eitaa logo
بغض قلم
657 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
333 ویدیو
38 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر یه‌پیام‌مون‌نشه👇 @bibliophil_8 ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
از صبح حال خیلی خوبی دارم. هم آتشم حسابی گُر گرفته، هم گلو دردم خوب شده هم حس می‌کنم زنجیرهایم شل شدند.‌ چون ماه خدا به آخرش رسیده انقدر حال خوبی دارم. شاید هم چون نزدیک عید نوروز ایرانی‌هاست، آدم‌ها بی‌خیال ماه خدا شدند و رفتند توی فاز آب هدر دادن، چشم و هم‌چشمی، غیبت، خرید و... . آخ جون... به چپ به راست به عقب به جلو تا جلوی در سلولم، راحت سُر می‌خورم. شاید هم مُریدهای ابلیس‌خان توی غزه پیروز شدند که ما آزاد شدیم. از اول هم عاشق اسرائیلی‌ها و رفیق فابریک‌شان شیطان بزرگ بودم. انقدر این هجده روز سفت زنجیرم کرده بودند به دیوار، نزدیک بود زخم‌ِدم پیدا کنم. دوست دارم بروم پیش جناب زلنبور و باهم برویم بازارگردی. عاشق بازارگردی دم عیدم. سال‌هایی که عید نوروز نمی‌افتاد توی ماه خدا، از صبح که کِر‌کِره‌ی مغازه‌ها را بالا می‌دادند، می‌ریختیم توی بازار. جناب زلنبور چندتا اسپره‌ی بزرگ می‌داد دست‌مان و ما گوشه گوشه‌ی بازار تخم‌های خودمان را می‌پاشیدیم.‌ اسپره‌ی دروغ و خالی‌بندی از همه‌ی اسپره‌ها بزرگتر بود و همیشه به قوی‌ترین ابلیسچه‌ها داده می‌شد: _بدو بیا بهترین جنس بازار _ارزان‌تر از همه جا _بیا این‌طرف بازار آتیش زدم به مالم به خاطر عیالم... _رنگ ثابته خیالت راحته راحت... اسپره‌ی حرص و طمع هم خیلی سنگین بود و ابلیسچه‌هایی که آتش زیادی داشتند می‌توانستند بلندش کنند. تا پاف می‌شد یکدفعه همه‌ی جنس‌ها چندبرابر می‌کشید بالا. فروشنده‌ها هم بیشتر‌شان با ما رفیق هستند و اصلا به مشتری رحم نمی‌کنند چون می‌ترسند که فقر سراغ خودشان بیاید! البته چندتا مرشد‌چلویی، رجبعلی خیاط، هاشم‌حداد و... . حرص در بیار بالاخره توی هر صنفی پیدا می‌شوند که ما کاری با آن‌ها نداریم. بعضی سال‌ها زور آتشم حتی به اسپره‌ی اسراف هم نمی‌رسید که بروم روی میوه و شیرینی‌ها پاف کنم تا انقدر گران بدهند که مجبور شوند دو روز بعد به خاطر مشتری نداشتن همه را بریزند دور... . یا مشتری انقدر زیاد بخرد که توی خانه‌اش خراب شود و بریزد دور. یا از کفش و لباسی که دارد باز هم بخرد و فقط یکبار بپوشد و بندازد گوشه‌ی کمد و اصلا هم خبری از حال همسایه فقیر بغل دستی‌اش نداشته باشد. من همیشه از جناب زلنبور اسپره‌ی بی‌انصافی و دست‌کاری ترازو را می‌گرفتم. چون هم ریاضی بلدم، هم عاشق بازی با ترازو هستم. یکبار پریدم روی ترازو، رفیق فروشنده‌ام یک کیلو ماهی قزل‌آلا را برای مادری که پول پس‌اندازه‌اش را برای دلخوشی شب‌عید دخترش که عاشق سبزی‌پلو با ماهی بود، جمع‌کرده بود، دو کیلو کشید. وای آتشم خواست... سُر می‌خورم و راحت از سلولم میایم بیرون. زندانبان‌های کت و شلوار مشکی با عینک‌دودی انگار خواب‌شان برده، بی‌حرکت روی صندلی‌شان نشستند. چون هیچ ابلیسچه‌‌ای توی سلول‌های کناری هم نیست و همه‌ی ابلیسچه‌ها انگار فرار کردند. راحت تا در زندان سُر می‌خورم و آتشم هی بزرگ و بزرگتر می‌شود. ابلیس‌خان را صدا می‌زنم و سُر می‌خورم بیرون در. یکدفعه پرت می‌شوم روی تخت بیمارستان. هوای بیمارستان پر از بوی دود است و انگار کلی ابلیسچه‌ هنوز شب نشده، دود شدند. انگار چهارشنبه‌سوزی ابلیسچه‌هاست. همه‌ی ابلیسچه‌ها را بستند به تخت. وسط بیمارستان چشمم می‌خورد به ساعت شنی ابلیس‌خان که شن‌زیادی ندارد و هر ابلیسچه‌‌ای تا آن را می‌بیند دوباره غش می‌کند. به هر کدام از ابلیسچه‌ها چندتا سِرم وصل کردند. تازه می‌فهمم چون امشب اولین شب‌قدر است، همه‌ی ابلیسچه‌‌ها از امشب بستری می‌شوند توی بیمارستان تا اعمال آدم‌ها راحت اندازه‌ی هزار ماه چرتکه بخورد. خدا رحم کند از امشب آتش سالم به در ببریم و آدم‌ها برای نابودی ما و خوشبختی خودشان دعا نکنند. یک‌طرف دکی‌فتنه‌چی را گذاشتند روی ویلچر و هر پنج دقیقه بهش آمپول هئیت، دعا و زیارت دست‌جمعی و همدلی‌مومنانه تزریق می‌کنند. آن‌طرف خیکی را می‌بینم که توی آی‌سی‌یو بستری‌اش کردند، بدون شاخک و با این شکم کوچولو اول نشناختم‌ش بعد که دیدم روی پوشکش نوشته؛ خیکی. فهمیدم خود خودش است. از پشت شیشه به سِرم‌های خیکی نگاه کردم؛ سِرم جوشن‌کبیر کد ۱۸، سِرم توبه کد ۱۸، سِرم قرآن به سر کد ۱۸ و... . خیکی شاخ شکسته انقدر سِرم لازم داشت؟! یکی‌ش ابلیس‌فیل را خاکستر می‌کند! یک زندانبان با لباس پرستاری، آمد طرفم. لبخند روی لبش بود و یک آمپول بزرگ اندازه‌ی شاخک ابلیس‌فیل توی دست‌‌ش. یکدفعه آتشم زرد سوخت و زیر دمم تیر کشید. فقط دیدم نوشته؛ آمپول زیارت امام‌حسین در شب‌قدر. زندانبان‌پرستار، سوزن را طرف دمم نشانه گرفت، فکر کنم دارم دود می‌شوم... . 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگترها گفتند: روح شب قدر، فاطمه است. و فاطمه یعنی مادر تمام هستی..‌. مادرها دوست دارند، وقتی سفره را پهن می‌کنند، بچه‌های‌شان همه دور سفره‌ی پر و پیمان، بابا جمع شوند‌. بخندند و بابا از جمع‌شان چشم‌هایش برق بزند. زود کنار سفره‌ی غدیر سفره‌ی سقیفه پهن شد. مادر تا سفره‌ی سقیفه را پهن دید رفت دانه دانه دنبال بچه‌هایی که سفره‌ی غدیر را گم کرده بودند. مادر تمام تلاشش را برای جمع کردن بچه‌ها دور سفره‌ی پدر کرد؛ بچه‌ها نخواستند. خیال کردند، سفره‌ی سقیفه پر رنگ و لعاب‌تر است. مادر از غصه‌ی بچه‌ها، جوان‌مرگ شد. پدر ۳۰ سال دوید دنبال بچه‌ها. پدری که راه‌های آسمان را بهتر از راه‌های زمین می‌شناخت، پدری که گفته بود: بچه‌ها بپرسید قبل از اینکه برسد روزی که دیگر بین شما نیستم. بچه‌ها بزرگی مقام پدر را نفهمیدند‌. یکی از بچه‌ها که روزی سر همین سفره نشسته بود و همه‌ی دلیل زندگی‌اش خوردن از این سفره بود، از پای سفره خارج شد. سحرگاه نوزدهم ماه خدا، سحری که شب رقم خوردن سرنوشت یکساله‌ی بچه‌ها بود، آن بچه‌ی شقی، شمشیر کشید به فرق پدر. پدری که گفته بود، اگر زنده بمانم؛ همین بچه‌ی شقی را هم می‌بخشم. مادر این گمراهی بچه‌ها را زودتر دیده بود که اشک‌هایش نفس‌هایش را بریده بود. پدر که رفت، بچه‌ها دیگر هیچ وقت دور هیچ سفره‌ای روی آرامش را ندیدند. هزاران سال گذشته و هنوز مانده پدری پشت پرده‌ی خانه، چشم نگران بچه‌هایش. منتظر است اگر بچه‌ها دوباره دور سفره جمع شدند، بیاید و هرچه دارد را به پای‌شان بریزد. در این تحویل سال جدید پدر از حال خراب بچه‌ها خبر دارد.. می‌داند بچه‌ها فقیرتر، مظلوم‌تر و درد کشیده‌تر و راه گم‌کرده‌تر از قبل سرگردان شده‌اند. پدر منتظر تحول ما بچه‌ها‌ست. منتظر است تا احسن‌حال بچه‌ها را تقدیم‌شان کند‌. پدر منتظر چند قدم برگشتن به سمت سفره‌ی خداست... مادر روح شب‌قدر است و برای همدل شدن بچه‌ها تسبیح دست گرفته که خدا کند بچه‌ها، بفهمند زندگی بی‌پدر با مرگ یکی‌ست. زندگی بی‌پدر یعنی زمستان یعنی دنیای بدون بهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال نو قبول باشه 💐🌙
فکر کردید سال جدید، ابلیسچه‌‌ نمیاد؟! اگه هیچ کدوم از قسمت‌ها رو نخونید حتما این قسمت رو بخونید. 👇
چشمم را که باز کردم، اول شاخکم گیج خورد و نفهمیدم کجا هستم. هر کاری کردم گُر بگیرم نشد که نشد. همه جا خیس بود و از در و دیوار آب می‌چکید. انگار که سقف چکه کرده باشد. تازه شاخکم افتاد که از دیروز توی بیمارستان زندان ماه‌خدا، به تخت بسته شدم و کل شب‌قدر را توی غش گذراندم. بخشکی شانس نشد بروم آدمی را ببرم توی چرت یا هی مجبورش کنم برود آخر صفحات جوشن‌کبیر را ورق بزند و حساب کند که پس کی تمام می‌شود این دعای طولانی. خیلی حرصم گرفت. ولی وقتی فهمیدم سالگرد ضربت خوردن علی ست، خیلی آتشم گُل کرد. ما ابلیسچه‌ها از هیچ‌کس اندازه‌ی علی نفرت نداریم. ایول به ابن‌ملجم که روی ما ابلیسچه‌ها را هم سفید کرد. یکدفعه صدای ناله‌ی وحشتناکی شنیدم. به زور شاخکم را چرخاندم. دیدم تخت سمت چپم جناب خنذب را بستند. اینجا کجا و جناب خنذب کجا؟! مگر سَرابلیسدار‌ها را هم کنار ما ابلیسچه‌ها بستری می‌کنند؟! چقدر این ‌پرستار زندانبان‌ها بی‌شعور هستند و شان و منزلت هر شیطانی سرشان نمی‌شود! این خراب شده وی‌آی‌پی ندارد؟! یا حداقل یک زندان اوین که کله‌گنده‌ها را ببرند آنجا! جناب خنذب الان باید برود نماز روزه‌دارها را کله‌پا کند و هی حضور قلب نمازشان را بگیرد. هی باید توی نماز‌ظهر امروز یادشان بندازد که چند دقیقه‌ی دیگر سال تحویل می‌شود، راستی پرده‌ها خوب سفید نشده‌ها، اه باز عید شد باید جاری اکبیری‌ام را ببینم و... . پرستاری جلو آمد و چند سطل اشک‌ نماز شب‌زنده‌داران شب‌قدر را ریخت روی جناب خنذب. به ثانیه نکشید، ناله‌هایش خاموش شد. من برخلاف همیشه خوشحال شدم چون خر ناله‌هایش شاخکم را درآورده بود. بعد از شکنجه‌ی جناب خنذب، آمدند سراغ من! پرستار با دست مرا نشان داد. من که سَرابلیسدار نبودم، من بدون سطل اشک هم داشتم خودم دود می‌شدم. من یک ابلیسچه‌ی ساده‌ام. ولی هرچه آه و ناله کردم فایده نداشت. دیدم من و ابلیسچه‌های دیگر را قطار کردند. انگار می‌خواستند برای شکنجه‌ی جدیدی ما را از بیمارستان به قسمت دیگری ببرند. شاخک و دم‌مان را با زنجیرهای کلفت که رویش نوشته بود؛ یاعلی‌مدد، بستند. چندتا گونی از سجده‌های آدم‌های شب‌زنده‌دار دیشب نشان‌مان دادند که تا رسیدن به مقصد جدید غش کنیم و فکر فرار به سرمان نزند. از هیچ چیز اندازه‌ی سجده بدم نمی‌آید. همین سجده، جد ما ابلیس‌خان را بیچاره کرد. سجده‌ای که آدم‌ها کردند و ما نکردیم. نفهمیدم چقدر گذشت. یکدفعه بوی خوشی به دماغم خورد. قرص زیر‌زبانی غیبت‌کردن چندتا شب‌زنده‌دار را گذاشتند زیر زبان‌مان و از غش بیرون آمدیم. دیدم ما را وارد‌ جهنم کردند‌. صدای (الغوث‌ الغوث خلصنا من‌‌النار یا رب) از همه جا شنیده می‌شد. هر کدام‌مان را بردند کنار سلول آدم‌هایی که پارسال با بدبختی انداخته بودیم‌شان اینجا تا یکی یکی لحظه‌ی آزاد شدن‌شان از جهنم را ببینیم و حرص بخوریم. کم مانده بود دود شوم. من برای تک تک جهنمی‌هایم نقشه کشیده بودم و روی بعضی‌های‌شان چند ماه وقت گذاشته بودم. مثلا برای این پسری که الان داشت آزاد می‌شد کلی برنامه چیدم که به وجود خدا و امام‌ها شک کند، بعد با دو قطره اشک و توبه و چندتا یاعلی بخشیده شد. اه چه عجله‌ای داشت برای توبه، هنوز کلی عمر داشت و جوان بود! جوانی که وقت توبه نیست؟! جوانک زبان نفهم، لجنی! خدا هم این شب‌ها همه را با یک بهانه‌ی الکی می‌بخشد. از شیخ حسین‌انصاریان هم متنفرم که حتی برا خواب‌مانده‌های شب‌قدر هم دعا می‌کند. آن‌هایی که کپه‌ی مرگ‌ش را گذاشتند و نیامدند توی مراسم قرآن به سر با خدا آشتی کنند را حداقل برای ما ابلیسچه‌ها بگذراید، بماند. ایشششش!
سوالی یکدفعه زد به شاخکم اگر توبه انقدر راحت بود پس چرا ابلیس‌خان، توبه نکرد تا ما را از این بدبختی نجات بدهد؟! تا این سوال به شاخکم رسید دیدم یک نفر دست گذاشت پشتم و به اسم صدایم زد؛ ابلیسچه‌‌؟! برگشتم دیدم پیرمرد مهربانی‌ست با ریش‌های سفید بلند و پیراهن مشکی و شال‌عزا. دستم را گرفت و گفت: شناختی؟! گفتم؛ نخیرم! فرمایش! گفت: اسمم‌ هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس بود. ولی الان هام هستم شاگرد امیرالمؤمنین علی‌! شاخکم از شنیدن نام علی تیر کشید. چه‌طور فرزند ابلیس‌خان می‌توانست شاگرد علی باشد؟ آن هم علی که به اندازه‌ی نفس کشیدنی هم حرف ابلیس‌خان را گوش نکرده بود و چند جا یواشکی خواندم، حتی موقع کشته شدن همسر جوان‌ش با صبوری پشت ابلیس ‌خان را به خاک مالیده. جناب هام از شاخکم فهمید و گفت: تنها ابلیس توبه کرده منم ابلیسچه! روز کشته شدن هابیل به دست قابیل، هم‌سن تو بودم. نوجوانی کم سن و سال که بین دو بردار را بهم زدم و اولین فساد و برادر‌کشی را رقم زدم. و با افسوس اشکش را پاک کرد. از تعجب شاخکم ۶ تا شد و گفتم؛ تا حالا ندیده بودم شیطانی اشک بریزد! از سن‌ات خجالت بکش! دم‌پیری و معرکه‌گیری! با این جرم و خطای بزرگ خدای مغرور مگر تو را می‌بخشد؟! پیرمرد خرفت! جناب هام: دستی به ریش‌سفیدش کشید و گفت: به دست حضرت نوح، توبه کردم و همراه‌ او در کشتی بودم و نوح را به خاطر نفرین بر قومش، سرزنش کردم. همراه ابراهیم بودم زمانی که او را در آتش انداختند و پروردگارش آتش را بر او سرد نمود. هم چنین همراه موسی بودم زمانی که خداوند فرعون را غرق و بنی‌اسرائیل را نجات داد. پیرمرد نفسی گرفت و گفت: هنگام نفرین هود بر قوم‌ش هم با او بودم، هنگام نفرین صالح هم و همه‌ی کتب الهی را هم خواندم. بعد پیرمرد خرفت دوباره اشک ریخت و گفت: روزی رفتم دیدار رسول آخرین و گفتم: حالا شما مرا تعلیم بده! رسول آخرین به امیرالمؤمنین علی فرمود: ای علی جان! او را تعلیم نما و به من فرمود: هام! وزیر و وارث من علی‌بن‌ابی‌طالب است. من گفتم: اسم ایشان را در کتاب انبیا دیدم به نام ایلیا. پس من نزد علی بودم، حتی در صفین که ابلیس‌خان‌شما نگذاشت، خیمه‌ی شر معاویه از زمین کنده شود. بعد جناب هام دست روی شانه‌ی راستم گذاشت و گفت: خدا خیلی مهربان است، ابلیسچه! راه توبه برای همه باز است حتی ابلیس‌خان مغرور شما. ولی خودش حاضر نشد به آدم سجده کند، حتی خدا فرمود: اگر به قبر آدم سجده کند، او را می‌بخشد ولی ابلیس‌خان رانده‌شده‌ی شما گفت: من از آتشم به آدم خاکی سجده نکردم حالا به قبرش که اصلا و ابدا سجده نمی‌کنم. شاخکم را زدم توی شکم جناب هام و به عقب پرتش کردم و گفتم: گم‌شو پیرمرد فریب‌خورده! تو به ابلیس‌خان خیانت کردی! از من دور شو... . هام هم رفت بقیه‌ی ابلیسچه‌ها را گول بزند‌. ولی توی ابلیس‌ستان به ما گفته بودند؛ خدا انقدر مغرور است ما را نمی‌بخشد. ولی خودمانیم هام اگر ابلیسچه می‌ماند، خیلی سَرابلیسدار موفقی می‌شد، چقدر قشنگ دروغ می‌گفت. داشتم گول می‌خوردم. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils