eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 از عمارت رفتم بیرون و برگشتم عمارت خودمون. خاله روژا کنجکاو اومد سمتم --کجا غیبت زد دختر؟ --سر فرصت بهت میگم خاله. رفتم به بچه ها شیر دادم و لباساشونو عوض کردم.... واسه ناهار بیشتر از دوتا لقمه کشک و بادمجون نتونستم بخورم و رفتم تو اتاق و پولایی که برداشته بودم و شمردم که جمعش شد ۱۰۰۰تومن. تو یه لحظه تصمیم گرفتم تا وقتی دیار برگرده اداره ی امور روستا رو بر عهده بگیرم. با خودم گفتم یکی از اتاقای عمارتو به این کار اختصاص میدم... به خدمتکارا گفتم اتاق زیر شیروونیو مرتب کنن و وسایلشو به انبار منتقل کنن. خاله کنجکاو اومد سمتم --میخوای چیکار کنی کژال؟ --دیار نیست خاله. --خب برمیگرده بچم. --میدونم ولی تا قبل اینکه برگرده کی میخواد آبادیو اداره کنه؟ اخم کرد --ببینم نکنه تو... تأییدوار سر تکون دادم ولی خاله عصبانی شد --از کی تا حالا زن سر دفتر و دستک نشسته که این دومین بار باشه؟ لبخند زدم --خاله جان کی خواست سر دفتر و دستک بشینه؟ من فقط میخوام هرج و مرج به وجود نیاد. ناسزایی زیر لب گفت و به حالت قهر ازم رو گرفت و رفت سمت اتاق ایلدا دستشو گرفت تا ببرتش خونه ی خودش. هرچی اصرار کردم نسبت بهم بی توجه بود و آخر سر نتونستم راضیش کنم نره. دلیل رفتاراشو نمی‌فهمیدم ولی نمیتونستم آبادیو ول کنم به امون خدا.... شب از فکر زیاد خوابم نمی‌برد و از اینکه خاله روژا باهام قهر کرده بود خیلی ناراحت بودم. با صدای شکسته شدن چیزی مثل جن زده ها از رو تخت بلند شدم و با ترس از اتاق رفتم بیرون. با دیدن گربه ای که میون نرده های بالکن گیر کرده بود عصبانی شدم و با دمپاییم چندبار پشت سر هم تو سرش کوبیدم و با پام هولش دادم پایین. برگشتم تو اتاق و در رو قفل کردم و پرده هارو کشیدم و دراز کشیدم رو تخت. از اینکه خاله روژا تو این شرایط رفته بود خونه ی خودش خیلی عصبانی بودم..... صبح با صدای گریه ی بچه ها از خواب بیدار شدم و بغلشون کردم تا آروم شدن. از پنجره به حیاط نگاه کردم و از اینکه خدمتکارارو مشغول تمیز کردن اتاق زیر شیروونی دیدم خوشحال شدم و از اتاق رفتم بیرون. خاله روژا با ایلدا اومدن عمارت و ایلدا دوید سمت من آرانو ازم گرفت. با لبخند رفتم به استقبال خاله روژا و دستشو گرفتم --سلام خاله روژا جان. --چاپروسی نکن کژال. خندیدم --خاله چرا متوجه شرایط نیستی؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه آبادی بیفته کی جواب میده؟ نگران دستمو گرفت --اگه اتفاقی واسه تو بیفته کی جواب میده دختر؟ من بدبخت باید جواب دیارو بدم. خندیدم --خاله جان مگه قراره برم جبهه؟ همینجور که مشغول آب کشیدن از چاه بود گفت --کار کردن واسه این جماعت از حضور تو هزار تا جنگ بدتره. حرفی نزدم و برگشتم تو اتاق. رو کردم سمت ایلدا --صبححونه خوردی؟ تأییدوار سر تکون داد و ادامه داد --دا روژا دیشب خیلی گریه کرد. نگران گفتم --واسه چی؟ --بخاطر تو. متعجب گفتم --بخاطر من؟ به چشمام خیره شد --خاله میترسه اتفاقی واست بیفته. حق به جانب گفتم --آخه مگه من قراره چیکار کنم ایلدا؟ حرفی نزد و به بازی با آران مشغول شد. رفتم صبححونه خوردم و بعد از اون رفتم اتاق زیر شیروونی تا ببینم اوضاع چطور پیش میره. همه چی خوب بود و رفتم تو اتاق تا اونجارو مرتب کنم. داشتم بالاسر طاقچه هارو گردگیری میکردم که صندلی از زیر پام سر خورد و با سر افتادم رو زمین. ایلدا دوید سمتم و نگران گفت --کژال خوبی؟ مچ پام به شدت درد گرفته بود و نمیتونستم از جام بلند شم. ایلدا رفت خاله روژارو خبر کرد و خاله تا منو تو اون حالت دید زد تو صورتش و گفت --خدامرگم بده حالا جواب دیارو چی بدم؟ نشست کنارم بازومو نشکون گرفت --صد دفعه تا حالا بهت گفتم یه کاری که میخوای انجام بدیو همه جا جار نزن بفرما چشمت زدن. خندیدم --چی میگی خاله؟ اخم کرد --حالا که تا یه ماه نتونستی از جات تکون بخوری میفهمی.... رفتیم پیش بالک و وقتی پامو معاینه کرد گفت مو برداشته. پامو محکم بست و گفت تا یکماه نباید پامو تکون بدم. خاله از رو لج من گفت --پشت میز نشستن چی بالک؟ بالک متعجب گفت --منظورت چیه روژا؟ خاله روژا داغ دلش تازه شد و نفس عمیقی کشید --هعییی بالک چی بگم از این دختر لجباز. از اینکه خاله روژا با بالک انقدر راحت حرف میزد تعجب کرده بودم. خاله روژا جریانو واسه بالک تعریف کرد و همین که حرفش تموم شد بالک با تعجب گفت -- مگه تو سواد داری؟ تأییدوار سر تکون دادم و بالک تحسین آمیز نگاهم کرد --آفرین دختر جان. سواد خیلی خوبه. رو کرد سمت خاله روژا و ادامه داد --چرا باهاش مخالفت میکنی روژا؟ خاله روژا اخم کرد --انگار یادت رفته کار بیرون واسه زن عیبه! بالک خندید --نخیر یادم نرفته ولی بد نیست یه سری به شهر بزنی. خاله روژا کلافه از جاش بلند شد و رو کرد سمت من...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --بلند شو دختر این بالک همون بالک دیوونس که وقتی بچه بود همه مسخرش میکردن. بالک خندید --حقا که روژا غرغرویی! با خنده از جام بلند شدم و سوار اسب شدم. تو راه برگشت یه لحظه ام خندم قطع نمیشد. خاله مشمئز بهم خیره شد --زشته دختر هی هیر هیر و تار تار! با خنده گفتم --خاله آخه نمیدونی اون لحظه رفتارت با بالک چقدر خنده دار بود. خودشم خندش گرفت و آه کشید --جوون که بود خیلی خوشگل بود. شیطون بهش خیره شدم و خندیدم --نکنه شمام دلت لرزید و... اخم کرد --زشته دختر حیا کن. همینجور که سعی داشتم خندمو کنترل کنم گفتم --چشم. لبش به خنده کش اومد و لپاش گل انداخت --حالا همچین بگی نگی ازش بدم نمیومد. رسیدیم عمارت و حرف خاله نصفه موند. دم در نگاهم خیره موند رو اسب دیار. بغض بیخ گلومو گرفت و رفتم سمتش. حس میکردم خیلی پکره و مثل قبل نبود. سرشو بغل کردم و اشکام شروع کرد باریدن. با دستی که روی شونم قرار گرفت برگشتم و با دیدن خاله لبخند زدم و اشکامو پاک کردم. رفت سمت اسب دیار --مادرش سر زایمانش مرد و از اون روز به بعد دیار مسئولیتشو برعهده گرفت. همینجور که آروم به یال هاش دست میکشید گفت --چون از زایمان سختی نجات پیدا کرده بود اسمشو گذاشت فریا. آهی کشید و لبخند زد --از وقتی دیار رفته خوراکش مثل قبل نیست. نگران به فریا خیره شد --امیدوارم تا دیار برگرده زنده بمونه.... شب بود و صبر کردم تا همه بخوابن بعد برم به اتاق زیر شیروونی سر بزنم،چون خاله اجازه نمی‌داد حتی از جام بلند شم. آروم آروم از پله ها رفتم پایین و یه فانوس برداشتم و رفتم تو اتاق. با بوی کاه گل نم خورده نفس عمیقی کشیدم و لبخندی از سر رضایت زدم. برگشتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد. نصف شب با صدای گریه ی آرتین از خواب پریدم و سعی کردم آرومش کنم تا آران از خواب بیدار نشه ولی سعیم بی فایده بود چون آران از خواب بیدار شد و هردوشون باهم گریه میکردن. در باز شد و خاله روژا خواب آلو اومد تو اتاق نشست کنارم و آرتینو از دستم گرفت --این بچه دل‌درد داره. نگران گفتم --خدا مرگم بده حالا چیکار کنم؟ خندید --نترس دختر این چیزا تا شیش ماه عادیه. آرتینو گرفت سمتم --بگیرش تا برم واسش شاتره دم کنم. کنجکاو گفتم --تلخه که! لبخند زد --نگران نباش مادر بچه که این چیزا حالیش نیست. تا اومد خاله برگرده به هر سختی بود آرانو خوابوندم. خاله اومد و جوشونده ای که تو قابلمه بود رو ریخت تو شیشه پستونک. آرتینو ازم گرفت و شیشه رو گرفت سمت دهنش. اون لحظه از این که خاله روژا بود خداروشکر کردم. خندید --چته چرا چشمات راه افتاده؟ لبخند زدم و دستشو گرفتم --مرسی که هستی خاله. خندید و آرتین که حالا دیگه آروم شده بود رو گرفت سمتم --ولی تو دختر خودساخته ای هستی،مطمئنم اگه یه روزی من نباشم خودت از پس همه چی برمیای..... صبح زود از خواب بیدار شدم و بچه هارو بردم گرمابه و زود خودمو شستم و برگشتم. خاله کنجکاو بهم خیره شد و همینجور که آرتینو از بغلم می‌گرفت گفت --صبح به این زودی رفتی گرمابه که خودت و بچه هات بچایید(به معنای سرماخوردگی)؟ لبخند زدم و رفتم تو اتاق --صبح زود رفتم چون از امروز کارام زیاد میشه. خاله اخم کرد --چه کاری؟ همینجور که موهامو می‌بافتم گفتم --امور آبادی یادت رفته خاله! کلافه شد --ای بابا دختر تو به کی رفتی انقدر یه دنده و لجبازی! خندیدم --ننم همیشه می‌گفت من شبیه مادربزرگمم اونم مثل من لجباز بوده. حرفی نزد و رفت سمت کمد تا لباسای آرتینو برداره. از بین روسریام تیره ترینشو انتخاب کردم. خاله اخم کرد --مگه میخوای بری غزا؟ متعجب گفتم --نه چطور؟ به روسریم اشاره کرد --تیره پوشیدی. لبخند زدم --دیار همیشه میگه وقتایی که میخوام برم بیرون باید لباسام تیره باشه. خاله روژا مشمئز گفت --دیار به ریش آقاش خندید،انقدر به حرفای این پسره گوش نده. خندیدم --دلت میاد خاله؟ خندید --واسه خودت میگم دختر،خدابیامرز ننم می‌گفت رنگ تیره دل آدمو تیره میکنه،به عمرش یاد ندارم لباس تیره بپوشه. حرف خاله درست بود ولی نمی‌خواستم دیار از دستم ناراحت بشه. لباسامو مرتب کردم و رفتم سر میز تا صبححونه بخورم. ایلدا که تازه از خواب بیدار شده بود خواب آلو نشست سرمیز و به من خیره شد. --چه خوشگل شدی کژال. خندیدم --چی میگی ایلدا کجام خوشگله؟ به لباسم اشاره کرد --این رنگ خیلی قشنگه بهت میاد. خاله کنایه دار گفت --یکی خطا می‌کنه دیگری تأیید می‌کنه عجب دوره و زمونه ای شده. خندیدم و ایلدا کلافه از جاش بلند شد --دوباره صبح شد و غرغرای دا روژا شروع شد. خاله اخم کرد --زبون درازی نکن بچه بیا صبححونه تو بخور ببرمت گرمابه. ایلدا به حالت گریه گفت --کژال دعا کن پوستمو نکنه. خندیدم و حرفی نزدم.... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انگشت مبارک را بزنید تا باز بشه .سوپرایز میشید. خیلی جالبه 🌸🌺 https://goo.gl/yMocU9 Good morning, have a nice day🇮🇷🌹
ســلاااام دوستان عیدتون مبارک😍 انشاالله سالی سرشار از موفقیت و شادکامی داشته باشید🙏😍 انشاالله فرداشب پارت داریم😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 بعد از صبححونه رفتم از تو گنجه دفتر حساب دیارو برداشتم و یه نگاهی به حسابا انداختم. تنها چیزی که فهمیدم خراب بودن وضعیت مالی بود. داشتم با خودم فکر میکردم که چجوری میتونم حسابارارو راست و ریست کنم که خاله روژا اومد تو اتاق. کنجکاو به دفتر نگاه کرد --این دیگه چیه؟ کلافه دفتر رو بستم و نگران گفتم --حسابا خیلی به هم ریختس خاله. --منظورت چیه؟ رفتم سمت پنجره و نفسمو صدادار بیرون دادم --به کارگرای زمینا بدهکاریم. اخم کرد --صد دفعه گفتم این چیزا به تو ربطی نداره دختر! عصبانی شدم و اخم گفتم --خاله یه جوری حرف میزنی انگار من جزو این خونواده نیستم؟هرچی نباشه من زن دیارم و هرچی به اون ربط داشته باشه به منم مربوطه! از اتاق رفتم بیرون و نشستم لب پله ها و سرمو گرفتم بین دستام. چند ثانیه بعد با صدای خاله سرمو بلند کردم لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد --بلند شو دختر اینجا نشین. دستشو گرفتم و از جام بلند شدم‌. سرمو انداخته بودم پایین و خجالت می‌کشیدم تو صورتش نگاه کنم. شرمنده گفتم --ببخشید خاله جان من... حرفمو قطع کرد --نیازی به عذر خواهی نیست، منم حالتو درک میکنم ولی خب نگرانتم، نمی‌خوام خدایی نکرده کسی بالات حرف بزنه. خندیدم --نترس خاله با این زبون من کسی جرأت ندارد بهم حرفی بزنه. خندید و از کنارم رد شد.... بعد از ظهر بچه هارو سپردم دست ایلدا و رفتم تو اتاق زیرشیروونی. نشستم سر میز و بعد از کلی حساب کتاب فهمیدم با پولی که از گنجه برداشتم فقط میتونم حقوق ده نفر ازکارگرارو بدم. همینجور که غرق در فکر بودم نگاهم رفت سمت النگوهام. اگه میفروختمشون می‌تونستم حقوق همه ی کارگرارو بدم و حتی پول واسه پس اندازم داشتم. همون موقع خاله اومد تو اتاق و واسم نخودچی کشمش آورد. --بخور ضعف نکنی. خندیدم و سوالی به خاله خیره شدم --خاله مینی‌بوس بهرام صبحا ساعت چند میره شهر؟ کنجکاو به چشمام خیره شد --بعد از اذان صبح چطور؟ خندیدم --هیچی همینطوری. با خودم گفتم میتونم فردا صبح زود برم رزاب و طلاهامو بفروشم. با فکر اینکه تنها بخوام جایی برم استرس تموم وجودمو گرفت ولی نباید میترسیدم.... شب از استرس خوابم نمی‌برد و تا اذان صبح بیدار بودم. بچه هارو از خواب بیدار کردم و بهشون شیر دادم. یه کاغذ برداشتم و روش نوشتم کجا میرم. بی سر و صدا لباسامو عوض کردم و صورتمو با پوشیه پوشوندم تا کسی منو نشناسه.... سوار مینی بوس شدم و همین که مینی بوس راه افتاد نفس راحتی کشیدم و تا برسیم رزاب همش دلشوره داشتم و پیش خودم فکر میکردم وقتی خاله روژا بفهمه رفتم شهر چه فکری راجع بهم می‌کنه؟ تو همین فکر و خیالات بودم که رسیدیم رزاب. با دیدن خیابونا و ماشینا چشمام از ذوق برق زد و تو دلم کلی خودمو لعن و نفرین کردم که چرا تو روستا زندگی میکنم ولی بعدش با دیدن نگاهای خیره ی مردای شهر نظرم عوض شد، چون تو گوشخانی ندیده بودم نگاه مردی نسبت به یه خانم خیره باشه..... رفتم تو یه مغازه ی طلافروشی و همه ی النگوهانو فروختم و پولشو تو لباسم مخفی کردم. از طلا فروشی برگشتم و با احتیاط به دور و برم نگاه میکردم و راهی که رفته بودمو برگشتم ولی از یه جایی به بعد مسیر برام نا آشنا شد و با ترس به خیابون خلوت خیره شدم. از ترس نزدیک بود گریم بگیره و دست و پام شروع کرد لرزیدن. با صدای خشن یه مرد برگشتم و با دیدن تفنگی که به سمتم هدف گرفته شده بود با ترس گفتم --تو...تو..کی..هستی؟ خنده ی کریحی کرد --اون پولایی که تو لباست قایم کردی... عمیق به چشمام خیره شد و چشماش برق زد --چه چشمای قشنگی! همین که دستشو دراز کرد تا پوشیه مو کنار بزنه یه نفر از پشت بهش لگد زد و با صورت پخش زمین شد. با دیدن ممد کچل خیالم راحت شد و اشکام شروع کرد باریدن‌،با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه فرشته ی نجات من بود و از این بابت خیلی خداروشکر میکردم. مرد به زور خودشو از لابه‌ لای مشت و لگدای ممد کچل بیرون کشید و وحشت زده ازمون دور شد. تفنگشو از رو زمین برداشت و روبه روم ایستاد --لطفاً بیشتر مراقب خودتون باشید خانم.... با بهت حرفش قطع شد و لبخند زد --کــژال؟ خجالت زده سرمو انداختم پایین --ممنون که کمکم کردین من دیگه باید برم. هنوز دو قدم برنداشته بودم که مقابلم ایستاد --الان مینی بوس نیست کژال. نگاهشو از چشمام گرفت و با مکث طولانی ادامه داد --خانم. ناامید گفتم --پس من الان باید چیکار کنم؟ --باید صبر کنی ظهر بشه. با دیدن حلقه تو دست چپش کنجکاو گفتم --ازدواج کردی؟ به حلقه خیره شد و خندید --وقتی میام رزاب میندازم دستم. --چرا؟ --دخترای اینجا مثل گوشخانی با حیا نیست کژال خانم. حرفی نزدم و تو یه نگاه صورتشو آنالیز کردم. نسبت به قبل مرد تر شده بود و هیکلش ورزیده تر بود..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشه یبار بدون اینکه پارت بخواید یا انتقاد کنید فقط یکم انرژی بفرستید؟🙁❤️ شما انرژی بدید توپ میشم و میرم که رمانو بترکونیم...😁❤️ دستتون درد نکنه✨ https://harfeto.timefriend.net/16478842749693
تولدت مبارک قهرمان❤️🥀 @berke_roman_15 ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️
دوستان عزیز سلام سال نو مبارک این دوشب مهمون داشتیم نشد پارت بنویسم انشاالله از فرداشب طبق روال قبل پارت میذارم❤️ حلما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --واسه چی اومدی رزاب؟ --قصش درازه. حرفمو تأیید کرد و دراز کشید رو زمین و تفنگشو گذاشت زیر سرش. تو همون حالت گفت --دوسش داری؟ اخم کردم --منظورت چیه؟ --اون پسره دیارو میگم. توجهی نکردم و به زمین خیره شدم. ادامه داد --اذیتت میکنه؟ عصبانی برگشتم سمتش --به تو چه فضولی؟ خندید --آخه مگه دلش میاد دختر به این شیرین زبونیو اذیت کنه؟! خندش قطع شد و آه کشید --کاش دیرتر میومدم خواستگاریت کژال. --منظورت چیه؟ خندید --آخه اون وقتی که بابام تورو واسم نشون کرد خیلی بچه بودم. حق به جانب گفتم --یعنی تو دوسال تو انقدر بزرگ شدی؟ عمیق به چشمام خیره شد --نه ولی تو این دوسال معنی عشقو بهتر میفهمم. حرفی نزدم و به انتهای خیابون رو به روم خیره شدم. سینه هام رگ کرده بود و نشون میداد بچه هام گرسنن. ناخودآگاه گریم گرفت و دلم میخواست همون لحظه برگردم عمارت و برم پیش بچه هام. ممد نگران بهم خیره شد --کژال خوبی؟ --به تو ربطی نداره. با صدای آشنایی برگشتم و با دیدن آسو دنیا رو سرم خراب شد. پوزخند زد --خرج و مخارجتو پسر من میده و ول گشتنات با یکی دیگس! اخم کردم --حرف دهنتو بفهم،اونجوری که فکر میکنی نیست. پوزخند زد و به ممد اشاره کرد --دلیل از این واضح تر؟ چندتا تراولارو از تو لباسم درآوردم --اومدم واسه فروختن النگوهام. به پولا اشاره کردم --بفرما اینم پولش! به پولا اشاره کرد و نیشخند زد --قیمتت انقدر کمه دختر؟ با این حرف ممد عصبانی شد و فریاد زد --حرف دهنتو بفهم،اصلاً تو کی هستی که به کژال میگی چیکار کنه چیکار نکنه؟ آسو به سرتاپاش نگاه کرد و نگاه خریدارانه ای به ممد انداخت --نه میبینم تیکه ی خوبی هستی! تو یه حرکت یقه ی ممدو چنگ زد و غرید --ولی پسر من صد برابر تو زیبا تره! ممد پوزخند زد --آهــان پس تو ننه ی اون پسره دیاری؟ با یه حرکت پسش زد و ادامه داد --پس تو هم جزو همون طایفه ای هستی که عشق منو ازم گرفتن؟ با دیدن سه چهارتا مرد هیکلی و قد بلند با دو دست زدم تو سرم و تو دلم گفتم فاتحه ی ممد خوندس. هر سه ریختن سرش و تا می‌تونستن کتکش زدن. منم جز گریه کردن کاری از دستم برنمیومد. بعد از اینکه حسابی کتک زدن ولش کردن و آسو رو کرد سمت من --منتظر خبرای خوب باش کژال خانم. اینو گفت و رفت. نگاهم رفت سمت ممد و نگران دویدم سمتش. تموم صورتش پر از خون شده بود. نگران صداش زدم --خوبی؟ لبخند زد --نگران نباش من هفت تا جون دارم. با گوشه ی لباسم خون روی لبشو پاک کردم و با بغض گفتم --ببخشید همش تقصیر منه. تفنگشو عصای دستش کرد و نشست رو زمین. --نگران نباش من خوبم،امیدوارم اتفاق بدی نیفته واست کژال. از جام بلند شدم و لباسمو مرتب کردم.... نزدیک ظهر بود و با ممد رفتیم نزدیک ایستگاه مینی‌بوس ازم جدا شد. تو راه برگشت همش استرس داشتم و نگران حرفای آسو بودم. همین که رسیدم گوشخانی تا عمارت دویدم و وقتی رفتم تو عمارت تموم خدمتکارا تو حیاط بودن و با دیدن من نگران اومدن سمتم. اول از همه خاله روژا عصبانی فریاد زد --معلوم هست از صبح تا حالا تو کجایی؟ شرمنده سرمو انداختم پایین --شرمنده اگه نگرانتون کردم. اخم کرد --تو مثل اینکه جایگاهتو فراموش کردی دختر! نمیگی اگه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد ما چه جوابی به دیار بدیم؟ پولارو از لباسم درآوردم --رفتم رزاب تا النگوهامو بفروشم. پچ پچ بین خدمتکارا راه افتاد و خاله با بهت گفت --تو چیکار کردی دختر؟ تلخند زدم --چاره ای نداشتم خاله. متأسف سر تکون داد و خدمتکارارو متفرق کرد دستمو گرفت برد تو اتاق نگران گفت --کژال مادر این چه کاری بود کردی... نگاهش رفت سمت لباسم و کنجکاو گفت --چرا لباست خونیه؟ از جام بلند شدم و رفتم سمت کمدم تا لباسمو عوض کنم. --قصش مفصله خاله. --بگم ببینم دق مرگ کردی منو. لباسامو عوض کردم و نشستم کنارش تموم اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم. همین که حرفم تموم شد با دست زد تو صورتش --بدبخت شدیم کژال! با بغض گفتم --حالا چیکار کنم خاله؟ متأسف سر تکون داد --نمیدونم دعا کن به خیر بگذره. با صدای گریه ی بچه ها رفتم سمتشون و بغلشون کردم تا بهشون شیر بدم. بعد از اینکه شیر خوردن یکی یکی به سینم چسبوندمشون و عمیق بوشون میکردم. خاله لبخند زد --مهر مادری که میگن همینه ها! خندیدم و بچه هارو خوابوندم. خاله واسم غذا آورد و بعد از اینکه غذا خوردم حسابای دفترو بررسی کردم و تک تک بدهکاریارو از پولا جدا کردم و تو پاکت گذاشتم. اسم کسایی که پولشون رو کنار گذاشته بودمو لیست کردم و بقیه ی پول رو تو کمد گذاشتم. شب شده بود و از بس درگیر کار بودم متوجه نشدم. از اتاق رفتم مطبخ و با بوی برنج دلم ضعف رفت‌. با ذوق رفتم سمت خاله و گونشو بوسیدم --واااای مرسی خاله که برنج درست کردی. خندید و یه بشقاب پر برنج کرد و روش کباب شامی گذاشت گرفت سمتم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈🏻 یه چالش باحال👉🏻😉 اسمت اولش چیه👇؟؟؟! *آ ۵ صلوات.. *ب۳ صلوات.. *ت۲ صلوات.. *ز ۷صلوات.. *ر ۵صلوات.. *ف ۱۰ صلوات.. *خ ۸صلوات.. *ن ۶ صلوات.. *ل ۹صلوات.. *ع ۴ صلوات.. *س ۲۰ صلوات.. * م ۳۲ صلوات.ـ *ی ۵ صلوات.. *ش۱۴ صلوات.. * ک ۱۸ صلوات.. *پ۴۲ صلوات.. *ه ۲۱ صلوات.. *ق ۳ صلوات.. *د ۲۵ صلوات.. *ح ۵۶ صلوات.. خب😊 حالا ❤💜🖤💙💚💛 آخر اسمتون چیه؟؟؟!😉 اگه (م) ۸ صلوات اگه (ح) ۵ صلوات اگه ( ن) ۳ صلوات اگه( ش) ۱صلوات اگه (ر) ۴ صلوات اگه( ا) ۵ صلوات اگه (ه) ۲ صلوات اگه (ت) ۶صلوات اگه (ل) ۷صلوات اگه (ب)۱ صلوات اگه(س)۱۰ صلوات اگه(ی) ۹صلوات اگه(د) ۲۰ صلوات 😉 حرف اول اسمت و با حرف آخر اسمت هر چقدر صلوات هست جمع کن و بفرس 💖 میدونی اگه اینو بفرسی تو گروه ها چقدر صلوات فرستاده میشه❤️ پس پیش قدم باش😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 --غذای پای دیگ یه مزه ی دیگه داره کژال. خندیدم و شروع کردم غذا خوردن. خاله کنجکاو بهم خیره شد --کارت تموم شد؟ تأییدوار سر تکون دادم. با بغض به چشمام خیره شد --چیکار کردی دختر؟ لبخند زدم --طلا میخوام چیکار وقتی چشم صد نفر به مال و منال منه؟ آهی کشید و همینجور که دبه ی ماستو جابه جا میکرد گفت --اینم حرفیه ولی اگه دیار بفهمه نمیدونم چه رفتاری باهات داشته باشه. لبخند زدم --خدابزرگه خاله نگران نباش.... فردای اون روز یکی از خدمتکارارو فرستادم دنبال طلبکارا و وقتی همه جمع شدن یکی یکی طلبشونو دادم و ازشون اثر انگشت گرفتم. بعد از اینکه طلبکارا رفتن با کمک کدخدا افشار رفتم سر زمینای کشاورزی خان و دستور شخم زدن زمینا واسه کاشت محصول رو دادم... یکماه از رفتن دیار گذشته بود و وقتایی که دلتنگش میشدم خودمو مشغول به اداره ی امور روستا میکردم تا زمان بگذره ولی انگار زمان باهام سر لج داشت. غروب بود و داشتم از اتاق زیر شیروونی میرفتم سمت پله ها که با صدای دیار سرجام میخکوب شدم. برگشتم و با دیدنش اشکام شروع کرد باریدن. دویدم سمتش و خودمو انداختم تو بغلش. دستاشو حصار تنم کرد و محکم به آغوشم کشید. آروم دم گوشم گفت --سلام جان من! سرمو از رو شونش برداشتم و صورتشو با دستام قاب گرفتم --قربونت برم اللهی! خندید و اشکامو پاک کرد --خدانکنه. به صورتش دقیق شدم. موهای صورتش مرتب نبود. خیلی بلند شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود. به سرتاپاش نگاه کردم و با دیدن لباسای خاکی لبخند زدم --چقدر این لباسا بهت میاد! لبخند زد و عمیق و طولانی پیشونیمو بوسید. رفتیم تو اتاق و دیار با ذوق بچه هارو بغل کرد ولی تا بچه ها دیدنش پقی زدن زیر گریه. خندید و بچه هارو گرفت سمتم --اینا دیگه باباشونم نمیشناسن. خندیدم --اگه باباشون بره گرمابه و خودشو تمیز کنه خوبم میشناسن. رفت جلو آینه و به ریشاش دست کشید --دوسشون دارم. اخم کردم --ولی من دوس ندارم دیار همون ته ریش بهتره. خندید و لپمو کشید --چون شما میگی چشم. تا دیار از گرمابه برگرده کماج درست کردم و وقتی برگشتم دیار از گرمابه برگشته بود. تا منو دید سریع پیراهنشو پوشید ولی با دیدن جای زخم روی شونش نگران رفتم سمتش --دیار تو زخمی... دستامو گرفت و منفی وار سر تکون داد --نه کژال نگران نباش فقط یه خراشه همین. گریم گرفت و با بغض گفتم --ولی تو بهم قول داده بودی سالم برگردی! سرمو چسبوند به سینش و دم گوشم پچ زد --من خوبم کژال الکی خودتو نگران نکن. سرمو برداشت و اشکامو پاک کرد --حالا بخند باشه؟ لبخند زدم و سرمو انداختم پایین. آروم سرمو بالا آورد و عمیق به چشمام زُل زد --نگاه ازم نگیر دلبر! نمیدونی که تو این یکماه یه لحظه ام چشمات از جلو چشم دلدار دور نمیشد. لبخند زدم و چشم ازش گرفتم. خندید --چرا به این زودی گونه هات گُل انداخت دختر؟ خندیدم و از جام بلند شدم. دستمو گرفت --کجا؟ --میرم غذا بیارم. دستمو کشید و افتادم تو بغلش. لبخند زد و گونمو بوسید --وقت واسه غذا خوردن زیاده کژال،لطفاً همینجا بمون. خندیدم و به بچه ها اشاره کردم --جلو بچه ها... حرفمو قطع کرد --شیرشونو بده بخوابن که کلی باهات حرف دارم. شیطون خندیدم --چه حرفی؟ لپمو کشید و خندید --شیطونی نکن کژال! رفتم سمت بچه ها و بهشون شیر دادم و بردمشون تو اتاق ایلدا خوابوندمشون. دیار اومد تو اتاق --پس ایلدا؟ --امروز ظهر خدمتکارا زود رفتن خونه و ایلدا با خاله روژا رفت خونشون. تأییدوار سر تکون داد و با هم رفتیم مطبخ و اونجا غذا خوردیم. کلاً غذا خوردن کنار آتیش خیلی خوب بود و از اینکه دیارم از این کار راضی بود خیلی خوشحال بودم. بعد از شام رفتیم تو حیاط و یکم قدم زدیم ولی خیلی زود برگشتیم تو اتاق چون هوا سرد شده بود. دیار نشست رو تخت و منو نشوند رو پاهاش. عمیق به چشمام زُل زد --آخه چشمات چی داره که اینجوری منو دیوونه میکنه؟ خندیدم و حرفی نزدم. لبخندش محو شد و گفت --نمیدونی خرمشهر چه وضعیتی داره، آدم وقتی میبینه زنا و بچه های مردم آواره شدن ولی هیچ کاری از دستش برنمی‌آید... دستشو گرفتم و لبخند زدم --آروم باش دیار خدا بزرگه. یه قطره اشک از چشماش بارید --نمیدونی چه حسی داره وقتی آدمی که تا یه ثانیه قبل جلو چشمت بوده همونجا جلو چشمت پر پر میشه. طاقت نیاوردم و سرشو بغل کردم. با گریه گفتم --جون کژال گریه نکن‌. سرشو از رو شونم برداشت و لبخند زد --چشم. چند ثانیه بیصدا به چشمام خیره شد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد. هرم داغ نفساش گردنمو نوازش میکرد و من اینو دوس داشتم. هردومون دلتنگ هم بودیم و نمی‌دونستیم باید چجوری بهم ابرازش کنیم... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 صبح زود از خواب بیدار شدم تا واسه دیار صبححونه آماده کنم. وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب دیار بود و ذوق زده از جام بلند شدم و رفتم مطبخ. سریع صبححونه آماده کردم و رفتم اتاق بچه ها. بعد از اینکه بهشون شیر دادم بردمشون گرمابه و وقتی برگشتیم دیار از خواب بیدار شده بود. آرانو ازم گرفت و لبخند زد --میزاشتی بیام کمکت. خندیدم --تو الان خسته ی سفری. خندید و چند لحظه بعد خندش محو شد. آستین لباسم بالا رفته بود و خواستم سریع ازش مخفی کنم ولی مچمو گرفت‌. اخم کرد --النگوهات؟ سرمو انداختم پایین --بریم اتاق بهت میگم. عصبانی فریاد زد --چه غلطی کردی؟ ملتمس به چشماش خیره شدم --توروخدا داد نزن بریم تو اتاق بهت میگم. رفتیم تو اتاق و دیار عصبانی غرید --میگی چه غلطی کردی یا نه؟ با گریه گفتم --فروختمشو.... حرفم به یه سیلی از طرف دیار ختم شد. داد زد --کی بهت اجازه داد همچین غلطی بکنی؟ بچه ها از صدای فریاد دیار گریشون گرفت و دیار همینجور که سعی داشت آرانو آروم کنه غرید --بهت نگفتم بدون اجازم حق نداری هیچ غلطی بکنی؟ با گریه گفتم --مجبور شدم دیار. چونمو تو دستش گرفت و محکم فشار داد --چی مجبورت کرد هــان؟ عصبانی جیغ زدم --بدهیات به مردم. این منو مجبور کرد. با بهت بهم زُل زد --تو چیکار کردی؟ همینجور که اشکامو پاک میکردم گفتم --آره درست شنیدی،فروختم تا پول مردمو بدم،اینکار از نظر تو عیبه؟ یکم به چشمام خیره شد و با آران از اتاق رفت بیرون. گونم از جای سیلی گز گز میکرد‌. دستم رفت سمت لبم و با دیدن خون زیر لب چندتا فحش نثار دیار کردم. از اتاق رفتم بیرون و دیدم دیار نشسته لب پله ها. بی توجه از کنارش گذشتم ولی با دیدن سیگار گوشه ی لبش حرصی سیگارو از زیر لبش کشیدم و پرت کردم رو زمین. --جلو بچه این کارو نکن واسش خوب نیس. همین که از جلوش رد شدم دستمو گرفت نگهم داشت --واسه چی این کارو کردی کژال؟ برگشتم سمتش و ناباورانه بهش خیره شدم --یعنی تو باور نمیکنی حرفامو؟ شرمنده سرشو انداخت پایین --چرا ولی... حرفشو قطع کردم --ولی و اما رو بزار کنار دیار، مطمئنم اگه توام جای من بودی همین کارو میکردی. آرتینو دادم دست دیارو و رفتم صبححونه رو بردم تو اتاق. سرمیز همش فکرم درگیر دیار بود،از اینکه بدون اجازش اون کارو کرده بودم احساس پشیمونی داشتم. آروم سرمو بلند کردم و با صدای آرومی گفتم --دیار. --جانم؟ --ببخش که بدون اجازت... حرفمو قطع کرد --این منم که باید ازت عذر خواهی کنه نه تو. حرفی نزدم و دیارم دیگه ادامه نداد..... بعد از ظهر بود و خاله روژا با ایلدا اومدن عمارت ولی تا دیارو دید از خوشحالی شروع کرد گریه کردن و تا چند دقیقه فقط گریه میکرد. رفتم سمت مطبخ و هنوز پام به در مطبخ نرسیده بود که با صدای آسو دست و پام شروع به لرزیدن کرد و دلم نمی‌خواست برگردم سمتش. همین که دستش رو شونم قرار گرفت خودمو کشیدم عقب و با صدایی که سعی در کنترل کردن لرزشش داشتم گفتم --تو اینجا چیکار میکنی؟ مصنوعی لبخند زد و بغلم کرد،دم گوشم غرید --بهت گفته بودم منتظر اتفاقای جدید باش. نگران گفتم --تورو جون دلوان دست از سرم بردار آسو. بی توجه از کنارم گذشت و رفت سمت دیار. بغلش کرد و با روی باز باهاش سلام و تعارف کرد. خاله روژا نگران به من خیره شده بود و از اخماش میشد فهمید که اون لحظه دوسداره آسورو از وسط نصف کنه. آسو روکرد سمت دیار و تلخند زد --آخییی بمیرم برات مادر که بی خبری از همه چی. از ترس دست و پاهام میلرزید و اشکام شروع به باریدن کرد. دیار متعجب گفت --منظورت چیه؟ آسو شروع کرد اشک تمساح ریختن و به من اشاره کرد --هنوزم نمیتونم باور کنم اون صحنه رو. دیار کلافه گفت --طفره نرو آسو حرفتو بزن. آسو دور از چشم بقیه یه نیشخند به من زد و ادامه داد --زنت داره بهت خیانت می‌کنه دیار... با این حرفش جلو چشمام تار شد و دیگه هیچی نشنیدم... با صدای کژال گفتنای خاله چشمامو باز کردم. با گریه لبخند زد --کژال مادر خوبی.... همون موقع در اتاق با صدای بدی باز شد و دیار با چهره ی برزخی اومد سمتم بیخ گلومو گرفت و غرید --فکر کردی با این موش مردگی ها میتونی گولم بزنی؟ اشکام بیصدا می بارید و نمیتونستم حرف بزنم. خاله با التماس ازش میخواست منو رها کنه ولی دیار هیچی نمیشنید. خاله جیغ زد --اگه همین الان دستتو برنداری حروم میکنم اون شیر حلالی که بهت دادم دیار! دیار با غیض ازم فاصله گرفت و رفت سمت پنجره و مشتشو کوبید تو شیشه. صدای شکستنش سکوت اتاقو شکوند. با دیدن خون روی دستش نگران دویدم سمتش و همین که خواستم دستشو بگیرم پسم زد --به من دست نزن! خاله روژا دیارو از اتاق برد بیرون و منم همونجا کنار دیوار سرخوردم و شروع کردم هق هق گریه کردن. بی گناه ملامت میشدم و این واسم خیلی دردناک بود....... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️