هام‌توی هم رفت و به در نگاه کردم. نکنه اون موقعی که مریم گوشیم‌دستش بود شماره ی موسوی رو برداشته! به دیوار تکیه دادم و درمونده چشم‌هام رو بستم.‌ یعنی من برای هر کاری باید دست به دامن امیرعلی بشم؟! دفعه‌ی پیش با امیر تند حرف زدم الان اصلا روم‌نمیشه بهش زنگ‌بزنم ولی اگر بیخیال هم بشم‌میترسم مریم یه گندی بزنه‌.‌ به گوشیم‌نگاه کردم.‌ امیرعلی اونجور پسری نیست که از کار دیروزم دلخور مونده باشه ولی زنگ زدن بهش خیلی کار سختیه. شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم‌گذاشتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سومین بوق رو شنیدم و جواب نداد. حتما بهش بر خورده که هر چی زنگ زد جوابش رو ندادم. بوق بعدی رو شنیدم و پشیمون تر از قبل شدم. اصلا نباید زنگ میزدم نا امید گوشی رو از گوشم فاصله دادم که صداش توی گوشی پیچید، اما مخاطبش من نبودم. _بابا من یه لحظه میرم بیرون جواب گوشیم رو بدم صدای مستبد دایی رو شنیدم _لازم‌نکرده. کیه از صبح هی سرت تو گوشیه!؟ امیرعلی مظلوم اما حق به جانب گفت _دفعه‌ی دوم زنگ خورده گوشیم! بار اول مامان کارم داشت. _الان هم ننه‌تِ؟ دلخور از بی حرمت صدا کردن‌مادرش گفت _نه. غزالِ شنیدم اسمم دایی رو آروم کرد و با لحن آرومی گفت _زود باش حرفت رو بزن دست تنهام صدای نفس سنگین امیرعلی رو شنیدم و با صدای گرفته‌ای گفت _سلام _سلام. خوبی؟ _به نظرت خوبم؟ وضعم رو دیدی که! آوردم کنار دستش نمیزاره تکون بخورم متاسف گفتم _شنیدم‌. ولی کاش بر نمیگشتی. شاید دایی کوتاه می اومد _نمیخواستم برگردم تهدیدم کرد که مامانم رو اذیت میکنه. طاقت هر چی رو دارم جز این _زن دایی هم میرفت _بهش گفتم ولی میگه آبروی چندین ساله‌م رو کجا بردارم برم. باید زود برگردم کاری داری؟ انقدر ناراحت و دلخور هست که گفتن حرف هام فایده‌ای نداشته باشه. _میتونی فردا بیای مزون ببینمت _آره میام. ساعت چند اونجایی؟ _بعد دانشگاه تا ساعت سه.‌ _باشه میام. کاری نداری؟ _نه. خداحافظ تماس رو قطع کردم. حیف امیرعلی. پسر به این خوبی، مریم رو بگیره واقعا اذیت میشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ٥٦٢هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از  حضرت مادر
خدایا شکرت که دوباره محرم و صفر رو دیدیم...
هدایت شده از  حضرت مادر
بــــارالـــهــــا... شروع ماه ربیع الاول را برای همه شروع بهترینها مقدر فرما ⚪️✨آمــین
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌192 💫کنار تو بودن زیباست💫 سومین بوق رو شنیدم و جواب نداد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وسایلم‌ رو داخل کیف گذاشتم. چادرم رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم.‌هواخیلی سرده خدا کنه تا برسم اتوبوس بیاد. در رو باز کردم و از خونه بیرون رفتم. هنوز بوی قرمه سبزی دیشب توی راهرو میاد لبخند روی لب‌هام‌نشست. انقدر که مرتضی از دستپختم تعریف کرد و مهدیه به‌به‌وچه‌چه کرد.‌ دوست دارم هر شب خودم غذا رو درست کنم. کفش هام رو پوشیدم و بیرون رفتم. سوز سرما صورت آدم رو میسوزنه.‌ برای اینکه روی موزاییک های یخ زده سر نخورم با احتیاط و آهسته راه رفتم. در حیاط رو باز کردن و بیرون رو نگاه کردم. شکر خدا روی آسفالت خیابون خبری از یخ زدگی نیست.‌ چادرم‌رو کمی جمع کردم و بیرون رفتم. بهپا دیدن آقا دانیال روی موتور دلم به حالش سوخت. توی این هوا باید با موتور بره سرکار! ظرف غذا رو از زری خانم گرفت و گاز پر سر و صدایی به موتورش داد و از خونه دور شد. زدی خانم متوجه‌م شد و جلو اومد _سلام صبحت بخیر غزال جون خیلی ازش دلگیرم ولی دوست ندارم به روش بیارم _سلام. صبح شما هم بخیر.‌ زینب جان بهتره _الحمدلله. دکتر براش گفتار درمانی نوشته. دعا کن بتونه حرف بزنه. راستی غزال یه خواهش ازت داشتم از اینکه روزی زینب حرف بزنه خوشحال شدم و لبخند زدم _خدا رو شکر.‌ چه خواهشی؟ _این هزینه‌های کاردرمانی زینب خیلی بالاست از پسش بر نمیایم. میگم میشه بگی اینجایی که برای کار پیدا کردی به منم کار بده؟ چقدر حریصِ. مزون فتحی یکی از پرفروش ترین مزون‌هاست و همیشه بیشترین کار رو داره. احساس میکنم سکوت در برابر زری خانم پروتَرش می‌کنه _مگه کارهای فتحی کمه؟‌ از حرفی که شنید جا خورد و خیره نگاهم کرد. _ماشالله فتحی خیلی کار داره.خوب هم پول میده. بشینی سر کارهاش خوب در میاری. دیگه رقیب هم که نداری. اگر هم بهت کم پول میده مقصر خودتی که قیمت پایین دادی. کار دست زحمتش خیلی بالاعه.‌فقط تمیز تر بدوز که کار برگشتی نداشته باشی نمیدونستم قیمت پایین داده اما از قیافه‌ش مشخصه که حدسم درست بوده. با صدای بوق ماشینی سرم رو چرخوندم. مرتضی سوار ماشین دوستش منتظرم‌بود‌. توی این هوای سرد واقعا حضور مرتضی خوشحالم کرد نگاهم رو به زری خانم دادم _حالا اگر دیدم کار زیاد دارن تمیزی کار هم براشون‌مهم نیست براتون میارم‌ ببخشید باید برم‌که دیرم نشه. خداحافظی گفتم و سمت ماشین مرتضی رفتم. درش رو باز کردم و فوری نشستم. _سلام.‌ وای خدا خیرت بده مرتضی داشتم یخ میزدم جواب سلامم رو با لبخند داد و بخاری ماشین رو زیاد کرد. _اول صبحی رفتم ماشینش رو گرفتم گفتم هوا خیلی سرده. خدا خدا میکردم زود برسم نرفته باشی _اگر زری خانم باهام حرف نمیزد رفته بودم کمی از خونه دور شدیم. گفت: _راستی بهت گفتم میخوایم جگرکی هم بزنیم؟ _نمیدونم یادم نمیاد گفته باشی _با مهرداد صحبت کردم گفتم دم غروبی فروش جگر خیلی بهتره. بهمون مجوز نمیدن فعلا میخوایم یه منقل و میز بزاریم جلوی در مغازه تا بتونیم‌مغازه‌ی بغلیش رو هم اجاره کنیم. _عه چه خوب! نیم‌نگاهی بهم انداخت. _جگر دوست داری؟ _جگر پیچ دوست دارم لبخندش دندون نما شد و با ذوق گفت _این دفعه که مامان‌اینا اومدن مغازه برات جگر پیچ میزارم. لبخندش رو جمع کرد و با احتیاط پرسید _میای دیگه! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۵۶۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂