eitaa logo
بغض قلم
642 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
295 ویدیو
33 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
شما جای امام بودی چیکار می‌کردی؟! ﻣﺮﺩﻯ ﻧﺼﺮﺍﻧﻰ ﺑﺎ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ (ﻋﻠﻴﻪ‌ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺑﻘﺮ (ﮔﺎﻭ) ﻫﺴﺘﻰ!😳 ﺍﻣﺎﻡ (ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻣﻦ ﺑﺎﻗﺮ (ﺷﻜﺎﻓﻨﺪﻩ ﻋﻠﻢ) ﻫﺴﺘﻢ. ﻧﺼﺮﺍﻧﻰ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺁﺷﭙﺰ (ﻧﺎﻥ ﭘﺰ) ﻫﺴﺘﻰ! ﺍﻣﺎﻡ (ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﻪ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﻧﺼﺮﺍﻧﻰ: ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﻛﻨﻴﺰ ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻰ‌ﺑﺎﺷﻰ! ﺍﻣﺎﻡ (ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰﮔﻮﻳﻰ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻰﮔﻮﻳﻰ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ. ﻣﺮﺩ ﻧﺼﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﻯ ﻭ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﻳﺪ ﺑﻪ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪ. 📒 ﻣﻨﺎﻗﺐ ﺍﺑﻦ ﺷﻬﺮ ﺁﺷﻮﺏ، ﺝ 4، ﺹ 207 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.063.mp3
1.55M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت شصت و سوم | سوره بقره | وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 7mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمده‌ام غصه‌ی سال‌ها یتیمی را در آغوشت بگریم! به یاد روزگاری که زمانه به تاخیرم انداخت، تا فقط شرحی از خار چشم و استخوان گلویت را بخوانم! دیر آمده‌ام.... 📒 بخشی از کتاب پشت‌پرچم‌قرمز 🖌 ممنونم از آبجی خوبم که کنار سلطان ملک و ملکوت، حضرت امیرالمؤمنین یادمون بودن! 🆔 @bibliophil
پیرمرد بود. تقریبا نود ساله از اصحاب پیامبر افتاده بود روی پاهای فرزند خردسال امام سجاد می‌بوسید و می‌گفت: (جونم فدات؛ پسر پیغمبر) به آرزویش رسیده بود. ساااال‌ها قبل پیامبر به او گفته بود‌. آنقدر عمر می‌کنی که فرزندی از فرزندان مرا می‌بینی. هم شبیه من است. و هم اسمش محمد است. و در تورات نیز نامش آمده بــاقــــــــر سلام مرا به او برسان. سال‌ها بود که شهر به شهر دنبالش می‌گشت! حالا خوشحال بود که بالاخره پیدایش کرده. 📚 امالی شیخ صدوق 🆔 @bibliophil
همراه پدرم وارد مجلس هشام شدیم. هشام روی کرسی نشسته بود و نظامیان دور‌ تا دورش را گرفته بودند. شیوخ عرب تیراندازی می‌کردند. از پدرم خواسته شد که تیراندازی کند. فرمود: (مرا معاف کن، پیر شده‌ام) هشام قصد تحقیر پدرم را داشت. کمانی را به پدرم داد. پدرم ناچار تیری در کمان گذاشت. تیر در وسط هدف جا گرفت. سپس تیر دوم را نشانه گرفت. تیر دوم تیر اول را شکافت و داخل رفت. پدرم تا چند تیر روی هم زد.‌ هر تیر وسط قبلی را شکافت و داخل هم قرار گرفت. دهان هشام باز ماند و گفت:(من هرگز تصور نمی‌کردم کسی باشد که این طور تیراندازی کند! آیا فرزند شما جعفر مثل شما تیرانداز است؟) پدرم فرمود:(ما همه وارث کمالات پیامبراکرم هستیم) 📒وسائل‌الشیعه/ ج ۴/ ص ۲۳۱ 🆔 @bibliophil
خانه ام در مکه بود. دل است دیگر ناگهان برای امام باقر تنگ شد. بار سفر بستم و به طرف مدینه حرکت کردم. نصفه‌شب بود که به مدینه رسیدم. باران می‌بارید. سرد بود. خسته بودم. به در خانه‌ی امام که رسیدم پیش خودم گفتم الان که نمی‌شود در بزنم! همین جا می‌نشینم تا صبح شود. هنوز ننشسته بودم که صدای امام از داخل خانه آمد. در را باز کنید، دوست عزیزم آمده است. در باز شد. مرا در آغوش گرفت ... 📚 البصائر 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.064.mp3
890.6K
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت شصت و چهارم | سوره بقره | ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ ۖ فَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 4mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زمانی به نمایشگاه کتاب رسید که ما رفته بودیم و برگشته بودیم. چشمم دنبالش بود تا امروز که خانم عرفانی برایم امضا کرد. کتاب روایت ناداستانی از سفر پنج نویسنده خانم به معدن چادرملوی یزد است. کتابی که بعد خواند آن به ایرانی بودن خودم افتخار کردم. 📒 برای میلگردها سعدی بخوان! 🆔 @bibliophil
بغض قلم
کتاب زمانی به نمایشگاه کتاب رسید که ما رفته بودیم و برگشته بودیم. چشمم دنبالش بود تا امروز که خانم ع
معدن از آن واژه‌های مرموز و پر ابهت است. همین که به گوش می‌رسد، در دلش ترس همراه با سختی دارد. از آن واژه‌هایی که نه می‌شود بهش نزدیک شد، نه می‌شود از شدت کنجکاوی از آن دل کند. انگار آدمی دلش می‌خواهد از کار معدن سر در بیاورد. بداند چجوری آدم‌ها از دل سنگ‌های بی‌جان طلا، آهن، مس و فولاد بیرون می‌کشند. چگونه توانسته‌اند دل سنگ را بشکافند و عصاره جان زمین را برای ما به ارمغان بیاورند. ( برای میلگردها سعدی بخوان ) گزارش سفر پنج نویسنده است به یکی از بزرگترین معدن‌های کشورمان. معدن چادرملوی یزد. معدنی که نتیجه اراده جوانان همین مرز و بوم است و افتخار این خاک. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.065.mp3
1.54M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت شصت و پنجم | سوره بقره | وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَاسِئِينَ 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇هر روز تفسیر قرآن: 7mint ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📒داستان کوتاه قاصدک ✍محدثه‌قاسم‌پور رقیه نفس نفس زد. قاصدک را گرفت و توی دست نگه داشت و نفس راحتی کشید. هنوز نفسش جا نیامده بود که باد ملایمی وزید و قاصدک را با خودش برد. رقیه دنبال قاصدک دوید: (کجا میری! صبر کن منم بیام.) حمیده هم پشت سر رقیه دوید. صدای دویدن و خنده بچه‌ها صحرا را پر کرده بود. رقیه با دست به بوته‌ی خاری اشاره کرد؛(اونجاست حمیده، نشسته اونجا، بیا بریم دنبالش.)‌ پر قاصدک به تیغ‌های خار چسبیده بود. چند قدم تا رسیدن به قاصدک مانده بود که باد شدیدی وزید. تکه‌ای از قاصدک به تیغ خار ماند و قاصدک پر شکسته به بالای آسمان پرواز کرد. حمیده تکه‌ی جامانده قاصدک را از تیغ جدا کرد. توی دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد:(اگه بابام دیدی! بهش بگو دلم تنگ شده) بعد قاصدک تکه شده را به دست باد سپرد. رقیه و حمیده به پرواز قاصدک نگاه کردند. قاصدک دور و دورتر شد.خسته به گوشه‌ای زیر سایه‌ی تک درخت وسط صحرا برگشتند. حمیده عرق پیشانی‌اش را پاک کرد:(تو فکر می‌کنی اونجایی که قرار بریم چه شکلیه؟) رقیه دست‌ش را سایه‌بان چشم‌هایش کرد که نور آفتاب کمتر بتابد: (نگران نباش، ما داریم می‌‌ریم مهمونی!) حمیده آهی کشید:(آخه تو بابات کنارته...) حمیده لبش را گاز گرفت و حرف را نصفه گذاشت، یاد حرف بابا افتاد که وقت رفتن گفته بود: (دختر کوچولو بابا! شکایت نداریم!) رقیه دست حمیده را گرفت:(نگران نباش! بابای تو مثل عمو خیلی پر زور و قوی)‌ رقیه این را گفت و بلند شد. پشت چادرش را تکاند که خاک‌ها روی زمین بریزد: (نگاه کن! عمه زینب دنبال مون می گرده!) رقیه دوید و خودش را توی بغل عمه انداخت. عمه هر دوتا دختر را بغل کرد:(همراهم بیاید! بابا حسین دنبال حمیده می‌گرده!) رقیه ماجرای قاصدک را تعریف کرد:(عمه جون! دنبال قاصدک بودیم . اما قاصدک شیطون فرار کرد.) عمه سرش را پایین انداخت و لبخند زد. دست حمیده و رقیه را گرفت و باهم وارد خیمه امام حسین(عليه‌السلام)‌شدند. بابا حسین دست حمیده را گرفت، بغلش کرد. حمیده را روی زانوی خودش نشاند. نازش کرد، دست‌هایش را بوسید. همه گریه‌ کردند. رقیه پایین چادر عمه را کشید و گفت:(چرا همه گریه می‌کنن؟) عمه دستی روی سر رقیه کشید:(رقیه جونم چیزی نیست، از این به بعد بابا حسین بابای حمیده‌ام هست. چون باباش رفته سفر و دل حمیده یه ذره شده! ) رقیه خندید. دندان‌های مرواریدی، کنار هم قرار گرفت: (چقدر بابا حسین مهربونه! همین الان حمیده داشت به من می‌گفت دلش برا باباش تنگ شده.؟) رقیه فکر کرد و دوباره ادامه داد:(قاصدک خوش خبر، می خواست به حمیده این خبر بگه، که از این به بعد بابا حسین بابای اونم هست!) 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مغازه ها که "تخفیف" می‌زنن، یه عده از فرصت استفاده می‌کنن و هرچی که می‌خوان می‌خرن!🛍 سر اینکه قـراره دو تومـن💶 کمتـر پـول بدن! همه جا میگن: بدو!📣 بدو!📣 فرصـت استـثـنـایی‼️جـا نمـونی!!🎈 • • • • • امروز جا نمونیم:) حرف چند هزار تومن نیست! صحبت یه بی‌نهایت زندگی شیرینه♥️... و خدا اول به مشتری‌های حسین‌ش نگاه می‌کنه. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای دعای عرفه از بلندگوهای عرفات بلند می‌شود. راه می‌افتم سمت چادر بعثه. جا گیر نمی‌آید. همان بیرون می‌نشینم. می‌ایستم. ده دقیقه از دعا نگذشته که ابرهای کبود از راه می‌رسند. دقیقاً بالای سر عرفات، بالای سر این همه بنده که آمده‌اند بخشیده شوند. اتراق می‌کنند. باران نیستند. طناب‌های خیسی‌اند که می‌شود چنگ زد و ازشان بالا رفت و به آسمان رسید. گل‌های سفید دشت بیشتر می‌شوند. عجیب‌ترین لحظه‌های عمرم را دارم تجربه می‌کنم. الله اکبر. این‌همه سفیدپوش! همه در احرام ایستاده‌اند به اشک و نیایش. راستی امروز ابرها بیشتر می‌بارند یا چشم‌های ما؟ دعای عرفه دعای بلندی است؛ هم مضمونی و محتوایی و هم تعداد صفحه‌ای. دعای ترسناکی است که توی دلت را خالی می‌کند. توی دلت هی اسب شیهه می‌کشد، هی شمشیر تیز می‌زند، هی بوی سوختنی می‌آید. وقتی ارباب ما می‌گوید: «راضی‌ام به تقدیرت»، وقتی می‌گوید: «با حلقومم گواهی می‌دهم که هستی»، «با گوشه لب‌هایم مطمئنم که تو خدای منی»، «نرمه غضروف‌های بینی‌ام گواهی می‌دهد به بودنت»،‌ این حرف‌ها بوی خون می‌دهد. خودش دارد پیشگویی می‌کند. خودش دارد فهرست چیزهایی را که قرار است فدا کند،‌ زیرپوستی بیان می‌کند. وقتی می‌گوید: انا الذی و انت الذی، دل آدم خال می‌زند. وقتی از طفل صغیر و شیخ کبیر می‌گوید، تو ناچاراً به روضه رباب فکر می‌کنی و من الغریب الی الحبیب. همه آمده‌اند بیرون زیر باران تا باران به جانشان بنشیند که باران آب است و آب رساناست و زودتر دعا را بالا می‌برد. به خود عرفات قسم، ابرها دقیق تا آخر دعا می‌بارند. ما هم می‌باریم. وای که چه لحظاتی است. یک خواب است. باور کنید. 🖌حامد عسکری 📒خال سیاه عربی 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست نگهدار... خلیل الرحمان ! ابراهیم خدا ! هنوز تا ذبح عظیم چند منزل مانده. دلت بی قراری نکند. پیام آور من! قربانی تو پیش از این‌ها قبول شده! یک سر نه! ۱۸ اسماعیل از ذریه‌ی تو! به قتلگاه عشق سر می‌گذارند! دهم ذی الحجه نه دهم محرم عید قربانی به پا می شود در کربلا و زینب (روح تمام عالمیان به فدای صبرش) قربانی قلیل‌ش را روی دست خواهد گرفت! صبر کن خلیل الرحمان! این پایان قصه‌ی پرودگار تو نیست! دست نگه‌دار پرده‌ی آخر در کربلاست. 🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا