بسمه تعالی
نسبت سپاه و بسیج با انتخابات :👇
سپاه و بسیج یک نهاد انقلابیست که اقدام و عمل و رفتار سیاسی دارد اما نه مثل یک حزب سیاسی ، سپاه و بسیج ، باند و گروه سیاسی نیست و تابع احزاب و گروههای سیاسی هم نیست و اجازه هم نمی دهد تا احزاب و گروههای سیاسی بخواهند در درون سپاه و بسیج ورود کنند. سپاه و بسیج در ورود به حوزه سیاسی ، قلمرو مجاز و ممنوعه دارد ، یعنی مجاز است کارها و اقداماتی را انجام دهد و همچنین از انجام یک سری کارها ممنوع شده است .
بر اساس سندی که با امضاهای نماینده محترم ولی فقیه و فرماندهی محترم کل سپاه به همه ردههای سپاه و بسیج ابلاغ شده است ، پنج هدف راهبردی را مشخص کرده و کنش سپاه و بسیج در انتخابات را معطوف به تحقق این اهداف پنجگانه نموده است. در راس این اهداف ، زمینه سازی ، بسترسازی و کمک به مشارکت حداکثری مردم در انتخابات و تبیین معیارها و ملاکهای انتخاب اصلح مطابق با بیانات و رهنمودهای رهبر معظم انقلاب مطرح شده است .
سپاه و بسیج در راستای عمل به دکترین رفتار سیاسی دنبال تحقق انتخاباتی دشمن شکن ، امن ، با مشارکت بالا و با رویکرد صیانت از هویت سازمانی سپاه و بسیج است و از ورود مصداقی به انتخابات و هزینه کردن سپاه و بسیج برای رای آوری جریانات و افراد نیز ممانعت به عمل میآورد .
✍ سیاسی ناحیه مقاومت بسیج درچه
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواص لحظه شناس مثل حاج مهدی رسولی...
بدون لکنت و با صراحت حرفش را زد!
در حرم امام رضا علیه السلام و در حضور خیل مردم هم زد، پاسخش را هم به خوبی از مردم گرفت...
https://eitaa.com/besooyenour
🇮🇷🇵🇸
📝 #یادداشت
🔴 انقلاب و تحول در نقش مردم
🔹یکی از دستاوردهای مهم انقلاب اسلامی و به تعبیر شهید مطهری از خدمات انقلاب اسلامی به ایران و ایرانیها، تحول در نقشآفرینی اجتماعی و سیاسی مردم بود که تاکنون نیز ادامه دارد. مردم در کنار دو عامل دیگر، یعنی ایدئولوژی اسلامی و رهبری دینی رئوس مثلث عوامل مستحدثه انقلاب بودند و به تعبیر امام راحل همینها هم عوامل مبقیه انقلاب هستند؛ یعنی خاستگاه نقشآفرینی مردم خود انقلاب اسلامی بود. انقلاب اسلامی با مدیریت علما و فقها که متن اسلام را برای مردم میگفتند، این فرهنگسازی را کردند که از شروط مسلمانی باور به این حقیقت است که سرنوشت ملتها جز به دست خودشان رقم نخواهد خورد.(رعد/11)
❌ این در حالی بود که توده مردم در عصر و زمانه نظام سلطانی عموماً در طول تاریخ و نظام مستبدانه پهلوی، به ویژه نقش جدی در تعیین سرنوشت اجتماعی و سیاسی خود نداشتند و تمام مفهوم مردم در معنای رعیت تجلی پیدا میکرد. رعیت یعنی زیردست و تابع فرمانبردار. نظام شاهی تنها همین نقش را از مردم میخواستند و بُردار حکومت فلشی یک طرفه بود که تنها حقوق حکومت بر مردم را میگفت و میخواست و لاغیر. لذا در نمایشی هم که به نام «دموکراسی و انتخابات» به راه میانداختند، خود تعیین میکردند که نام چه کسی یا کسانی از صندوق رأی باید بیرون بیاید!
ارتشبد فردوست در کتاب خاطرات و اعترافات خود به این حقیقت تلخ چنین اذعان میکند که من به همراه اسدالله علم و منصور در زمان پهلوی دوم جلسه میگرفتیم و اسامی را مشخص میکردیم و به استاندارها و فرمانداران اعلام میکردیم که باید اینها نماینده شوند!
✅ اما اکنون به برکت انقلاب اسلامی، مردم تعیینکننده مسئولان همه مناصب سیاسی در کشورند؛ مستقیم یا غیرمستقیم. از رهبری گرفته تا رئیسجمهوری، نماینده مجلس و حتی نمایندگان شورای شهر و روستا. این تحول اساسی در نقشدهی به مردم و به عبارت بهتر برگرداندن حق مردم به خودشان، نشاندهنده ماهیت مردمسالار بودن ذات اسلام و بزرگترین نتیجه و دستاورد انقلاب اسلامی است.
🔸امروز مردم و ذائقه و خواسته آنهاست که مسیر حکمرانی را مشخص میکند. البته طبیعی است که برخیها طمع کنند و با دسترسیهایی که به اضلاع سهگانه «ثروت»، «قدرت» و «رسانه» دارند، در این مسیر تلاشهایی به نام مردم، اما به کام خود صورت دهند و این حق مسلم مردم در انتخاب را منحرف کنند. این موضوع در وهله اول، به #آگاهیبخشی و #تبیین نیاز دارد تا مردم در دام چنین تفکرات و جریانها و افراد سودجو نیفتند و در مرحله دوم، عزم و اراده مردم برای استفاده از این حق در قالب مشارکتآفرینی در انتخابات و رقم زدن انتخابی مطلوب و هدفمند را میطلبد.
#ثامن۳۷
#مشارکت_حداکثری
https://eitaa.com/besooyenour
🍃🌸🍃🌺🍃🌸
⚠️ پیری جمعیت، قابل علاج نیست!
👶 رهبرانقلاب: فرزندآوری یک مجاهدت بزرگ است.
🔹ما با خطاهائی که داشتیم، با عدم دقتهائی که از ماها سر زده، یک برههای در کشور ما متأسفانه این مسئله مورد غفلت قرار گرفت و ما امروز خطراتش را داریم میبینیم.
🔔 من بارها این را به مردم عرض کردهام: پیر شدن کشور، کم شدن نسل جوان در چندین سال بعد، از همان چیزهائی است که اثرش بعداً ظاهر خواهد شد؛
💠 وقتی هم اثرش ظاهر شد، آن روز دیگر قابل علاج نیست؛ اما امروز چرا، امروز قابل علاج است.
۱۳۹۲/۰۲/۱۱
#فرزند_آوری #ایران_جوان بمان
https://eitaa.com/besooyenour
همراهان گرامی سلام
انشاالله از امشب ادامه داستان منم یه مادرم با روایت مادر شهید محمد مسرور را خواهیم داشت.
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سیام
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
خواستگارهای زیادی داشتم؛ اما پدرم به همهشان جواب رد داد. تا اینکه پسر داییام به خواستگاریام آمد. مادرم رو به پدرم کرد و پرسید:" حالا که پسر برادرم اومده خواستگاری، جوابت چیه؟ به این هم بگم نه؟"پدرم آدم شناس بود. گفت:" خانوم من که الکی به کسی جواب رد ندادم. از کسی مال و ثروت هم نخواستم. پسر باید ایمان درست و حسابی داشته باشه که الحمدالله دارا با ایمانه. جواب من مثبته. انشاالله که عاقبت بخیر بشن."
هفدهسالم بود که با داراب مسرور ازدواج کردم. سال ۱۳۵۴، دارونَدار شوهرم پنج هزار تومان بود که هزار تومانش را هم خمس داد. زندگیمان را بسیار ساده و با کمترین امکانات شروع کردیم. جشن خیلی مختصری هم گرفتیم که فقط درجه یکها در آن دعوت بودند. یک اتاق در خانهٔ پدر شوهرم به ما دادند، با کمی اثاث ضروری به عنوان جهیزیه.
درست یک سال بعد از ازدواجم، فرزند اولم به دنیا آمد. ماه محرم بود و برای همین اسمش رو حسین گذاشتیم.از همان اول، بدون وضو به بچهام شیر ندادم. وقتی روضه میرفتم و برای ائمه علیهالسلام اشک میریختم،اشک چشمم را در دهان شیرخوارهام میگذاشتم و میگفتم:" خدایا پسرم رو در راه خودت حفظ کن. بندهٔ صالحت بشه." این کارها را برای تمام فرزندانم انجام دادم.
اوایل انقلاب بود که بچهٔ دومم به دنیا آمد. حاجی گفت:" دلم میخواد اسمش رو بذارم حسن."
_ آخه توی فامیل حسن زیاد داریم.من دوست ندارم اسم بزرگترهای فامیل رو روی بچهمون بذاریم؛ اون هم فامیل نزدیک. هرچی دلتون میخواد اسمش رو بذارین به جز حسن.
حاجی رفت ثبت احوال و برای پسر دومم شناسنامه گرفت. وقتی آمد خانه، شناسنامه را دیدم و با خنده گفتم:" این رو هم که حسین گذاشتی؟"
_ نه دیگه خانوم. این عبدالحسینه. اولی حسینه.
بازم خندیدم و گفتم:" خب، چه فرقی داره فرقی داره؟
_فرق داره دیگه.
بچههایم نیمه دومی بودند. یک روز به حاجی گفتم:" یکی از همسایهها رفته ثبت احوال و شناسنامهٔ بچهش رو دو ماه زودتر گرفته تا برای مدرسه رفتن نیمه اولی بشه." حاجی نگاهی به من کرد و با مهربانی که همیشه در لحنش بود گفت:" خانوم، شما دوست داری با دروغ بچههامون رو بزرگ کنیم؟"
_ معلومه که نه.
حاجی خیلی کم حرف بود؛ اما وقتی حرف میزد، واقعاً درست و سنجیده میگفت.
_من یکی دو ماه که هیچی، حتی یه روز و یه ساعت هم به ثبت احوال دروغ نگفتم و نمیگم. هر وقت که خدا به ما بچهای بده، دقیقاً همون روز و ساعت رو ثبت کنیم.
https://eitaa.com/besooyenour
29.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مردم نجفآباد آمدند در جشن ۴۵ سالگی انقلاب
🌺حضور مردم ثبت بشه در تاریخ🌺
👈🏻نمایی متفاوت از صفوف تمامنشدنی مردم در خیابان شریعتی
👈🏻اگه فیلم لرزش داره عذرمیخوام چون تایم واقعی فیلم ۳۳ دقیقه است و دست فیلمبردارمون خسته شد ❤️
#دهه_فجر
🧨بمب اتمی امام خمینی (ره)
🔹 تاکنون فکر کردهاید که امام چگونه توانست بر ۶۰هزار مستشار آمریکایی، ۴۲۰ هزار ارتشی، دهها هزار ساواکی، دهها هزار ژاندارم و... غلبه کند؟
💠 نهضت امام بر پایه آگاهی، تربیت و سپس حضور عموم مردم شکل گرفت لذا خشونت در آن جایی نداشت و بعکس بمب اتم امام، حضور مردم بود. ایشان میفرمایند:
🔻 ما با فریاد، محمدرضا را بیرونش کردیم. شما خیال میکنید با تفنگ بیرون کردیم؟ با فریاد، با «الله اکبر»! این قدر الله اکبر بر مغز اینها کوبیده شد که خودشان را باختند و فرار کردند. از این مملکت رفتند.
🖋 الگوی مبارزاتی امام با رضاخان و فرزندش، بهترین الگو برای مبارزه با تربیت شدگان مکاتب شرق و غرب هم هست و باید با آگاه سازی عموم مردم نسبت به جریان منحط لیبرالیسم، شعار #نه_به_نئولیبرالیسم را آنقدر بر سر این جریان کوبید تا از رنجاندن مردم دست بردارند.
#دهه_فجر
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_یکم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
همین دروغهای به ظاهر بیاهمیت خیلی روی زندگیمون اثر بد میذاره، به خصوص روی آیندهٔ بچهها. وقتی بدونن پدر و مادرشون خیلی مقید هستند به راستگویی ، اونها هم از ما یاد میگیرن. خانوم، من و شما خیلی باید حواسمون به کارها و حرفامون باشه. اولین الگوی بچهها ما هستیم. هرچی سنشون کمتره مهمتره که بیشتر توی اعمال و رفتارمون مراقبت کنیم. گفتم:" درسته" و دیگر هیچ وقت دربارهٔ این تاریخ تولد بچههایم را زودتر بگیرم، حرفی نزدم. هرکسی هم که چنین قصدی داشت، نصیحتهای حاجی را به او انتقال میدادم تا منصرف شود.
با بودن چهار عروس و بچههایشان در خانوادهٔ شوهرم، الحمدللّه هیچ مشکلی نداشتیم. یاد گرفته بودیم که در دعوای بچهها دخالتی نکنیم. همه به یکدیگر احترام میگذاشتیم. بچهها عاشق پدربزرگ و مادربزرگشان بودند. توی خانهٔ پدر شوهرم رسم بر این بود، زمانی که برادر کوچکتر میخواست ازدواج کند، برادر بزرگتر از آنجا میرفت. زمان ازدواج برادر شوهر کوچکترم که رسید، شوهرم به او گفت:" نگران نباش داداش. من هر طور شده به خونه یه خونه میخرم و از اینجا میرم. چهار سال اینجا بودم. برای اول زندگیت بیا همین اتاق ما."
هرچه داشتیم فروختیم تا توانستیم خانهای خیلی قدیمی بخریم. حیاطش خاکی بود. کنار حوض، ظرف و رخت میشستم. سختی زیاد کشیدم؛ ولی دائم دعا میکردم و از خدا میخواستم که بچههایم اهل و خوب بار بیایند. تمام آرزو و نگرایام فقط بچههایم بودند.خودم سواد نداشتم؛ولی هرچه بزرگترها برای تربیت بچهها میگفتند، گوش میکردم. حاجی روزمزد بود و درآمد چندانی نداشت.وقتی میدیدم شوهرم سال خمسی دارد و یک پنجم همان درآمد مختصرش را هم میدهد، مشکلات را با جان و دل میپذیرفتم. خوشحال بودم که شوهرم قرآن میخواند. اهل مسجد و نماز جمعه و هیئت است. نه تنها خودش به مسجد میرفت و پسرها را از بچگی میبرد،بلکه پسرهای همسایه را هم تشویق میکرد و به نماز جمعه و مسجد میبرد. همیشه در بارداریهایم سفارش میکرد که لقمهٔ مشکوک نخورم. هر جایی نروم. هر مجلسی پا نگذارم.
اسم پسر سومم را گذاشتیم علی. سال ۱۳۶۰ به دنیا آمد. سال ۱۳۶۲ هم خدا به ما دختر داد که طبق قرارمان با حاجی، فاطمه صدایش زدیم. خوشحال بودیم که بالاخره بعد از سه پسر، خداوند به ما دختری عنایت کرده است. سال ۱۳۶۳ برادر شوهرم شهید شد. حاجی خیلی برادرش را دوست داشت. بعد از شهادت احد، برادر شوهرم، عشق حاجی به شهدا چند برابر شد. سال ۱۳۶۵، سه پسر داشتم و یک دختر که متوجه شدم به لطف خدا برای بار پنجم باردارم. بعد از فاطمه، دیگر بچه نمیخواستم. فاطمه بچههای کوچک همسایه را میدید و دائم به من التماس میکرد:" مامان، تو رو خدا، یه آبجی یا یه داداش کوچیک بیار."
_ دخترم، چهار تا بچه کافیه.
_نه من دلم یه بچه کوچیکتر از خودم میخواد. خودم همهٔ کارهاش رو میکنم. خدا به دل فاطمه نگاه کرد و دامنم برای بار پنجم سبز شد. یک روز صبح برای دیدن مادر شوهرم از خانه رفتم بیرون. سه ماهی بود که باردار بودم، خواستم از جوی آب رد شوم که بدجور افتادم زمین. سر هر دو زانویم به شدت زخمی شد. یک دفعه ضعف شدیدی کردم و همه بدنم به عرق افتاد. با هر سختی که بود، رفتم پیش مادر شوهرم. مادر شوهرم تا من را دید گفت:" دخترم حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟"
_ چیزی نیست. توی راه افتادم زمین. زانوهام درد میکنه. مادر شوهرم نمیدانست که من باردارم. همین که از جایم بلند شدم، یک دفعه سرم گیج رفت و نشستم. مادر شوهرم فهمید و گفت: حتماً حاملهای. برو دکتر."
https://eitaa.com/besooyenour
این جمعیت دیگه جشن پیروزی انقلاب نیست، خود انقلابه :)
https://eitaa.com/besooyenour
🔴چرا سفر اخیر امیرعبداللهیان به منطقه مهم است/ سفری که زیر میز بازی رژیم صهیونیستی خواهد زد
بعد از هفتم اکتبر و با شروع کشتار رژیم صهیونیستی علیه مردم در محاصره ی غزه، این رژیم چند برنامه را همزمان پیگیری کرد:
اول ) سعی در نابودی حماس و تغییر بافتی و سرزمینی در نوار غزه
دوم) بازتعریف خطوط امنیتی جدید در قبال کرانه باختری
سوم) سعی در ایجاد درگیری در کشورهای محور مقاومت با هدف باز کردن پای ایران به جنگ مستقیم
⬜️در دو مورد اول مباحث زیادی مطرح شده و در خصوص آن راهکارهای بدل و تحلیل های متفاوتی ارائه شده است اما در خصوص مورد سوم یکی از سوالهایی که در تمامی تحلیلها مورد پرسش قرار میگیرد این است ، جمهوری اسلامی ایران چگونه میتواند نه به تله ی رژیم صهیونیستی برای باز شدن پایش به جنگ مستقیم گرفتار شود اما در عین حال بتواند خطوط قرمز ترسیم شده اش را حفظ کرده و صبر هوشمدانه اش به محافظه کاری تعبیر نشود!
رژیم صهیونیستی در چند ماه اخیردرچند نوبت برخی از فرماندهان ایرانی در سوریه را ترور کرد هرچند پاسخ آن را دریافت کرد اما میتوان گفت مهمتر از پاسخ میدانی رفتاری از ایران بود که اهداف اسراییل از ترورهای اخیر را هدف قرار داد
⬜️اهداف اسراییل از حملات و ترورهای سوریه بر دو بخش تقسیم میشود:
الف) تحریک ایران به جهت درگیری مستقیم
ب) تضعیف ایران در کشورهای محور مقاومت با هدف تضعیف مقاومت و باز بودن دست رژیم صهیونیستی برای حملات پیش دستانه
جمهوری اسلامی با شناسایی اهداف رژیم صهیونیستی ،دیپلماسی و میدان را برای پاسخ همزمان فعال کرد و این بار حتی میتوان گفت از ظرفیت دیپلماسی برای
کمک به میدان استفاده کرد
دیپلماسی منطقه ای امیر عبداللهیان را میتوان خنثی کننده ی برنامه ی رژیم صهیونیستی دانست ، به همین دلیل است که هر بار قبل از سفر عبداللهیان به سوریه رژیم صهیونیستی باند فرودگاه را بمباران میکند و حتی در چند سفر اخیر وی به دمشق وی یک بار از راه زمینی و از یک کشور همسایه با سوریه خود را به دمشق رساند
با وجود تعدد سفرهای وزیر خارجه به منطقه سفر اخیرش با باقی سفرهایش که حتی بعد از 7 اکتبر بود متفاوت به شمار میرود، چون هم بعد از حملات اخیر اسراییل به مستشاران ایرانی بود و هم بعد از تهدیدهای اخیر اسراییل که برای ایرانیان سوریه ایجاد کرده است! این سفر در این شرایط بحرانی حاوی دو پیام خواهد بود:
🔹اولی به رژیم صهیونیستی که شما توانایی نا امن سازی منطقه برای ایران را ندارید و با وجود تهدیدهای شما بالاترین مقام سیاست خارجی ایران در سفری اشکار به بیروت و دمشق سفر میکند
🔹دومی هم دارای پیامی برای آمریکایی ها خواهد بود که بدون حضور ایران شما نمیتوانید در این منطقه نقش افرینی کنید
میتوان استفاده از ظرفیت وزارت خارجه و نفوذ وزیر خارجه در منطقه را همان راهکاری دانست که هم باطل السحر برنامه های رژیم صهیونیستی است و هم مانع از تفسیر اشتباه از صبر استراتژیک ایران خواهد شد/
https://eitaa.com/besooyenour
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر میخواهید حرفهای تبیین کنید، در دورۀ آموزشی «منظومۀ فکری رهبر انقلاب» ثبتنام کنید.
🟢 مزایا:
۱. بهرهمندی از اساتید برجسته
۲. امکان شرکت در دورههای تخصصی سطح۲، در رشتههای مختلف
۳. اعطای گواهینامه
🔸زمان ثبتنام: از یکم اسفند ۱۴۰۲ تا دهم فروردین ۱۴۰۳
🔹شروع دورۀ آموزشی: یکم اردیبهشت ۱۴۰۳
ثبتنام از طریق پیوند زیر🔻
https://tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab/marefati10-pre
🟤 راه ارتباطی(ایتا):
@manzome1
مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
@t_manzome_f_r
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_دوم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
به سختی برگشتم خانه. دکتر نرفتم. میترسیدم که اتفاقی برای بچه افتاده باشد. فقط امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام را صدا میزدم و از این بزرگان کمک میخواستم. سه روزی گذشت و از ترسم دکتر نرفتم.آنقدر درد دل و کمرم زیاد شد که بالاخره مجبور شدم بروم درمانگاه. وقتی دکتر من را معاینه کرد، گفت:" خانوم، شما باید این بچه رو سقط کنین. نگه داشتنش ممکنه به قیمت جون خودتون تموم بشه.در ضمن بچه به احتمال زیاد ناقص میشه یا توی ماههای بعدی سقط میشه."
از ترس شنیدن همین چیزها بود که دلم نمیخواست بروم پیش دکتر. برگشتم خانه و چند روز استراحت کردم. همهاش دست به دامان حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام حسین علیه السلام شدم. دلم نمیخواست بچه را سقط کنم. خواهرم گفت:" وقتی برا خودت خطر داره، چرا حرف دکتر رو گوش نمیدی؟" گفتم:" وقتی بچه شکل گرفته، من از گناه سقط میترسم. اگه قرار بشه بمونه، خدا خودش نگهش میداره. اگه قرار نباشه بمونه، خودش سقط بشه. من این کارو نمیکنم."
بعد از چند روز استراحت از جایم بلند شدم. کارهای چهار تا بچهٔ دیگرم را چه کسی قرار بود انجام دهد؟ یا علی گفتم و خودم از جایم بلند شدم. همه چیز را به خدا سپردم.با خودم گفتم:" توکل و توسل برای همین وقتهاست. باید راضی باشم به رضای خدا. بچه روز به روز بزرگتر میشد و الحمدللّه مشکل خاصی نداشتم. حاجی مثل همیشه دائم سفارش میکرد:" خانوم، لقمه از هر کسی نگیری بخوری. خونهٔ هر کسی مجبور شدی بری، میوه و چای نخوری ها."
خودم هم موقع بارداری همهٔ بچههایم اینها را رعایت میکردم. اما باز حاجی تأکید میکرد که" لقمهٔ حلال خیلی مهمه خانوم. من که همیشه سعی کردم براتون پول حلال بیارم. هرچند کم بوده و همیشه قناعت کردی و راضی بودی؛ولی الحمدللّه که روسفیدم بابت حلال بودنش."به حاجی گفتم:" خدا خیرت بده. اگه چهار تا بچهٔ سالم و خوب داریم، به خاطر همین مال حلالیه که شما در میآری. نگران نباش. من رعایت میکنم. اتفاقاً امروز با خواهرم رفتیم خونهٔ یکی از اقوام.میوه که تعارف کردند،گفتم الان میل ندارم اگه ناراحت نمیشین،میبرم خونه بعداً میخورم."
حاجی خوشحال گفت:" خوب کردی. خیلی حدیث داریم که دوران بارداری مراقب لقمهای که به مادر میدین باشین. متأسفانه خیلی از خونوادهها سال خمسی ندارن و مالشون مشکوکه. بهتره لقمهٔ شکدار هم دهنت نذاری خانوم."
نُ ماه گذشت و بچهام سقط نشد.قرار بود بروم زایشگاه. دلم میخواست قبل از رفتنم همهٔ خانه تمیز باشد. بعد از نماز صبح، نخوابیدم. مشغول جارو کردن حیاط بزرگ خاکیمان شدم. تازه نصف حیاط را تمیز کرده بودم که یکدفعه حالم بد شد. حاجی فهمید و خواهرم را صدا زد. ماشین نداشتیم. با خواهرم آرام و پیاده رفتم سمت زایشگاه.از صبح، زایشگاه بستری شدم تا ساعت چهار بعدازظهر که بچه به دنیا آمد. خانم دکتر گفت:" معلومه پسر خوش اقبالی داری!"
_ چطور خانوم دکتر؟
_ آخه از صبح اینجا بودی؛ اما این پسرت دقیقاً لحظهٔ سال تحویل به دنیا اومد. این اولین بچهای هست که من درست سر سال تحویل به دنیا آوردمش. وضعیت شما از سه ماهگی خوب نبود؛ ولی شکر خدا پسرتون سالمه و چهار کیلو و نیم هم وزنشه.
آنقدر نگران سلامتی بچه بودم که سال تحویل فراموشم شده بود. بچه را که پرستار داد بغلم، خدا را شکر کردم. به خانم دکتر گفتم:" اگه خدا بخواد چیزی رو نگه داره، بغل سنگ، شیشه سالم میمونه. این بچه هدیهٔ خداست و عنایت امام حسینه که سالمه؛ وگرنه دکتر بهم گفته بود باید سقطش کنم."
وقتی برگشتم، خانوم همسایهمان گفت:" مامان حسین!"
_ بله باید اسم پسرت رو بذاری محمد. چند روز دیگه مبعثه.
با خودم گفتم:" خدایا خودت این بچه رو نگهش داشتی و خودت هم توی این روزهای مبارک بهم دادیش، خودت هم نگهدارش باش برای همیشه."
این شد که اسم بچهٔ آخرم را گذاشتم محمد.حاجی به شوخی میگفت:" اگه اجازه میدادی اسم عبدالحسین رو بذارم حسن، اسامی متبرک پنج تن رو داشتیم." من هم با خنده جواب میدادم:" پنج تن نگهدار هر پنج تاشون باشه. با محمد که به خانه برگشتم، فاطمه بیشتر از همه ذوق کرد. چهار سال بیشتر نداشت. حاجی برای مبعث مهمانی داد.وقتی رفتم تا شکلاتهایی را که خریده بود، از کمد بردارم، دیدم نصف بیشترشان خورده شده است. میدانستم که کار فاطمه و علی است؛ اما چیزی بهشان نگفتم.
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🙏عجب خطبه قَرّا ، دشمن شکن و زیبایی این شیر زن محجبه عفیفه شجاع و غیور ایرانی در راهپیمایی ۲۲ بهمن با صلابت هرچه تمام خواند.💐👏👏👏👏
💢 درود خدا بر تو ،
شیر مادر ، نان پدر حلالت که چشم دشمنان انقلاب را با این خطبه خوانی پر صلابت ولائی ات از حلقه درآوردی و نور عظمت و عشق به ولایت را در دل مردم و جهانیان شعله ور ساختی 👌👌👌👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏🇮🇷👏🇮🇷👏🇮🇷👏🇮🇷👏
https://eitaa.com/besooyenour
AudioCutter_چرا مردم همهکارهاند؟.mp3
30.76M
چرا مردم همهکارهاند؟
استان اردبیل، پارسآباد
دوشنبه ۱۴۰۲٫۱۱٫۲۳
@fakhrian_ir
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
به چالش کشیدن پسر بچه با اسـباب بازی
حتما ببینید...😘😘😘
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌نماز نشسته یا بر روی صندلی درست است؟
خیلی مهمه حتما ببینید.
┄┅═✾•▪️•✾═┅┄┈
قابل توجه عزیزان نمازگزار...
بی زحمت به تموم مسجدیها که رو صندلی نماز میخونن اطلاع رسانی کنید.
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_سوم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
فاطمه همانطور که قول داده بود، از محمد مراقبت میکرد. از همان اول در برابر محمد، احساس مسئولیت میکرد. هر کجا لازم بود بروم، محمد را در گهواره میخواباندم و به فاطمه میسپردمش.
پسرها سه سال یا چهارساله که میشدند، دیگر با پدرشان حمام میرفتند. حاجی میگفت:" خانوم، خوب نیست پسرها با شما بیان حموم. وظیفهٔ خودمه." پسرها از بس با حیا بودند که از بچگی جلوی من لباسشان را عوض نمیکردند، به خصوص محمد.
شبها حاجی کنار پسرها میخوابید و برایشان داستانهای مذهبی میگفت و از امامها حرف میزد.بچهها از همان کودکی با چهارده معصوم علیهالسّلام آشنا میشدند. لالاییهای شبانهٔ بچهها همین داستانهای قرآنی و مذهبی بود.خیلی از شبها سؤالهایشان را هم از پدرشان میپرسیدند. حاجی با حوصله جواب بچهها را میداد. ماهههای محرم و صفر، نوبت داستانهای کربلا بود.با این داستانها، عشق به اهل بیت علیهم السّلام از کودکی در جان بچههایم ریشه انداخت.
حاجی مغازهای خرید تا دیگر شاگردی نکند. لوازم خانه میفروخت. برای دخترها جهیزیهٔ قسطی میداد. خیلی هوای مردم را داشت. میگفت:" اگه مشتری راضی باشه، خدا به مال کممون هم برکت میده."
مدتی من میرفتم مغازه. آنجا را با پرده دو قسمت کرده بودیم و پشت پرده لباس زنانه میفروختم. هر کمکی از دستم برمیآمد، به حاجی میکردم. از همان کودکی وقتی محمد را به مغازه میبردم، ساکت بود و دست به چیزی نمیزد. بارها در مغازه با چشم خودم دیدم که مشتری میآمد و حاجی کلی وسیله نسیه میداد و میگفت:" هر وقت داشتین کم کم پولش رو بیارین."
آنقدر دعایش میکردند که اشکم سرازیر میشد. یک بار پرسیدم:" حاجی، نسیه که میدی، سود بیشتر میکشی روی وسایل؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:" من رو اینطوری شناختی خانوم؟دنیا برای هیچکس نمیمونه فقط اَعمال ما آدمها اهمیت داره. اگه بخوام سود بیشتر بکشم که نسیه دادنم منتی نداره. کار مهمی انجام ندادم."
محمد سفید و تپل بود. لپهای بزرگی داشت. فاطمه و علی دائم لپهایش را میکشیدند. خیلی دوستش داشتند. هر وقت برای کمک به حاجی، می رفتم مغازه، محمد را میگذاشتم پیش آنها. وقتی برمیگشتم، میدیدم محمد لپهایش سرخ شده است. کمی که بزرگتر شد، فاطمه یک دستش را میگرفت و علی دست دیگرش را و در حیاط خاکی او را راه میبردند بازی میدادند. آن زمان، کنار حیاطمان زمین وسیعی بود که راحت میتوانستم مرغ و خروس نگه دارم. محمد همین که توانست روی پای خودش بایستد،با فاطمه میرفت تخم مرغها را جمع میکرد. به تخم مرغ میگفت:" قیل قیلی." سر اینکه چه کسی تخم مرغها را جمع کند، با هم دعوا میکردند. هیچ وقت خودم را توی دعوایشان قاتی نمیکردم. خودشان زود با هم آشتی میکردند.دلم نمیخواست از یکی طرفداری کنم.
یک روز جمعه، در آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که فاطمه آمد پیشم و گفت:" مامان، زود بیا ببین محمد چطوری داره قرآن میخونه." سریع دستم را خشک کردم. زیر غذا را کم کردم و با فاطمه به هال رفتم. محمدم سه سال بیشتر نداشت. قرآن را جلوی خودش باز کرده بود و هر دو دستش را روی گوشهایش گذاشته بود. صدایش را بلند میکرد و یک دفعه پایین میآورد.
عبدالباسط را خیلی دوست داشتیم و حاجی همیشه صوتش را میگذاشت. محمد با اینکه سواد نداشت، سعی میکرد از عبدالباسط تقلید کند و کلمات را عربی تلفظ کند. آنقدر بامزه بود که با ذوق به حسین گفتم:" بدو برو دوربین بیار از محمد عکس بگیر. این لحظه باید برای همیشه بمونه. قربون پسر قرآن خونم بشم. قرآن پشت و پناهت باشه عزیزم." محمد که دید همه دورش جمع شدیم و از قرآن خواندنش لذت میبریم، بیشتر صدایش را بالا برد و سعی کرد حمد را بدون ایراد بخواند. نمیتوانست کلمات را درست ادا کند. هنوز کامل زبان باز نکرده بود. حاجی حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و با ذوق محمد خیره شد." محمد بالاخره صَدَقَ اللهُ العَلیُ العَظیم" را با لکنت گفت و قرآن را بست.
حاجی محمد را بغل کرد و گفت:" آفرین! چقدر قشنگ قرآن خوندی. امروز با خودم میبرمت نماز جمعه. دوست داری با من بیای؟"بیشترِ جمعهها میرفتیم نماز جمعه. مثل یک تفریح خانوادگی بود. غذا را درست میکردم تا موقع برگشت از نماز، ناهار بچهها آماده باشد. خیلی سخت نمیگرفتم.هر چیزی که در خانه بود، میپختم و الحمدللّه حاجی و بچهها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچهها میگذاشتم و میگفتم که همین است. اصلاً لوسشان نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. میگفتم:" خودت میدونی. اگه میخوای بخور، اگه نمیخوای گرسنه میمونی."
https://eitaa.com/besooyenour
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 نشست مجازی
🍃🌹🍃
✅ موضوع: انتخابات
🎙 سخنران: سردار جوانی، معاون محترم سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
⏰ زمان: چهارشنبه ۲۵بهمن ماه؛ ساعت ۱۹
❌ لینک ورود به نشست 👇👇👇
🆔 @basijmasajed_ir
#انتخابات | #مشارکت_حداکثری
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔 rubika.ir/meyar_pb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ممکنه یکی از شخص این حقیر، خوشش نیاد؛ عیب نداره!
📌اگر ایران و امنیت کشورش رو دوست داره باید در #انتخابات شرکت کنه!
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_چهارم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
وقتی حاجی به محمد گفت که میبَرَدَش نماز جمعه، محمد خوشحال با همان زبان شیرین کودکانهاش به من گفت:" مامان، من با بابا برم؟ پسرها تا وقتی کوچک بودند با من به نماز جمعه میرفتند و وقتی کمی بزرگتر شدند، همراه پدرشان میرفتند. گفتم:" برو عزیزم."
محمد خوشحال شد و احساس بزرگی کرد.همگی آماده شدیم و راه افتادیم. بیشتر وقتها پیاده تا محل نماز جمعه میرفتیم. بعضی وقتها هم حاجی با موتور پسرها را میبرد.من و فاطمه هم توی راه با هم صحبت میکردیم تا برسیم. توی راه به فاطمه گفتم:" چقدر محمد قشنگ حمد رو خوند، کی یادش داده؟" فاطمه با خنده جواب داد:" مامان، من به داداش محمد یاد دادم. دارم نماز رو یواش یواش یادش میدم. قُل هُوَ الله رو هم داره یاد میگیره." روی سر فاطمه دستی کشیدم و گفتم:" قربونت برم که خواهر مهربونی هستی. عاقبت بخیر بشی دخترم."
هیچوقت دوست نداشتم که بچهها توی کوچه بازی کنند. بچههای برادر شوهر و خواهر شوهرم هم سن و سال بچههای من بودند. همهٔ خانوادهٔ حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه هایشان حساس. نمیگذاشتم پسرها از بچگی با هر کسی دوست شوند. بچههای برادر شوهر و خواهر شوهرم را صدا میکردم و توی حیاط همگی مشغول بازی میشدند. حیاط خاکی بود و اینها هم خیلی سروصدا میکردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمیگذاشتم بروند توی کوچه، بزرگتر هم که شدند، بهانهٔ رفتن به کوچه را نمیگرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچهها را در خانه میگذاشتم و همراه خودم نمیبردم. سعی کرده بودم که بچهها را به خانه ماندن و با هم بازی کردن و رسیدن به تکالیفشان عادت دهم. آنها هم بهانه نمیگرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی را که دوست داشتند، میخریدم.
حاجی هم عقیدهاش با من یکی بود. یک روز بچهها در حیاط مشغول خاک بازی بودند که حاجی از کارش برگشت.به هر کدامشان یک شکلات داد و گفت:"اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چیکار کنین؟
خوشحال میشدم که حلال و حرام را به بچهها یاد میدهد. بچهها هر کدام به زبان خودش جواب حاجی را میداد. فاطمه گفت:" نباید بهش دست بزنیم." حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم."
حاجی دوباره پرسید:" اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ میتونیم برش داریم برا خودمون؟"
_ نه حرومه.
حاجی همیشه میگفت:" خانوم، از بچگی باید همه چیز رو به بچهها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست میرن."
همراه و همفکر بودن پدر و مادر توی تربیت بچهها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من همفکر بود، واقعاً خوشحال بودم.
ماه محرم و صفر که میشد، به بچهها خیلی عدسی میدادم. مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه به ما میگفت:" محرم و صفر عدسی زیاد بخورید تا اشکتون راحت سرازیر بشه. اشک ریختن برای امام حسین خیلی برکات داره."
این نصیحت مادربزرگم را محرم و صفر اجرا میکردم؛ اما محمد نیاز بعد از عدسی نداشت. فاطمه میگفت : "مامان، محمد همیشه اشکش دم مشکشه. باید شیشه زیر چشمش بذاریم، آبغوره بگیریم." محمد هم میخندید و چیزی نمیگفت.
هنوز چهار سالش کامل نشده بود که گلو درد شدیدی گرفت. ته تغاری بود و همهمان خیلی دوستش داشتیم. در همان شهرمان کازرون، بردمش پیش دکتر. دکتر گفت حتماً باید عمل بشود. حاجی طاقت نیاورد. با هم بچه را بردیم شیراز. دکتر برای محمد شربت چرک خشک کن نوشت و گفت:" خانوم، امروز این شربت رو به بچهت بده و فردا صبح بیارش بیمارستان تا لوزهاش را عمل کنیم." پرسیدم:" دکتر بچه کوچیکه. راهی به جز عمل نیست؟"
_ لوزههای سومش اینقدر بزرگ شده که جلوی نفسش رو گرفته. عمل سختی نیست. نگران نباشین.
بعد رو به محمد گفت:" بستنی دوست داری؟" محمد سرش رو تکان داد و جواب داد:" بله."
_ فردا که میآی پیش من، تا چند روز همش باید بستنی بخوری. محمد با خوشحالی نگاهی به من انداخت. محمد فهمیده بود باید عمل شود، اما عین خیالش نبود، هیچ ترسی نداشت.
https://eitaa.com/besooyenour