eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. چشم سعیمو میکنم🙏
راستش خودمم خیلی دوس دارم اما فرصت نمیشه. بازم سعیمو میکنم اگه شد چشم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهای بی معرفت میخوای بری؟ خب به درکــــ اما حواستو جمع کن سر راهت یه قلب واستادهـ @berke_roman_15 📱💔📱💔📱💔📱
❤❤این الرجبیون...؟❤❤ "❤ماه رجب نزدیک است❤" *امام باقر(علیه السلام): اگر مؤمنى را دوست داريد او را از آمدن ماه مبارك رجب باخبر نماييد. شنبه ۹۹/۱۱/۲۵ روز اول ماه مبارك رجب است وشب جمعه اول رجب ۹۹/۱۱/۳۰ شب ليلة الرغائب.(شب آرزوها).* التماس دعا ❤❤یاعلی مدد❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --من به بدبختی خونه رو پیدا کردم و بچه هارو آوردم. --پس حسام کجاس؟ شونه بالا انداخت --نمیدونم. تیمور کلافه گفت --خعلی خب پول بچه هارو بگیر بده به من برید شام بخورید..... قلبم مثل گنجشک تو سینم میتپید. یه گوشه نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به دستم. طبق معمول همه خوابیده بودن و من بیدار بودم. یه روز نشده دلم واسه حسام تنگ شده بود...... صبح با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و همین که چشمامو باز کردم دویدم از اتاق بیرون و رفتم تو اتاق تیمور --حسام اومد؟ سیگارشو انداخت تو جا سیگاری --چــــه خبـــرته! عین یابو سرتو میندازی پایین و میای تو! با اخم بهم نگاه کرد --نخیـــر نیومده! اون از سیاوش و اینم از حسام. نفهمیدم دارم گریه میکنم. --خعییلی خب حالا آبغوره نگیر. هر قبرستوی باشه امروز دیگه باید بیاد.... کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم. گریم مثه هر روز واسه این نبود که مردم دلشون واسم بسوزه؛ از سر دلتنگی بود. حس میکردم دوباره تنها شدم! اون روزم گذشت و حسام نیومد..... روز ها پشت سر هم میگذشت و حسام نبود. تیمور واسه پیدا کردنش زیاد تلاش نمیکرد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. همینجور که داشتم جیب مانتومو میگشتم دستم خورد به موبایلم که چند ماهی بود که دنبالش میگشتم. روشنش کردم و دیدم یه شماره افتاده رو صفحه. یه حسی میگفت شاید ساسان بتونه به حسام کمک کنه. به همون شماره ای که روی صفحه بود و حدس میزدم شماره ی ساسان باشه زنگ زدم. با سومین بوق جواب داد --الو؟ --ا...ا...الو؟ --سلام رها خانم شمایید؟ از اینکه منو شناخته بود خوشحال شدم. --سلام بله. --مشکلی واستون پیش اومده؟ --میتونم واسه چند دقیقه ببینمتون؟ --بله کی و کجا؟ --آدرسو واستون پیامک میکنم. --باشه پس میبینمتون.... نفس راحتی کشیدم و از اینکه ساسانو پیدا کرده بودم خداروشکر میکردم.... صبح بچه هارو بردم بیرون. کارم خیلی سخت شده بود. از یه طرف باید مراقب پسرا بودم و از یه طرف مراقبت از دخترا طاقت فرسابود. --رها خانم؟ سرمو بلند کردم و با دیدن ساسان واسه یه لحظه قلبم لرزید. ایستادم --سلام. --سلام خوبید؟ --بله شما خوبید؟ --ممنونم. کارم داشتید گفتید بیام. همینجا حرف میزنید یا بریم یه جای دیگه؟ --همینجا راحتید؟ --بله فرقی نداره. با فاصله ازم نشست رو نیمکت. --خواستم بیاید اینجا تا ازتون کمک بگیرم. --در رابطه با چه موضوعی؟ نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه. --راستش حسام نزدیک چند ماهه که نیست. ی... ی... یعنی گم شده. --چیـــی؟یعنی شما دست تنها کار میکنید؟ --بله ولی موضوعی که الان مهمه حسامه. زیر لب گفت --پسره ی کله شق! برگشت طرفم --چرا زودتر بهم نگفتید؟ --چون تازه امروز موبایلمو پیدا کردم. نفسشو صدادار بیرون داد --باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. --واقعاً نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم. --لازم نیست. من وظیفمو انجام میدم. اگه امری نیست من برم؟ ایستادم --ممنون خیلی لطف کردین.... تقریباً یه هفته از دیدن ساسان میگذشت. بچه هارو بردم خونه و پولارو دادم به تیمور. صدام زد --رها؟ --بله؟ --از فردا دیگه نمیخواد بری سرکار. --واسه چی؟ --چون که من میگم. میخوام واسه یه هفته بهتون استراحت بدم. بچه هارم میفرستم سیمین ببرتشون پارک. --باشه. بعد از شام خوابیدم و با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. --الو؟ --الو سلام رها خانم. سریع نشستم --سلام چیزی شده؟ حسام پیدا شد؟ --نه فقط... مکث کرد --باید فردا ببینمتون. --در رابطه با حسامه؟ حس کردم کلافه شد --بله همونجای قبلی. --باشه..... از ترس اینکه چجوری باید از دست تیمور فرار کنم خوابم نمیبرد. دقیق ۹۵روز از نبود حسام میگذشت. دلتنگی هایی که روز و شب نداشت از پا درم آورده بود. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و بهترین لباسمو که یه شلوار جین رنگ و رو رفته و یه مانتوی مشکی و شال دودی رنگی که به سفید میزد با یه جفت کفش آل استار پوشیدم. تیمور تو حیاط بود. --رها کجا میری؟ --میرم بیرون یه کار کوچیکی دارم. --باشه برو. بعد از گذشت چند ماه هنوزم رفتارای عادی تیمور برام عادی نبود.... نزدیک دو ساعت اونجا بودم تا بالاخره ساسان اومد. --سلام. --سلام شرمنده معطل شدین. --خواهش میکنم. --اگه مشکلی نداره بریم یه کافی شاپ اونجا حرف بزنیم؟ --بله بریم سر یه میز دو نفره نشسته بودیم و ساسان سفارش صبححونه داد. دستاشو قفل کرد و گذاشت رو میز. --زیاد اهل فلسفه بافی نیستم و میرم سر اصل مطلب.......... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" ---طبق تحقیقاتی که پلیس هفته ی پیش انجام داد حسام چند بار غیر قانونی از مرز خارج شده. --چرا باید غیر قانونی خارج بشه؟ --منم نمیدونم اما طبق فرضیه های پلیس حسام وارد یه باند قاچاق اعضای بدن شده. --ی...یعنی اعضای بدن آدمارو میفرستن اینور اونور؟ --بله تقریباً همینطوره. از ترس دستام میلرزید و بغض کرده بودم --چجوری آخه؟ح...حسام آزارش به مورچه هم نمیرسید! تأسف وار سرشو تکون داد --بله اما پیشنهادات چندین میلیاردی ممکنه هر کسیو خام کنه! شروع کردم گریه کردن --ا...ا..الان باید چیکار کنم؟ ناراحت گفت --شما نمینونید کاری انجام بدید! باید بزارید پلیس این قضیه رو پیگری کنه! یه دستمال گرفت جلوم --با گریه ی شما چیزی درست نمیشه! دستمالو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و گریم بند اومد. با دیدن صبححونه با اینکه بیشتر خوراکی هایی که توش بود رو تا اون موقع ندیده بودم اما هیچ عکس العملی نشون ندادم. --نکنه دوس ندارید اینارو؟ --نه دوس دارم. ممنونم. دوتا لقمه نون و پنیر بیشتر نتونستم بخورم. از سر میز بلند شدم --من دیگه باید برم خیلی ممنون که از حسام خبر آوردین اگه خبر جدیدی بود حتماً بهم بگید. از سر میز بلند شد --کجا؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟ --ممنون سیر شدم. --برسونمتون؟ --نه ممنون خودم میرم..... بی هدف توی خیابون قدم میزدم و بیصدا گریه میکردم. یاد حرفای اونشبی افتادم که میگفت من جوونم و باید کار کنم. باورم نمیشد که حسام کاریو بکنه که ساسان میگفت. با صدای سوت پشت سرم سرمو برگردوندم. سه چهارتا پسر داشتن بهم نزدیک میشدن. ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب مانتوم تا چاقومو بردارم اما نبود. یکیشون با حالت چندشی گفت --نبینم غمتو دخترجون! با اخم گفتم --غم خودمه به خودمم مربوطه! مفتشی؟ به همدیگه نگاه کردن و خندیدن --نــَـه میبینم زبون درازی داری! با جلو اومدن اونا منم میرفتم عقب. --اتـــفاقاً من خعلییی از دخترای زبون دراز خوشم میـــاد! دهنم خشک شده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود. یکیشون که بهش میخورد کم سن تر از بقیه باشه گفت --میخوای غمتو بخریم هم غمت بشیم؟ چشمک زد --جـــون من نه نــیـــار! عزممو جزم کردم و شروع کردم به دویدن. از صدای پاهاشون فهمیدم دارن دنبالم میان. یه دفعه پام گیر به یه سنگ و افتادم تو جوب آب. خدا خدا میکردم بتونم بلند شم و فرار کنم اما نمیتونستم. هر لحظه منتظر بودم هر چهارتاشون بیان بالاسرم اما خبری نشد. --خانم حالتون خوبه؟ سرمو بلند کردم و ساسانو دیدم که با تعجب به من زل زده بود. با دیدنش تو دلم هزاربار خداروشکر کردم. --شما اینجا چیکار میکنی؟ کی این کارو باهات کرده؟ بغضم شکست --میخواستم...میخواستم فرار کنم...اما.. از ترس و گریه نمیتونستم حرف بزنم. --ا...ا...اما... --خیلی خب آروم باشید! بعداً بهم بگید چیشده. میتونید بلند شید؟ --ن..نه! موبایلشو درآورد و با اورژانس تماس گرفت. --یکم تحمل کنید چند دقیقه ی دیگه میرسن...... آمبولانس اومد و دو نفر منو گذاشتن رو برانکارد و بردن تو ماشین. یه نفر بهم سرم وصل کرد و وضعیت دست و پام رو چک کرد. اما همین که دسش خورد به زانوم خیلی درد گرفت. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...... چشمامو باز کردم و دیدم تو بیمارستانم. یه پرستار بالاسرم ایستاده بود. --عه عزیزم بیدار شدی! چشمک زد --من برم به شوهرت بگم بیاد! بنده خدا از بس گریه کرد چشماش کور شد. همین که خواستم حرفی بزنم پرستار رفت بیرون و چند دقیقه بعد ساسان در زود و اومد تو اتاق. یکم خودمو جمع و جور کردم و نشستم رو تخت. سر به زیر نشست رو صندلی و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت --حالتون بهتر شد؟ --بله. --میشه بگید چرا افتادید تو جوب؟ --داشتم فرار میکردم. --واسه چی؟ --شما ندیدین چهارتا پسر باهم دیگه اون اطراف باشن؟ --نه. یدفعه سرشو آورد بالا و عصبانی گفت --واسه چی میپرسید؟ --آخه وقتی از کافی شاپ رفتم بیرون حالم خوب نبود و فقط رفتم. یدفعه دیدم اونجام و چندتا پسر میخواستن مزاحم بشن که فرار کردم و اینجوری شد. اومد حرفی بزنه اما به جاش گفت --لا اله الا الله! بلند شد و از اتاق رفت بیرون. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. پشت سرش همون پرستار اومد تو اتاق. --چرا تو اینجوری نشستی؟ --ببخشید مگه نشستم چشه؟ --چش نیست عزیزم پاته! با دیدن گچ پام تازت فهمیدم پامو گچ گرفتن با تعجب گفتم --این دیگه چیه؟ خندید --زیادی عاشقیا! مراقب خودت باش. جدی گفت --ببین عزیزم کشکک زانوت به شدت آسیب دیده و خیلی باید مراقبش باشی! الانم به جای اینکه برِ و بِر منو نگاه کنی مراقب پات باش. داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که موبایلم زنگ خورد اما فقط صداش اومد. صداش قطع شد و صدای ساسان از بیرون اومد. --بیمارستان. خورده زمین پاش آسیب دیده. گفتم که پاش آسیب دیده. نه لازم نیست خودم میارمش. باشه........ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" از اینکه موبایلمو بدون اجازم برداشته بود خیلی بهم برخورد. پرستار اومد تو اتاق و سرممو از دستم درآورد. --چرا درش میارید؟ خندید --زیادی بهت خوش گذشته. دکتر گفته میتونی بری منم اومدم کمکت لباساتو بپوشی. با کمک پرستار لباسامو پوشیدم و خواستم از تخت بیام پایین که گفت --صبر کن تا عصاتو بیارم. با کمک عصا و پرستار از اتاق رفتم بیرون. ساسان اومد جلو. پرستار یه نگاه به من کرد --خب عزیزم دیگه شوهرت هست کمکت کنه من باید برم. اینو گفت و دستمو ول کرد و رفت. پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم رو زمین. --میخواید کمکتون کنم؟ از دست ساسان خیلی عصبانی بودم و رُک گفتم --مثلاً چجوری میخواید به من کمک کنیــد؟ حق به جانب گفت --چند لحظه بشینید رو این صندلی تا بیام. رفت و با ویلچر برگشت. با سر بهش اشاره کرد --بفرمایید. --الان من باید بشینم تو این؟ --بله. لبمو کج کردم --عمـــراً. --ببخشیدا ولی انگار یادتون رفته چند ماه پیش نشستید تو همین عمـــراً. از رُک بودنش لجم گرفت و بدون هیچ حرفی نشستم. عصامو گذاشتم رو پاهام. چرخ جلوییش قفل بود و همین که خواست ویلچر رو به جلو هول بده افتادم رو زمین. چند نفر اونجا بودن و شروع کردن خندیدن. خودمم خیلی خندم گرفته بود اما بیشتر خجالت کشیده بودم. عصامو برداشتم و شروع کردم به سختی باهاش راه رفتن. هرچقدر ساسان میگفت صبر کنید محل ندادم تا رسیدم تو حیاط. صداش پشت سرم اومد --چرا ناراحت میشید بخدا تقصیر من نبود. برگشتم و با تشر گفتم --خعلـیــی ببخشیدا! اما اگه شما جای من بودید الان میرقصیدید؟ خندش گرفت بود و به زور داشت خودشو کنترل میکرد. از حالت حرف زدنم خندم گرفت و زدم زیر خنده. با خنده ی من ساسانم خندید. یه لحظه نگاهم رو لبخندش خیره موند. با اینکه همیشه خیلی جدی بود ولی لبخند خیلی بهش میومد. --بخدا نمیخواستم اینجوری بشه...... دم کوچه زد رو ترمز --بفرمایید. از ماشین پیاده شدم. من با عصا میرفتم ساسانم پشت سرم به ظاهر هوامو داشت. در زدم. باشنیدن صدای تیمور ناخودآگاه ترسیدم --کیـــعـــ؟ --منم. در رو باز کرد و لبخند زد --سلام دخترم بیا تو. ساسان گفت --میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ تیمور همینجور که مواظب بود من نخورم رو زمین گفت --شوما دو لحظه بیگیر. ادامه ی حرفاشون رو نفهمیدم و رفتم تو حیاط. سیمین با دیدن پام زد رو دستش --یا امام حسیــــن(ع)! --چیزی نشده که سیمین جون نترس. اومد نزدیک و صورتمو بوسید. --الهی بمیرم هرچی بلا ملا ریخته تو دنیا سرتو میاد. همون موقع تیمور اومد --چرا این دخترو سرپا وایسوندی؟ سیمین هول شد و کمکم کرد و رفتیم تو اتاق. دخترا با ذوق اومدن پیشم و با دیدن گچ پام یکیشون با تعجب گفت --عه خالـــه! این چیه رو پات --گچه درسا جون. شیطونی کردم افتادم تو جوب پام شیکست.... --رهـــا! --جونم سیمین؟ --بیا اینجا. با عصا رفتم تو اتاق --بیا اینجا بشین. نشستم و یه سینی گذاشت جلوم. --بخور جون بگیری. با دیدن چندتا سیخ جگر کباب شده با تعجب گفتم --اینا از کجا اومده؟ --تیمور خریده واست. --واسه مـــــــن؟ --آره دیگه بجای اینکه حرف بزنی بخور. با خوردن لقمه ی اول چهره ی تک تک بچه ها جلو صورتم نقش بست. یه لقمه گرفتم و دادم دست سیمین. به کمک عصام بلند شدم و سینی رو برداشتم --میبرم اتاق با بچه ها میخورم. --لازم نکرده. --چرا؟ همینجور که داشت اقمشو با ولع میخورد گفت --تیمور گفت فقط مال توعه. --خب منم میبرم با بچه ها میخورم. رفتم دم اتاق پسرا و صداشون زدم بیان اتاق دخترا. جگرا رو لقمه کردم و نفری یدونه بهشون دادم. با اینکه هیچی واسه خودم نموند اما با دیدن اینکه بچه ها با ولع لقمه هاشون رو میخوردن خیلی خوشحال شدم! یدفعه در باز شد و تیمور اومد تو. یه نگاه به پسرا انداخت و با تشر از اتاق بیرونشون کرد. --مگه نگفته بودم خودت تنهایی بخور؟ --با بچه ها خوردم اشکالش چیه؟ غرید --حیف اینهمه پول که خرج تو میکنه! یه درسی بهت بدم که یادت بیفته کی بودی و انقدر واسه من زبون درازی نکنی. رفت بیرون و در رو محکم کوبید به هم. رفتار تیمور واسم قابل هضم نبود و خیلی کنجکاو بودم منظورش از پولی که خرج من میشه رو بدونم.... شب خیلی زود خوابیدم و صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. با صدای خوابالویی جواب داد --الو؟ --سلام رها خانم. --سلام شما؟ --ایزدی هستم. --ایـــزدی؟ ایزدی کدوم خریه؟ یدفعه یادم افتاد فامیل ساسان ایزدیه...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نـــبار بــــاران... دیگر صدایت در دلم رخنه نمیکند. نه کسی که چترش را با من تقسیم کند. و نه دستی هست که سرمای دستانم را ببلعد. ناراحت نشو.. راستش را بخواهی به خیابان هم گفته ام کوتاه شود.. راه طولانی خسته ام میکند... شاید هم قدم زنان راه رفتن هایمان راه را طولانی جلوه میداد؟؟ نمیدانم! مگر نگفتم نــبـــار؟ صدای رعد و برق تو پرده برمیدارد از چهره ی مهربان و خندانم.. ومـــن.. از یادآوری هایی که رویایی بیش نبود خـــسته ام دیـگر... خـــسته! سلام دوستان آغاز شگفت انگیز صبح را به تمامی شما تبریک میگویم🌄 •٠•.... صبـــــحــــتـــون زیـــبــــا.. •٠• "حلما" @berke_roman_15 ⏳🌄⏳🌄⏳🌄⏳
Amin Habibi _ On Ke Ye Vaghti (320).mp3
13.85M
👍 اون که یه وقتی "امین حبیبی" شاید جدید نباشه🙈 ولی خیلی قشنگه👍👍 @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیـــام شـــدی رفـــت😍 واســه قـــلب من بمــون😢 تا روبــه راه شم😃😍 اگر عاشقی نشانه دار بود من نشان ترین نشان عالم میشدم! دوستت دارم.. ای زیباترین بهانه برای زندگی.. به افتخار عاشقای کانال😉👏 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق منـــ🙃 من هر کاری کردم آخر نشـــد😔 آخرشـــ😄 برگشتی اونجا که اول بودیـ😇 @berke_roman_15 📱💔📱💔📱💔📱
نظر خواهی از شما🧐 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16129825299863
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" نشستم تو جام و یکم صدامو صاف کردم --آقا ساسان شمایید؟ چیزه... من راستش خواب بودم. --شرمنده من بد موقع مزاحم شدم. راستش یه سری مشخصات راجب حسام باید در اختیار پلیس قرار بدین. --چشم حتماً فقط آدرس و زمانش رو بهم بگید. --زمانش که هرچه زودتر باشه بهتره. --پس آدرس رو بفرستید من امروز میام. --اگه اجازه بدین میام میبرمتون. --نه مزاحم نمیشم.. حرفمو قطع کرد --مراحمید. ساعت ۵عصر امروز آماده باشین. --شرمنده میکنید. --دشمنتون شرمنده..... تماسو قطع کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پیش سیمین. با دیدن صورتش هین بلندی کشیدم --چرا صورتت این ریختی شده؟ با گریه گفت --دست ضرب آقامونه. رفتم نزدیک و اشک چشماشو پاک کردم. --نبینم اشکاتو سیمین جونم. ملتمس گفت --رها! --جونم؟ --چرا انقدر با این تیمور لج میکنی؟ چرا سربه سرش میزاری؟ بابا دیگه خستم کرده بخدا! --م..م..من؟ --الهی قربونت برم تیمور آدم خطرناکیه! اگه یه کاری دستمون داد چی؟ --به درکـــ راحت میشیم از این زندگی کوفتی. --کفر نگو رها! داغ دلم تازه شده بود --میدونم بخاطر چی تو رو زده. بخدا دیشب وقتی لقمه ی اول رو خوردم چهره ی تک تکشون اومد جلو صورتم. نمیخواستم مثل من نخورده باشن! --میدونم رها میدونم! اشکامو پاک کردم و جسورانه گفتم --اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد به خودم بگو خودم شیکمشو سفره میکنم! جهنم و ضرر تهش سرم میره بالای دار. --یه بار دیگه بگو ببینم چی زر زدی؟ برگشتم و با دیدن تیمور تا مرز سکته رفتم. رُک گفتم --همین که شنیدی اخبارو یه میگن. سیمین کنار پامو نیشگون گرفت. با زنجیری که تو دستش بود به طرفم حمله کرد. جیغ زدم --چیه میخوای بـــزنی؟ بیـــا بـــزن! آب که از سر من گذشته! همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون موهامو از پشت شالم گرفت و پیچوند دور دستش. منو کشید عقب و یدفعه تعادلم رو از دست دادم و افتادم رو زمین. سیمین با گریه دست تیمور رو گرفت --تیمور تورو خدا! غلط کرد شیکر خورد. فریاد زد --گمـــشو بیـــــرون! تا حالیش کنم! به زور سیمینو از اتاق بیرون کرد و در رو قفل کرد. همین که خواستم از رو زمین بلند شم هولم داد و خوردم تو دیوار. بیخ گلومو گرفت و غرید --فکر نکن رو بهت دادم میتونی هر غلطی که میخوای بکنی! اینم از صدقه سری اون پسره ساسانه وگرنه پشیزی واسم ارزش نداری! حس میکردم نفسام داره تموم میشه و چشمام کم کم داشت بسته میشد که دستشو برداشت و هولم داد رو زمین و با زنجیر افتاد به جونم. با هر ضربه ای که میزد از درد میمردم و زنده میشدم. هرچی تلاش میکردم نمیتونستم جیغ بزنم. نمیدونم دلش سوخت یا خسته شد که رفت بیرون. سیمین دوید بالاسرم و با دوتا دست زد تو سرش. --یا فاطمه الزهرا(س)! همونجاچشمام گرم شد و خوابم برد..... با احساس خیسی صورتم چشمامو باز کردم. سیمین با دستاش تکونم میداد --رهـــا! رهـــا! جون سیمین یه چیزی بگو! یدفعه گریم گرفت و شروع کردم هق هق کردن. سرمو بغل کرد و خودشم گریه میکرد --الهی بمیرم! حالا چیکار کنم رهــــا! من قول دادم مراقب تو باشم اما هیچ وقت نشـــد! اشکامو پاک کرد و شالمو رو سرم مرتب کرد. --پاشو قربونت برم! پاشو ببرمت تو اتاق. همین که خواستم بلند شم سوزش خیلی بدی تو زانوی پام حس کردم و جیغ زدم. --چیشد رها چته؟ با گریه گفتم --سیمین پـــام! --نکنه دوباره طوریش شده؟ --نمیدونم. سیمین با سختی کمکم کرد و بردم تو اتاق. رو مانتو و شلوارم پر لکه های خون بود. --رها بشین تا لباستو در بیارم. همین که مانتومو از تنم درآورد هین بلندی کشید. --رها چرا جا ضرب این زنجیره رو بدنت خون میاد؟ حالا چیکار کنم.... بیصدا گریه میکردم و سیمین با پارچه ی خیس زخمامو میشست. بعد از اینکه کارش تموم شد یه مانتو تنم کرد و رفت... توی آینه با دیدن صورتم گریم شدت گرفت. جای چندتا حلقه ی زنجیر رو صورتم کبود و زیر گلوم قرمز شده بود. یه چسب زخم از تو جنسای بچه ها برداشتم و زدم رو جای زنجیر. سیمین با یه ظرف اومد تو. --رها یکم از اینا سوپ بخور رفتم. فقط مرغ نداره دوسه تا گردن مرغ از این همسایه گرفتم انداختم توش. سوپارو با باشق بهم داد و دوباره رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رها خانم من سر کوچم. اولش میخواستم بگم نمیام ولی یه حسی میگفت باید برم. --سلام چند دقیقه صبر کنید میام. --سیمیـــن! --جانم؟ اومد تو اتاق --چیشده؟ --من باید برم بیرون میشه کمک کنی لباسمو بپوشم؟ --آره ولی کجا میخوای بری؟ --زود برمیگردم. کمک کرد لباسمو پوشیدم. عصامو برداشتم و با کمک سیمین از خونه رفتیم بیرون. خدا خدا میکردم سیمین به تیمور حرفی نزنه. ساسان از ماشین پیاده شد و اومد نزدیک. --سلام. سیمین جوابشو داد --سلام خوبی پسرجا.. تا نگاهش به ساسان خورد بهت زده گفت --چی ســـاســـان.....؟ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلیپ تو کانال میخوای ولی وقت نداری دنبالش بگردی 😕😩 کافیه بری تو صفحه ی کانال توی آپارت😍🧐 میپرسی چجوری☺️ خب کاری نداره با کلیک روی گزینه ی دنبال کردن میتونی عضو صفحه ی آپارات برکه ی رمان بشی🤩🤩 https://www.aparat.com/v/rl1jt/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%B1%D9%88%D8%B2_%D9%BE%D8%AF%D8%B1 صفحه ی کانالمون توی آپارت👍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به افتخار ورود اعضای جدید😍 پارت اول رمان "در حوالی پایین شهر" سنجاق شد😌👍