eitaa logo
بِرکه 🍃
319 دنبال‌کننده
252 عکس
19 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی یکهویی تصمیم گرفتم یک نیم‌چه ژوژمان پیرنگ برپا کنم! یعنی اینکه دور هم‌جمع بشویم و پیرنگ بنویسم و بیوفتیم به جان پیرنگ‌ها! اگر دوست داشتید ساعت ۷.۱۵ بیایید توی این لینک تا باهم بپیرنگیم! https://meet.google.com/qdf-oobh-gry @Berrrke
ما اینجاییم 😇 @Berrrke
👦🏻 مامان! هوم؟! یه پیشنهاد میدم، ناهار نمی‌خواد درست کنی! چرا؟ آخه دیدم رستوران شبِ سفید، روزام بازه! @berrrke
هدایت شده از کتابشهر کرمان
💠جلسه‌تحلیل‌وبررسی‌کتاب«موش‌ها‌وآدم‌ها باحضوردکترسیدمیثم‌میرتاج‌الدینی زمان:پنجشنبه۲۵خردادماه ساعت۱۲ 📍میدان‌آزادی‌ابتدای‌بلوارجمهوری‌اسلامی 🟨منتظرتون‌هستیم🟨 https://eitaa.com/ketabshahrekerman
. کله‌ام را چسباندم به شیشه. نگاهش کردم. همانطور مگس‌کش‌ به دست روی فرش‌ لاکی اتاق خوابش برده بود. با هر خروپف‌ بدنش بالا و پایین می‌شد. مگس‌کش قهوه‌ایی که توری‌اش از چند جا جرخورده و دوخته شده بود را بی‌هوا تکان می‌داد. ننه‌بابا گفته بود برو تلفن را بیار توی مطبخ. چند بار صدایش کردم، خیلی آرام طوری که از دهنم فقط صدای ه می‌آمد و هوا! باباجی! باباجی! نوچ نمی‌شنید. گوش‌هایش سنگین بود. ننه‌بابا می‌گفت سنگین است ولی قدرتی خدا صدای پچ پچ من با خاله را می‌شنود. قدرتی خدا! نمی‌فهمیدم قدرتی خدا یعنی چه! آمده‌بودم پی چه کار؟ هان تلفن! دم درگاهی هی این پا آن پا کردم. بروم تو نروم تو! انقدر پر روسری‌ام را جویدم که لیچ‌آب شد! ننه‌بابا داد زد کجا موندی؟! از لای در خزیدم تو. بازویم به دستگیره گیر کرد. شیشه‌ی در کمی لرزید و صدا داد. بازویم را توی مشتم فشار دادم. درد داشت. سینی استیل با دو سه تا چنگال و یک ته‌خربزه که مگس‌ها تویش عروسی گرفته بودند وسط اتاق بود. بوی خربزه زبانم را دور لب‌هایم چرخاند! امده‌بودم پی چی؟ هان تلفن. سیم فنری تلفن زیر یک پایش گیر کرده بود. آرام کشیدم کمی تکان خورد. سیم آزاد شد. مگسی را پراند. سیم را از پریز درآوردم. تند تند دور تلفن سبز پیچیدم. دلم می‌خواست دکمه‌هایش را هی الکی فشار بدهم. ادای کار با کامپوتر را دربیاورم! وقتش نبود. سیم دراز بود. هی پیچیدم. دوباره پیچیدم تا تمام شد. زدم زیر بغلم. بلند شدم. پایم خورد زیر سینی. چنگال‌ها جرنگ توی سینی صداکردند.چشم‌هام را روی هم فشار دادم. مگس‌کش شَطَرق خورد روی زمین. یخ کردم. خشکم زد. بیدارش کردم؟ _کجا میبری تلفن رو بچه؟ مگه اسباب‌بازیه؟ بذا سرجاش! برنگشتم.نگاهش نکردم. نشستم. سیم را نصفه نیمه باز کردم. دو شاخ را گرفتم توی مشتم. زدمش توی برق! زدمش توی برق؟ قرمز شد. خیلی قرمز. زینگ زینگ بلندی کرد خیلی بلند انگار صدتا تلفن باهم زنگ می‌زدند. طولانی. حیلی طولانی اندازه شمردن یک تا صد. زدمش توی برق! آن‌یکی که رویش یک گوشی تلفن داشت خالی بود. زدمش توی برق! @Berrrke
. تی‌تی! همه‌اش فکر می‌کردم یک عاشقانه‌ی الکی باشد. ولی نبود. شخصیت پردازی کاملا دقیق و حساب‌شده تی‌تی، ابراهیم و امیرساسان. دیالوگ های درخشان. دوراهی‌ها، دراماتیک‌ها. شبکه‌های تصویری. نمادها! از همه‌مهم‌تر اشاره به برخی اساطیر و داستان‌های دینی در خلال فیلم برای عمق‌بخشیدن به سناریو و غنای فیلمنامه. همه و همه نشان از این است که نویسنده داستان را می‌شناسد! می‌داند ‌کجای زندگی ادم‌ها دست بگذارد برای قصه‌گویی. نکات مثبت‌ش می‌چربد به منفی‌ها. مثلا ماجرای نوح را ما خودمان داشتیم میگرفتیم از فیلم اما خیلی ناشیانه یکهو گذاشتش توی دهان تی‌تی و دیالوگش کرد و کاش نکرده بود. تی‌تی من را یاد یکی از شخصیت های صمد‌طاهری می‌اندازد. مادر داستان زخم شیر. توی ان داستان مادر به زایش و بقا اهمیت می‌داد. و اینجا‌ هم تی.تی همین دغدغه را دارد. همه اینها را ترکیب کنید با بازی خوب سه شخصیت اصلی. ❗️همیشه گفته‌ام اگر فیلم یا رمانی را معرفی می‌کنم به معنای تبلیغ از آن نیست. بلکه به معنی یادگرفتن از آن است. باشد که این جمله زهر ته‌مزه‌ی فمنیستی فیلم را بگیرد. @berrrke
طلاخون! گل‌درشت. یکی از قدیمی‌ترین راه‌های فضا سازی و دادن اطلاعات به خواننده استفاده از رادیو یا تلوزیون است. که در شروع این فیلم له طرز خنده‌داری از آن استفاده شده. 😐 فقط برای زاویه‌دیدش ببینید. یک اصل برای از کلیشه در آوردن یک سوژه تکراری داریم آن‌هم تغییر زاویه دید است، نه قاتل نه مقتول دوربین با بچه‌های قاتل است. و برای خونسردی شخصیت زن! سرد بودن زن من را یاد داستان‌های سوم‌شخص همینگوی می‌انداخت! سرد، منگ و کاملا بی‌طرف! @beerrke
. بتاز! پیشنهاد آخرهفته. برای من جکی‌چان یعنی دستگاه ویدئو و تلوزیون پارس خانه‌‌ی عمه! یعنی صبح جمعه‌هایی که شبش خانه‌عمه‌ام مانده بودم. یعنی شوهر عمه‌ام با یک فلاکس چای کنار دستش و یک بسته پفک نمکی بزرگ. انگار دستگاه ویدئوی شوهرعمه فیلیمی جز جکی‌چان بلد نبود پخش کند. با چه شورواشتیاقی دوزانو و دست‌به سینه می‌نشستیم جلوی تلوزیون. گردن هامان را تا آخرین حد ممکن بالا می‌کشیدیم که تلوزیون را ببینیم. و تعریف‌های شوهرعمه‌ام از فیلم جدید. و خنده‌ی پهنش! وای باز هم جکی چان؟! آه از جگرمان در میآمد. حالمان بد می‌شد از جیغ و ویغ و بزن بکش و حرکت‌های...! اما حالا می‌شود یک نیمرو پخت و ۲ ساعت پای فیلم جدید جکی چان نشست. هی به بچه‌ها که از خنده پخش زمین شده و غلماش می‌روند خیره شد و کیف کرد. بعد از پسر‌کاراته‌باز، این فیلم هم ارزش دیدن داشت. @berrrke
. آخ آخ! هر هفته طرف‌های عصر داستان را می‌گذاشتم توی کانال موشکافی و ‌تا سه‌شنبه و چهارشنبه صبر می‌کردم. از یک ساعت قبل شروع جلسه، می‌نشستم پشت میزم. سنتی بی‌کلامی را پلی می‌کردم. برای ده‌مین بار داستان را می‌خواندم! واو به واو جمله به جمله داستان‌ها را حفظ می‌شدم! و بعدش راس ساعت پنج، بیست سی نفر عشق داستان، مثل خودم، می‌آمدند توی لینک موشکافی! حال خوب با پیدا کردن تصویر مرکزی می‌پاشید توی جلسه! وقتی سوال از جلسات قبل می‌پرسیدم و درست جواب می‌دادند ذوق مرگ می‌شدم! آخری‌ها دیگر نیاز نبود من بگویم داستان چگونگی است یا چرایی؟! خودشان تند تند کامنت می‌گذاشتند. هر جلسه هم در مورد روسری‌ من نظرات ویژه می‌دادند. آخرش که دل و جگر داستان را خالی می‌کردیم روی میز جگرمان که حال می‌آمد یک آخيش می‌گفتیم و خداحافظ! حالا هی داریم دست دست می‌کنیم. این‌پا‌وآن‌پا می‌کنیم که چطوری هنوز به هم و به داستان وصل باشیم! دوره ‌موشکافی مبنا نقطه اوج سی‌سه سالگی من بود! یک سفر قهرمان با پیرنگ چراییِ رستخیز! @berrrke
. برای من مکه از آنجایی شروع شد که بابا رفت یک سفر خیلی طولانی. آن موقع دو سالم بود. مامان بعدترش می‌گفت سفرش کوتاه‌تر از جبهه رفتن‌هایش بوده. بعد بابا، نبودن‌هایش را با یک ساک مشکی‌پر‌ از اسباب ‌بازی جبران کرد و بغل‌های طولانی. بزرگتر که شدم می‌دانستم وقتی باباجی چندروزی نیست و ما آزادانه توی کارگاه‌‌ش‌، روی قالی‌های پر از پرز دستبافت، ول می‌خوردیم یعنی رفته است مکه و وقتی برمی‌گردد حتما صدبار مهربان تر شده و موهای سرش هم‌ کوتاه! و ساک پر از نوشابه‌ی خارجی که سر سفره ولیمه بین نوه‌ها تقسیم‌ می‌شد. خیلی بعد‌ترش مکه به آروزی جوانه‌زده‌ایی گوشه دلم‌ تبدیل شد. حالا که یک ماهی‌ست دوست و آشنا دارند هی حلالیت می‌طلبند و هرمغازه‌ایی که می‌روی یکی دارد سوغاتی پیش خرید می‌کند، حال و هوای شهر حاجی وار است و دوباره بوی مکه می‌آید، بوی عطر تند عربی! جوانه‌ی توی قلبم دارد قد می‌کشد. شاخ‌و برگش جای بقیه را تنگ کرده. شاید که نه حتما حکمتی هست برای هم‌زمان شدن شروع این کتاب با سفر پیش‌رو که دوهفته ایست به تعویق افتاده. به خاطر کمبود پرواز! و چقدر خوب که پرواز ما را بدهند به حجاج! یک سال پیش کتاب را از دست حامد عسکری گرفتم با امضای خودش. ولی ماند توی کتابخانه تا امروز که حال‌هوامان را بیشتر سفید کند. و بوی حج را خط به خط برایمان به تصویر بکشد. خواندن سفرنامه‌حج حامد‌عسکری را مدیون حلقه‌کتاب مبنا‌ هستم. به قول ننه‌بابا :" هم‌ثواب حاجیا باشی" 😊 🖊فاطمه‌مظهری‌صفات @berrrke
. درخشان ترین پاراگراف این بخش همین پاراگراف بود. از آنجا که شعر را بلد است نثر را هم شبیه شعر می‌نویسید. جملات کوتاه که انگار هرکدام مصرع‌اند. چشم و هوش خواننده را سُر می‌دهند روی کلمات و تو اصلا نمی‌فهمی چطور ۲۲ صفحه را خواندی! زبان! هرچه از زبان این کتاب بگویم کم است. پیش از این هوشنگ مرادی و بلقیس سلیمانی را از هم‌شهری‌هایم خوانده بودم اما چنین زبان تمیز با چاشنی گویش کرمانی معیار شده واقعا زیبا بود. بر عکس رضا زنگی‌آبادی! که‌ لهجه کرمانی را به بدترین شکل ممکن توی کتاب‌هایش آورده. خوب البته فضا صدبرابر فرق دارد و قیاس درستی نیست. اما ناخودآگاه یادش افتادم! از زبان که بگذریم شروع معرکه با طرح سوالی که شاید برای خیلی ها هنوز که هنوز است جواب ندارد. حتی بزرگ‌‌تر ها! خدا کیست؟ قلاب را با زبان شرین راوی که کودکی‌اش را روایت می‌کند می‌اندازد توی یقه‌ی خواننده. حقایق را نرم به خوردش می‌دهد. حالا خواننده به دنبال جواب این سوال تا ته کتاب کشیده می‌شود. 🖊فاطمه‌مظهری‌صفات @berrrke
. نگو‌، نشان‌بده! به من نگو هوای کرمان دیروز خیلی گرم بود. بلکه آب شدن تفنگ اسباب‌بازی، مانده در ماشین را نشانم بده! @berrrke
. امروز ازم دعوت شده بود که یک کارگاه اختصاصی پیرنگ برای گروهی از هنرجو‌ها برگزار کنم! چندتا اصول و فروع پیرنگ را برایشان باز کردم. و بعد قرار شد پیرنگهاشان را بررسی کنم. از هم کف بودن نیروهای پیرنگ تا بلندی و کوتاهی دیوارها و موانع و تحول و چه و چه صحبت کردیم! بعد از جلسه انگار من را به یک پاوربانک فست‌شارژ زده باشند، پر شدم از انرژی! پیرنگ برای من زندگی‌ست. من پیرنگ‌را زندگی می‌کنم. @berrrke
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه جلسه امروز با خانم مظهری صفات 😁 پیرنگ‌ چگونه دراماتیک می‌شود؟ با پیرنگ چگونه رفتار کنیم؟ چگونه در داستان را به روی شخصیت‌مان ببندیم؟ فرمول تشنه، دیوار و آب و همه نکات ریز و درشت پیرنگ به روایت تصویر 😎😅
بِرکه 🍃
خلاصه جلسه امروز با خانم مظهری صفات 😁 پیرنگ‌ چگونه دراماتیک می‌شود؟ با پیرنگ چگونه رفتار کنیم؟ چگون
این هم بازخورد یکی از هنرجوها بعد از جلسه🤦🏻‍♀😅😅 اون گربه، پیرنگه😂
👦🏻 گفت مامان‌چشماتو ببند دستتو بده! همینکار را کردم. فکرکردم باز از باغچه رز ریز قرمز برایم‌ چیده. ولی دستم سنگین شد. چشم‌هایم را که باز کردم. این کتاب را روی دستم دیدم. همه کارت‌امتیازهای کلاس‌قرآنش را داده و این کتاب را برای من خریده بود. @berrrke
. عیدتون مبارک. هم‌ثواب حاجیا باشین🌸😊 @berrrke
. می‌گن آخرین تصویری که از حرم داری موقع دلتنگی میاد جلو چشمات. لحظه آخر انقدر چشمام اشکی بود که تصویرت مات میومد جلو چشمم هی اشکام رو پاک می‌کردم باز می‌ریخت. وقتی بلاخره دل‌کندم که از اتوبوس جا نمونم یه لحظه برگشتم و پرده رو کنار زدم. دلم همونجا تکه تکه شد و موند. مثل وقتی که مهمون عزیزی داریم و تا دم در و تو راه‌رو و تو آسانسور هی هنوز به هم لبخند می‌زنیم و تعارف و حرف! این تصویر می‌مونه تو ذهنم برای وقت دلتنگی‌ها. @berrrke
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-
بِرکه 🍃
-
-🪴 این شماره هم برای مجله عزیز محفل نکات کنکوری داستان‌ نوشته‌ام. موضوع جستار ژورنالیستی این شماره تعلیق در داستان هست. محفل شماره هشت رو از این‌جا دانلود کنید 🙂👇🏻👇🏻 📥 https://mabnaschool.ir/product/mahfel8/ @mahfelmag @berrrke
. خواندن سفرنامه‌حج حامد‌عسکری دقیقا مقارن شد با اولین سفرم به کربلا! توی نجف بود که کتاب را از چمدان بیرون کشیدم. رسیده بود به آنجایی که برای اولین بار رفته بود مسجد‌النبی. دیدم حس و حالش چقدر شبیه من است! دلم‌خواست که روزی یک روایت کوتاه از سفر به سبک حامد عسکری اینجا برایتان بنویسم. توقعی که خیلی از رفقا بعد از سفر ازم طلب کرده و گله کردند که چرا برکه را با خودت نبردی کربلا! راستش می‌خواستم ببرم ولی انگار خدا نمی‌خواست. گوشی از همان اول بازی در آورد به هیچ نتی وصل نشد. ولی هرجا که گوشی دست خودم بود و حسین‌آقا دخل باتری اش را با بازی‌های جورواجور درنیاورده بود، عکس هایی ثبت کردم. انشاالله از این هفته برکه را قلمی می‌کنم. برای ثبت اولین مواجه‌ام با سرزمین حسین(ع)🪴 @berrrke
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم همیشه نوشتن یا سرودن از اماکن مقدس یا مراسم‌های مذهبی مستلزم آدمی با دوز مذهبی بالا نیست. من یک آدم فوق معمولی‌ام که تا قبل از این سفر، کربلا برایم توی مداحی‌های نریمانی و رسولی تعریف می‌شد. جرات بیشتر پا پیش گذاشتن را نداشتم. روایت‌هایی که به عنوان نیمچه‌سفرنامه‌ام اینجا ثبت خواهم کرد، هم از دل و قلم همین آدم معمولی برآمده و هیچ جنبه ارائه‌ی فضل ندارد که ادعایی در این مورد هم نداشته و ندارم. شاید خوب باشد که بدانید نوشتن روایت نیاز به خودافشایی‌های سنگین و بزرگی دارد. مثل این می‌ماند که نوک چاقویی تیز را فرو کنی در زخمی ناسور و هی بچلانی‌اش. من همیشه از پیشنهادهای نوشتن روایت سرباز زده‌ام چون خودافشایی برایم بسیار سخت بوده و هست. همین کتاب اخیر که روایتای از طرف فرزندان به پدرومادرهایشان بود. کتاب _از طرف فرزند کوچک شما_ که چندی از دوستانم تویش قلم زده بودند. من هم قرار بود روایتم را بنویسم. ولی آنقدر سانسور کردم و پیچاندم که مسؤل نشر خسته شد و با همه اصرار‌هایش نتوانست راضی‌ام کند به ادامه نوشتن! این را گفتم که بدانید نوشتن از بعضی چیزها برایم خیلی سخت است در این حد که از خیر چاپ روایت در کتاب گذشتم. اما اینجا قصد دارم که خنجر را فرو کنم توی گوشت تنم و هی پیچ‌ بدهم تا خون از همه‌جایش شتک بزند روی کاغذ. به قول همینگوی نویسنده می‌نشیند پشت دستگاه تایپ و خونریزی می‌کند! خون‌ریزی را به جان می‌خرم چون اینجا پای امام‌حسین درمیان است! ارادتمند فاطمه‌مظهری‌صفات @berrrke