میشه یبار بدون اینکه پارت بخواید یا انتقاد کنید فقط یکم انرژی بفرستید؟🙁❤️
شما انرژی بدید توپ میشم و میرم که رمانو بترکونیم...😁❤️
دستتون درد نکنه✨
https://harfeto.timefriend.net/16478842749693
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای منـــی.....
تو نفس خودمـــی.... 😍🙈
#استوری_عاشقانه
@berke_roman_15
💞💞💞💞💞💞💞
دوستان عزیز سلام سال نو مبارک
این دوشب مهمون داشتیم نشد پارت بنویسم انشاالله از فرداشب طبق روال قبل پارت میذارم❤️
حلما
🌿سـد خـون🌿
#پارت_50
--واسه چی اومدی رزاب؟
--قصش درازه.
حرفمو تأیید کرد و دراز کشید رو زمین و تفنگشو گذاشت زیر سرش.
تو همون حالت گفت
--دوسش داری؟
اخم کردم
--منظورت چیه؟
--اون پسره دیارو میگم.
توجهی نکردم و به زمین خیره شدم.
ادامه داد
--اذیتت میکنه؟
عصبانی برگشتم سمتش
--به تو چه فضولی؟
خندید
--آخه مگه دلش میاد دختر به این شیرین زبونیو اذیت کنه؟!
خندش قطع شد و آه کشید
--کاش دیرتر میومدم خواستگاریت کژال.
--منظورت چیه؟
خندید
--آخه اون وقتی که بابام تورو واسم نشون کرد خیلی بچه بودم.
حق به جانب گفتم
--یعنی تو دوسال تو انقدر بزرگ شدی؟
عمیق به چشمام خیره شد
--نه ولی تو این دوسال معنی عشقو بهتر میفهمم.
حرفی نزدم و به انتهای خیابون رو به روم خیره شدم.
سینه هام رگ کرده بود و نشون میداد بچه هام گرسنن.
ناخودآگاه گریم گرفت و دلم میخواست همون لحظه برگردم عمارت و برم پیش بچه هام.
ممد نگران بهم خیره شد
--کژال خوبی؟
--به تو ربطی نداره.
با صدای آشنایی برگشتم و با دیدن آسو دنیا رو سرم خراب شد.
پوزخند زد
--خرج و مخارجتو پسر من میده و ول گشتنات با یکی دیگس!
اخم کردم
--حرف دهنتو بفهم،اونجوری که فکر میکنی نیست.
پوزخند زد و به ممد اشاره کرد
--دلیل از این واضح تر؟
چندتا تراولارو از تو لباسم درآوردم
--اومدم واسه فروختن النگوهام.
به پولا اشاره کردم
--بفرما اینم پولش!
به پولا اشاره کرد و نیشخند زد
--قیمتت انقدر کمه دختر؟
با این حرف ممد عصبانی شد و فریاد زد
--حرف دهنتو بفهم،اصلاً تو کی هستی که به کژال میگی چیکار کنه چیکار نکنه؟
آسو به سرتاپاش نگاه کرد و نگاه خریدارانه ای به ممد انداخت
--نه میبینم تیکه ی خوبی هستی!
تو یه حرکت یقه ی ممدو چنگ زد و غرید
--ولی پسر من صد برابر تو زیبا تره!
ممد پوزخند زد
--آهــان پس تو ننه ی اون پسره دیاری؟
با یه حرکت پسش زد و ادامه داد
--پس تو هم جزو همون طایفه ای هستی که عشق منو ازم گرفتن؟
با دیدن سه چهارتا مرد هیکلی و قد بلند با دو دست زدم تو سرم و تو دلم گفتم فاتحه ی ممد خوندس.
هر سه ریختن سرش و تا میتونستن کتکش زدن.
منم جز گریه کردن کاری از دستم برنمیومد.
بعد از اینکه حسابی کتک زدن ولش کردن و آسو رو کرد سمت من
--منتظر خبرای خوب باش کژال خانم.
اینو گفت و رفت.
نگاهم رفت سمت ممد و نگران دویدم سمتش.
تموم صورتش پر از خون شده بود.
نگران صداش زدم
--خوبی؟
لبخند زد
--نگران نباش من هفت تا جون دارم.
با گوشه ی لباسم خون روی لبشو پاک کردم و با بغض گفتم
--ببخشید همش تقصیر منه.
تفنگشو عصای دستش کرد و نشست رو زمین.
--نگران نباش من خوبم،امیدوارم اتفاق بدی نیفته واست کژال.
از جام بلند شدم و لباسمو مرتب کردم....
نزدیک ظهر بود و با ممد رفتیم نزدیک ایستگاه مینیبوس ازم جدا شد.
تو راه برگشت همش استرس داشتم و نگران حرفای آسو بودم.
همین که رسیدم گوشخانی تا عمارت دویدم و وقتی رفتم تو عمارت تموم خدمتکارا تو حیاط بودن و با دیدن من نگران اومدن سمتم.
اول از همه خاله روژا عصبانی فریاد زد
--معلوم هست از صبح تا حالا تو کجایی؟
شرمنده سرمو انداختم پایین
--شرمنده اگه نگرانتون کردم.
اخم کرد
--تو مثل اینکه جایگاهتو فراموش کردی دختر!
نمیگی اگه خدایی نکرده بلایی سرت بیاد ما چه جوابی به دیار بدیم؟
پولارو از لباسم درآوردم
--رفتم رزاب تا النگوهامو بفروشم.
پچ پچ بین خدمتکارا راه افتاد و
خاله با بهت گفت
--تو چیکار کردی دختر؟
تلخند زدم
--چاره ای نداشتم خاله.
متأسف سر تکون داد و خدمتکارارو متفرق کرد دستمو گرفت برد تو اتاق
نگران گفت
--کژال مادر این چه کاری بود کردی...
نگاهش رفت سمت لباسم و کنجکاو گفت
--چرا لباست خونیه؟
از جام بلند شدم و رفتم سمت کمدم تا لباسمو عوض کنم.
--قصش مفصله خاله.
--بگم ببینم دق مرگ کردی منو.
لباسامو عوض کردم و نشستم کنارش تموم اتفاقایی که افتاده بود رو واسش تعریف کردم.
همین که حرفم تموم شد با دست زد تو صورتش
--بدبخت شدیم کژال!
با بغض گفتم
--حالا چیکار کنم خاله؟
متأسف سر تکون داد
--نمیدونم دعا کن به خیر بگذره.
با صدای گریه ی بچه ها رفتم سمتشون و بغلشون کردم تا بهشون شیر بدم.
بعد از اینکه شیر خوردن یکی یکی به سینم چسبوندمشون و عمیق بوشون میکردم.
خاله لبخند زد
--مهر مادری که میگن همینه ها!
خندیدم و بچه هارو خوابوندم.
خاله واسم غذا آورد و بعد از اینکه غذا خوردم حسابای دفترو بررسی کردم و تک تک بدهکاریارو از پولا جدا کردم و تو پاکت گذاشتم.
اسم کسایی که پولشون رو کنار گذاشته بودمو لیست کردم و بقیه ی پول رو تو کمد گذاشتم.
شب شده بود و از بس درگیر کار بودم متوجه نشدم.
از اتاق رفتم مطبخ و با بوی برنج دلم ضعف رفت.
با ذوق رفتم سمت خاله و گونشو بوسیدم
--واااای مرسی خاله که برنج درست کردی.
خندید و یه بشقاب پر برنج کرد و روش کباب شامی گذاشت گرفت سمتم.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
👈🏻 یه چالش باحال👉🏻😉
اسمت اولش چیه👇؟؟؟!
*آ ۵ صلوات..
*ب۳ صلوات..
*ت۲ صلوات..
*ز ۷صلوات..
*ر ۵صلوات..
*ف ۱۰ صلوات..
*خ ۸صلوات..
*ن ۶ صلوات..
*ل ۹صلوات..
*ع ۴ صلوات..
*س ۲۰ صلوات..
* م ۳۲ صلوات.ـ
*ی ۵ صلوات..
*ش۱۴ صلوات..
* ک ۱۸ صلوات..
*پ۴۲ صلوات..
*ه ۲۱ صلوات..
*ق ۳ صلوات..
*د ۲۵ صلوات..
*ح ۵۶ صلوات..
خب😊 حالا
❤💜🖤💙💚💛
آخر اسمتون چیه؟؟؟!😉
اگه (م) ۸ صلوات
اگه (ح) ۵ صلوات
اگه ( ن) ۳ صلوات
اگه( ش) ۱صلوات
اگه (ر) ۴ صلوات
اگه( ا) ۵ صلوات
اگه (ه) ۲ صلوات
اگه (ت) ۶صلوات
اگه (ل) ۷صلوات
اگه (ب)۱ صلوات
اگه(س)۱۰ صلوات
اگه(ی) ۹صلوات
اگه(د) ۲۰ صلوات 😉
حرف اول اسمت و با حرف آخر اسمت هر چقدر صلوات هست جمع کن و بفرس 💖
میدونی اگه اینو بفرسی تو گروه ها چقدر صلوات فرستاده میشه❤️
پس پیش قدم باش😊
🌿سـد خـون🌿
#پارت_51
--غذای پای دیگ یه مزه ی دیگه داره کژال.
خندیدم و شروع کردم غذا خوردن.
خاله کنجکاو بهم خیره شد
--کارت تموم شد؟
تأییدوار سر تکون دادم.
با بغض به چشمام خیره شد
--چیکار کردی دختر؟
لبخند زدم
--طلا میخوام چیکار وقتی چشم صد نفر به مال و منال منه؟
آهی کشید و همینجور که دبه ی ماستو
جابه جا میکرد گفت
--اینم حرفیه ولی اگه دیار بفهمه نمیدونم چه رفتاری باهات داشته باشه.
لبخند زدم
--خدابزرگه خاله نگران نباش....
فردای اون روز یکی از خدمتکارارو فرستادم دنبال طلبکارا و وقتی همه جمع شدن یکی یکی طلبشونو دادم و ازشون اثر انگشت گرفتم.
بعد از اینکه طلبکارا رفتن با کمک کدخدا افشار رفتم سر زمینای کشاورزی خان و دستور شخم زدن زمینا واسه کاشت محصول رو دادم...
یکماه از رفتن دیار گذشته بود و وقتایی که دلتنگش میشدم خودمو مشغول به اداره ی امور روستا میکردم تا زمان بگذره ولی انگار زمان باهام سر لج داشت.
غروب بود و داشتم از اتاق زیر شیروونی میرفتم سمت پله ها که با صدای دیار سرجام میخکوب شدم.
برگشتم و با دیدنش اشکام شروع کرد باریدن.
دویدم سمتش و خودمو انداختم تو بغلش.
دستاشو حصار تنم کرد و محکم به آغوشم کشید.
آروم دم گوشم گفت
--سلام جان من!
سرمو از رو شونش برداشتم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--قربونت برم اللهی!
خندید و اشکامو پاک کرد
--خدانکنه.
به صورتش دقیق شدم.
موهای صورتش مرتب نبود.
خیلی بلند شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود.
به سرتاپاش نگاه کردم و با دیدن لباسای خاکی لبخند زدم
--چقدر این لباسا بهت میاد!
لبخند زد و عمیق و طولانی پیشونیمو بوسید.
رفتیم تو اتاق و دیار با ذوق بچه هارو بغل کرد ولی تا بچه ها دیدنش پقی زدن زیر گریه.
خندید و بچه هارو گرفت سمتم
--اینا دیگه باباشونم نمیشناسن.
خندیدم
--اگه باباشون بره گرمابه و خودشو تمیز کنه خوبم میشناسن.
رفت جلو آینه و به ریشاش دست کشید
--دوسشون دارم.
اخم کردم
--ولی من دوس ندارم دیار همون ته ریش بهتره.
خندید و لپمو کشید
--چون شما میگی چشم.
تا دیار از گرمابه برگرده کماج درست کردم و وقتی برگشتم دیار از گرمابه برگشته بود.
تا منو دید سریع پیراهنشو پوشید ولی با دیدن جای زخم روی شونش نگران رفتم سمتش
--دیار تو زخمی...
دستامو گرفت و منفی وار سر تکون داد
--نه کژال نگران نباش فقط یه خراشه همین.
گریم گرفت و با بغض گفتم
--ولی تو بهم قول داده بودی سالم برگردی!
سرمو چسبوند به سینش و دم گوشم پچ زد
--من خوبم کژال الکی خودتو نگران نکن.
سرمو برداشت و اشکامو پاک کرد
--حالا بخند باشه؟
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین.
آروم سرمو بالا آورد و عمیق به چشمام زُل زد
--نگاه ازم نگیر دلبر! نمیدونی که تو این یکماه یه لحظه ام چشمات از جلو چشم دلدار دور نمیشد.
لبخند زدم و چشم ازش گرفتم.
خندید
--چرا به این زودی گونه هات گُل انداخت دختر؟
خندیدم و از جام بلند شدم.
دستمو گرفت
--کجا؟
--میرم غذا بیارم.
دستمو کشید و افتادم تو بغلش.
لبخند زد و گونمو بوسید
--وقت واسه غذا خوردن زیاده کژال،لطفاً همینجا بمون.
خندیدم و به بچه ها اشاره کردم
--جلو بچه ها...
حرفمو قطع کرد
--شیرشونو بده بخوابن که کلی باهات حرف دارم.
شیطون خندیدم
--چه حرفی؟
لپمو کشید و خندید
--شیطونی نکن کژال!
رفتم سمت بچه ها و بهشون شیر دادم و بردمشون تو اتاق ایلدا خوابوندمشون.
دیار اومد تو اتاق
--پس ایلدا؟
--امروز ظهر خدمتکارا زود رفتن خونه و ایلدا با خاله روژا رفت خونشون.
تأییدوار سر تکون داد و با هم رفتیم مطبخ و اونجا غذا خوردیم.
کلاً غذا خوردن کنار آتیش خیلی خوب بود و از اینکه دیارم از این کار راضی بود خیلی خوشحال بودم.
بعد از شام رفتیم تو حیاط و یکم قدم زدیم ولی خیلی زود برگشتیم تو اتاق چون هوا سرد شده بود.
دیار نشست رو تخت و منو نشوند رو پاهاش.
عمیق به چشمام زُل زد
--آخه چشمات چی داره که اینجوری منو دیوونه میکنه؟
خندیدم و حرفی نزدم.
لبخندش محو شد و گفت
--نمیدونی خرمشهر چه وضعیتی داره، آدم وقتی میبینه زنا و بچه های مردم آواره شدن ولی هیچ کاری از دستش برنمیآید...
دستشو گرفتم و لبخند زدم
--آروم باش دیار خدا بزرگه.
یه قطره اشک از چشماش بارید
--نمیدونی چه حسی داره وقتی آدمی که تا یه ثانیه قبل جلو چشمت بوده همونجا جلو چشمت پر پر میشه.
طاقت نیاوردم و سرشو بغل کردم.
با گریه گفتم
--جون کژال گریه نکن.
سرشو از رو شونم برداشت و لبخند زد
--چشم.
چند ثانیه بیصدا به چشمام خیره شد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد.
هرم داغ نفساش گردنمو نوازش میکرد و من اینو دوس داشتم.
هردومون دلتنگ هم بودیم و نمیدونستیم باید چجوری بهم ابرازش کنیم...
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_52
صبح زود از خواب بیدار شدم تا واسه دیار صبححونه آماده کنم.
وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خواب دیار بود و ذوق زده از جام بلند شدم و رفتم مطبخ.
سریع صبححونه آماده کردم و رفتم اتاق
بچه ها.
بعد از اینکه بهشون شیر دادم بردمشون گرمابه و وقتی برگشتیم دیار از خواب بیدار شده بود.
آرانو ازم گرفت و لبخند زد
--میزاشتی بیام کمکت.
خندیدم
--تو الان خسته ی سفری.
خندید و چند لحظه بعد خندش محو شد.
آستین لباسم بالا رفته بود و خواستم سریع ازش مخفی کنم ولی مچمو گرفت.
اخم کرد
--النگوهات؟
سرمو انداختم پایین
--بریم اتاق بهت میگم.
عصبانی فریاد زد
--چه غلطی کردی؟
ملتمس به چشماش خیره شدم
--توروخدا داد نزن بریم تو اتاق بهت میگم.
رفتیم تو اتاق و دیار عصبانی غرید
--میگی چه غلطی کردی یا نه؟
با گریه گفتم
--فروختمشو....
حرفم به یه سیلی از طرف دیار ختم شد.
داد زد
--کی بهت اجازه داد همچین غلطی بکنی؟
بچه ها از صدای فریاد دیار گریشون گرفت و دیار همینجور که سعی داشت آرانو آروم کنه غرید
--بهت نگفتم بدون اجازم حق نداری هیچ غلطی بکنی؟
با گریه گفتم
--مجبور شدم دیار.
چونمو تو دستش گرفت و محکم فشار داد
--چی مجبورت کرد هــان؟
عصبانی جیغ زدم
--بدهیات به مردم. این منو مجبور کرد.
با بهت بهم زُل زد
--تو چیکار کردی؟
همینجور که اشکامو پاک میکردم گفتم
--آره درست شنیدی،فروختم تا پول مردمو بدم،اینکار از نظر تو عیبه؟
یکم به چشمام خیره شد و با آران از اتاق رفت بیرون.
گونم از جای سیلی گز گز میکرد.
دستم رفت سمت لبم و با دیدن خون زیر لب چندتا فحش نثار دیار کردم.
از اتاق رفتم بیرون و دیدم دیار نشسته لب پله ها.
بی توجه از کنارش گذشتم ولی با دیدن سیگار گوشه ی لبش حرصی سیگارو از زیر لبش کشیدم و پرت کردم رو زمین.
--جلو بچه این کارو نکن واسش خوب نیس.
همین که از جلوش رد شدم دستمو گرفت نگهم داشت
--واسه چی این کارو کردی کژال؟
برگشتم سمتش و ناباورانه بهش خیره شدم
--یعنی تو باور نمیکنی حرفامو؟
شرمنده سرشو انداخت پایین
--چرا ولی...
حرفشو قطع کردم
--ولی و اما رو بزار کنار دیار، مطمئنم اگه توام جای من بودی همین کارو میکردی.
آرتینو دادم دست دیارو و رفتم صبححونه رو بردم تو اتاق.
سرمیز همش فکرم درگیر دیار بود،از اینکه بدون اجازش اون کارو کرده بودم احساس پشیمونی داشتم.
آروم سرمو بلند کردم و با صدای آرومی گفتم
--دیار.
--جانم؟
--ببخش که بدون اجازت...
حرفمو قطع کرد
--این منم که باید ازت عذر خواهی کنه نه تو.
حرفی نزدم و دیارم دیگه ادامه نداد.....
بعد از ظهر بود و خاله روژا با ایلدا اومدن عمارت ولی تا دیارو دید از خوشحالی شروع کرد گریه کردن و تا چند دقیقه فقط گریه میکرد.
رفتم سمت مطبخ و هنوز پام به در مطبخ نرسیده بود که با صدای آسو دست و پام شروع به لرزیدن کرد و دلم نمیخواست برگردم سمتش.
همین که دستش رو شونم قرار گرفت خودمو کشیدم عقب و با صدایی که سعی در کنترل کردن لرزشش داشتم گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
مصنوعی لبخند زد و بغلم کرد،دم گوشم غرید
--بهت گفته بودم منتظر اتفاقای جدید باش.
نگران گفتم
--تورو جون دلوان دست از سرم بردار آسو.
بی توجه از کنارم گذشت و رفت سمت دیار.
بغلش کرد و با روی باز باهاش سلام و تعارف کرد.
خاله روژا نگران به من خیره شده بود و از اخماش میشد فهمید که اون لحظه دوسداره آسورو از وسط نصف کنه.
آسو روکرد سمت دیار و تلخند زد
--آخییی بمیرم برات مادر که بی خبری از همه چی.
از ترس دست و پاهام میلرزید و اشکام شروع به باریدن کرد.
دیار متعجب گفت
--منظورت چیه؟
آسو شروع کرد اشک تمساح ریختن و به من اشاره کرد
--هنوزم نمیتونم باور کنم اون صحنه رو.
دیار کلافه گفت
--طفره نرو آسو حرفتو بزن.
آسو دور از چشم بقیه یه نیشخند به من زد و ادامه داد
--زنت داره بهت خیانت میکنه دیار...
با این حرفش جلو چشمام تار شد و دیگه هیچی نشنیدم...
با صدای کژال گفتنای خاله چشمامو باز کردم.
با گریه لبخند زد
--کژال مادر خوبی....
همون موقع در اتاق با صدای بدی باز شد و دیار با چهره ی برزخی اومد سمتم
بیخ گلومو گرفت و غرید
--فکر کردی با این موش مردگی ها میتونی گولم بزنی؟
اشکام بیصدا می بارید و نمیتونستم حرف بزنم.
خاله با التماس ازش میخواست منو رها کنه ولی دیار هیچی نمیشنید.
خاله جیغ زد
--اگه همین الان دستتو برنداری حروم میکنم اون شیر حلالی که بهت دادم دیار!
دیار با غیض ازم فاصله گرفت و رفت سمت پنجره و مشتشو کوبید تو شیشه.
صدای شکستنش سکوت اتاقو شکوند.
با دیدن خون روی دستش نگران دویدم سمتش و همین که خواستم دستشو بگیرم پسم زد
--به من دست نزن!
خاله روژا دیارو از اتاق برد بیرون و منم همونجا کنار دیوار سرخوردم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
بی گناه ملامت میشدم و این واسم خیلی دردناک بود.......
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_53
تو دلم از خدا خواستم هرجور که خودش صلاح میدونه جواب آسورو بده.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره.
شب بود و سیاهی شب بدجور تو ذوق میزد.
رفتم سمت آرتین و بغلش کردم تا بهش شیر بدم.
نگاهم رفت سمت چشماش و با بغض بهش خیره شدم
--قربون چشمات برم مامانم!
با حرفم شروع کرد خندیدن و منم شروع کردم باهاش حرف زدن.
همون موقع درباز شد و دیار اومد تو اتاق.
حرفی نزدم و به آرتین خیره شدم.
همینجور که نشسته بود لب تخت بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
--میدونی حکم خیانت چیه؟
گستاخ برگشتم سمتش
--من خیانت نکردم دیار...
با فریادش حرفمو قطع کرد
--خفه شو کژال!
گریم گرفت
--چرا خفه شم هان؟ چرا اجازه ی حرف زدن بهم نمیدی؟ چرا هیچکس نمیاد پیش من تا حقیقتو بشنوه؟
اخم کرد
--خیانت خیانته کژال.
تلخند زدم
--امان از اقبال که وقتی نداری،نداری!
پوزخند زد
--اینکه تو خیانت کردی ربطی به اقبال...
عصبانی جیغ زدم
--من خیانت نکردم انقدر تکرارش نکن.
عصبانی به سمتم حمله کرد و با پشت دست کوبید تو دهنم
--خفه میشی یا زبونتو از حلقت بکشم بیرون؟
تو همون حال نگاهم رفت سمت چشماش.
چشمایی که حتی تو عصبانیتم زیبا بودن.
همراه با اشک لبخند زدم.
نمیدونم دیار چی تو صورتم دید که کلافه تو موهاش دست کشید و رفت سمت پنجره یه سیگار روشن کرد.
جوری به سیگارش پک میزد که انگار میخواست سیگارو ببلعه.
خاله روژا اومد تو اتاق و با پارچه ی سفید دست دیارو بست.
ورم چشماش نشون میداد گریه کرده.
کارش که تموم شد از اتاق رفت بیرون و با مکث طولانی گفتم
--حکمش چیه دیار؟
بدون اینکه برگرده سمتم گفت
--مطمئنی تحملشو داری؟
گریم گرفت و از جام بلند شدم رفتم سمتش
--دیار به جان تو که برام عزیزی اونجوری که فکر میکنی نیست.
برزخی برگشت سمتم و فریاد زد
--پس چجوریه هــان؟چی واست کم گذاشتم که اینجوری دلمو شیکوندی؟ آخه دردت چی بود؟
گریش گرفت و ادامه داد
--من که تموم عشقمو به پات ریخته بودم.
منفی وار دستامو تکون دادم و با گریه گفتم
--نه دیار گریه نکن! بخدا من کاری نکردم.
تلخند زد و از کنارم گذشت.
دم در مکث کرد و با صدایی که رگه هایی از بغض توش بود گفت
--وسایلتو جمع کن برگرد ده پایین.
با بهت به جای خالیش زُل زدم و اشکام بیصدا شروع کرد باریدن.
قلبم بدجوری شکسته بود و صدای خورد شدن غرورمو شنیدم.
خاله اومد تو اتاق و با دیدنم دوید سمتم و بغلم کرد،با گریه گفت
--اینجوری گریه نکن کژال، نگران نباش همه چی درست میشه.
سرمو از رو شونش برداشتم و جیغ زدم
--چجوری درست بشه خاله؟ دیگه تموم شد.
متأسف سر تکون دادم و با صدای تحلیل
رفته ای گفتم
--دیگه همه چی تموم شد.
متعجب گفت
--چی میگی کژال منظورت چیه؟
نشستم لب تخت و سرمو گرفتم بین دستام و همینجور که هق هق میکردم گفتم
--بهم گفت برم، گفت برگردم ده پایین.
عصبانی فریاد زد
--غلط کرده پسره ی احمق.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست.
به دقیقه نکشید که صدای داد فریاد از حیاط اومد.
با ترس دویدم بیرون و وایسادم تو بالکن.
خاله روژا با آسو دعواشون شده بود و دیار سعی داشت از هم جداشون کنه.
اولش خواستم برم پایین ولی با خودم گفتم تصمیمی که باید گرفته میشده شده و هیچ چیز مقابل تصمیم دیار نیست.
خواستم برگردم تو اتاق که با حرف خاله روژا پاهام از حرکت ایستاد.
--چرا نمیای از حقت دفاع کنی دختر؟
حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین.
عصبانی فریاد زد
--از اولم همین بودی که این چشم سفید هر بلایی خواست سرت آورد،نزار زندگیتو نابود کنه.
آسو خواست خیز برداره طرف خاله که دیار عصبانی فریاد زد
--دستت به خاله بخوره از هستی نابودت میکنم آسو! یقشو گرفت و تو صورتش فریاد زد
--واااای به حالت اگه حرفت دروغ باشه.
اینو گفت و رفت سمت اسطبل.
آسو برگشت سمتم و پوزخند زد
--خدابیامرز ننم میگفت خدا نکنه کسی باهات در بیفته آسو، هرکی باهات در بیفته وَر(نابودی) میفته.
اینو گفت و سوار اسبش شد و از عمارت رفت بیرون.
برگشتم تو اتاق و رفتم سمت کمد و لباسامو برداشتم ریختم رو تخت و بقچه پیچشون کردم.
داشتم گوشواره هامو درمیاوردم که دیار اومد تو اتاق.
اخم کرد
--چیکار میکنی؟
حرفی نزدم و گوشواره هامو گذاشتم رو میز.
داشتم گردنبندمو باز میکردم که عصبانی اومد سمتم
--داری چه غلطی میکنی؟
گوشواره هامو برداشت و به گوشام آویزون کرد.
--تو رسم ما نیست از زن طلا پس بگیریم.
حرفی نزدم و داشتم لباسای آرتینو و آرانو جمع و جور میکردم که دستمو نگه داشت
--لباسای بچه هارو کجا میبری؟
حتی تصور اینکه بخوام بدون بچه هام جایی برم واسم سخت بود.
برگشتم سمتش و عصبانی گفتم
--پس بچه ها چی میشن؟
نشست رو صندلی و همینجور که تفنگشو با دستمال تمیز میکرد اخم کرد
--بچه ها پیش من میمونن.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر
ممنون میشم نظراتتون راجع به رمان رو واسم بنویسید👇🙏
https://harfeto.timefriend.net/16484840808303
نظرسنجی ناشناس
🌿سـد خـون🌿
#پارت_54
نتونستم تحمل کنم و گریم گرفت
--خیلی بی رحمی دیار! تو که میدونی من سر اون دوتا چه قدر بدبختی کشیدم.
--حکم خیانت اینه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و جیغ زدم
--هی خیانت خیانت! بس کن دیار داری حالمو به هم میزنی.
پوزخند زد و رفت سمت در،همین که خواست بره بیرون گفتم
--هیچوقت یادم نمیره که شبونه منو از خونت بیرون کردی!
مکث کردم و با بغض ادامه دادم
--میخوام خدا ازت نگذره دیار!
برگشت و متأسف سر تکون داد
--کاش اون روز نمیرفتی شهر کژال کاش اون النگوهای کوفتیو نمیفروختی!
گریم گرفت و رفتم سمتش
--تو خودتو جای من بزار دیار ببین میتونی...
عصبانی حرفمو قطع کرد
--خفه شو کژال فقط خفه شو!
گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس میکردم اون اتاق واسم حکم زندان رو داره و داشتم خفه میشدم.
زیپ چمدونمو کشیدم و همین که رسیدم دم در اتاق برگشتم و به بچه ها که مظلوم خوابیده بودن نگاه کردم.
دست و پاهام شروع کرد لرزیدن و پاهام یاریم نمیکرد تا از اتاق برم بیرون.
آخر سر نتونستم تحمل کنم و رفتم بالا سر بچه هام و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن.
با دستی که روی شونم قرار گرفت سرمو بلند کردم و با دیدن دیار اخم کردم
--به من دست نزن.
از جام بلند شدم و رفتم سمت در.
با مکث گفت
--الان شبه بزار بعد برو.
بی توجه بهش از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین و رفتم اسطبل تا اسبمو بیارم که خاله روژا اومد پیشم
--کژال مادر.
برگشتم و با دیدنش بغضم شکست
بغلم کرد و با بغض دم گوشم
--اللهی مادر فدات شه اینجوری گریه نکن!
لبخند زدم و سرمو از رو شونش برداشتم
--فقط تو شاهد باش که بیگناه آوارم کردن خاله.
تلخند زد و با نفرت گفت
--امیدوارم این آسو به گلیم بچسبه گلیم به زمین(کنایه ازآرزو برای بدبخت شدن کسی)
حرفی نزدم و سوار اسب شدم.
خاله چمدونو گرفت سمتم و لبخند زد
--نگران نباش همه چیز درست میشه خاله.
تا برسم خونه خاله ملیحه اشکام یه لحظه ام بند نمیومد و همین که خاله در رو باز کرد خودمو انداختم تو بغلش و شروع کردم گریه کردن.
خاله با تعجب سرشو بلند کرد
--خاله به فدات این وقت شب اینجا؟ چرا گریه میکنی؟
سرمو گرفتم بین دستام و شروع کردم هق هق گریه کردن.
تو همون حال گفتم
--خاله بدبخت شدم،بیچاره شدم!
دستمو گرفت برد تو خونه و شوهر خالم با تعجب گفت
--کژال دختر این وقت شب اینجا؟
خاله بردم تو اتاق و چمدونمو گذاشت یه کنار.
--بشین تا واست یکم آب بیارم، صدات باز شه.
حرفی نزدم و رفتم سمت پنجره.
با دیدن بارون گریم گرفت، انگار دل آسمونم گرفته بود چون بی وقفه میبارید.
خاله اومد تو اتاق و لیوان آبو گرفت سمتم
--بخور آروم شی دختر.
آب خوردم و وقتی یکم آروم شدم خاله نگران به چشمام خیره شد
--حالا بگو ببینم چی تو رو کشونده اینجا!
با بغض همه چیو واسش تعریف کردم و همین که حرفم تموم شد خاله با نفرت گفت
--سگ زرد برادر شغاله! اینم نوه ی همون ئاکوی نامرده.حرفی نزدم و به گلای خوش ترکیب فرش خیره شدم.
خاله سرمو بلند کرد و لبخند زد
--نگران نباش خاله جان،توام مثه گلارمی جات رو تخم چشمامه.
با گریه گفتم
--خاله بچه هام!
اخم کرد
--گور آقاش با توله هاش دندش نرم خودش جمع کنه!
با خاله رفتیم تو اتاق پیش شوهر خالم.
شوهر خالم لبخند زد
--خوش اومدی دختر!
واسه یه لحظه یاد آقام افتادم و گریم گرفت
--عــامو(عمو) بدبخت شدم.
نگران بهم خیره شد
--خدانکنه دختر.
حرفی نزدم و خاله رفت واسم غذا آورد.
--بخور خاله،بخور گور بابای بقیه.
شوهر خالم خندید
--چته زن چرا ترش کردی!
خاله متأسف سر تکون داد
--کجایی پشکو که نوه ی ئاکو آخرش زهرشو ریخت.
پشکو اخم کرد
--چی میگی زن درست بگو منم بفهمم.
خاله از اتاق رفت بیرون و پشکو رو کرد سمتم
--دختر جان خالت چی میگه؟
نمیدونستم چی باید بگم و قهر با دیارو بهونه کردم.
خندید
--چشمات دروغ میگه دختر راستشو بگو منم مثل آقات.
خواستم حرف بزنم که خاله اومد تو اتاق و منم حرفمو قطع کردم.....
نصف شب بود و هرکاری میکردم خوابم نمیبرد.
همین که سینم رگ کرد پقی زدم زیر گریه و خاله اومد سمتم
--گریه نکن خاله جیگرم آب شد.
با بغض گفتم
--خاله بچه هام گشنن.
بچه هامو تصور میکردم که گریه میکنن و دیار نمیدونه چیکار کنه.
با صدای خاله از فکر دراومدم
--کژال!
--جانم خاله؟
--شنیدی حرفامو؟
بی توجه بهش گفتم
--خاله حالا چیکار کنم؟
تلخند زد
--اگه شوهرت به فکر بچه هاش بود که اینجوری تورو ول نمیکرد به امون خدا.....
نمیدونم کی خوابم برد و با صدای گلاره و خاله از خواب بیدار شدم.
گلاره تا دید بیدار شدم اومد سمتم و با بغض گفت
--کژال جونم!
بغضم شکست و سرمو انداختم پایین.
تلخند زد
--نگران نباش همه چی درست میشه.
خاله گفت
--گلاره از آگا چه خبر؟
همین که این آگا اومد گلاره پقی زد زیر گریه.
خاله نگران گفت
--چته دختر چرا گریه میکنی؟
گلاره متأسف سر تکون داد.....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿
#پارت_55
--دیروز پسر تیمور قصابو دیدم،گفت آگا زخمی شده.
خاله نگران زد تو صورتش
--خدا مرگم بده چرااا؟
گلاره نگران گفت
--نمیدونم ننه.
خاله غرولند کنان از اتاق رفت بیرون و گلاره روکرد سمتم
--بچه هات چی میشن کژال؟
تلخند زدم
--گفت حق ندارم بیارمشون.
نگران گفت
--آخه اینجوری که نمیشه؟
بغضم شکست
--نمیدونم گلاره به خدا همش فکرم درگیر بچه هامه ولی دستم به هیچ جا بند نیست....
سر سفره دوتا لقمه کره عسل بیشتر نتونستم بخورم.
خاله اصرار داشت بیشتر بخورم ولی من نمیتونستم.
خاله عصبانی رو کرد سمتم
--حالا تو اگه گشنه بمونی بچه هات سیر میشن؟
پشکو معترض گفت
--ولش کن زن چیکار این دختر داری، یه لحظه خودتو بزار جای کژال ببین میتونی؟
خاله حرفی نزد و به غذا خوردنش ادامه داد
روبه خاله لبخند زدم
--خاله جان میدونم نگرانمی ولی به جان خودم نمیتونم بخورم.
با گریه سرشو بلند کرد
--بمیرم برات خاله میدونم چه حسی داری ولی
خب منم به فکر خودتم نمیخوام از پا بیفتی....
غروب بود و خاله رفته بود مطبخ و گلاره رفته بود خونش.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
انگار صد سال بود بچه هامو ندیده بودم.
اون لحظه دلم میخواست تموم عمرمو بدم ولی بتونم یه بار دیگه بچه هامو ببینم.
رفتم سمت چمدونم تا لباسامو عوض کنم و با دیدن شلوار کوچیکی که از لباسای بچها تو چمدون جامونده بود گریم بیشتر شد.
شلوارو برداشتم و عمیق بوش کردم.
داشتم دیوونه میشدم و حالم دست خودم نبود.
یدفعه زد به سرم و بلند شدم رفتم سمت اسبم.
خاله از مطبخ دوید بیرون و نگران گفت
--کژال خاله کجا...
بی توجه به حرفش رفتم بیرون.
قلبم از ترس تو سینم بند نبود ولی نمیتونستم از رفتن صرف نظر کنم.
رسیدم دم عمارت و همین که خواستم از اسب بیام پایین یه بمب خورد جلو پام و از اسب افتادم.
آخرین چیزی که دیدم صدای جیغ خاله روژا بود و دیگه هیچی نفهمیدم.....
با احساس درد شدید چشمامو باز کردم و خاله ملیحه رو بالاسرم دیدم.
همین که دید چشمامو باز کردم سرمو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن.
از بغلش دراومدم و به دستم که با پارچه بسته شده بود نگاه کردم.
بی جون گفتم
--خاله.
خاله با گریه گفت
--درد و خاله، چرا انقدر تو لجبازی دختر؟
نالیدم
--چی میگی خاله؟
از جاش بلند شد و همینجور که ظرف سفالیو پر غذا میکرد گفت
--قبل اینکه بخوای هر کاری بکنی به من بگو.
مشمئز ادامه داد
--حالا خدارو شکر کن اون شوهرت بود وگرنه الان باید سیا تنمون میکردیم.
نگران گفتم
--دیار طوریش شده؟
اخم کرد
--نخیر اون سالمه حالا تو یه وقت به خودت فکر نکنیا!
خواست از اتاق بره بیرون که صداش زدم
--خاله میشه واسم توضیح بدی چیشد؟
برگشت و نشست کنارم.
--غروب وقتی دیدم اونجوری هول برداشتی داری میری پیش خودم گفتم این دختره هوای بچه هاشو کرده،واسه خاطر همین پشکورو فرستادم دنبالت.
میگفت همین که رسیدی دم در عمارت یه بمب درست دومتر اونور تر فرود میاد.
از قضا دیار اونجا بود و سریع میاد اسبو هول میده و دستتو میکشه تا اسبو سپر کنه، خلاصه تو میفتی زمین و استخون آرنجت درمیره.
این نشون میداد که دیار هنوزم منو دوسداره.
خاله کنجکاو بهم خیره شد
--چته کژال الکی خوشی خاله؟
با ذوق گفتم
--خاله یعنی دیار هنوزم دوسم داره.
کنایه دار گفت
--آره اگه دوست نداشت که ولت نمیکرد به امان خدا.
حرفای خاله آزارم میداد ولی نمیتونستم حرفی بزنم چون تهش به این نتیجه میرسیدم که حرفاش از سر دلسوزیه نه چیز دیگه.
با مِن و مِن گفتم
--الان حالش خوبه؟
با غیض گفت
--بله این طایفه هفت تا جون دارن نگران نباش....
دو هفته از روزی که رفته بودم خونه ی خاله ملیحه گذشته بود و خبری از دیار نبود.
نمیدونستم چه تصمیمی داره و میخواد باهام چیکار کنه.
هر روز سر دلتنگی واسه بچه ها گریه میکردم و خاله و پشکو دیگه به این کارم عادت کرده بودن.
صبح خاله و عـامو رفته بودن صحرا و من تنها توی خونه بودم.
با صدای در از اتاق رفتم بیرون و هرچی گفتم کیه صدایی از پشت در نیومد.
کلون در رو باز کردم ولی کسی نبود.
همین که سرک کشیدم کنار در یه چیزی محکم خورد پشت سرم و بیهوش شدم...
چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم صورت دیار بود.
با ترس به اتاق خرابه ای که توش بودم نگاه کردم.
دیار لبخند زد
--نگران نباش جز من و تو هیچکس نیست.
حرفی نزدم و به زمین خیره شدم.
با دیدنش نفرتم نسبت بهش بیشتر شده بود و حس میکردم عشقم بهش سرد شده.
ملتمس گفت
--چشم ازم نگیر کژال!
عصبانی شدم و جیغ زدم
--اسم منو نیار!
بی توجه به من سیگارشو روشن کرد و چندتا پک عمیق به سیگار زد.
تو همون حالت گفت
--نمیدونی چی بهم گذشت.
با غیض گفتم
--نمیخوامم بدونم.
برگشت سمتم
--دلتنگت بودم کژال.
بغض سنگینی بیخ گلومو گرفت و گفتم
--یه حرفی بزن که آدم باورش بشه.
اومد سمتم و دستمو گرفت....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️