eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
دوستان عزیز سلام. قابل توجه دوستان جدید برای دنبال کردن رمان های کانال در ابتدای تاسیس رمان بعد از اون رمان و در آخر رمان آیدی جهت ارسال نظرات👇 @helma_15 ☕🍁☕🍁
دوستان عزیز پارت امشب دیرتر گذاشته میشه🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 دویدم از اتاق رفتم بیرون. مجنون شده بودم و همه جای عمارت حتی زیر علوفه های اسبارو میگشتم ولی بچم آب شده بود رفته بود تو زمین. همونجا وسط حیاط نشستم و شروع کردم گریه کردن و با گریه دلینارو صدا میزدم...... «دیار» واسه آخرین بار بچمو بوسیدم و گرفتم سمت پدربزرگم. خندید و شروع کرد کف زدن --حقا که نوه ی خودمی! پوزخند زدم و تف کردم جلو پاش --میخوام صد سال نباشم. لبخند زد --به نفع خودمونه پسرم، میخوای پس فردا بیفته سر زبونا که عروس دیار اوجاق کوره؟ خودتم که میدونی من از اول راضی به آوردن اون دختره به ده راضی نبودم ولی به شرطی قبول کردم که بعد از اینکه بچتو به دنیا آورد حکمو سرش اجرا کنیم الانم به جای زانوی غم بغل گرفتن برو ببین مادرت چه گل دختریو واست در نظر گرفته. پوزخند زدم --کور خوندی، فکر کردی من از کژال دست میکشم؟ اون الان زن منه! تا اینجاشم خیلی کوتاه اومدم که نوزاد دو روزمو سر حرفای مسخره ی تو دارم از دست میدم. خندید --سعی نکن با من در بیفتی دیار! --اتفاقا دلم میخواد باهات در بیفتم خان! دوران خون و خون ریزی روبه پایانه، سعی کن آخر عمری به جای نقشه کشیدن واسه بدبختی دیگران واسه آخرتت توشه برداری. شروع کرد بلند بلند خندیدن و حرفی نزد. بلند شدم از اتاق برم بیرون و همین که رسیدم دم در با حرفی که زد در جا خشکم زد --فردا صبح زود حکمو اجرا می‌کنم چه تو بخوای چه نخوای! جوابی ندادم و از اتاق رفتم بیرون سوار اسبم شدم، تا برسم خونه یه لحظه ام گریم بند نیومد.... با دیدن کژال که وسط حیاط غش کرده بود اسبمو رها کردم و دویدم سمتش هرچی صداش میزدم چشماشو باز نمیکرد. دست انداختم زیر پاش بلندش کردم بردمش تو اتاق خوابوندمش رو تخت. دستشو گرفتم و شروع کردم باهاش حرف زدن. گریه امونمو بریده بود و حالم خیلی بد بود....... «کژال» چشمامو باز کردم و با دیدن دیار بلند شدم از زور گریه نمی‌تونستم حرف بزنم --دیار دخترمون... تأییدوار سرشو تکون داد و بغضش شکست --میدونم کژال. --دیار به جون دلینا همین که صبح از خواب بیدار شدم.. حرفمو قطع کرد و بغلم کرد --آروم باش عزیزم میدونم! با گریه نالیدم --دیـار برو دخترمو پیدا کن من بچمو میخوام! با حرفی که زد ازش جدا شدم. --دادامش دست خان. یقشو گرفتم --تو چیکار کردی؟ سرشو انداخت پایین --کژال به جون تو... با جیغ حرفشو قطع کردم --اسم خودتو میزاری مرد دیار؟ بلند شدم روسریمو انداختم رو سرم. کلافه گفت --کجا میری؟ --میرم بچمو بیارم. اومد سمتم --کژال اینکار به نفع هردومون... حرفشو قطع کردم و دو دستی زدم تو سرم و با گریه جیغ زدم --من این منفعتو نمیخواااام دیار! من بچمو میخوااااام! با گریه دستامو گرفت --بشین واست توضیح میدم. با دستم هولش دادم عقب --خفه شو دیار فقط خفه شو.... با وجود ضعف بدنم بدو خودمو رسوندم عمارت خان. همین که رسیدم دم در عمارت با دیدن بچم دست خانمی که همسن و سال ننه بود و از طرز پوشش فهمیدم شهریه دویدم سمتش و دلینارو ازش گرفتم. اخم کردم --کی بهت اجازه داده بچمو بغل کنی؟ با صدای خان برگشتم سمتش --من اجازه دادم. پوزخند زدم --کدوم قانونی همچین اجازه ای بهت داده که یه مادرو از بچش جدا کنی؟ پوزخند زد --به خودت میگی مادر؟ مادر بچه ای که معلوم نیست از چند نفره؟ الانم بچه رو بده خانم عجله داره میخواد بره. پوزخند زدم --وقتی حرف بچم وسط باشه حاضرم جونمم بدم پس باید از رو جنازه ی من رد بشی. با سیلی که به صورتم زد تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین. صورت دلینا رو زمین خورد و شروع کرد گریه کردن. با گریه بغلش کردم و سعی داشتم آرومش کنم. با لگد زد به پهلوم و دلینارو به زور از دستم کشید. لباسشو گرفتم و ملتمس گفتم --توروخدا این کارو نکن... با لگد هولم داد و بازوم محکم خورد رو زمین. همون لحظه رگ کردن سینمو حس کردم و گریه ی دلینا بیشتر شد با گریه نالیدم --لااقل بزارید به بچم شیر بدم! خان بدون توجه به من دستور حرکت به کالسکه ی زن و مرد شهریو داد. دست خودم نبود و فقط جیغ میزدم. همونجا خان رو نفرین کردم و از خدا خواستم به دردی مبتلا شه که درمونی نداشته باشه دیار نفس زنون از راه رسید واز رو زمین بلندم کرد. به بازوهاش مشت میزدم و گریه میکردم. تو همون حال گفتم --دیار بچم گشنش بود! حرفی نمیزد و بیصدا گریه میکرد. هر زنی که از کنارمون رد میشد با ترحم بهم نگاه میکرد و متأسف سر تکون میداد.... غروب بود و نشسته بودم کنار پنجره به آسمون نگاه میکردم. بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود. از صبح نه حرفی زده بودم و نه چیزی خوردم. دیار با یه سینی اومد سمتم --قربونت برم از صبح چیزی نخوردی ضعف میکنی! عصبانی دستمو زدم زیر سینی و ظرف غذا افتاد رو زمین و شکست..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نظرتون ادامه ی رمان چی میشه🤔 اینجا واسم بنویس👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16447812802223
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت شاه نجف حضرت علی علیه السلام بر تمامی شیعیان حضرت مهدی(عجـ...) 💚💖مبـــــــــارکـــــــ بـــــــــاد💖💚 @berke_roman_15 💚💖💚💖💚💖💚
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر یعنی گرمی یک خـــانه.... پدر یعنی شونه ی مـــردانــه.... 😍💖😍💖 روز پدر مبــــارک💫 @berke_roman_15 💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از پدران سال ها...ماه ها... و حتی روز ها... و ساعاتی قبل... در کنار همسر و فرزندان خود بودند اما امروز در میان خانواده نبودند... و چقدر سخت میشود درک کرد نبودنشان را... جای خالی شان بدجور حس میشود.. روزتان مبــــارک قهرمانان سفر کرده🥀 شادی روحشان "الهم صل علی محمد و آل محمد" "حلما" @berke_roman_15 🥀💖🥀💖🥀💖🥀
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر جونمه پدر عمرمه💞 پدر دینمو ایمونمه💫 @berke_roman_15 💞💫💞💫💞💫💞
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینمت دل میشه پَر پَر😍 این چه حسیه آی دلـــبر؟؟ با تو خیال این جهان فال تهی بیش نیست عاشقت هستم بدان عشق که فالی دلی ست💫 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
دوستان عزیز سلام عیدتون مبارک امشب بنا به دلایلی پارت نداریم انشاالله فرداشب دوپارت تقدیمتون میشه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ بسیار زیبا👍 وصف امام علی(ع) با صدای"علی اکبر قلیچ" به چهـــار زبـــان دنـــیا😍😍 @berke_roman_15 🎵💚🎵💚🎵💚🎵
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
در هیاهوی این شهر شلوغ آنجا که فریاد های بیصدایم به گوش هیچ کس و هیچ چیز نمیرسید.... تو آغوش بی منتت را برایم گشودی و آرام در گوشم زمزمه کردی... نگران نباش بابایی هست! در کابوس های شبانه ی کودکی ام با نوازش خواب را از چشمانم میبردی و با لبخند میگفتی از هیچ چیز نترس بابایی اینجاس! تو اولین تکیه گاهم بودی و هستی... پس بمان تا فعل خواهی بود جان بگیرد! سلام دوستان😍 بابا های الان و آینده ی کانالمون👑 روزتون مبـــــارک💫 روز پدر👑 مـــبارک💖 "حلما" @berke_roman_15 👑💫👑💫👑💫👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 دیار حرفی نزد و اومد کنارم. با بغض گفتم --هیچوقت نمیبخشمت دیار. تلخند زد --خودمم خودمو نمیبخشم ولی چاره ای نداشتم باور کن! --این چی بود که چارش رها کردن بچمون بود؟ سرشو انداخت پایین و حرفی نزد. به غروب خیره شدم --دیار بچم گشنش بود نزاشتن لااقل شیرش بدم. طاقت نیاورد بغلم کرد. از بس گریه کرده بودم اشکی واسم نمونده بود..... شب از نیمه گذشته بود و من همونجا کنار پنجره بودم و دیار یه گوشه نشسته بود. هیچکدوم دست و دلمون به هیچ کاری نمیرفت‌. یدفعه دیار از جاش بلند شد و رفت سمت تفنگش. --چیکار میکنی؟ --باید بریم. پوزخند زدم --نکنه منم فروختی به پدربزرگت؟ جلوم زانو زد و دستمو گرفت با بغض گفت --من بدون تو یه لحظه ام دووم نمیارم چی میگی واسه خودت؟ حرفی نزدم و بیصدا به چشماش خیره شدم. --بلند شو باید بریم. عصبانی فریاد زدم --دیار کاری نکن خودم بزارم از این خونه برما! انقدر با عصاب من بازی نکن. کلافه گفت --جونت درخطره کژال! تلخند زدم --برام مهم نیست! عصبانی فریاد زد --ولی برا من مهمه لعنتی! خواستم کم نیارم جیغ زدم --اگه من برات مهم بودم بچمو دودستی بهشون تقدیم نمی‌کردی! --چرا هرچی میگم گذشت از دلینا به نفع هردومون بود باور نمیکنی؟ گریم گرفت و نتونستم حرف بزنم. صورتمو تو دستاش قاب گرفت --قربون اون اشکات برم زندگیم! چرا باور نمیکنی حرفامو؟ خودشم گریش گرفته بود --بابا لعنتی من نمی‌خواستم تورو از دست بدم! چجوری می‌تونستم قبول کنم واسه داشتن دلینا تورو از دست بدم اونم واسه همیشه؟ زندگی من تویی کژال! نفسم به نفست بنده. با بهت بهش خیره شدم و با لکنت گفتم --یعنی...یعنی...تو بخاطر من.. گریم بیشتر شد --خدایا دیگه خسته شدم، اون از ازدواجم اینم از از دست دادن بچم... دیار حرفمو قطع کرد --مگه ازدواجت چش بود؟ --حالا تو این وسط از آب گل آلود ماهی نگیر خواهشاً. ملتمس گفت --به جای این حرفا بلند شو بریم..... تا می‌تونستم لباس گرم پوشیدم. هوا بشدت سرد بود و برف میومد. دیار رفت اسبشو از اسطبل برداشت و اول منو سوار کرد بعد خودش سوار شد. از پشت محکم بغلم کرد و افسار اسبو محکم نگه داشت. آروم دم گوشم گفت --نگران نباش نمیزارم دست هیچ احدی بهمون برسه...... از یه جایی به بعد راهمون تغییر کرد و برف بیشتر شده بود. از ترس گرگا دست دیارو محکم گرفته بودم. دیار خندید --نگران نباش هیچی نیست. راه کوهستانی بود و اسب گاهی تو سراشیبیا سُر میخورد و منم از ترس جیغ میزدم. --دیار میشه بگی کی میرسیم؟ --الاناست که برسیم. با دیدن نور فانوس از دور لبخند زد --بفرما رسیدیم. --اینجا کجاست؟ --بریم بهت میگم. نزدیک تر که رفتیم یه مرد همسن و سال آقام فانوس بدست وایساده بود. همین که از اسب پیاده شدیم اومد سمت دیار و باهاش دست و رو بوسی کرد. نگاهش افتاد سمت من و با لبخند جواب سلامم رو داد. دیار دستمو گرفت --دایی عیالم کژال،کژال خانم اینم دایی من آکار. آکار چهره ی مهربونی داشت و موهای جو گندمیش پیرتر نشونش میداد. رفتیم تو کلبه و با دیدن دختر بچه ی هفت هشت ساله ای که نشسته بود کنار شومینه بهش سلام کردم ولی جوابمو نداد و فقط بهم نگاه میکرد. آکار لبخند زد --ایلدا ناشنواس دخترم. تا دیارو دید لبخند زد. دیار رفت سمتش و دستشو گرفت با لبخند باهاش حرف زد. آکار خندید --ایلداخیلی دیارو دوس داره. لبخند زدم و رفتم سمتش دستشو گرفتم. --اسم من کژاله، زن دیارم. پدرش رفت سمتش و با اشاره بهش گفت. تا فهمید من زن دیارم بغلم کرد با صدای ضعیفی یه چیزی گفت که من نفهمیدم ولی آکار گفت از دیدنم خوشحاله. آکار واسمون چای ریخت و نشست کنار ترلان. --خب دیار گوشخانی چه خبر؟ به من اشاره کرد --کژال خانم از کدوم طایفس؟ دیار لبخند زد --کژال اصیل خودمون نیست دایی. آکار متعجب گفت --منظورت چیه؟ دیار ماجرای ازدواجمون روخلاصه واسش تعریف کرد و آکار متأسف گفت --امان از این انتقام چند ساله. نمیدونم این ئاکو خان تا کی میخواد به این خون و خون ریزیا ادامه بده. حرفشو قطع کرد و کنجکاو گفت --حالا چیشد اومدی اینجا دایی؟ طاقت نیاوردم و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن. دیار با بغض ماجرا رو تعریف کرد و اینبار آکار زیر لب ناسزایی نثار ئاکو خان کرد. عصبانی گفت --ای کاش اونجا بودم. دیار تلخند زد --چی میگی دایی؟ به منی که از جونش واسش عزیزترم رحم نکرد اونوقت به حرف شما گوش میده؟ ایلدا که دید دارم گریه میکنم اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض یه چیزی گفت. آکار میون عصبانیت لبخند زد --میگه گریه نکن چشمات زشت میشه. ایلدارو از خودم جدا کردم و بهش لبخند زدم دست کشیدم رو موهای بافته شدش و گونشو بوسیدم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
🌿سـد خـون🌿 آکار آه کشید --خدابیامرز تیام تا بود غصه ی تورو میخورد دیار،میگفت این بچه به مادرش رفته بدون از دست این خان و خان بازیا چه می‌کشه. دیار خندید -- فقط زندایی بود که از پس نیش و کنایه های آسو برمیومد. به وسایل جزئی کلبه که از تمیزی برق میزد نگاه کردم، واسم جای تعجب داشت که یه مرد انقدر تمیز و مرتب باشه. آروم از دیار دلیلشو پرسیدم ولی آکار شنید. لبخند زد --تیام زن مرتبی بود و ایلدارو جوری تربیت کرده که از کثیفی و نامرتبی بیزاره. واسه خاطر همین منم مثه یه خانم خونه هر روز صبح همه جارو مرتب میکنم. واسمون نون و پیاز آورد و خندید --به قول تیام مهمون ناخونده خرجش پای خودشه. دیار خندید و شروع کرد خوردن. غذامونو که خوردیم آکار از تو صندوقچه ی چوبی چندتا لباس محلی لُری درآورد. لبخند زد --تیام خیاط بود، واسه همین علاوه برلباسایی که داشت چندتاشو نو گذاشته بود تو این صندوقچه. لبخند زدم و ازش تشکر کردم. در چوبی کنار شومینه رو باز کرد --بفرمایید استراحت کنید. به من نگاه کرد --نگران تمیزی تشک و بالش نباشیا دختر همه شستس. خجالت زده ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق. دیار پشت سرم اومد و در رو بست. دراز کشیدم رو تشک و دیارم کنارم دراز کشید. --دیار --جانم --داییت خیلی مهربونه. لبخند زد --مثه مامانم، انگار سیبیه که از وسط نصف شده باشه. --زنداییت چرا مرد؟ --دوسال پیش تو زمستون برف زیادی می‌باره و زنداییم واسه برداشتن آب مجبور میشه بره سر چشمه بالای کوه و تو راه برگشت چندتا گرگ بهش حمله میکنن و زخمی میشه ولی چون تو سرما میمونه یخ میزنه و میمیره. --چه دردناک. تلخند زد --دایی علاقه ی شدیدی به زندایی داشت. برگشت سمتم و با لبخند بهم زُل زد --قصه ی عشقشون خیلی جالبه کژال. دایی وقتی همسن من بوده با چندتا از همسن و سالیاش میرفتن کوه واسه چرای گوسفندا. تیام یه دختر بختیاری بوده و به گوشخانی کوچ کرده بودن تا چند ماه اونجا بمونن. دایی ماهم عاشق تیام میشه و به بهانه های مختلف سعی می کرده باهاش حرف بزنه با اینکه اون زمان حرف زدن دختر و پسر نامحرم حکم اعدام الان رو داشته. خندید و ادامه داد --کم کم تیام عاشق داییم میشه و دایی از آقاش میخواد تیام رو واسش خواستگاری کنن، حالا بماند که آقاش چقدر سر درخواستی که داشته کتکش میزنه ولی آخر سر داییم موفق میشه و با تیام ازدواج می‌کنه. چون تیام خانم به دشت و جنگل علاقه داشته داییم این کلبه رو میسازه. لبخند زدم --چه عشق پر دردسری. دستشو برد تو موهام --درست مثل ما دوتا. سرمو فرو کردم تو گردنش و محکم بغلم کرد. با بغض گفتم --دیار --جانم؟ --یعنی الان بچمون کجاس؟ لبخند زد --یه جای خوب بهتر از اینجا. گونمو بوسید --نگران نباش خدا بزرگه..... صبح با تکونای دست یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن ایلدا بالاسرم خندیدم --سلام ایلدا خانم. خندید و دستمو کشید تا بلند شم. با حرکتای دست و پاهاش فهمیدم ازم میخواد باهاش بازی کنم. با خودم گفتم مگه بچم؟ ولی بعد یادم افتاد تازه پونزده سالمه و تا چند ماه پیش با دلوان بازی میکردم. بلند شدم رختخواب رو مرتب کردم و رفتم صبححونه خوردم. از کلبه رفتیم بیرون و کلی باهم بازی کردیم. مثل قبل نمی‌تونستم بدوم و زود خسته میشدم. نزدیک ظهر بود که دیار همراه با داییش اومدن. با دیدن من که داشتم بازی میکردم خندید --کودک درونت زیادی فعال نیست کژال؟ خندیدم --نمیدونم چرا نمیتونم مثل قبل بازی کنم دیار خیلی زود خسته میشم. حق به جانب گفت --فکر کنم شما تازه زایمان کردیا! با صدای آکار رفتیم تو کلبه و واسه ناهار آش جو خوردیم. آکار خندید --ایلدا خیلی خوشحاله کژال خانم. دیار خندید --منم یکی باشه باهام بازی کنه خوشحال میشم..... بعد از ظهر آکار رفت شکار و ایلدارو با خودش برد. نشسته بودم سر شومینه و داشتم چوبارو به هم میزدم. اومد سمتم و لبخند زد --دعا کن خیلی زود بتونیم برگردیم گوشخانی. --واسه چی؟ --خب خونه ی داییم سختته. خندیدم --اتفاقاً امروز با ایلدا کلی بازی کردم. به من خیره شد و آروم لبامو بوسید --خوشحالم که با لبخند میبینمت. --دیار. --جانم؟ --بریم برف بازی؟ خندید --خوبه از صبح کلی بازی کردی؟ چشمک زدم --بازی با دیار خان یه چیز دیگس.... بیرون از کلبه یه زمین هموار بود که از برف سفید شده بود. اولش با دیار بازی کردم و بعد از اون باهم آدم برفی درست کردیم. نزدیک غروب بود و آکار هنوز برنگشته بود. برگشتیم خونه و نشستیم کنار شومینه. کنجکاو برگشتم سمت دیار --دیار اینجا مطبخ نداره؟ --واسه چی؟ --آخه دایی هنوز برنگشته. --خب؟ --میخوای باهم غذا درست کنیم؟ --آره فکر خوبیه منم خیلی گشنمه. رفتیم تو مطبخ و با کمک دیار اوماج درست کردم...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 داشتم ظرفارو میشستم که آکار با ایلدا برگشتن. ایلدا تا رسید بغلم کرد و صورتمو بوسید. آکار لبخند زد --بوی غذای تیامه دیار. دیار لبخند زد --ولی این غذا کژال پزه دایی...... بعد از شام دایی قلیون چاق کرد و با دیار کشیدن. ایلدا رفت وسایل بافتنیشو آورد،باورم نمیشد با این سن کمش قلاب بافی بلد باشه. واسه لحظه ای دلم واسش سوخت، از اینکه نمیتونست حرف بزنه خیلی ناراحت شدم. با صدای دیار به خودم اومدم. لبخند زد --چیه تو فکری؟ --جانم کاری داشتی؟ --میگم پاشو بریم بخوابیم..... رفتیم تو اتاق و دیار رختخوابو باز کرد. دراز کشید رو تشک و دستاشو باز کرد. --بدو بیا بغلم ببینم. خندیدم --یه جوری میگی انگار صد ساله منو ندیدی. چشمک زد --من لحظه ای دلتنگت میشم دلبر. خندیدم و دراز کشیدم کنارش. گونمو بوسید و محکم بغلم کرد. --دیار امروز کجا رفتی با دایی؟ --رفتم معدن سنگ. --اونجا واسه ی چی؟ خندید --واسه کار دیگه. متعجب برگشتم سمتش --مگه تو قراره کار کنی؟ --نه پس بشینم تو خونه داییم خرجمو بده؟ --جالبه میشنوم تو کار می‌کنی. خندید --این الان تعریف بود یا تخریب؟ --هرجور دوسداری فکر کن عزیزم. پشت بهش خوابیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. با احساس سردرد شدید و حالت تهوع از خواب پریدم و شروع کردم عق زدن. برگشتم تو اتاق و دیارو از خواب بیدار کردم شروع کردم گریه کردن. نگران گفت --چته کژال؟ --دیار من خیلی حالم بده. --چیشده؟ --حالت تهوع دارم. --چرااا؟ محکم به بازوش ضربه زدم. --محض اِرا! یدفعه با صدای بلندی گفتم --دیااار! کلافه گفت --هااان؟ --نکنه حاملم دوباره؟ نگران گفت --ولی آخه ما که کاری.... دستمو گذاشتم رو دهنش --آرومتر داییت میشنوه. خندید --خیلی خب حالا توام! بلند شد رفت سمت چوب لباسی پیرهنشو پوشید. اومد سمت من و گونمو محکم بوسید. --قربون خانمم برم که حالش بده.... بعد از صبححونه دیار و دایی رفتن معدن. رفتم تو مطبخ و چشمم به کلم پیچا افتاد. تصمیم گرفتم دلمه درست کنم. ایلدارو صدا زدم تا کمکم کنه، با اینکه سنش کم بود ولی خیلی باهوش بود. کلمارو آب کش کردم و نشستیم با ایلدا دلمه هارو پیچوندیم..... بعد از ناهار دایی موند خونه و منو دیار رفتیم اسب سواری. برفا آب شده بود و هوا بهاری بود. --دیار! --جانم؟ --میدونی دو هفتس بچمو ندیدم. لبخند زد --دعا کن خدا یدونه دیگه بهمون بده. کلافه برگشتم سمتش --دیار چرا منو اذیت میکنی؟ خندید --چه اذیتی عزیزم؟ مگه نی نی داشتن بده؟ --نه عزیزم واسه تو که خیلی راحته. با صدای زوزه جیغ زدم و لباس دیارو چنگ زدم. همین که دیار اسبو برگردوند با دوتا گرگ چشم تو چشم شدم و از ترس نزدیک نبود سکته کنم. دیار اسبو برگردوند و افسارشو کشید تا اسب شروع کرد دویدن. زمین شیب دار بود و هر لحظه امکان سقوط اسب وجود داشت. از طرفی گرگا ول کن نبودن و همینطور دنبال ما میومدن. یدفعه پای اسب سُر خورد و دیار از پشت سر محکم نگهم داشت. با صورت محکم خوردم رو زمین و دیار افتاد روم. سریع بلند شد و نگران گفت --کژال خوبی؟ مچ پام به شدت درد گرفته بود و از درد شروع کردم گریه کردن. نگاهم رفت سمت اسب دیار. سرش محکم خورده بود تو یه تخته سنگ و داشت خون میومد. دیار رفت سمتش و با بغض صداش زد. ولی تا صدای دیارو شنید چشماش بسته شد. دیار شروع کرد گریه کردن و اسبشو صدا میزد. میخواستم برم کنارش ولی نمیتونستم از جام تکون بخورم. بالاسرمو نگاه کردم و فهمیدم ارتفاع خیلی زیاده. با ترس دیارو صدا زدم. بلند شد اومد سمتم،تازه فهمیدم صورتش زخم شده. دستشو گرفت سمتم --میتونی بلند شی؟ به مچ پام اشاره کردم --خیلی شدید درد گرفته. دست انداخت زیر پام و بلندم کرد. گونمو بوسید --خداروشکر که سالمی. بی جون لبخند زدم --پام شکسته ها! لبخند زد --همین که نفس میکشی کافیه. به اسب اشاره کردم --پس اسبت؟ تلخند زد --عمرش تا همین قدر بود. با هزار زحمت رفتیم بالا. نزدیک غروب بود و هوا روبه تاریکی می‌رفت. مضطرب گفتم --دیار داره شب میشه! خندید --خب فردا دوباره صبح میشه. --اگه دوباره گرگ بیاد چی؟ --نگران نباش.... هوا خیلی سرد بود و هنوز نرسیده بودیم به کلبه. تو راه نشستیم یه گوشه تا یکم استراحت کنیم. با دیدن نور فانوس دیار بلند شد رفت و با دایی برگشت. دایی نگران اومد سمتمون و دیار بلندم کرد دوباره راه افتادیم..... وقتی رسیدیم ایلدا با گریه دوید سمتم و بغلم کرد. لبخند زدم و موهاشو بوسیدم. نشستم کنار شومینه و دایی آکار پامو معاینه کرد. --نگران نباش دخترجان یه در رفتگیه سادس فقط باید یکم تحمل کنی تا جاش بندازم. --مگه شما بلدی دایی؟ خندید --آقام خدابیامرز شکسته بند بود (ارتوپد) کنارش منم یه چیزایی یاد گرفتم..... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿سـد خـون🌿 دیار اومد کنارم و دستمو گرفت. همین که مچ پامو جا انداخت شروع کردم گریه کردن و دیار طاقت نیاورد بغلم کرد. خجالت زده سرمو بلند کردم. دلم میخواست زمین در باز کنه و من برم توش..... بعد از شام دایی رفت واسه شومینه چوب خرد کنه. دیار خوابش برده بود و من هنوز بیدار بودم. با صدای ایلدا نگران از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. تو خواب گریه میکرد و یه چیزی می‌گفت. از خواب بیدارش کردم و بغلش کردم. چند ثانیه گذشت تا آروم شد و با ترس به من زُل زد. از حالتش مشخص بود از چیزی ترسیده. دستشو گرفتم بردمش تو اتاق خوابوندمش کنار خودم. موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد.... صبح با احساس نفس تنگی از خواب بیدار شدم و دیدم ایلدا پاشو گذاشته رو گردنم. آروم پاشو کنار زدم و به بغل دستم نگاه کردم دیدم دیار هنوز خوابه. همین که از اتاق رفتم بیرون صدای شلیک دوتا تفنگ همزمان بلند شد. دویدم از کلبه بیرون و با دیدن دایی آکار رفتم سمتش. لباسش پر خون بود و نفساش به شمار افتاده بود. همین که منو دید دستمو گرفت و بریده بریده از ته حلقش گفت --جون تو و جون ایلدا لطفاً.... نتونست ادامه حرفشو بگه و چشماش بسته شد. شروع کردم جیغ زدن و با گریه صداش میزدم. دیار اومد بیرون و همین که اون صحنه رو دید زانوهاش سست شد و افتاد رو زمین. دست داییشو گرفت و شروع کرد گریه کردن. --دایی تو آخرین یادگاری از خونواده ی مادرم بودی! نگاهم رفت سمت جنازه ای که درست روبه روی جنازه ی دایی بود. رفتم سمتش و فهمیدم یکی از خدمتکارای ئاکو خانه..... دیار واسه داییش همونجا روبه روی کلبه قبر کند و داییشو برد تو رودخونه شست. ایلدا که از دیدن آقاش تو اون حالت شوک زده شده بود یه گوشه نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود،نه گریه میکرد و نه شوق بازی کردن داشت. واسه کفن کردن ایلدارو بردم تو اتاق خودمون و داییو بردیم تو کلبه و دیار کفنش کرد. خستگی تو چهره ی دیار موج میزد ولی هیچ حرفی نمیزد. تو عمرم خاکسپاری غریبانه ای شبیه به اون ندیده بودم..... غروب بود و دیار از وقتی داییشو خاک کرد نیومده بود تو کلبه. رفتم سراغ ایلدا تا بهش غذا بدم ولی نمی‌خورد. خودمم حال خوبی نداشتم و بدن خونی دایی یه لحظه ام از جلو چشمام دور نمیشد. از کلبه رفتم بیرون و با دیدن دیار که داشت سیگار می‌کشید دویدم سمتش. اولین بار بود می‌دیدم دیار سیگار می‌کشه. چشماش قرمز شده بود و پی در پی سرفه میکرد. تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد شروع کرد گریه کردن. واسه دلداری دادنش کاری جز گریه کردن از دستم برنمیومد. با صدای شلیک تنفگ برگشتم و با دیدن ایلدا دویدم سمتش. تفنگ آقاشو برداشته بود و به سمت جنازه ی خدمتکار ئاکو خان شلیک میکرد. دیار تفنگو از دستش کشید و بغلش کرد شروع کرد موهاشو نوازش کردن. --دیار میخوای با این جنازه چیکار کنی؟ پوزخند زد --بزار انقدر اینجا بمونه تا بوی گندش جنگلو برداره. رفت از تو کلبه تفنگشو برداشت و برگشت. --برو لباسای این بچه رو بردار بریم. --کجا؟ --اینجا دیگه امن نیست کژال، باید برگردیم گوشخانی. --پس پدربزرگت؟ با خشم غرید --اینبار با دستای خودم خفش می کنم. لباسای ایلدارو از تو صندوقچه برداشتم و گذاشتم تو بقچه. عروسکای پارچه ایشم گذاشتم کنارشون. رفتم بیرون و دست ایلدارو گرفتم ولی ممانعت کرد. نشسته بود بالاسر قبر آقاش و به قبر زُل زده بود. نشستم کنارش شروع کردم قربون صدقش رفتن تا راضیش کنم باهامون بیاد ولی باز ممانعت میکرد‌. آخر سر دیار عصبانی شد و محکم از رو زمین بلندش کرد. شروع کرد دست و پا زدن ولی دیار محکم نگهش داشت و سوار اسب دایی شد و ایلدارو محکم تو بغلش گرفت. ایلدا ملتمس به من نگاه کرد و بغضش شکست. عصبانی فریاد زدم --دیار حالیت نیست این بچس؟ همه که من نیستن با زور به حرفات گوش بدن! با نگاه برزخیش برگشت و به من زُل زد. حرفمو خوردم و سوار اسب شدم. تا برسیم گوشخانی یه لحظه ام گریم بند نمیومد. دلم واسه ایلدا کباب بود، طفلی با این سن کم ننه آقاشو از دست داده بود. با صدای دیار از فکر دراومدم. رسیده بودم روبه روی عمارت ئاکو خان. با ترس گفتم --چرا اومدی اینجا؟ پوزخند زد --یادت رفت تو جنگل چی بهت گفتم؟ --چرت و پرت نگو دیار! --حالا میبینی. ایلدارو سپرد دست من و جلوتر راه افتاد. منم دست ایلدارو محکم گرفتم و دنبالش رفتم..... از چیزی که میدیدم واقعا تعجب کرده بودم. باورم نمیشد ئاکوخان با این همه ادعا به این روز افتاده باشه. شکمش از یه زن حامله بزرگتر شده بود و دست و پاهاش حتی صورتش ورم کرده بود. با بغض رو کرد سمت دیار --تنها راه حلی که به ذهنم رسید می‌تونه تورو برگردونه از بین بردن آکار بود. دیار عصبانی چشماشو روی هم فشار داد ولی حرفی نزد...... حلما @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️📖☕️